بخشی از داستان


از آخرین باری که خورشید رو دیدم ماه ها می گذره.
ابرا اصلا تکون نمی خورن و انگار خدای آسمون اونارو مثل آدامس به سقف زمین چسبونده.
این آدامس حساب نیست و من بعدا دوباره داخل داستانم کمی آدامس می ریزم.
اوه تقریبا داشت یادم می رفت بهتون بگم. باید با این کلمه ها یه داستان بنویسم:
تاریک، آدامس، حشره، مداخله و آشوب.
خب برای این کار شما به یه قابلمه احتیاج دارید و کمی گرسنگی.
کلمه هارو می ریزید توی قابلمه و کمی آب اضافه می کنید.
مسلمه که به کلمه های دیگه ای هم احتیاج دارید. مثلا نمک و فلفل و کمی گوجه فرنگی.
یه پنج ساعت که گذشت مواد رو خوب هم می زنید و آبلیمو رو اضافه می کنید تا غذا تلخ نشه. نیم ساعت می ذارید بپزه و داستان شما آمادست.


بخشی از داستان:

این داستان لوس و بی مزه از جایی شروع می شه که فرانتس کافکا از بودن تو روح پراگ خسته می شه و برای هواخوری بیرون می ره.
و سیر می شه.
با پشت عصاش کمرشو می خارونه.
فاجعه وقتی رخ می ده که یه بچه ی چهل و پنج سانتی توی خیابون با دیدن کافکا خندش می گیره.
یه نگاه به خودش می ندازه. یه خورده راه می ره. می فهمه داره لنگ می زنه.
تو میدون ونسِسلاس می فهمه فقط یه لنگه کفش پاشه.
چند تا سرباز نازی یه گوشه ایستاده بودن و سیگار می کشیدن. ازشون می پرسه می دونن کفشش کجاست.
اونا انتهای خیابون واتسلافسکه نامسی رو بهش نشون می دن و می گن گشتاپو کفششو گذاشته تو موزه ی ملی.
کافکا به سمت موزه می ره.
یه توریست با دیدن کافکا فشارش می افته و غش می کنه. یه نفر داد می زنه اون فرانتسه! مردم همدیگرو بر و بر نگاه می کنن. همون یه نفر سرشو تکون می ده و ادامه می ده: بابا! کافکا دیگه!
مردم می دوئن!
کافکا خوشحاله که یه روحه.
چون مردم نمی تونن ازش عکس بندازن و مدام سوسیس می خورن!
سوسیسای پراگ حرف نداره. خصوصا هرچی گوشتش قرمز تر باشه. با خردل اضافه.



30روز...
بعضی پایان ها با اون چیزی که تصور می کنید فرق داره...

29 روز - آدما همیشه دنبال سر و ته هرچیزی می گردن حتی اگه اون چیز یه دایره باشه...

28- بعضی وقتا یه خواب هولناک می بینی، وقتی حس می کنی همه چی داره به پایان می رسه یهو از خواب بیدار می شی. این بیداری تا کی دووم داره؟ تا زمانی که دوباره از خواب بیدار می شی و می فهمی باز تو خواب بودی. توهم بیداری بین دو تا خواب.

27- بعضی وقت ها بعضی چیزها سال هاست به پایان رسیده، ولی خیلی طول می کشه تا مردم به پایان رسیدنش رو درک کنن.

26- پیرمرد روی صندلیش نشسته بود و تاب می خورد. شات های ویسکی را مرتب بالا می زد و به گذشته اش نگاه می کرد. بعد آهی عمیق کشید که تمام دنیا را به آتش کشید.

25- از آغازمون چی یادمونه؟ توی ذهن هیچ کدوممون نقطه ای به نام شروع وجود نداره. انگار آسمون سوراخ شده و یکهو خودمون رو روی زمین پیدا کردیم. ما کی به وجود اومدیم؟ در لحظه ی برخورد اسپرم با تخمک؟ در سی روزگی؟ چهل؟ دویست؟ وقتی از رحم مادر بیرون افتادیم؟ وقتی چشم باز کردیم؟ وقتی تونستیم راه بریم؟ وقتی تونستیم برای اولین بار حرفی رو تلفظ کنیم؟ وقتی تونستیم برای بچه ی همسایه جفتک بگیریم؟ همه ی اینا داخل ذهنمون پرسپکتیوی از خاطرات گذشتن که تا بی انتهایی مبهم پیش می رن. جلوی رومون چیه؟ پرسپکتیوی از تصاویری مبهم، امید، ترس، پوچی، رویا، آینده و تموم چیزایی که به تدریج وارد ابر مبهمی می شن که در بی نهایت گم می شه. ما اینجوری هستیم. ایستاده در مرکز یه لوزی، لوزی ای که سر و ته اش فقط به این دلیل بسته به نظر می رسه که ما توانایی دیدن افق رو نداریم. و تموم چیزایی که اینجا که ایستادیم بی نهایت از همدیگه دورن، در اون بی نهایت های مبهم به طرز فریبنده ای  به هم نزدیک به نظر می رسن. دو خط موازی اینجوری لوزی می شن.

24- گاهی اونقدر آهسته می میریم که شاید هیچ وقت نفهمیم چه زمانی مردیم.

23- توی معدم احساس سنگینی می کنم و در عین حال ضعف شدیدی دارم. حس می کنم درونم همه چیز داره فرو می ریزه. بارشی از بودن ها روی یک خلاء. سرم گیج می ره.

22- اونا مثل ماشین کار می کنن، می خورن، می خوابن، مهمونی می رن می خندن، خوشحالن، برای بعضی آدما اینا یه زندگی خوب و پرمعنا دارن. اما آیا اونا می دونن کی هستن، می دونن چرا درست مثل چند میلیون نفر دیگه دارن زندگی می کنن؟ اصلا می دونن کجا دارن زندگی می کنن؟ یا اونا شخص نیستن. یه سری عدد و رقمن. عدد و رقم ها می تونن فقط بیان کنن. فقط نشون بدن. اونا توانایی درک چیزی رو ندارن. اونا فقط کار می کنن و خوشحالن. در اعماق جهنم پوچی...

21- بعد از آنکه هری هارموند از دنیا رفت به وصیت او ناشر کتاب هایش مشغول چاپ آخرین اثر داستانی بزرگ او شد. هزاران هزار نفر منتظر آخرین نوشته ی هری بودند. ناشر یک روز از خواب بیدار می شود، می بیند یک نفر وارد خانه شده و بخش آخر داستان را که روی میز گذاشته بود دزدیده... باید چه می کرد؟ آیا نویسنده زنده بود و می توانست باز پایانی برای داستان بنویسد؟ آیا او می توانست؟ مگر اصلا او نویسنده بود؟ این سوال ها روزها ذهن او را مشغول کرده بود. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت داستان را خودش تمام کند. آخرین برگ از داستان نویسنده ی فقید را برداشت و زیر آن نوشت پایان.

20- در بسیاری از زبان ها لغت پایان علاوه بر داشتن معنی تمام شدن، به معنی به نتیجه رسیدن و سرانجام نیز هست. فرهنگ های بی شماری از انسان ها از گذشته های دور، به پایان رسیدن جهان را پیش بینی کرده اند. در بیشتر این پیش گویی ها تاریکی و ظلم و بی عدالتی آخرین روزهای دنیا جای خود را به نیکی و عدالتی می دهد که اکثرا با ظهور یک انسان برگزیده آغاز می شود. و اینگونه است که در بسیاری از این فرهنگ ها پایان در واقع شروع دوباره ی دورانی جدید است اما در عین حال در بسیاری از فرهنگ های دیگر نابودی کامل وجود دارد و آن ها توضیحی در این باره نمی دهند که این نابودی چقدر بعد از ظهور منجی روی می دهد و یا اصولا ارتباط آن با ظهور منجی چیست. شاید بتوان در این مورد فرض را بر این گرفت که برخلاف دیدگاه های دیگر روایت منطقی این دین ها و فرهنگ ها این باشد که جهان در دوران عدالت و خوبی به پایان می رسد! به هر حال آنچه مسلم است نیاز همیشگی انسان بوده به چیزی به نام پایان. در دوران امروز می بینید هر از چند گاه یکبار تعدادی در گوشه ای پیدا می شوند و ادعا می کنند دنیا در تاریخ معینی نابود خواهد شد. جالب اینجاست که هر بار با رخ ندادن هیچ واقعه ای آن ها ایمانشان را از دست نمی دهند بلکه مدعی می شوند در محاسبات آن روز اشتباه کرده اند. باید پرسید چرا اینگونه است؟ چرا انسان به دنبال پایان است؟ شما می بینید کتاب ها با پایان تمام می شوند، فیلم ها سریال ها. آدم ها دوست دارند به پایان هر چیزی برسند و در واقع هدف گرایی انسان همین رسیدن به نقطه ی پایان است. انسان همیشه در طول تاریخ با پوچی مبارزه کرده، سعی کرده برای خود داستان ببافد، با دیگران دچار تضاد شود، به دنبال ثروت و کسب رفاه برود، دنبال دانش، دین و بسیاری چیزهای دیگری که به او انگیزه ای برای ادامه می دهند و نفی پوچی. و اولین چیزی که در یک هدف و یک عمل می تواند پوچی را از ذهن او دور کند نتیجه و پایان آن است. به همین دلیل انسان سناریوی پایان دنیا را مطرح کرد. از یک طرف مدعی شد کسی می آید و ظلم و بدی و هر چیز نامطلوب را از بین می برد و دوم آنکه دنیا بالاخره روزی نابود می شود. و در واقع با این سناریو جهان را بسته کرد زیرا انسان در یک جهان باز احساس پوچی می کند. انسان نیاز دارد معنا خلق کند. تاریخی که معلوم نیست از کجا شروع شده برای او بی معناست. برای همین می بینیم مثلا میلاد مسیح برای مسیحیان و یا هجرت پیامبر در اسلام مبدا تاریخ است با اینکه در آن تاریخ ها نه تمدن آغاز شده و نه هیچ چیزی جز یک دین!

19- از طرفی دیگر می بینیم انسان برای مبارزه با پوچی حیاتش به زندگی پس از مرگ اعتقاد پیدا می کند با اینکه هیچ کس تابحال نتوانسته از آن زندگی وارد این زندگی شود و آنجا را توصیف کند. انسان برای تک تک بخش های زندگیش سناریویی تعریف کرده تا مبادا مجبور شود پوچی را پذیرد. او در مقابل این سوال که آیا حیوانات نیز زندگی پس از مرگ دارند یا نه سکوت می کند یا از روی هیچ می گوید بله و یا خیر! او به ما توضیحی نمی دهد که چطور در جهان پس از مرگ او می تواند و باید نیاز های مادی داشته باشد و چطور می تواند در جهانی که نه بدی وجود دارد و نه شب و نه هیچ بی عدالتی؛ می تواند خوبی، روز، عدالت و وجه های متضاد آن را تجربه و درک کند و از آن ها لذت ببرد! با این حال همه ی این ها نشان دهنده ی این نیست که صرفا بعد از زندگی هیچ چیز نیست! همواره بین نیاز هر موجود با محیطش ارتباطی وجود دارد. مثلا وقتی ماهی ها به خشکی آمدند دست و پا در آوردند و انسان برای آنکه بتواند غذاهای پخته و سبزی و گیاهان را بجود دندان هایش بیشتر آسیابی شد تا نیش دار. در روانشناسی اصطلاحی داریم به نام ناخودآگاه. که مجموعه اطلاعاتی است که در ذهن هر کس وجود دارد ولی قابل دسترس برای او نیست و بیشتر در خواب ها نمایان می شود. همین امر باعث می شود انسان آنچه خود می پندارد و آنچه جهان را از ورای آن می بیند تنها نتیجه ی خودآگاه یا اطلاعات نسبتا خامی باشد که به طور مستقیم به آن دسترسی دارد. همین خودآگاه باعث می شود شخصیت و فردیت شکل بگیرد و خودخواهی. در چنین شرایطی فرد خیال می کند وقتی بمیرد به همین شکلی که هست و با همین شخصیت پس از مرگ زندگی می کند. در حالی که با مرگ خودآگاه یا وجه سطحی انسان از بین می رود و همانطور که اجداد ما از طریق اطلاعاتی که ما در ژن هایمان داریم در ما نقشی دارند و شاید بتوان گفت زنده اند، ما هم به شکل اطلاعاتی که ناخودآگاه است در ذهن های دیگران حضور خواهیم داشت. و درواقع به ناخودآگاهی می پیوندیم که در بسیاری از انسان ها مشترک است. آنگاه دیگر نیاز انسان به زیستن به همین شکل پس از مرگ بی مورد خواهد بود درست همانطور که ماهی آزاد هزاران کیلومتر شنا می کند، از بسیاری از خطرها می گذرد و در آخر مسیر رودخانه را برعکس طی می کند و در زادگاهش پس از آنکه تولید مثل کرد روی آب می افتد و می میرد. یک انسان این کار ماهی آزاد را نمی فهمد. نمی فهمد چرا ماهی به جای آنکه بمیرد نمی رود و زندگی نمی کند و از آن لذت نمی برد. اما باید توجه داشت ماهی مثل انسان فردیت ندارد. هدف غریزی زندگی در او تولید مثل است و هنگامی که این عمل انجام می شود چرخه برای جسم او به پایان می رسد. در واقع ماهی آزاد وجود ندارد بلکه فقط ماهی های آزاد وجود دارند. یک شکل جمعی. اما انسان برخلاف آن ها همیشه دچار تضادیست که بین فردیتش با آن شکل جمعی در وی وجود دارد. او همیشه دارد در دریای بی نهایت پوچی دست و پا می زند ولی با خیال بافی می خواهد به خود بقبولاند که دارد در ساحل معنا قدم می زند ولی هر لحظه از خود می پرسد که پس چرا رنج می کشد. و تمام زمان هایی که می توانست در آن ها شنا کردن بیاموزد با خیالبافی هدر می رود...

18- بعضی وقتا دفترم رو باز می کنم، خودکارم رو به دست می گیرم و سعی می کنم چیزی بنویسم. خیلی چیزها داخل سرم مثل جریان آرومی از جیوه حرکت می کنن. اما باز می ایستم. به دَمَم توجه می کنم که بدون بازدَم هیچی نیست. می خوام نفس بکشم و برای همین، چیزی رو که شروع نکردم به پایان می رسونم.

17- مردم جزیره ی ایستر همگی در کنار دریا جمع شدند تا شاهد پایان بزرگ باشند. شب گذشت اما هیچ خدایی از آسمان پائین نیامد تا دنیا را بر آنها تمام کند. با این حال مردم همانطور چشم هایشان رو به آسمان بود و بارش گوی های آتشین را انتظار می کشیدند. اکنون صدها سال از آن روز می گذرد اما هنوز انگار آن مردم سرهایشان را رو به آسمان گرفته اند و پایان دنیا را انتظار می کشند. در حالی که حالا به مجسمه هایی سنگی که تا گردن در خاک فرو رفته، تبدیل شده اند.

16- گرتالد از هری پرسید: آخر این جاده به کجا می رسه. هری سیگارش را از لب جدا کرد و در حالی که به سوختن توتون آن نگاه می کرد گفت: این چیزیه که با رفتن به اونجا می فهمیم، به شرطی که بفهمیم چه زمانی به اونجا رسیدیم. 

15- و من همچنان دارم ادامه می دم و راه می رم. وقتی یه جا می ایستم پاهام درد می گیره. خرید کردن رو دوست ندارم چون همیشه مجبوری بری و جلوی ویترین مغازه ها بایستی و این منو خسته می کنه و پاهام رو به درد میاره. در عوض راه رفتن رو دوس دارم. راه رفتن خستگی لذت بخشی داره و کلافه کننده نیست.  اینجوریه که من همیشه دارم راه می رم ولی دنبال چیزی نیستم و نمی ایستم با اینکه هدفی برای رفتن ندارم.

14- بیرون پنجره م بارون می باره. همیشه حس کردم ما روی یه پنجره زندگی می کنیم. قطره ها رو می بینم که روی زمین می ریزن، به همدیگه می چسبن و روی زمین جاری می شن و بعد داخل خاک فرو می رن تا به یه جریان بزرگتر بپیوندن. دریچه ی دوربین نگاهم رو از بیرون روی پنجره ام متمرکز می کنم. حالا قبرستونی از قطره های تنها رو می بینم که روی پنجره ام دونه دونه چسبیدن و منتظرن آفتاب صبح بتابه تا خشک و ناپدید بشن.

13- دنیای عجیبیه. فقط رفتم تا سر کوچه. فقط پنج دیقه باهاش حرف زدم. وقتی برگشتم، خودمو دیدم که توی خونه مرده بودم...

12- آخرین باری که مادرم رو دیدم بهم گفت خودتو گرم نگه دار... جواب دادم حتما.      
و حالا بیست ساله که تموم قطب شمال درون من جا خوش کرده.

11- امید، یه توهمه. اما چطور می تونیم بدون تصاویر، یه فیلم بسازیم؟

10- تو جاده راه می ریم. تمام نگاهمون به افق دوخته شده. به جایی که همه چی انگار ناگهان تموم شده. جایی که زمین ناگهان به آسمون می رسه. برای اینه که آدم ها خیال می کردن در اون انتها به آسمون می رن؟ برای همین خودشون رو پس از مرگ مرغ های دریایی می بینن؟ چرا هیچ کس به اونها نگفت زمین گرده؟

9- هر چیزی هدف خود را دارد. و و هدف زندگی به پایان رسیدن است.

8- اونچیزی که حیات در انتها می فهمه یک چیز بیشتر نیست: 
هیچ چیز تغییر نمی کنه، چون همه چیز در حال تغییره...

7- امروز و فردا و پس فردا پونزده و شونزده و هفده دسامبره و من متوجه شدم یکی از برگ های گلدونم خشک شده. نمی دونم از آب دادن زیاده یا بی آبی. گاهی سعی می کنم بهش زیاد آب بدم و گاهی بر عکس چون یادمه پدربزرگم همیشه می گفت نباس به گلدون زیاد آب بدم چون همون چیزی که به اون زندگی می بخشه زندگیرو ازش می گیره. پنجره رو که باز می کنم هوای خوب یخ زده میاد تو خونمو و گرم می شه. نمی تونید تصور کنید که چه هوای خوبیه اون بیرون. از اینجا که نگاه می کنم همه چی اون بیرون خوشحاله. عابرای پیاده، پستچی، زن حامله، تیرچراغ برق، جدول کنار خیابون، کفیه کفشی که تک و تنها افتاده وسط خیابون و حتی پادری منزل خانوم اگنس که پنج ساله شسته نشده خوشحالن. رفتم پائین و صندوق نامه هامو چک کردم. وسط تموم اون نامه های تبلیغاتی یه نامه پیدا کردم. ازین واقعی ها که یه نفر با دستخط خودش نوشته. خب، ازین که دیگه با هم دوست نیستیم اظهار پشیمونی کرده. گفته از همه چی پشیمونه. نامه رو تا زدم و گذاشتم توی جیبم و توی ذهنم برنامه ریزی کردم تا یه نامه براش بنویسم. توش چی باید می نوشتم؟ خب گمون نمی کنم لازم باشه چیزی توش بنویسم. همین که یه نامه به دسش برسه کافیه.

6- امروز ازم دعوت شده به یه کافه برم. چند تائی از دوستام ازم خواستن کار جدیدمو براشون بخونم. اما من براشون توضیح دادم که چند روزیه با اینکه هوا خوبه و منم اصلا بی مراعاتی نکردم سرما خوردم و صدام گرفته و قرار شد دختر جدیدی که قراره تو کافه ببینمش کارمو بخونه. توی راه مرتب با خودم فکر می کردم اگه به اون کلمه ی لعنتی برسه واکنشش چیه؟ آیا اونو نمی خونه، آیا می خونه ولی از خجالت سرخ می شه، یا اینکه می خونه و سعی می کنه چهره ی یه روشن فکرو به خودش بگیره. اصلا اون کلمه اینقدر بد بود؟ چرا همین الان خطش نزنم تا خیال خودمو راحت کنم. خب اصلا اگه هر واکنشی نشون داد من می گم پنیر. چند وقتیه در جواب هر سوالی که نخوام جواب بدم می گم پنیر و خب وقتی درست فکر می کنم می بینم شاید بشه تو این شرایط خاص هم در مقابل هر واکنشی که اون دختر نشون داد بلند فریاد بزنم: پنیر!

5- ازش دعوت کردم بیاد خونم تا براش اسپاگتی تسونراگاپاسیوموتروپولی درست کنم. قبلش ازش پرسیده بودم که آیا تابحال ایتالیا رفته یا نه و وقتی دیدم نرفته به خودم این اجازه رو دادم تا یه اسم زیبا برای اسپاگتی من درآوردی خودم انتخاب کنم و بهش بگم که اینو در سفرم به ایتالیا از یه سرآشپز حرفه ای یاد گرفتم که پسرعموی ناتنی برادرزاده ی پدر زن خاله ی عمه ی مرحومم بوده. بعد در حالی که اون داشت تو ذهنش سعی می کرد بفهمه پسرعموی ناتنی برادرزاده ی پدر زن خاله ی عمه ی مرحوم آدم دقیقا چطور آدمی می تونه باشه براش توضیح می دادم که درست کردن این غذا چقدر ظریفه و حتی اگه آدم بخواد وسطش بشاشه ممکنه مزه ی غذا از این رو به اون رو بشه. ولی اون حتی بهم نگفت که معلومه که اگه وسط هر غذایی بشاشی مزه ی اون عوض می شه!، چون یکهو فهمیده بود که اون رابطه ی فامیلی رو نمی تونه درک کنه چون هیچ عمه ی مرحومی نداره. و اینجوری بود که امروز و دیروز و پریروز هفده و شونزده و پونزده دسامبر بود.

4- هجده دسامبر. امروز پیش از انجام هر کار دیگه ای هوس کردم هاد داگ بخورم. چون صبح که بیدار شده بودم فهمیدم خیلی وقته یکی از غذاهای محبوبمو نخوردم.   بهش گفتم یه هادداگ بده و روشو حسابی کچاپ و خردل بزنه و به جای پیاز خام برام پیاز کبابی بریزه. هادداگو که گرفتم دسم داشت بارون میومد. یه سری کفتر چاق کز کرده بودن زیر یه شیروونی و زل زده بودن به هادداگ من. گفتم اینطوری که نمی شه غذام کوفتم می شه. اما بارون شدیدی داشت میومد و منم چتر و کلاه نداشتم. یه قدم از اونجا تکون می خوردم همه ی ساندویچم خیس می شد. از طرفی اون کفترها هم خیلی دور بودن و بعید می دونستم بتونم یه تیکه هادداگو دقیقا بندازم جلوشون. قدم قدم زدم و فکر کردم. دستمو کردم داخل جیبم و دیدم هنوز اندازه ی یه هادداگه دیگه پول دارم. به سرم زد پولو به کسی بسپرم تا بره و بده به کفترا. ولی خب شاید کفترا نتونن هادداگ رو تلفظ کنن و شاید صاحب دکه هم با شنیدن بق بق بقو نفهمه منظور همون هادداگه. اینه که گاز اولو که زدم قیافمو چپ و چول کردم تا اونا خیال کنن هادداگم خیلی بدمزه است. اما دیدم فایده نداره. همونطور زل زده بودنو غذامو کوفتم کرده بودن. اینه که ساندویچمو توی کاغذ پیچیدم و گذاشتم تا وقتی رسیدم خونه بخورم و توی راه همش داشتم فکر می کردم اون کفترای ماتحت گشاد آیا با پولی که براشون روی زمین انداختم هادداگ خریدن یا نه و اگه خریدن آیا تونستن به صاحب مغازه حالی کنن ازون پیازای خام بدبو براشون نریزه یا همونطور که توی آسمون هادداگ به دست پرواز می کنن با نوکشون سعی می کنن پیازهاشو جدا کنن.

3- خب الان نوزده دسامبره ولی در واقع همون هجدهمه چون شما هنوز از خواب بیدار نشدید تا بگید هی! نوزدهمه! دیشب که خوابیدم هجدهم بود! عجب معجزه ای! ولی من بیدار بودم چون هنوز مهمونم از خونم نرفته. این خیلی بده که مهمون ندونه کی باید از خونه آدم بره.         
-
خب دیگه چه خبر؟          
-
خبری نیست تو چه خبر؟   
-
یادته یه بار می خواستی برای اون دختره یه مقاله ترجمه کنی؟ گفته بود اگه صبح تحویل نده پروژشو از دست می ده. ولی من مثل یه فرشته ظاهر شدم و نتونستی تمومش کنی. چقدر اون شب الکل خوردیم. خب خیلی طول نکشید تا بفمی فقط داشت ازت سوءاستفاده می کرد و اندازه ی گه سگ هم دوست نداشت.  
-
آره یادمه. اوندفه هم حوالی شب بود که اومدی.
-
خب فکر می کنی با این مارتینی که گذاشتی جلومون تا دو ساعت دیگه مست شیم؟      
- اینو نمی دونم ولی حتم دارم که اگه دس من بود الان یه اسپیریتوس لهستانی نود و پنج درصد الکل جلومون بود.      
از اونجایی که پدربزرگم همیشه خیلی چیزا می گفت اینم گفت که مهمون روی سر آدم جا داره. این بدترین درس اخلاقی بود که ازش یاد گرفتم و برای همین این سردرد همیشه تو بدترین موقعیت ها میاد و می شینه روی سرم.
سر شب بود که از توی کمد یه سری باند پیدا کردم. محکم سرمو بستم و احساس کردم به هوای آزاد احتیاج دارم. از خونه که زدم بیرون هر کسی که منو می دید می پرسید هی! سرت شیکسته؟ چه جوری شیکسته؟ و منم توضیح می دادم که سردرد امونمو بریده و برای همین سرمو بستم و اونا می گفتن اوهوم. سرشونو تکون می دادن. بعد تلفنشون زنگ می زد. تلفن رو جواب می دادن در حالی که من اونجا ایستاده بودم و خیال می کردم اگه بزارم برم شاید بی ادبی باشه. تلفنو که قطع می کردن بلااستثنا لبخند می زدن. بعد یه نیگا به سرم می نداختن و می پرسیدن:
راستی گفتی سرت چه جوری شیکست؟

2- قبل از اینکه بگم امروز بیست دسامبره دوست دارم چیزایی که تو ذهنمه رو زود بهتون بگم. امروز داشتم تقویم رو نیگا می کردم. روزارو تند تند نیگا می کردم و ماها رو. کدوم احمقی این تقویمو درست کرده؟! هیچ نمی فمم. چرا دسامبر باید 31 روز داشته باشه ولی فوریه 28 روز! یعنی نمی شد مثلا این می شد 30 روزه و اون یکی 29 روزه؟           
-
خب وزیر جان قبل از اینکه انگشتای پای مارو ماساژ بدی بوگو ببیینم مردم مالیاتاشونو می دن؟  
-
حاکم بزرگ! باید عرض کنم که کم و بیش! محاسبات ما نشون داده مردم توی دسامبر مالیاتاشونو کامل می پردازن ولی بعد از سال نو توی فوریه دیگه پولی ندارن تا مالیات بدن.    
-
خیلی غلط کردن! دستور می دهیم از فوریه دو روز کم و به دسامبر اضافه کنن!         
شکمم قار و قور کرد، تقویم  پرت شد روی زمین و من جلوی یخچال ظاهر شدم. یه نیگا انداختم داخل یخچالم. نمی دونم چرا یاد صحرای مصر افتادم. ولی مگه توی صحرای مصر نون کپک زده پیدا می شه؟ از یخچال که ناامید شدم یخدون رو باز کردم و دیدم اون ته مها زیر برفکا یه ماهی دفن شده. به حدی یخ زده بود که می شد به جای چوب بیسبال باهاش دعواهای خیابونی راه انداخت. ماهیتابه رو برداشتم و یه خورده روغن توش ریختم. سعی کردم ماهی رو بکنم توی ماهیتابه ولی دمش می زد بیرون و نمی تونستم خمش کنم. به ذهنم رسید بکنمش زیر آب داغ. شیر آبو باز کردم و ماهی رو با پلاستیکش گذاشتم زیر جریان آب. خب یه مدت که گذشت و برگشتم فهمیدم اگه یه همچین آب داغی مثل من داشتید شاید دیگه لازم نبود از ماهیتابه استفاده کنید چون ماهی کاملا پخته شده بود و حتی چشم ماهی بدبخت رو دیدم که از شدت حرارت پاشیده بود بیرون. نمی دونم چطور باید یه ماهی رو که قبلا پخته بود می پختم. توی همین فکرا بودم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا به ماهی قبلش نمک نزده بودم تا این مزه ی گه رو نده که زنگ خونمو زدن. یه نیگا کردم به ساعت، خب خوده خودشه. اون همیشه بیستم هر ماه میاد زنگ خونمو می زنه. درو براش باز کردم. یه پیرمرد قد کوتاهه که آلزایمر داره. همیشه میاد و زل می زنه تو چشام. بهش می گم بفرمائید چی کار دارید. می گه گوشتو بیار جلو. می برم جلو. توی گوشم آروم می گه به سگم غذا دادی؟ اومدم ببرمش. بهش می گم اسم سگت چیه؟ هیچی نمی گه. همونطور با اون چشمای گشاد زل می زنه تو چشمم و دهنشو بالا پائین می کنه انگار داره چیزی رو مزه مزه می کنه. یه خورده که می گذره دوباره توی گوشم می گه به سگم غذا دادی؟ اومدم ببرمش. یه تیکه از اون ماهی رو کندم و گذاشتم توی پلاستیک. گفتم سگت پیش من نیست ولی اگه پیداش کردی اینو بده بهش بخوره. دوباره بهم زل می زنه.  دستشو می گیرم و می برم توی کوچه. تا خونش راه زیادی نیست. سعی می کنم از توی جیبش کلیدهای خونشو پیدا کنم. درو باز می کنم. پنج شیش تا سگ زل زدن به در و دارن نفس نفس می زنن. بله، امروز بیستم دسامبره.

1- داشتم به اون نابغه ای فکر می کردم که برای اولین بار قرمه سبزی رو اختراع کرد. می دونید درس کردن یه قرمه سبزی درست و حسابی همینطور کشککی نیست. روزانه هزاران قرمه سبزی مزخرف در سراسر دنیا درس می شه که اصلا مزه ی قرمه سبزی رو نمی دن. من رازشو بهتون می گم. اصلا بیاید با هم درست کنیم. ببینید اول باید طالب شید. وقتی شدید می رید و سبزی رو از داخل فریزر در میارید. این مثل آیه های الهی می مونه اگه نداشته باشید دهنتون سرویسه.چرا؟ چون این سبزی همینطور الکی نیست که! باید نیم کیلو تره رو بردارید بهش شیشصد هفصد گرم جعفری اضافه کنید و اگه خواستید صد گرم گیشنیز. بعد حتما حتما حتما پنجاه گرم شنبلیله! اصلا اصل قرمه سبزی شنبلیله است و هرکس بگه شنبلیله باعث می شه همه ی خونه تا چند روز بو بگیره و نمی دونم ازین حرفا سریع یه شات گان بردارید و مغزشو چنان متلاشی کنید که یه هفته طول بکشه تا دونه دونه سلولای خاکستریشو از روی دیوار جمع کنه. اگه شنبلیله زیاد بریزید غذا تلخ می شه البته. رو این حساب اینارو خیلی ریز خورد کنید. درشت باشه بازم شات گان لازمید! حالا که سبزی داریم می ریمو ماهیتابه رو می ذاریم رو گاز. سبزی رو می ریزیم و هر چند دیقه یه بار یه خورده روغن اضافه می کنیم. اصلنم نباید سبزی بدون روغن بمونه. هرکیم گفت فقط تفت بدید تا خاصیتشو از دست نده شات گان لازمه! در همین حین گوشت گوسفندو برمیدارید و تیکه های درشت درشت می گیرد. لوبیای قرمز و گوشتو می ریزید تو یه قابلمه و اول یه خورده تفت می دید. بعد آب اضافه می کنید و یه یکی دو ساعت صبر می کنید تا بپزه. هرکیم گفت لوبیا چیتی بریزید یا گوشت گوساله که کم چربی تره چی لازمه؟ آباریکلا، شات گان! اونم از زیر چونه که مغزش بپاشه تو سقف! وقتی یه نیم ساعتی گذشت و دیدید رنگ سبزی یه خورده تیره شده زیرشو خاموش می کنید و وقتی گوشت و لوبیا پخت، سبزی رو اضافه می کنید و سعی کنید آب خورش زیاد باشه. نباس بذارید کم بپزه. اینقدری باید بپزه که این مولکولای دراز سبزی همچین خوب به گا برن. می رید تو کوچه و اگه بوی قرمه سبزی میومد یعنی تا نیم ساعت دیگه غذاتون حاضره. در این مرحله باس نمک بریزید و بچشید که کم نمک نباشه غذا. بعد هم چهار تا لیمو عمانی رو بندازید تو خورش. یکیشو با دست خورد کنید و دونه های تلخشو جدا کنید. این یکی از رازهای خوشمزگی قرمه سبزیه. بعد یه نیم ساعت صبر کنید. اگه دیدید آبش زیاده در قابلمه رو بردارید تا یه خورده بجوشه و آبش کم شه تا حدی که جا بیافته. خب حالا غذامون حاضره. ولی من اصلا احساس گرسنگی نمی کنم. اینه که لباسامو می پوشم و حس می کنم باید از خونه برم.
Game over
Press any key to enter the menu
Press any key to enter the menu
----------------------------------
Start a new game
Load game
Reduce difficulty (disable)
Option (disable)
Achievements
Credits
Quit game
----------------------
Are you sure you want to leave the game, you will lose your data if you continue!
Yes                -             No
(Yes)
…..




توی روزنامه ی صبح نوشته بود ممکنه امروز برف سنگینی بیاد. ولی مردم هیچ وقت نتونستن این خبرو بخونن. چون اول صبح اونقدر برف اومده بود که هیچ کس دلش نمی خواست از کنار شومینه بلند شه و برای اینکه بفهمه هوای امروز چطوره بره و از دکه ی روزنامه فروشی، روزنامه هایی بخره که زیر سی چهل سانت برف مومیایی شده بودن. من چطور این خبرو خوندم؟ خب من توی خونم شومینه نداشتم. برای همین بلند شدم و رفتم روزنامه بخرم و قهوه ای رو که تو خونه نداشتم توی کافه هایی پیدا کنم که برای رسیدن بهشون باید زیر برف ها تونل می کندم. کارگرهای شهرداری توی اون هوای سرد داشتن عرق می ریختن. پیاده روهارو پارو می کردن و پا روی برفای پاره پوره ای می ذاشتن که زیر کفش های عابرها یک بُعد از حجمشون کم شده بود. وقتی هم که برمی گشتن می دیدن تموم جاهایی که پارو کرده بودن دوباره با چند سانت برف پوشیده شده. عرقشونو خشک می کردن، لبخند می زدن و ادامه می دادن، چون به هر حال پولشونو می گرفتن.
به راهم توی پیاده روها ادامه دادم چون به هر حال خونه ی من اگه سردتر از این خیابونا نبود گرم تر هم نبود. تو باغچه ی همه ی خونه ها برف سفید یکدستِ دست نخورده هرچی در خونه هارو می زد کسی درو براشون باز نمی کرد و اونا همونطور اون بیرون روی زمین پهن شده بودن و به خودشون می لرزیدن. هرچی خیابون هارو گز کردم هیچ آدم برفی ای ندیدم. به زمین و برف ها که نگاه کردم قبرستونی دیدم از آدم برفی ها که انگار سال ها بود داشتن به مرگ ادامه می دادن و هنوز زنده نشده بودن. درست مثل ما که سال هاست زندگی می کنیم و هنوز به اون یه لحظه ی مرگ نرسیدیم.
از یه تپه ی برفی بالا رفتم. تا چشم کار می کرد همه جا سفید بود. و انگار خدای اولر تمام راه رو از اسکاندیناوی تا اینجا اسکی کرده، تیرکمونش رو درآورده، پای گنده ی برفیش رو روی شهر گذاشته و تموم شهر رو سفید کرده بود.
 اولر عاشق بازیه. بازی مورد علاقه ی اون شکاره. اما چشم دیدن اینو نداره که کسی جز اون، اون زیر میرها بازی کنه.
حالا همه ی بچه های این شهر مردن و آدم برفی ها، دیگه خدایی ندارن تا بیاد و جای دماغ، یه هویج براشون بکاره.