به یک خانم متشخص و متعهد و متین و با وقار و دارنده ی مدرک لیسانس به همراه هنر گلدوزی، خیاطی، سفال گری و نقاشی جهت امر پسندیده همخودکشی نیازمندیم. بدیهی است نگارنده به همسر نیازی ندارد و قرار نیست با کسی سر کند بلکه تنها به دنبال گزینه ای برای همخودکشی است. لذا تقاضاهای سر کردن به سطل آشغال منتقل می شود.‏ مراسم همخودکشی در یک سالن مجلل، رویایی و با شکوه به همراه صرف غذای مسموم و نوشیدن سیانور به انجام خواهد رسید. 

با تشکر 
ستاد همخودکش یابان متعهد

ده جلد کتاب، یک مجسمه چوبی، چندتائی آهنگ ناب می دهی به او. اشک در چشمانت جمع می شود و می روی. شاید او نفهمد. شاید هم بفهمد. بعضی ها هدیه دادن را دوست دارند. بعضی می خواهند عشق را بخرند. بعضی می خواهند عشقشان را عرضه کنند. بعضی می خواهند محبت و مهربانی کنند و بعضی از روی عادت و نقش بازی کردن یا صرفا به عنوان یک باور هدیه می دهند. هر کس به نوعی چیزی به دیگری می دهد. یکی می رود داخل فروشگاه دستش را می کند داخل جیبش. با پول خرد های آن ادکلنی گران قیمت به هدیه می خرد و در ازایش بوسه ای می گیرد و یا عشقی برای خودش می خرد و یکی را می بینی می رود کتاب هایش را می فروشد و با کلی چانه زنی فروشنده را متقاعد می کند ادکلن ای ارزان قیمت را با تخفیف به او بفروشد و بعد آن را هدیه می دهد فقط برای اینکه لبخند را روی صورتش ببیند. ‏
ده جلد کتاب، یک مجسمه چوبی، چندتائی آهنگ ناب. شاید او نفهمد، شاید هم بفهمد. اما این ها تکه هایی از روح تو بودند که قبل از رفتن از خودت کندی و به او دادی. شاید نفهمد، شاید هم بفهمد...‏
چیزهایی وجود دارد که فرای فهمیدن است. چیزهایی وجود دارد فرای درک، فرای احساسات 
به کهکشانی می مانم تنها و دور افتاده که نزدیک ترین کهکشان به او میلیون ها سال نوری از او دور است. همه جا ساکت است و من با تمام این دوری ناامیدانه تمام روزهای ساکت و تهی را به آن نور دورافتاده اما نافذ خیره می شوم. کهکشانم نه از از این بابت که بزرگ باشم. بلکه بیشتر از این بابت که درونم یعنی در مرکز وجودم یک خلا و فروریختگی شدیدی به اندازه ی سیاهچاله ای عظیم در مرکز یک کهکشان بزرگ حس می کنم. گاهی فکر می کنم با تمام دردی که این فروریختگی درونی و پوچی اش دارد اگر نبود.... من هم نبودم. چون تمام آنچه باعث می شود من، من باشم و به سمت آن کهکشان دورافتاده فرونپاشم وجود این جاذبه ی درونی است. اما چه می شد اگر من نبودم؟ آیا این بد است؟ آیا این خوب است؟ یا مثل تمام چیزهای انسانی دیگر، این هم چیزی است فرای نیکی و بدی، چیزی که فقط هست و به قضاوت خوب بودن یا بد بودن کاری ندارد. ‏ 
من همیشه فکر کرده ام آدم ها بیش از هر چیز به کهکشان شبیه اند و می دانید.... کهکشان ها به ندرت با هم برخورد می کنند... و نتیجه ی آن برخورد یا گذر است و یا مسخ... چیزی به نام "با هم بودن" و "خود بودن" هرگز به طور همزمان وجود ندارد. ‏ و این یک قانون نیست. یک احساس است. و احساس ها نیازی به دلیل ندارند. بلکه این دلایلند که به احساس نیاز دارند مثل خود این جمله. ‏

می دونم می دونم عزیزم... هر روز پر شده از من و خودم و همه ی کوفت و زهر مارای راجع به خودم... می دونم... می دونم عزیزم... آدما گله های یک نفره اند که سم روی زمین می کوبند و از گرد و خاک بلند شده کور می شن و باقی رو له می کنن... می دونم می دونم عزیزم... انسان بدون رویا مرده ای بیش نیست  و منم خوب چرا دروغ بگم فقط می تونم راجع به خودم اینقدر مطمئن بگم که هیچ رویایی ندارم و رویاهای لعنتی نداشتمو پک می زنم می دم تو ریه ام فوتشون می کنم تو هوا و بوی گندشو تحمل می کنم مثل همه ی جنازه هایی که زیر خاک بوی گند تعفنشون رو خیلی راحت تحمل می کنن... می دونم می دونم عزیزم... من نمی رقصم و ازون مرده هایی نیستم که بلند شدن از خاک هوسیشون کرده، کونشون می جنبه و محتاج هیجان و عشق و حال پر سر و صدان. اما خب ما مرده های ساکت و منزوی هم دنیایی داریم برای خودمون به اندازه ی اون آدمای تخس و کون جنبان خوشگذرونی که یه دست گوشت و پوست به تن استخون های یک شکلشون کردن و برای خودشون زیبایی و ثروت و وقار و پرستیژو و هوش و جذابیت رو  مثل لاک یه حلزون ننه مرده دور خودشون ایجاد کردن و انگشت شصت در دهان قربون صدقه ی ماماناشون می رن و لبخندی مزحک به چهره می زنن و خیال می کنن این مهربانی است... می دونم می دونم عزیزم مادر مرده است. تمام مادر ها مرده اند و مردم خیال می کنن این کسی که دم براش تکون می دن و بشکه ی عقده ی ادیپ خودشونو باهاش پر ملات می کنن و مدام قربون صدقشون می ره و مزخرفترین مفهوم ها و بی اهمیت ترین روزمرگی هاشون براشون مهمه مادره. نه نه عزیزم تو هم خوب می دونی که چقدر از مادر دور افتادیم اونقدر که گاهی وقتی خیلی مست می کنیم یا از زور خستگی هزار لایه به خواب فرو می ریم رویای دوردست و مبهمشو مثل یه فیلم دهه ی بیستی سیاه سفید پر از خط و پرش روی تلویزیون های کاغذی ذهنمون می بینیم و همان حسی بهمون دست می ده که وقتی یه بازیگر زن بسیار زیبا از اوایل قرن بیستم رو توی یه فیلم رمانتیک می بینیم و می گیم هی! چقدر زیبا بود اما باهاس تاحالا مرده باشه! حیف! می دونم می دونم عزیزم... هر روز پر شده از من و خودم و همه ی کوفت و زهر مارای راجع به خودم... اما باری به هر جهت، خودمانیم امروز لپ هایت چقدر قرمز و زیبا شده اند، راستی اگر یک جا خاک بودیم شب ها در قبرت را باز می کردم، می آمدم داخل و چه صداهای ترق توروق دو تا اسکلت مردنی که توی هم می لولن که به گوش نمی رسید... ترق توروق تروخ... می دونم می دونم عزیزم... این شبیه یه رویا نیست اما خب بعضی آدم ها برای پر کردن جای خالی رویاهاشون ایده هایی در ذهن دارن...
اگر یک مزرعه دار بودم و دو دانه گندم می کاشتم الان دوهزار خوشه گندم داشتم. اگر یک دامدار بودم و دو عدد گوسفند داشتم الان  یک گله گوسفند داشتم. اگر یک کارگاه چوب بری داشتم الان یک کارخانه چوب سازی داشتم. اگر یک تاجر بودم و  سه دست لباس به مردم می فروختم الان یک فروشگاه داشتم. اگر یک آچار داشتم و به جان تلویزیون خانه می افتادم الان یک تعمیرگاه داشتم. اگر یک اسلحه داشتم الان یک باند مخوف مخدر داشتم. اگر مداد رنگی داشتم الان یک نقاش بودم با یک نمایش گاه بزرگ. اگر یک قلک داشتم الان یک شرکت بازرگانی بزرگ داشتم. اگر دو تا درخت داشتم الان یک باغ بزرگ داشتم با کلی میوه.  اگر یک دوربین داشتم الان یک عکاس مشهور بودم و عکس هایم همه جا پر بود. اگر یک ارگ داشتم الان یک پیانوی بزرگ داشتم و هفته ای دو سه تا کنسرت. ‏
...
اما من فقط یک کاغذ داشتم و یک خودکار ارزان قیمت. و برای همین حالا هیچ چیز ندارم جز توده ای از کاغذ های سیاه شده.‏


لوله ی باریک و دراز زنگ زده را که بویش او را به یاد ترقه بازی های بعد از مدرسه می انداخت به همراه نگاهش به داخل تاریکی بی انتهای آن که برای او یادآور تمام برگه های تاریخ ملامت بار زندگیش بود روی شقیقه گذاشت، کمی آن را چرخاند، سرش را کمی کج کرد انگار دستش داشت به زور آن را وادار به تسلیم می کرد و در عین حال دست دیگر ترسیده بود و با زوری هیستریک پهلوی پیراهن نخی اش را می فشرد. با دندان هایش لبش را گاز گرفته بود، چشمانش را بسته بود، داشت ماشه را مثل قطره ی چشم روی شقیقه اش می چکاند که دو سه نفر روی او افتادند. یکی اسلحه را با لگدی به کناری انداخت، دیگری حتی قبل از آن که چشمانش را باز کند سیلی محکمی در گوشش خواباند و نفر سوم آرام و تحقیر آمیزگونه روی سرش زد...
هر سه هفته یک بار جلسه دادگاه برای او برگزار شد...
دادگاه پنجم یا ششم بود که حکمش به او ابلاغ شد.
او به اتهام قتل عمد مسلحانه به سه بار اعدام محکوم شد.
و بعد از آن بود که مالیات ها در برخی جاها دو برابر شده و پوشک بچه همراه با شیر صبح به طور رایگان برای همه ی خانه ها ارسال شد. 

کبریتی روشن می شود. روی برگ های خشک پائیزی آتشی کوچک درست می کند. باد می وزد، آتش را خاموش می کند. کبریت دوباره زده می شود. این بار دست هایت را دور شعله ی کوچک می گیری. آتش روشن می شود. کمی چوب خشک اضافه می کنی. آتش گر می گیرد. می روی کنار، باد می وزد و آتش را بسیار شعله ور می کند اما برگ های خشک و چوب های نازک به سرعت خاکستر و آتش خاموش می شود... دیگر برگی برای سوختن نیست و نه حتی تکه چوبی.
باد زمان است. برگ، احساسات. آتش، عشق و تکه چوب ها، دوست داشتن.

لحظات قبل از خواب سخت ترین و غم انگیزترین لحظاتند. حسی است مثل لحظه ای قبل از مرگ. دلت می خواهد کسی باشد تا دستش را بفشاری و یا حداقل به چشمانش نگاهی کنی و یا لااقل کلمه ای بگویی. اما هیچ کس نیست... هیچ کس نیست و تو هر روز در تنهایی می میری و به خواب می روی.‏
پاهایم سرد است. قلبم داغ. پاهایم می لرزند و سینه ام انگار آتش گرفته. پنجره باز است و هوا سرد. روی خودم پتو انداخته ام. نمی دانم خودم را گرم کنم یا بگذارم هوای سرد داخل شود تا این آتش درونم را خنک کند. تب و لرز حس عجیبی است. خصوصا اگر بدون تب و بدون لرز باشد.‏ سیگار نمی گذارد نفس بکشم. درد نمی گذارد سیگار نکشم. نفس تنگی نمی گذارد سیگار بکشم. هوا نمی گذارد گرم شوم. قلبم نمی گذارد سرد شوم.‏
امروز چند شنبه است؟ 2011 است؟ 1995 یادت می آید؟ چه چیزهایی تغییر کرده؟ چه چیزهایی عوض نشده؟ چرا هوا اینقدر سرد است؟ چرا از همان اول همه جا اینقدر سرد بود؟ گاوهای شخم زن آهن به دوش را می شناسی؟ یا چرخ های آهنین ساعت برج لندن؟  بله همه ی ما شرایط یکسانی داریم. خوب یا بد، خوشحال یا ناراحت، فعال یا تنبل، ظالم یا مظلوم، عاشق یا بی احساس. همه ی ما جا خشک کرده ایم داخل یخچال بزرگ تاریخ. منتظریم بدون آنکه بدانیم تا روزی تاریخ ما را از داخل یخچال درآورد و نوش جان کند. ما فقط ذخیره ی غذایی تاریخ هستیم. برده هایی که زنجیرهایی کلفت به دوش می کشند تا ساعت خیالی زمان بگردد. بیست سال دیگر سال چند است؟ 2030؟ 2040؟ آن روز هم می آیم و همین ها را می نویسم. همانطور که 1995 می توانستم بنویسم.  هوا اینجا چقدر سرد است. زنجیرها چقدر سنگین.‏ شاید هم تا آن روز نوبت من بشود و بشوم یک میان وعده ی کوچک تاریخ که فقط جهت گرفتن ته دل تاریخ در بعدازظهر یک روز پائیزی نوش جان می شود.‏
می دونی.... بعضی وقت ها... فقط دلم می خواد یه سفینه می ساختم، سوارش می شدم و می رفتم. از زمین می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم تا در نگاهت تبدیل بشم به یه نقطه... نقطه ای که کم کم اونقدر کوچیک می شد که انگار هیچ وقت وجود نداشته و بعد می رفت و تبدیل می شد به هیچ. و می دونی... این تنها یه نگاه دوردست از ناپدید شدنم نخواهد بود، چون من واقعا در اون زمان هیچ خواهم شد و خواهم رفت به همون سرزمین مورد علاقه ام. به همون فضای سرد و تهی. جایی میان اوربیتال های خیالی اتم.
مرگ داخل شد. مرد روی کاناپه اش نشسته بود و سیگار می کشید. روبرویش ایستاد و گفت زمانش فرا رسیده است.‏ مرد سیگارش را به دهان گذاشت، عمیق ترین پک زندگیش را زد و چشمانش را تنگ کرد و نگاهی دقیق به مرگ انداخت و بعد گفت:‏
اگر گمان می کنی هنوز چیزی هست که می توانی آن را از من بگیری..... پس بگیر.‏

گذر روز ها چیزی نیست مگر اضافه شدن یک یک، به تمام آن روزهایی که از رفتن ات می گذرد.‏
تو رفته ای. اما آن آهنگ ها همچنان در اتاقم هر روز پخش می شوند. و تو هنوز متجسمی در تمام حجم تنهائیم.‏
کم پرده فامیلی اش نبود. در واقع حسی به آن نداشت و مدت زیادی بود از نام فامیل استفاده نمی کرد.  او امیلی بود و همه او را به حرف زدن های بی پرده اش می شناختند.  یکبار یکی از دوستانش از خانه اش دیداری کرد و البته از دیدار با او هم خوشحال بود اما آنچه او را به وجد آورد این بود که پنجره ی اتاق امیلی پرده نداشت و او راحت می توانست مه صبحگاهی بیرون را که لای درختان یک پارکینگ خلوت جلوی خانه اش چمپاتمه زده بود ببیند. وقتی هم که رفت تا شاشکی در دستشویی خانه اش بزند دید اتاق دوش امیلی بی پرده است. به هر حال امیلی تنها بود و اتاق دوش اش پرده نمی خواست. آن دوست می دانست امیلی دختری است که از کودکی و به طور ژنتیکی پرده ی بکارت هم ندارد. این را خود امیلی یک بار که مست کرده بودند اضافه کرده بود به اعترافات تاریخی اش و آن دوست در آن لحظه آنقدر مست نبود که حافظه اش به مرخصی برود و این بود که این بی پردگی های امیلی را در ذهنش کنار هم چیده بود و مثل یک نقاشی متحرک از دیدن آن لذت می برد. البته این لذت از نقطه نظر طول زمانی به روز هم نکشید زیرا فردای آن روز بر اثر یک اتفاق امیلی پرده ی گوش اش را از دست داد و چون نیاز به جراحی فوری داشت جراح آنقدر برای نجات او عجله داشت که خبری از هیچ پرده ای در اتاق جراحی نبود. ‏و اینگونه شد که دیگر بی پردگی امیلی برای دوستانش مسرت بخش نبود و همه از اینکه امیلی آن قدر بی پرده شده ناراحت بودند.
 به هر حال امیلی هنوز پرده ی دیافراگمی در درون داشت که خب در مقابل تمام پرده هایی که آدم ها در زندگی دارند یک مقداری کم بود. ‏
سرم را تکان تکان دادم. گردنم را به چپ خم کردم و زل زدم به چشم هایش و سکوتم را بعد از مدت ها شکستم:‏
می دونی....‏
.....
.....
کمی دهانم را باز و بسته کردم و بسته شدنش را کش می دادم انگار داشتم طعم تلخ و زننده ی چیزی را مزه مزه می کردم و بعد ادامه دادم...‏
.....
.....
می دونی....‏
.....
.....
هیچی.‏

وقتی ده هزار پا زیر آب های اقیانوس از فشار بی نهایتش نفس ات می گیرد و احساس می کنی هر لحظه ممکن است از درد منفجر شوی،  وقتی آن زیر اینقدر تاریک است که هیچ چیز را نمی بینی و تمام آن آدم های بالا تو را نمی بینند و اصلا برایشان اهمیتی ندارد که باشی یا نباشی و در چه حالی، آن گاه مجبوری خودت را خالی کنی. وقتی خودت را خالی می کنی دیگر فشار را کمتر حس می کنی. زیرا تو هم از تمام آن آب های تاریک پر خواهی شد و فشار درون و بیرون تو مساوی خواهد شد. بعد می توانی بودن در آن زیر ها را تاب بیاوری. درست است که درد دارد. درست است که در تاریکی غوطه وری و تنهایی روز به روز بیشتر تو را به یاد بودن در زیر سنگ قبر ها می اندازد اما انسان همین است. همیشه راهی پیدا می کند برای زنده ماندن. حتی اگر همه چیزش را از دست یافته بیابد. ‏
جهان رنجوری چون من نمی تواند انتظارات زیادی از اطرافش داشته باشد. بگذار همین گونه پیش برود. بگذار آدم ها آن بالا زندگیشان را بکنند. تو هرگز نمی توانی با آن ها باشی. زیرا یک جهان رنجوری و آن ها زندگی می خواهند و شاید این دو برای خوب زیستن شان در تضاد باشند. دلم می خواست برای همیشه سکوت کنم. چون دیگر هیچ گوشی نیست برای شنیدنم. اما من هیچ وقت شاعر نبودم و شاید برای این است که گاهی باید بنویسم و باز هم باید باشم.... نویسنده در تاریکی.‏

دارم می نویسم و دو پروانه ی زیبا برخلاف همیشه که اتاق پر است از مگس ها و کفش دوزک ها و کنه های پرنده ای که یا دور لامپ لاس می زنند یا دقیقا همانجایی که نباید بشینند می نشینند، دارند آرام و با لرزش هایی الهام آمیز پرواز می کنند. پوست بال هایشان زیباست و دقیقا یک شکلند. پنجره ام باز است. صدای آواز جغد می آید. هووووووووووو... سکوت... هو هو هووووووووووووو. موسیقی آرامی هم گذاشته ام. صدای چک چک شیر ظرفشویی هم روی ذهنم موج ور می دارد. دو تکه گوشت هم دارد داخل اُون می  پزد و صدای تیک و تاک تایمرش انگار با لرزش های بال پروانه، با چک چک های آب و با ساعت روی میز هماهنگ است. چیزی که می نویسم این نیست و آن چیزی هم که الان می نویسم درباره خودم نیست بلکه تصویری است از اطرافم. از همه ی آنچه زندگی است و یک مرگ در میانشان آن ها را می نویسد و هم زمان سیگاری می کشد. شاید هم برود پائین و در سکوتی که گه گاه با هو هو هوی آن جغد تنها شکسته می شود کمی قدم بزند و به موج های بی نظم و دور شونده ی دود خاکستری سیگارش خیره شود. جغد می گوید:‏
تنهایی... این تنهایی است


باید جالب باشد دیدن دنیا بعد از آنکه دیگر نیستیم و به معنی درست تر بعد از زمانی که یک سنگ قبر دیگر اضافه می شود به سایر سنگ قبر هایی که فقط تکه ای از زمین را بیهوده به نام ما آلوده می کنند. ‏ اما خیال نکنید آنقدر ها هم جالب است. من در واقع دارم تجربه اش می کنم. خودم را از همه چیز و تمام دنیایم کنار کشیده ام و حالا دارم به دنیا به همان شکلی نگاه می کنم که در آن من مرده ام و نقشی در این تآتر خسته کننده و کسل آور ایفا نمی کنم. در تآتر هم همین گونه است. شخصیت ها یکی یکی به لحاظ ادبی می میرند و دیگر در داستان نقشی ندارند و بازیگرهایشان خود به تماشاگرانی تبدیل می شوند که یک گوشه لم می دهند، سیگاری آتیش می کنند و خدا خدا می کنند این تآتر مسخره زودتر تمام شود تا بروند پی کارشان.  و اما بازیگران نقش اصلی. این آدم های خودخواه خودراضی که تمام تاریخ را به کنجکاوی و خودپرستی خود به کثافت کشانده اند. همیشه دلشان می خواهد در تیررس نگاه ها باشند و دنیا را عوض کنند، اگر چیزی در راست است آن را به چپ ببرند و اگر چیزی را خواستند به راست ببرند آن ها اجازه ندهند و اگر خواستند چیزی را نگه دارند او آن را به تاراج ببرد.  مرتب حرف می زنند و حرفهایشان انگار هزاران بار در آزمایش گاه های تشخیص عام بودگی جملات آزمایش شده و همه می توانند به نوعی با آن ارتباط برقرار کنند و از آن لذت ببرند.  قهرمان ها، نقش های اصلی فیلم ها، نویسندگان مشهور،  سیاستمداران، مجری های تلویزیون، سخنران ها و هر آدمی که همیشه سعی می کند نقش اصلی را داشته باشد در واقع کاری نمی کند جز دست و پا زدن در کثافاتی که خودش آن ها را ایجاد کرده تا فقط جلب توجه کند و دنیا را  تحت کنترل در آورد. بیماری فاعل بودن نامیست که من روی این سندرم خطرناک گذاشته ام. آدم را به یاد خوک هایی می اندازند که در معجونی از گل و لای و مدفوع خودشان شنا و بازی می کنند. ‏باید مرده باشید تا این چیزها را بفهمید. تنفرم را پذیرا باشید ای نقش های اصلی.‏

نفس نفس می زدم و دنبال قطار می دویم. درهایش سوت می کشید و داشت بسته می شد. یک دستم را محکم گره کرده بودم به بند کیفم و دست دیگرم در هوا می چرخید. چند باری پایم گرفت به برجستگی سنگفرش خیابان اما هر دفعه نه زمین خوردم و نه توانستم حواسم را جمع کنم تا باز زمین نخورم بدون آنکه به زمین بخورم. عینکم خیس شده بود و چشمم از دنیا همان چیزی را می دید که تلسکوپ هابل یک کهکشان دورافتاده را با اشعه ایکس پخش و پلا. نمی دانم چرا دهانم باز بود اما کمی آب باران داخل دهانم رفته بود و سعی کردم تف اش کنم بیرون. تشنه ام بود اما آب داخل دهانم را منزجر کننده یافتم. مزه ی خون را در انتهای زبانم حس می کردم و التهاب گلویم نفسم را بند آورده بود. وقتی به در قطار رسیدم چشم هایم سیاهی می رفت و پاهایم نای بلند شدن و بالا رفتن از پله های قطار را نداشتند. اولین صندلی خالی را که دیدم خودم را انداختم رویش. کیفم را از پشتم کشیدم و پرت کردم. نفسم بالا نمی آمد. ناخودآگاه دستم را روی سینه ام گذاشتم. کمکی نکرد. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و خون در رگ هایم کوانتومی شده بود و با فشاری شدید هر چند لحظه یک بار داخل بدنم مته می زد. دستم را از روی سینه ام برداشتم و نگاهی به آن انداختم. پهلوها و ران های پایم نبض شان حسابی می زد و به تپشی عجیب افتاده بودند. باز دستم را نگاه کردم. کمی تکانش دادم. مطمئن شدم دستم را حس می کنم و می توانم تکانش دهم. دوباره آن را روی سینه ام گذاشتم. پاهایم می لرزید، پهلوهایم می جهید، چشم هایم سیاهی می رفت اما هیچ چیز درون سینه ام نمی تپید...‏


سیگارهایی که می کشم تماما روح تیره ی فرّار گذشته است که آن را می خورم، در درونم می چرخد، بازی می کند، پرم می کند، گلویم را می سوزاند، دهنم را خشک می کند و بعد می آید بالا، از دهانم خارج می شود و در آسمان محو و می رود، می رود، و جز ته مانده ای بد بو و بی ارزش چیزی از آن نمی ماند.‏
خواب های شبانه عشق بازی انسان است با بزرگترین، دوردست ترین و در عین حال یقینی ترین معشوق او... مرگ. خواب امید ناخوداگاه انسان است به سوی مرگ. نطفه ی کوچک مرگ اینگونه درون زندگی رشد می کند.‏
نگاهی به دست هایم انداختم. خسته بودم. رهایشان کردم. حس می کردم حتی دست هایم برایم سنگینی می کند. داخل جنگلی تاریک، هوا ابری نیست، باران گرفته. قطره های سکوت همه جا را فراگرفته. خیسم از سکوت. قطره هایش از پوست سرم رد نمی شوند. زیر این پوست بارانی دیگر می بارد. هزاران صدا، زمزمه، موسیقی، جمله های درد آور، تکرارهای دیوانه کننده، هزاران تصویر، صدا، حسرت، دو میلیون احساس که راهشان را از قلب به سمت جمجمه ام باز کرده اند و تمام این مسیر را شکافته اند. همه شان چون ابری بالای سرم جمع شده اند و قطره قطره داخل مغزم می بارند؛ سیل آسا می بارند. نگاه دیگری به دست هایم انداختم. حس بیگانگی عجیبی نسبت بهشان داشتم. این ها مال من نبودند. هیچ حس مالکیتی بهشان نداشتم. همان حسی را داشتم که وقتی انسان به بدن سرد یک مرده دست می زند دارد. این بدن، این دست، این پاها هیچ کدام مال من نبودند. به خودم از جایی بیرون از خودم نگاه کردم. گوشتی دیدم که راه می رفت، مرده ای که از قبر برخواسته بود و طوری راه می رفت انگار تمام عضلات بدنش در طی تمام سال هایی که زیر خاک بوده گرفته و انعطاف ندارد. با این حال زنده بودم. در عمیقترین بخش وجودم نیرویی یافتم. به نوری ضعیف و سوسو زن می مانست که از دریچه ی قفل در به داخل اتاقی تاریک می تابید. زندگی را در آن نور یافتم. این زندگی، تمام این حیات در من منقبض شده بود و تنها بخش کوچکی از دریای بی انتهای درونم را در اختیار داشت. مثل یک صدف کوچک در عمق دوهزار و پانصد پائی اقیانوس آرام. آرام به همانند مرگ. آری این اقیانوس مرگ است. همه چیز انگار وارونه است. زندگی را چیزی یافتم که درون مرگ زندانی شده بود. بدنم مرگ بود و زندگی این نور کوچک و تولد چیزی نبود مگر به زنجیر کشیده شدن زندگی در داخل غار بی انتهای مرگ و مرگ چیزی نبود مگر پایانش! مرگ آزادی زندگی است و برای همین است که آنچنان عاشقانه آن را باز می یابم.  برای همین است که این حشره، تا پنج دقیقه ی پیش لب پنجره ام راه می رفت و حالا بی هیچ دلیلی به پشت افتاده، دست و پاهایش رو به هواست و دیگر نمی جنبد.  ما تماما همه چیز را اشتباه تصور کردیم. چیزی را نیستی دانستیم که آغاز هستی است و آن چیزی را زندگی یافتیم که جز سکونی در یک سیاهچاله ی دردآور مفهوم دیگری ندارد. اینگونه است که جام شوکران برای ارسطو شیرین می شود. آن را با تمام علاقه سر می کشد و بدنش نمی لرزد، پیشانی اش عرق نمی کند و آهسته آهسته تپش های دردناک قلبش خاموش می شود و جایش را به بارانی از سکوت می دهد که تمام بدن بی جانش را خیس می کند. دارم در جنگلی تیره راه می روم. ستاره ها دانه هایی کوچک در پهنه ی تاریک آسمانند. صدف هایی در اقیانوس آرام... و سکوت بر همه می بارد...‏

ساعت مهم نیست. در یک همچین جایی تمام ساعت ها و عقربه هایشان مثل پاره آهنی در کوره ذوب می شوند، به سختی رسوب می کنند. باد پیوسته می وزد و آهسته آهسته زوزه می کشد و از پیوستگی اش بوته های خشک و رنگ و رو رفته ی بیابان نیز همه شانه هایشان خم شده، چادری بر سر کشیده اند و در خود فرو رفته می لرزند.  در دور دست ها باد در خود می پیچد و ذهن را با تصاویری مبهم و شبح گونه بازی می دهد که دل را اسیر نوستالژی خویشتن می کند که خود شامل نزدیک ترین چیزهای رفته و دست نیافتنی است. دید سیصد و شصت درجه است، دهانم خشک. نور در چشم هایم می زند. ضربان مغزم را حس می کنم. حسی ندارم. این طبیعت استپ است. تیتر روزنامه ها در اینجا خالی است. به ندرت خبرنگاری رد می شود. تلفن کسی زنگ نمی زند. کسی مجبور نیست جیغ بکشد. آهستگی موج می زند. ثبات تمام آن چیزی است که این پیوستگی باعثش شده و حرکت خود به عاملی بر یک سکون ابدی تبدیل شده. بدن کم کم قابلیت هایش را از دست می دهد. هیچ هیجانی وجود ندارد. هیجان که نباشد هیچ حس و کاری هم انجام نخواهد شد. تمامی این بیایان پوشیده است از تابلوهایی با این مضمون که در سال دوهزار و یازده میلادی در اینجا، استپ بی پایان، اتفاقی نیفتاد. در سال هزار و پانصد و ... در سال بیست هزار و چهارصد و ... هیچ اتفاقی نیفتاد. اینجا مقوایی است که برگردانده شده. رویش قبرستان است و زیرش زندگی. با این تفاوت که هنوز شبحی از زندگی بر صفحه ی بی تحرک مرگ سایه انداخته و طبیعت همچون مرده ای متحرک بی اراده تکان می خورد و .... و ... نمی دانم خوابم یا بیدار. روزهاست می خوابم. شب ها بیدارم. نمی دانم بیابانی که در آن هستم چطور در صحنه سازی ذهن خسته ام ظاهر شد اما چندی است خودم را ایستاده در آن یافته ام. باد همچنان می وزد و در گوشم زوزه می کشد و من ایستاده ام و به تمام سکوت، سکون و بی انتهایی نگاه می کنم که از صدای باد، حرکت بوته ها و مرزهای افق زاده شده...


من در این سال ها فهمیدم تنهایی نه یک موقعیت و شرایط ویژه بلکه یک راه و سرنوشت است و بیش از آن بر این باورم که تنهایی همیشه چهره ای یکنواخت ندارد. من آن را ماه ای می دانم که همواره در حال تغییر شکل است و گاهی حتی خودش با خودش بیگانه می شود و قسمت هایی از آن پنهان می گردد. تنهایی همواره آمیزشی است بین خود و من و در این بین گاهی می شود که این دو چهره ای یگانه می یابند. آن لحظات ناب تنهایی. آن لحظاتی که می نویسم و آن موقعیت هایی که از بودن در یک جنگل، در مسیر صدای فروریختن موج دریا بر ساحل  قرار گرفتن و یا از خواندن یک کتاب جذاب لذتی وافر می برم و خودم را وامی نهم، آن زمان ها ماه کامل است و خود و من از بودن در کنار هم لذت می برند و اینگونه تنهایی هم زیباست و هم زندگی و هم همه چیز.

 اما لحظاتی هم هست که بیش از حد کش می آیند، نشسته ای در گوشه ای، بی حوصله، غمگین، با دلی گرفته، ده ساعت خوابیده ای و سرت درد می کند، حوصله ی کاری را نداری و آخرین باری که با یک انسان حرف زده ای یادت نمی آید و از همه ی این ها مهمتر بارانی سربی از کلمات، تصاویر، حسرت ها و تمام عقده های زندگی بر سرت می ریزند که چون مجال برون ریزی نداشته اند آنچنان درونت جمع شده اند که احساس بودن در یک کلاهک هسته ای را داری که جایی بین آسمان و زمین قرار است تا چند لحظه ای دیگر تمام آن انرژی دهشتناک را در کسری از ثانیه آزاد کند،. در چنین مواقعی تنهایی دیگر نه یک زیبایی بلکه یک سایه است که تمام وجود انسان را در تاریکی خودش فرو می برد. می شود ماه ای به خسوف رفته. می شود یک جدایی طولانی بین خود و من. من هرگز نمی تواند تنهایی ناشی از نبودن با خود را با خود حل کند و به همین دلیل فرو می ریزد، به همین دلیل جای نامرئی ناخن هایش روی تمام دیوار های خانه اش قابل رویت است و به همین دلیل است که همواره در طول تاریخ دست هایش را روی گوش هایش گذاشته و جیغ کشیده است...

به جایی خواهم رسید که دیگر جواب آدم ها را با حرف و کلمه نمی دهم. هر کس چیزی گفت، سوالی پرسید و یا خواستم احساسم را به کسی بگویم برایش موسیقی خاص آن حس را می گذارم. موسیقی به مراتب بهتر از زبان احساسات من را نشان می دهد و فکر می کنم قبل از آنکه از سکوت استفاده کنم به موسیقی برای حرف زدن روی بیاورم.‏
دست راست هم را با این که از راست ها خوشمان نمی آمد مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق که باز تاکید می کنم مثل! و باید ادامه دهم که عاشق و عاشق چون هیچ کدام حاضر نبود نقش سخت و کسل آور معشوق را بازی کند، و باز باید ادامه دهم که مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق حسابی پشت و بازوی هم رو مالوندیم و چشم هایمان از دیدن دوباره ی یک دوست فشفشه بازی شان گل کرده بود و دیدم داخل چشم هایش حسابی می درخشید. مدتی که به هم زل زدیم و مثل همیشه بوداجونز داشت دوستیمان را با سکوتش گرامی و ارج و ارزش و طلا و جواهر می داشت یک سگ کوچک، قهوه ای و البته خجالتی با همان سر پائینش از پشت پاهای بوداجونز خودش را نمایان کرد و تا مرا دید گوشهایش تیز شد و پا به فرار گذاشت و برای همین در این قسمت نشانی از سگ نخواهد بود! سکوت را شکستم و پرسیدم این همه مدت کجا بوده. گفت به سفر رفته بود. گفتم اینو که می دونم! بشین برام تعریف کن کجا رفتی. این سگرو از کجا آوردی؟ گفت یه قسمتهائیشو برات تعریف می کنم و یه قسمتهایی رو نه. اخمی کردم. بعد یک ابرویم را بالا دادم و چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم که توام شدی مثل مونالیزا؟ تو این چند وقتی که نبودی حسابی دعوا موا داشتیم. پرسید چطور؟ گفتم یک هفته ای خبری ازش نبود. نه تلفنشو جواب می داد و نه زنگی می زد و اصولا آب شده بود رفته بود تو زمین و می دونی که چه حالی داشتم! و بعد برگشت! و زنگ زد! انگار نه انگار! بهش گفتم این یه هفته کجا بوده. گفت با خانواده رفته بودند باغ وحش و پارک و یک روز هم خونه ی عمش بوده. گفتم این که شد دو روز! پنج روز دیگه کجا بودی؟ تلفنت چرا قطع بود؟ بعد اون هی طفره می رفت و می گفت هیچی و این بود که دعوامون شروع شد. در تمام این مدت که سخنرانی می کردم بوداجونز دستش را تا مچ کرده بود داخل دماغش و حسابی داخلش را تی می کشید و انگشتش را هنرمندانه و با انعطافی خارق العاده طوری داخلش می چرخاند که حتی مارتا گراهام هم هرگز این چنین انعطاف و چرخشی را نتوانسته بود اجرا کند. بعد آنرا از بالا به پائین می کشید و آن چیزهایی که داخل دماغش شکار کرده بود مثل گلوله های برف داخل دستش غل می داد، گرد می کرد و پرتشان می کرد روی زمین. بعد که حرفم تمام شد طوری مرا نگاه کرد انگار دارد تابلوی پرتره ی ماری ترزه ی پیکاسو را با گردنی کج نگاه می کند و شکل تغییر یافته ی دماغ و چشم هایش و دوگانگی زاویه دید چیزی که می دید حسابی او را مات و مبهوت و از عقل ساقط کرده بود. وقتی دیدم او چیزی نمی گوید شروع کردم صحبت کردن از سعه صدر خودم و اینکه اگر هر کس جای من بود چنین می کرد و چنان می کرد. بوداجونز ناگهان به خودش آمد و سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و گفت دوست من، من واقعا به شما افتخار می کنم! اجازه بدهید دستهایتان را بفشارم. نگاهی از سر تعجب به او کردم و برای لحظه ای بهتم زد. دستهایش را آورده بود جلو و آغوششان را برای دست هایم حسابی باز کرده بود. یکهو یادم آمد این دست های پیشآهنگ شده تا چندی پیش داخل دماغ بوداجونز دوچرخه سواری می کردند و برای همین دستم را به سرعت عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. گفت چت شده مرد؟! می خوام باهات یه دست مردونه بدم! چطور وقتی به خانه آمدم حسابی دستهام رو فشردی؟ گفتم انتظار ندارد که دستهایش را وقتی تا ته داخل دماغش بوده بگیرم و بفشارم! گفت آخه چرا؟ گفتم چندش ام می شه، دست هات کثافته! پرسید از کجا می دونم قبل از اینکه وارد خانه بشه دستهاش داخل دماغش نبوده که آنقدر با شوق آنها را فشردم. سرش داد زدم و گفتم کثافت! یعنی دستهات اون موقع هم مثل خودت کثافت بود؟! کمی خندید... از آن خنده هایی که انگار آدم را می گذارد روی رنده و بالا پائین می کند و آنچه از انسان باقی می گذارد یک خمیر آبکی خرد شده است! بعد گفت می بینی! تو دست مرا یکبار به گرمی فشردی و یکبار رد کردی و در هر دو حالت من دست هایم داخل دماغم بود. منتها تمام احساساتت ناشی از تصوراتی است که با دانستن حقیقت در تو ایجاد می شوند و به این ترتیب دوست من! تلاش برای دانستن حقیقت چیزی نیست جز ریختن خاک بر روی سر خودت. جز آزار و ناراحتی و خشم فایده ی دیگری ندارد. فضول نباش! به طرفت اعتماد کن تا بتوانی راحت تر زندگی کنی و خواهی دید فشردن دستهایی دماغی با شور و نشاط و رضایت تو را نخواهد کشت! به هر حال پیشنهاد من به تو این است که حداقل روزی سه بار دست هایت را خوب بشوئی!
 اتاقی خالی. روشن است به نور یک لامپ. شبپره ای واردش شد.  پیوسته دور آن لامپ می گردد و خودش را می زند به حباب نفوذ ناپذیرش. اما سایه ی متحرک آن شب پره همچون غولی بزرگ بر تمام اتاق سیطره دارد و اتاق دیوانه وار در سایه ی بزرگ آن به خود می لرزد. اتاق ذهن من است. شبپره توئی. و سایه ی دوست داشتن ات تمام ذهنم را به تماشاخانه ای برای ایفای نقش جنون آمیزت بدل کرده.‏ 

در را که برایش باز کردم  چیزی نگفت. سرش را انداخت پائین و با همان شانه های قوز کرده و چشم های نیمه بازش آمد داخل. کمی داخل اتاق گشت و بعد حالتی مغموم و سرشار از خستگی به خودش گرفت و از تیر رس دیدم خارج شد. رفت یک گوشه کز کرد و زل زد به نور لامپ. پشتم را کردم به او تا شاید در خلوت خودش راحت تر باشد. مدتی که گذشت سکوتش آزارم داد. حضور بی صدایش گردنم را به سمتش چرخاند. داشت دوباره پرسه می زد. مدتی باز نشست. دست و پاهای درازش را که بسیار برایش آزار دهنده بود جمع و جور کرد و باز زل زد به نور لامپ. وقتی سرم را چرخاندم از سر و صدای کوتاهش فهمیدم باز هم دارد در اتاق پرسه  می زند. دو پاراگراف بعد یکی چیزهایی است که او دید و دیگری چیزهایی است که او به آن ها فکر می کرد و یا شاید با خودش داشت زمزمه می کرد.

صورتی غم انگیز که به او از بالا زل می زد. موج حرارت که به صورتش می خورد. سیاهی ذغالی یک ماهیتابه. تارهای عنکبوت بالای کمد جا لباسی. سفیدی گچ دیوار که نور لامپ زردش کرده بود. پرز های موکت کف اتاق. یک برگ خشک شده ی گلدان که تنها به کوچک لمسی نیاز داشت تا تماما روی خاک فرو ریزد و پودر شود. چشم هایش که سیاهی می رفت و میان هوا و نور اتاق موج هایی مبهم از تاریکی می دید. رنگ زرد جلد کتاب داخل کتابخانه که رویش را لایه ای از کثافت و سیاهی پوشانده بود. مردی که آرام روی صندلی اش پشت به او نشسته و فندکش را روشن کرده تا سیگار بکشد. یک صورت بی تفاوت که در را به رویش باز می کند. شیشه ای که پشت آن پر از نور های زرد است. تاریکی. غم. تنهایی...

آیا من زنده ام یا مرده ام
آیا من بیدارم یا در رویا به سر می برم
آیا من در کنار توام یا کاملا در تنهایی غرق شده ام
آیا من پوستی بر بدن دارم آیا من استخوانی زیر آن دارم
آیا من آشکارم یا دیگر دیده نمی شوم
آیا باید برای این بازی شرط بندی کنم یا دیگر باید این بازی را تمام کرد
چه در رویا باشم چه هنوز بیدار بیدار
این ترس، این هراس را باز احساس می کنم
مرا تا آخر دنیا دنبال می کند
آیا من خیلی ضعیفم آیا نیرویی در بدن دارم
آیا من چیزی می خواهم آیا من حالم خوب است
آیا من بیمارم آیا من سلامتم
آیا من روی زمینم یا در ابرها به سر می برم
آیا من اینجایم یا در جهانی بسیار دور
آیا سردم است یا باید در آتش سوزانده شوم

از روی صندلی که بلند شدم دیگر اثری از او نبود. خودش را یک گوشه ای قایم کرده بود و فهمیدم نمی خواهد کاری به کارش داشته باشم. گرسنه ام شده بود. می دانستم چیزی نمی خورد. رفتم و ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم و زیرش را روشن کردم. گاهی حس می کنم صدایی می شنوم. اما وقتی پای کامپیوترم می رم می فهمم باز خیالات برم داشته و کسی آن چیزهایی را که با خودم از جلوی اجاق گاز تا جلوی صندلیم تصور می کردم نگفته و اصلا چنین کسی حضوری در این جهان ندارد و همیشه در ذهنم زندگی می کند. چند دقیقه ای در خودم فرو رفته بودم و هیچ به او اهمیت نمی دادم. ناگهان یادم افتاد که چند دقیقه پیش گاز را روشن کرده ام. رفتم و دیدم ماهیتابه از شدت حرارت دود می کند و حرارتش حسابی بالا زده. ماهیتابه را از روی اجاق برداشتم. صدای آهسته ای از پشتم شنیدم و فهمیدم باز از خلوتش بیرون آمده و دارد تکانی می خورد و پرسه میزند. وقتی دوباره به خودم آمدم خودش را به سرعت انداخت داخل ماهیتابه. جلز ولزش را می شنیدم و کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه او را از روی ماهیتابه بردارم روی میز بگذارم و از پشت تمام غم های زندگی نگاهی گذرا به بدن سوخته و بی حرکتش بی اندازم. زیر بال و پرش را گرفتم و او را با تمام احترامی که برای تصمیمش قائل بودم به بیرون از خانه، جایی در تاریکی و آب های به جا مانده از باران دیشب پرتاب کردم. نمی خواستم جسدش را به دوش بگیرم و برایش عزاداری کنم و چیزی را با احترام دفن کنم که دیگر او نبود و ارزشی جز بودن در تمام آن چیزهای بیرون نداشت. در عوض آمدم و برایش این داستان را نوشتم. داستانی که نمی تواند پایانی جز این داشته باشد.

سنگ بی نهایت عاشق است. سنگ های کنار جاده همیشه به انتظار نشسته اند. چه حتی قبل از آنکه جاده ای باشد و چه حتی زمانی که جاده ویران شود سنگ باز منتظر است. تکان نمی خورد. خرد می شود، سیاه می شود اما به انتظار است. عشقش یک همچون خلوص بی زمانی دارد. بی زمانی، عشق، بی نهایت، انتظار، این ها همه یک معنی می دهند. ‏

ماه مرگ است. آب انسان. عشق تصویر ماه است روی آب. زمان تکه چوبی است که روی آب می زند. آب موج ور می دارد، تصویر محو می شود. تکه چوب در آب آرام می گیرد، آب هم آرام می گیرد، تصویر ماه دوباره روی آب زنده می شود. 

گاهی آدم چیزهایی می فهمد و ادراکاتی دارد که بیانشان شاید سال ها طول بکشد، شاید هم اصلا هیچ گاه ممکن نشود، مثل موهایمان، دست و پاهایمان و آنچه هستیم که به همراهمان هست و روزگاری به زیر خاک می رود گویی چنین چیزهایی تبدیل شده اند به جزئی از پوست و گوشت غیر قابل انتقال به غیر.‏‏


موش دم دارد فیل خر شیر پلنگ ماهی اسب گوزن میمون و حتی مارمولک ها همه دم دارند به جز آدم اصلا برای همین دم است که آدم ها اینقدر پفیوس هستند هرکه دم ندارد پفیوس است حتی آن دو سه گونه ی میمون ها که خواستند ادای آدم ها را در بیاورند رفتند و دم هایشان را بریدند و باسن قرمزشان افتاد بیرون و حالا مثل خر و بلکه هم بیشتر پشیمانند از گهی که خورده اند بله ما اگر دم داشتیم به این روز نمی افتادیم و این قدر پفیوس نبودیم.

از داستان تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش