کم پرده فامیلی اش نبود. در واقع حسی به آن نداشت و مدت زیادی بود از نام فامیل استفاده نمی کرد.  او امیلی بود و همه او را به حرف زدن های بی پرده اش می شناختند.  یکبار یکی از دوستانش از خانه اش دیداری کرد و البته از دیدار با او هم خوشحال بود اما آنچه او را به وجد آورد این بود که پنجره ی اتاق امیلی پرده نداشت و او راحت می توانست مه صبحگاهی بیرون را که لای درختان یک پارکینگ خلوت جلوی خانه اش چمپاتمه زده بود ببیند. وقتی هم که رفت تا شاشکی در دستشویی خانه اش بزند دید اتاق دوش امیلی بی پرده است. به هر حال امیلی تنها بود و اتاق دوش اش پرده نمی خواست. آن دوست می دانست امیلی دختری است که از کودکی و به طور ژنتیکی پرده ی بکارت هم ندارد. این را خود امیلی یک بار که مست کرده بودند اضافه کرده بود به اعترافات تاریخی اش و آن دوست در آن لحظه آنقدر مست نبود که حافظه اش به مرخصی برود و این بود که این بی پردگی های امیلی را در ذهنش کنار هم چیده بود و مثل یک نقاشی متحرک از دیدن آن لذت می برد. البته این لذت از نقطه نظر طول زمانی به روز هم نکشید زیرا فردای آن روز بر اثر یک اتفاق امیلی پرده ی گوش اش را از دست داد و چون نیاز به جراحی فوری داشت جراح آنقدر برای نجات او عجله داشت که خبری از هیچ پرده ای در اتاق جراحی نبود. ‏و اینگونه شد که دیگر بی پردگی امیلی برای دوستانش مسرت بخش نبود و همه از اینکه امیلی آن قدر بی پرده شده ناراحت بودند.
 به هر حال امیلی هنوز پرده ی دیافراگمی در درون داشت که خب در مقابل تمام پرده هایی که آدم ها در زندگی دارند یک مقداری کم بود. ‏

Comments (0)