مرگ داخل شد. مرد روی کاناپه اش نشسته بود و سیگار می کشید. روبرویش ایستاد و گفت زمانش فرا رسیده است.‏ مرد سیگارش را به دهان گذاشت، عمیق ترین پک زندگیش را زد و چشمانش را تنگ کرد و نگاهی دقیق به مرگ انداخت و بعد گفت:‏
اگر گمان می کنی هنوز چیزی هست که می توانی آن را از من بگیری..... پس بگیر.‏

Comments (0)