دست های ما خالی است، چیزی در آن نداریم. هرچه هست خودش می آید، خودش حاکم می شود و خودش ما را عروسک خیمه شب بازی می کند. در دنیای ذهن ما دموکراسی اصیلی حاکم است. آن هم با یک گرایش شدید به نوعی لیبرالیسم واقعی... ما بندگان احساساتمان هستیم.‏
(از: آخرین روز زندگی مردگان خیابان هشتم)

1

داشت کارهای روزانه اش را می کرد... چطور بگم، یعنی هیچ چیزی نبود، ابدا دلیلی نداشت. غیر منتظره بود. مثل اینکه زن و مردی در حال معاشقه ناگهان از زیر لباس های زیر شان برای هم اسلحه بکشند... نه، زن و مرد که نه، در واقع مثل اینکه یکی با خودش این کار را بکند.

چه چیزی بیشتر نظرت رو به خودش جلب کرد؟

به خودش؟

نه، به تو.

به نظرم گفتم من در گذشته مرده ام. یک همچین چیزی. نمی دونم چرا چنین حرفی زدم. هیچ ایده ای ندارم.

می خواستی گذشته رو از بین ببری؟

ابدا کاری از دست من ساخته نبود. اصلا من نبودم، من فقط شاهد بودم... ولی حس می کردم خودمم. چرا باید گذشته رو از بین می بردم؟

شاید ... ام... به این دلیل که سکوت حاکم بشه. شاید هم داشتی با بازی باوری جلو می رفتی. نمی خواستی به گذشته ات ساده نگرانه نگاه کنی. از آن می ترسی؟

از خودم؟

نه از گذشته ات...

نمی دونم، این مثل بقیه خواب ها نبود، ابهام جای خودش رو به تزلزل داده بود. راجع به هیچ چیز و هیچ احساسی مطمئن نیستم. یه چیزی منو رنج می داد ولی همون چیز ناگهان جای خودش رو با فکر به خودم عوض می کرد. راستش رو بخوای بین اول شخص و سوم شخص گم شده بودم.

از خودت خارج بودی؟

نمی دونم، اما چیزی رو که با چشم های خودم می دیدم ناگهان تبدیل می شد به چیزی که با چشم هایش می دید و کل اون مجموعه چیزی می شد که من از هوا، جائی در خلاء داشتم نظاره می کردم.

شوکه شدی؟ نه، ابدا. می دانستم چه خواهم کرد. اما ترس زیادی داشتم. شک و تزلزل تمام وجودم رو فرا گرفته بود. می دونستم دارم خواب می بینم.

پس چرا می ترسی؟

مشکل اینجا بود که در خواب یادم آمد خوابی دیده ام و آن خواب دقیقا ماجرای مسخره ی دیشب بود. حس می کردم بیدارم. دنیای واقعی اونجا بود. من اصلی اون بودم. بیداری واقعیم، چیزی که دیشب برام اتفاق افتاده بود توی خوابم فقط یه کابوس مبهم و پیش پا افتاده بود که ناگهان به یادم اومده بود.

اما من اینطور فکر نمی کنم. ما اونجا بودیم درسته؟ ما می دونستم اینا همش خوابه. تو فقط شاهد بودی. اون هیچ ربطی به ما نداره، تمام تصورات من به خاطر یه همذات پنداری مسخره و بی موقع بود...

اوضاع خیلی بد بود، من توی خوابم مثل الان نبودم. اون مسلط بود. من یه خواب ضعیف و فراموش شدنی بودم. یه شخصیت موقتی که فقط یک شب زنده بود. این بی نهایت آزارم می داد. من حسی داشتم که بهم می گفت من بدون اون هیچی نیستم. مثل ترس از خود از جائی بیرون از خود بود. مثل اینکه به زمانی فکر کنی که نیستی. یه تناقض حل نشدنی. زمانی می رسید که دیگر نبودم آنوقت منی که فکر هایم معلولی از ذهنم بود چطور می تونست بدون وجود خودم که ذهنم را هم شامل می شد وجود داشته باشد؟! با این حال من در خواب هایم داشتم از جائی ورای خودم به خودم می نگریستم.

و بعد کار تمام شد؟

چشم هام رو بستم. صداش در گوشم زوزه می کشید. حس کردم دارم در خودم فرو می روم. داشتم در سیاه چاله های سنگین و نامرئی وجود خودم فرو می رفتم، داشتم محو می شدم.

خیال کردید مرده اید؟

لحظه ی وحشتناکی بود، قلبم دیوانه وار می زد و چیزی در سینه ام سر می خورد و به بدنم چنگ می زد. همان حسی را داشتم که کسی که از یک بلندی سقوط کرده در آخرین لحظات برخوردش با زمین حس می کند.

اما از خواب برخواستید و دیدید زنده اید. کابوسی بی ارزش دیده بودید و از خوشحالی در پوست خودتان جا نمی شدید.

از اینکه او خواب من بود و نه من، خوشحال بودم. مثل نجات پیدا کردن از یک حادثه بود و یا بیدار شدن در آخرین لحظه ی سقوط... ناگهان فهمیدم! واقعی منم! بله. دنیای واقعی من بودم، اینجاست و ... و ... ام...

و این دانه های سفید درشت چیست که روی سرمان می ریزد؟

ام... بله! بله، دقیقا.................................... صبر کن ببینم! اصلا تو کی هستی؟!!!

اینطور هست که من گاها دوست دارم قبل از شروع پخش کردن داستانم یه چیزهایی بگم. داستانی که به تازگی مشغول نوشتنش هستم نه محصول تخیل یا یک تفریح ساده ی ذهنی که حاصل عمیق ترین دغدغه های گسیخته ی ذهنیم بوده و نوشتن آن با تمام حفره های روانیم عجین شده. در این داستان من تا انجا پیش می روم که خودم را گاها قربانی درک برخی مفاهیم دیوانه کننده می کنم. خودم را برای آن بستری می سازم تا حسابی ذهنم را هم بزند و به جای اینکه فاعل باشم مفعولم. این داستان را من ننوشته ام. این داستان است که دارد من را می نویسد و من به تدریج نوشته می شوم و آن را می نویسم و گاها دچار انچنان گسیخته گی می شوم که لحظه ای خودم را گم می کنم و زندگی چنیدیست برایم دشوار شده. اما خیال می کنم این بهایی است که باید همیشه برای یک نوشته پرداخت. ‏شما دارید این بها را می خوانید.‏
در خانه ای که یک دیوانه زندگی کند دیگران رنج می کشند. اما در خانه ای که همه دیوانه باشند هیچ کس رنج نخواهد کشید.‏
این راه احمقانه ایست که تمام خیرین دنیا به دنبال آن هستند! تلاش برای رساندن مردم فقیر و بدبخت به رفاه! ‏ هیچ کس بیماری دنیای جدید را نمی خواهد بفهمد.‏
دردهایم را با دردهای تو فراموش می کنم.‏
می دانم نمی توانید، اما قلب کسی را نشکنید. ‏
چقدر تراژدیک است که ما حتی نمی توانیم به یک جمله ی پنج حرفی عمل کنیم.‏ شاید هم کمدی باشد.‏
وقتی دور و برت شلوغ است بزرگترین خواسته ات این است که تنها باشی. تنهایی تصور شیرین و فوق العاده ایست. اما مدتی که از تنهایی ات می گذرد اوضاع برعکس می شود. تو می مانی و سایه ات. گاهی آنچنان با ترس از سایه ات مواجه می شوی که برای یک هم صحبت لحظه شماری می کنی. ‏اینگونه همیشه آنچه نیست می شود آرزویت.‏
همه ی ما برده ی احتمالاتیم و بنده ی تصادف. ما لزوم یک هرج و مرج و کثرت دیوانه کننده ایم.‏

(...از داستانی که نیمه ی رها شده اش را به زودی به پایان خواهم رساند ... آخرین روز زندگی مردگان خیابان هشتم)
تصویر قلب مرا بچسبانید روی پاکت سیگار.... دیگر هیچ کس سیگار نخواهد کشید
گاهی برای اینکه بشود دیوانه وار نوشت باید دیوانه شد. گاهی برای اینکه بشود شخصیت آفرید باید بی شخصیت شد. گاهی باید اینقدر بد شد که بتوان از بد نوشت و گاهی باید آنقدر گسیخته شد که زبان را فراموش کرد. نویسنده اینگونه خودش را قربانی کلمات می کند. ‏ می خواهم دست و پایم را به تخت ببندم.‏
گاهی برای شروع رهایی از رنج و پستی باید تا آنجا که می شود سقوط کرد. باید تا انتهای جهنم ذهن پیش رفت و گذاشت پریشانی غرقمان کند . باید به انتها رسید و بیشترین درد را کشید. باید حقیرآمیزترین شرایط را گذراند و سپس با تمام توان بالا پرید طوری که تمام پستی ها و رنج ها در آنی محو شود. این آخرین راه است.‏
می توانم آرام نشسته باشم روی یک نیمکت خیس، زیر باران، ایستای ایستا و ذهنم با سرعتی بیش از نور سفر کند و درون خودش گم شود. من اینگونه زمان را متوقف می کنم.‏
آنقدر در زباله دانی اطرافمان غرق شدیم و به حدی از این هوای آلوده ی دنیای آشفته مان استنشاق کردیم که اگر بهشتی بود و مارا به آن جا می بردند، با سرفه هایی شدید از آن فرار می کردیم.‏
انتظار از آن واژه هایی است که اسمش بی خود بد در رفته. انتظار در زندگی به اندازه ی خود این واژه مهم است. بدون انتظار زندگی ستاره ی سرد و بی روحی می شود که نه میل نور افشانی دارد و نه خواست روشنایی. در اعماق تاریکی اطرافش غرق می شود و تنها زجر بودن را تجربه می کند. اما انتظار می تواند باعث شود در ذهنمان شوری باشد، گرمایی باشد، تصوری باشد، میل و آرزویی باشد، نیاز قابل ارضایی باشد و نیمی از زندگی! اما همین انتظار چون کشیده شود باعث درد و رنج شده و همان زجر بودن را حتی بدتر از نبودنش به رخمان می کشد. مسئله این است که انتظار هم مثل عشق است. باید آن را داشت ولی نباید به دنبال آن بود!‏ باید همیشه منتظر بود ولی نباید انتظار کشید!‏
اگر می خواهید عشق را از دست ندهید عاشق کسی نشوید. اما اگر می خواهید عشق را بدست آورید عاشق شوید بدون آنکه بدانید. و اگر می خواهید عشقتان ماست مالی نباشد و مجبور نشوید مدام تغییر سوژه دهید بروید و یکبار اساسی ببینید که این عشق واقعا کجاست. آن بیرون است، یا نه، درون خودتان جا خشک کرده!‏
در ورای تاریکی آینه وار و محو شیشه ی قطار دنیایی هست به بزرگی تمام خاطرات فراموش شده. در کره ی مغزم نور افشانی می کند