گاهی آدم چیزهایی می فهمد و ادراکاتی دارد که بیانشان شاید سال ها طول بکشد، شاید هم اصلا هیچ گاه ممکن نشود، مثل موهایمان، دست و پاهایمان و آنچه هستیم که به همراهمان هست و روزگاری به زیر خاک می رود گویی چنین چیزهایی تبدیل شده اند به جزئی از پوست و گوشت غیر قابل انتقال به غیر.‏‏


موش دم دارد فیل خر شیر پلنگ ماهی اسب گوزن میمون و حتی مارمولک ها همه دم دارند به جز آدم اصلا برای همین دم است که آدم ها اینقدر پفیوس هستند هرکه دم ندارد پفیوس است حتی آن دو سه گونه ی میمون ها که خواستند ادای آدم ها را در بیاورند رفتند و دم هایشان را بریدند و باسن قرمزشان افتاد بیرون و حالا مثل خر و بلکه هم بیشتر پشیمانند از گهی که خورده اند بله ما اگر دم داشتیم به این روز نمی افتادیم و این قدر پفیوس نبودیم.

از داستان تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش




انگار رشته کوه های آند رو خورده باشیم. هر کدوم یه طرف ولو شده بودیم و آنقدر سنگین بودیم که انگار صدهزار سال است تکان نخورده ایم. به حدی هم گوشت خورده بودیم که دهانمان شده بود صحرای آتاکاما تو شیلی. هرچی آب می خوردم بی فایده بود و دهانم همانطور خشک برای خودش خشک بود. اما معده ام حسابی باد کرده بود و تکان که می خوردم  صدای تالاپ تیلیپ آب به هوا می رفت. حس می کردم تا خرخره پرم و غذا انگار تا حلقم بالا آمده بود. هرچه باشد درازترین رشته کوه دنیارو خورده بودیم و شاید برای همین بود که یک طرفمان پر از آب بود و یک سمتمان خشک خشک. بوداجونز کوردیلرای شرقی بود و من کوردیلرای غربی و بینمان هم هیچ چیز نبود. او هم حسابی ولو شده بود و داشت سعی می کرد آخرین مولکول های نیکوتین باقی مانده روی فیلتر سیگارش را هم بکشد. حالا که ولو شدیم و حال کاری رو نداریم تصمیم گرفتم بوداجونز رو براتون توصیف کنم. خب بوداجونز شباهت هایی با جانی دپ داره. بله، همین جانی دپ خودمون. البته جانی دپی که توی دزدان دریایی کارائیب سکان بدست خل بازی در می آورد. با این تفاوت که بوداجونز از اون کلاه های چرمی و گنده سرش نیست. البته چشم هاش هم فرق داره، یک جوره دیگه ای ئه و باید اعتراف کنم دماغ اش هم برخلاف آن دزد بی سر و پا استخوانی نیست و لپ هایش هم برخلاف او بیرون زده و راستش را بخواهید قدش هم یک دو ده سانتی از او کوتاه تر است و پوستش هم تیره تر. موهایش مثل او لَخت و بلند و خوش حالت نیست و سیبیل و ریش اش هم هیچ شباهتی به جانی دپ ندارد و کاملا به هم ریخته است و اصلا هم به قیافه اش نمی یاد و بودنشون فقط ناشی از گرایشات ماتحت گشادانه ی پانکی اوست. اگر لخت جانی دپ را دیده باشید باید بگم که بوداجونز روی بازوش خال کوبی نداره و بدنش یک مقداری چربی داره و خبری ازون عضلات بی مو و سفت نیست. به هر حال جفتشان سیگار می شکند و موقع سیگار کشیدن اخم نمی کنند. کَچَلچاقِخیکیِقدکوتاه! بوداجونز یک همچو ظاهری داره! طبق معمول داشت با یه چیزی ور می رفت. خودمو کشان کشان کشاندم کنارش. جاسیگاری چوبی اش پر از فیلتر و خاکستر سیگار بود. مدام کبریت می کشید می گرفت روی خاکسترها و همانطور زل زده بود بهشان که اصلا آتش کبریت خیالشان هم نبود. بعد کبریت را می کرد داخل خاکسترها. خاموش می شد. کبریت بعدی رو روشن کرد. باز همان کار رو کرد. بهش گفتم خاکسترخاموشش می کنه. سرش رو بالا آورد و گفت: احساساتمون هم مثل سیگاره. خاکستر که شد دیگه با هیچ کبریت و آتیشی دوباره روشن نمی شه و حتی اونو خاموش هم می کنه. پاکت خالی سیگارش رو دیدم. دلم به حالش سوخت. یک نخ سیگار براش پرت کردم. گرفت... کشید... باز کبریتی روشن کرد... روی خاکسترها گرفت...
اگه یه خبرگزاری داشتم جای این همه خبر و تیتر و بنویس و اینا، فقط یه تیتر می زدم و خلاص:‏
 دنیا به گا رفته! آگاه باشید ای مردم که رفته! نمی رود!‏

دوباره باز هم دوباره باز هم دوباره باز هم شب هایی که صبح می شوند تنفرآمیزند...
پوچی لزوما بد نیست... پوچی جز یک واژه هیچ چیزی نیست. پوچی یک نوع نفی رنج و ظواهر زندگی عادی انسان است که توسط خیال و امیالش در طی هزاران سال به وجود اومده. بنابراین پوچی نمی تونه بد باشه و برخلاف آنچه تبلیغ می شه پوچی افسردگی نیست. من پوچی رو به دید شرقی نگاه می کنم. هیچ یعنی همه چیز! و وجهه ی غربی اون رو نفی می کنم. در این تفکر پوچی ما رو از درد و رنج، از انتظار و بازی های ذهنی روزمرگی نجات می ده و کمک می کنه همه چیز رو همونطور که هستن ببینیم و نه آنطور که می خواهیم باشن و یا خیال می کنیم که هستن و یا بهمان القا می کنند که اینطورند! بلکه یک گل یک گل است. مادر مادر است. زمین زمین است. بالا پائین است! و پائین بالاست! همه چیز نسبی است اما نه آنقدر نسبی که مجموعه ای از چیزها کلیتی نداشته باشد. در چنین حالتی تو می توانی چیزها رو به راحتی قبول کنی. می توانی احساسات و برخورد دیگران به خودت رو گرامی بداری و بسیار راحت تر دوست بداری و دوست داشته بشی. وقتی انسان از همه چیز خالی شد، وقتی ظرفی پر از آشغال و کوفت زهر مارهای به جا مانده از روزمرگی خالی شد، آنگاه باران می تواند آن را پر کند، هوا می تواند آن را پر کند، طبیعت ظرف اینگونه است. باید خالی شود تا بتواند پر شود. پوچی یک همچو تعالی ای دارد.
چه انتظاری داری از دنیایی با هشت میلیارد جمعیت و چند میلیون گرسنه که روزی چند هزار نفر در اون بر اثر فقر و گرسنگی می میرن، چه انتظاری داری از دنیایی که هر روز در جنگ و قتل و تجاوز و دشمنی و زیر آب زنی و خیانت و دروغ و تبلیغات و برده کشی روز به شب می رسونه. از دنیایی که احساسات توش مرده و رمانتیسم در اون به تاریخ پیوسته، چه طور می شه دنیایی زیبا باشه که حتی گل ها، میوه ها و درخت هاش مصنوعی شدن؟ چه انتظاری می شود داشت از دنیایی که آدم ها روزی یکبار از هم دل می کنند و قلب های همدیگرو خرد می کنن؟ چطور یک آدم می تواند آدم باشد و در پس زمینه ی این همه درد و رنج آدم های دیگر و دنیای اطرافش شاد و سرزنده باشد و دنیا برایش زیبا و دوست داشتنی باشد... نه چنین آدمی آدم نیست. یک یاخته ی بیولوژیکی خودخواه و بی احساس و کور است....
از خانه بیرون زدم.  سگ همسایه پارسم کرد. پارسش را شنیدم. رفتم زنگ خانه ی دوستم را زدم. سگ همسایه اش پارسم کرد. پارسش را شنیدم. ده یورو از او قرض گرفتم. برای تلفنم شارژ خریدم. سگ همسایه ی صاحب مغازه پارسم کرد. پارسش را شنیدم. برگشتم خانه. تلفنم را شارژ کردم. چشم هایم را بستم... و یک شماره گرفتم

لابلای سیگارها، نفسی هم می کشم