بخشی از داستان

یه پُک سیگار می کشیدم و یه قُلپ قهوه می خوردم و وقتی ترتیبشون یادم می رفت سیگار می کشیدم و اگه سیگارم تموم می شد قهومو دور می ریختم. با یه شلوارک گُلمَنگُلی روی تخت رو به پنجره نشسته بودم و داشتم واژه ی هوا رو، که به طرز غریبی روی دیوار اونطرف خیابون با اسپری نوشته شده بود، نگاه می کردم. صدای جمع کردن بار و بندیلش به هیاهوی لحظه ی حرکت قطاری شبیه بود که قرار بود از جایی در سانفرانسیسکو در آمریکا حرکت کنه و مقصدش احتمالاً جایی خارج از مدار زمین بود. می شه گفت که به دره ی مارینر مریخ می رفت، جایی که ایستگاه پایانی یک همچو قطارهایی بود.
نفهمیدم کی شروع شد. اما مدتی می شه که حضورش رو درک کردم. یه شبپره ی کوچیک توی شکمم بی تابی می کنه. شاید شب بود. وقتی که همه جا تاریک بود و من از فرط گرما پنجره ی دلم رو باز کرده بودم و این شب پره مثل خیلی شب پره های دیگه کور سوی نوری رو دید که اتفاقاً جز لامپی مصنوعی چیز دیگه ای نبود و بعد سرش رو پائین انداخت و حالا داره مرتب خودش رو به قلبم می زنه و دیوانه وار دورش می چرخه. اونم همونطور که داشت آخرین تکه های بدنش رو، که اینور و اونور درآورده بود، جمع می کرد، رو کرده بود به من و مرتب حرف می زد. گاهی داد می زد، گریه می کرد و بعضی وقت ها آروم بود. با این حال میون اون همه سر و صدای قطاری در حال حرکت، چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم. خوب می دونستم داره ترکم می کنه. اما همونطور نشسته بودم و داشتم به هوایی نگاه می کردم که روی دیوار رسوب کرده بود. به جای خداحافظی درو آهسته باز کرد و درست زمانی که جیر جیر لولای در به گوشم رسید نفسم رو حبس کردم و به سمت در دوئیدم. پاشنه ی پای چپش رو دیدم که بلند شده بود و داشت به عنوان آخرین قطره های بارانی که بارشش رو به اتمام بود، زمین بیابانی و بی آب و علفم رو ترک می کرد. با این حال نایستادم. همونطور دوئیدم و در رو محکم پشت سرش بستم. عرق چشم چپم رو می سوزوند و نوری که متناوباً از آینه ی قدی به چشم راستم تجاوز می کرد کوریم رو دوچندان کرده بود. وقتی صورتم رو با آستین لباسم پاک کردم نگاهی به زمین انداختم. بله، خودش بود. انگار به موقع جنبیده بودم. اون رفته بود اما، سایه ی تاریکش هنوز روی زمین پشت در بود. سایه ای بود که نتونسته بود پشت سر جسمش، از اتاقی در بالای خیابون لمبارد1 در سانفرانسیسکو، مثل یه مار بزرگ حرکت مارپیچی خودش رو به سمت پائین خیابون آغاز کنه. سایه روش رو برگردوند و هم طلبکارانه و هم مظلومانه، نگاهی به من انداخت و من مثل ماهیگیری که با اینجور نگاه ها آشناست، روم رو برگردوندم و به سمت تخت رفتم. اما در تمام این مدت حس می کردم ایستادم جلوی در و دارم به زل زدن های سایه ای که پشت در گیر افتاده بود نگاه می کردم. از هم گسیخته بودم.
بخشی از داستان
برام تعریف کرد روی سنگ نوشته شده بود. با اون زبونی که فقط مردم جزیره ی ایستر ازش سر در می آوردن. بعد گفت که چه طور مردم جزیره که زبونی برای خودشون نداشتن، یه سری خرچنگ و قورباغه رو روی سنگ ها کوبیدن و اون بدبخت ها که به حالتهای مختلفی ریقشون در میومد، شدن حروف الفبای رونگورونگوئی.
داستانی که اسمش یادش رفته بود یه چشمشو از سردردی که امانش رو بریده بود تنگ کرد و سعی کرد بازم از قهوه ی سیاه تلخش بنوشه. بعد خیلی آروم روی میز زد و گفت حالا که درست فکر می کنه می بینه خزعبل گفته؛ حتی مردم جزیره هم زبون خودشونو نمی فهمیدن. سعی کردم از روش چیزی بخونم اما کاملاً مچاله و چروک بود و اونقدر سیاه به نظر می رسید که به چاله ی چرکینی شبیه بود که از اوایل قرن هفتم میلادی تا به حال پذیرای تمام کشته شده های جنگی بوده. لبخندی زد و گفت نمی تونم بخونمش. جواب منم این بود که فقط می خواستم نگاهی کرده باشم. خیلی خب ای گفت و خودش رو کمی کش و قوس داد. بعد رفت زیر شیشه ی میز کافه که ازین دودی رنگ ها بود که ملت شعرهای عاشقانه زیرش چپوندن. چون می دونم اگه بیشتر از این بنویسم گفتم و گفت حس انزجار آمیزی بهتون دست می ده پس بازم می نویسم گفتم و گفت. بله بهم گفت خب. منم گفتم جالبه. اینو گفتم که گفته باشم، که اونم چیزی بگه، تا گفتش رو با گوهام به گفت و گویی تبدیل کنم بین منی که من باشم و داستانی که اسمش یادش رفته، چند صد سال پیش روی سنگ حکاکی شده، حوصله اش سر رفته و با اهالی جزیره رفته بودند کنار ساحل برای دیدن پایان دنیا که خیلی وقت بود قرار بود بیاد، اما هنوز نیومده بود. بهم گفت همینطور سرش رو گرفته بود سمت دریائوآسمون و منتظرش بود. اینقدر انتظار کشید تا یه روز به خودش اومد و دید شده یه مجسمه ی گوش دراز سیاه که چهارصد ساله منتظره. بهش گفتم انتظار ندارم داستانشو یادش باشه.



22

این چیه پسر؟ چرا سیگارش سرش گوله شده؟
سیگاری گرفتم بزنیم به بدن حالشو ببریم.
واویلتا! ما نزدیم تا حالا ازین چیزا! خلاف سنگینمون دید زدن دختر همسایه ست. این چیه آخه؟!
چیز بدی نیست. اینو بزنی دختر همسایه میاد اینجا جلوت استریپ تیز می کونه و همزمان سر کوچه می تونی از روی تیر برق بانجی جامپینگ بزنی.  
خوب حالا چی کارش کونم؟          
عین سیگار بکشش. دودشو تو سینت نیگه دار.
پو پو پو... خفه شدم که. این چه کوفتی ئه دیگه آخه. سرمون رفت شهربازی بلیط گرفت دستگاه چرخونکی سوار شد که! واویلتا! چرا زیمین این طوری شد؟ زلزله اومده انگار.
بابا جونزی داره می سوزه بده اینجا نوبت منه.
دومین کام رو که گرفتم یه خورده شل شدم. بوداجونز هم پا به پام می کشید. یه آهنگ گذاشتمو بش گفتم سیگاری کاتالیزور صداست. وولوم آهنگو تو سرت زیاد می کونه و یه جوری اجزاشو تفکیک می کونه که تازه می فهمی این آهنگ چی هس. رفته بود چسبیده بود به بلندگو و قِر می داد. دیدم حواسش پرت آهنگه یه پُک اضافه زدم. سرشو برگردوندو گفت سهم مارو کیشیدی که! گفتم تو اولین بارته باست خوب نیست. گفت خو پسر اگه شوما رفتی فضا ما این پائین باس با کونمون گلف بازی کونیم؟ خندیدمو سیگاریو دادم دسش و وقتی گرفت آخرین کامو خودم کشیدم. خوش خوشانم بود و داشتم توی صدای بم آهنگ غواصی می کردم که یهو گرفت! سرم گیج می رفتو تلو تلو می خوردم. سقف اومده بود پائینو کمد رفته بود تو ماتحتم. پاهام کوتاهو دراز می شدن و بدنم کش میومد. یهو یه نامروتی یه کیبریت کشید تو دلمون و بدنم گُر گرفت. رفتم دم پنجره و همینطور عرق ریختم. گفتم جونزی من حالم خرابه! گفت حقته دو پک بیشتر زدی ناکِس. گفتم گُه خوردم. گفت وقتی از بقیه چیزی بیشتر می خوای در عوض باید چیز بیشتری هم پس بدی. چون هیچ بدست آوردنی بدون از دست دادن چیز دیگه ممکن نیست. هر چی بیشتر بلومبونی ازون ورم باس بیشتر و سخت تر برینی. گفتم دیوث چرا داد می زنی گوشم کر شد. گفت داد نمی زنم که. گفتم از تو سابووفر بلندگو بیا بیرون دادی کَرَم می کنی. گفت من که روش نشستم. گفتم انگار توام حالت بده. گفت واویلتا! تو که گفتی اینو بزنیم دُخی همسایه میاد اینجا! پس چرا ما همش اعضای انستیتوی سیبیل کلفتای محل میاد تو چشمون! گفتم جونزی قلبم داره عین تپ اختر سحابی خرچنگ تند تند می زنه دارم می... که یهو دهنم پر شد و محتویات معدم که قطب نماشونو گم کرده بودن به جای مقعدم سر از دهنم در آوردن و به خودم که اومدم توی دسشویی پنج شیش بار بالا آوردم. جونزی داش باس خودش حرف می زد و گاهاً گریه می کرد. رفتم بیرون گفتم جونزی تو چته دیگه؟ گفت نامروت تو که گفتی اینو بزنیم می خندیمو همه چی یادمون می ره. پس چرا ما همه غصه های زندگیمون تو کره ی چششمون آرتیست بازی می کونن. گفتم مگه چیزی یادت میاد. گفت نه همه چی یادمون رفته نمی دونیم اینا از کجا پیداشون شد. گفتم همه ی این بدبختیاش به کنار اما فراموشی خوبی داره. گفت واویلتا! ما فراموش کردیم اما انگار همه ی صحنه های زندگی گذشته و آیندمون رو داریم در حالت پیش دیده می بینیم. غصه های آیندمونم می بینیم که! گفتم جونزی چرا همه اینارو می زنن حالشون خوب می شه باس ما برعکس جواب داد که. سرشو آروم تکون می داد. خودمو تو آینه نیگا کردم. عین گچ سفید شده بودم و زیر چشام کبود شده بود. دور و برم کش میومد و حس می کردم همه چی داره دور و اطرافم آروم می شه. حتی صدای آهنگ رو رو دور کند می شنیدم. سرم که دوباره گیج رفت افتادم روی تخت و نفس نفس زدم. بوداجونز اومد بالای سرم. چشماش قرمز بودو موهاش ریخته بود روی پیشونیش و داشت سرشو قِر می داد. گفتم جونزی چه حسی داری؟    
گفت: حس تموم چیزایی که منو مضطرب می کنه، تو زمانایی که به شکل تحمل ناپذیری غم انگیزن...






23

توی آینه معلوم نبود اما انگار یکی زیر چشم ِ احساساتم شُخم زده، دونه ریخته، آب داده، دست زیر چونه ش گذاشته، هفته ها نشسته و تونسته بود بادمجونی بکاره کبود، باد کرده و دراز، که شخصاً می تونست با اون شخصیت همیشه نعوظ یافته ی بادمجونیش، کاتِرین والترز رو، از قرن هجدهمی که تو اون به شهرت رسیده بود تا خود قرن بیست و یک، از هر مردی بی نیاز کنه. بوداجونز که درو روم باز کرد رفتم داخل و چیز زیادی نگفتم. فقط بش سلام کردم و لبخند زدم. بدجوری کوفته بودم و حس می کردم از جنگی برگشتم که بین شمشیر و اسلحه درگرفته بود و خب حدسش چندان سخت نیست که شمشیر دست کدوم "خواهرِ دخترِ بابابزرگِ پدریِ" به خطایی بوده! لم دادم به پشتی و یه سیگار آتیش کردم. جونزی اومد ایستاد جلوم. دست راستشو کرد داخل شلوارش و شروع کرد به خاروندن جاده ای که به ماتحتش ختم می شد. بعد ابروهاشو بالا انداختو رفت تو آشپزخونه. بیرون که اومد یه کاسه هندونه ی قرمز دسش بود.
- اینارو با کدوم دستت بریدی! من لب به اینا نمی زنم!
- پسر جون هیچ نگرون نباش که باباجونزیت اینارو با اون دستش مشت و مال داده و ریخته تو کاسه که باش کونشو تو دسشویی همیشه می شوره. تیمیز تیمیزه، خیال احوالت راحت.
- خب خداروشکر خیالم راحت شد. قضیه چیه؟ از کی تاحالا از ما پذیرائی می کنی؟
- واویلتا! ما که از صوب تا شب داریم باس شوما می پزیم و بدون اینکه پُزآرایی کنیم از شوما پذیرایی می کونیم. ببین باست تخمه ژاپونی گرفتم نیم کیلو. با یه فیلم ژاپونی که امشب از کلوپ گرفتم بزنیم به بدن.  
- جونزی من حوصله ی فیلم دیدن ندارم. نمی بینی سر و ریختمو؟
- شوما بشین بیبین ضرر نمی کونی. دیدن این فیلم از واجبات اندر واجباته.
- جونزی من نمی فمم اینا باس چی می جنگیدن؟ خب این چه دم و دستگاهیه را انداختن هی همدیگرو با شمشیر تیکه پاره می کنن.
- راه یه سامورایی تو مرگ پیدا می شه. اونا باس هرروز در مورد مرگ فکر و مراقبه پُراقبه کونن. هر روزی که تو صلح و آرامشن باس به این فکر کنن که الانه که یکی بدنشونو شقه شقه کونه یا یه رعد و برق بزنه و پودر بشن یا یهو یه موج بیادو غرق بشن همش باس به این فک کونن که الانه که یه کشتی بیادو اونارو با خودش ببره به جزیره ی به گا ی عظما. یه همچین آمادگی داشتن.
- جونزی ما چرا اینقدر پاکتی به دنیا اومدیم؟ چرا این شجاعتا، این نترسیا خیلی وقته از بین رفته؟ اینقدر احساس ضعف می کنم که با دو تا حرف تندِ این و اون پاک روحیه مو می بازم.
- داریم فیلم توماشا می کنیم جون تو. تخمه بشکون این چیزارو بیخیال شو.
- نمی شه. تو نمی دونی چقدر احساس ضعف می کنم. کافیه حرفی بزنی برخلاف حرف جمع. کافیه بخوای برای دو دقیقه طعم آزادی رو بچشی و بخوای خلاف آب شنا کنی. کافیه چیزی بگی که من بودگی دیگران رو تهدید کنه. کافیه این احساسو کنن که تو می خوای متفاوت باشی. اونوقت یه منجنیق گنده تو دلشون آماده شلیک می کنن و تو رو آماج تموم چیزایی می کنن که ازش متنفرن. ممکنه اوج شناختشون از تو دو جمله باشه. مثلاً ممکنه حتی دق دلی تنفرشون از بوی بادمجون سرخ کرده ی همسایه رو هم روی تو خالی کنن. باس همینه که آدما از روی همین ضعف پشت گروه ها خودشون رو پنهون می کنن. حتی این سامورایی ها هم تو گروه مروه بودن.
- پسر اخمقم. انسان موجودی اجتماعیه. اهدافش تو زندگی معمولاً گروهی برآورده می شه. وقتی خودت شمشیرو از رو می بندی و می ری تو شیکمشون اونا هم عین دوهزار سال پیش، عین پونصد سال پیش، عین دو دهه پیش و عین صد سال آینده حس می کونن داری به منطقشون که به طور جمعی ساختن تجاوز می کونی و معلومه که شمشیر برات می کشن. البته شوما که تا اینجاش اومدی نباس شونه خالی کنی.
- قهرمان و این چیزا دیگه وجود نداره. دیگه هیچ سامورایی ای تو دنیا نیست.
- تو قلب هر آدمی یه ساموراییِ منتظر هست.
- اما مگه ندیدی. همین من، همین بقیه. اکثر ما آدمائی که خیلی ادعامون می شه و کبکبه و دبدبه مون به راه ست و فک می کنیم خیلی قوی هستیم کافیه یکی بیاد جلومون بگه هی ریفیق چی گوفتی؟ یه اسلحه بگیره جلومون و بگه یه بار دیگه بوگو چی چی می گوفتی؟ بعد تموم اون ادعاها، همه ی اون غرورا و تظاهرهایی که سال به سال توی گاوصندوق کله مون انباشته کردیم دود می شه می ره تو هوا و بعد درست که به خودمون نیگا می کنیم هیچی نمی بینیم جز یه موجود حقیر و ضعیف که جز خاکستری بد بو هیچی ازش نمونده.
- از یه بارون طوفانی و ناگهانی یه چیزی می شه یاد گرفت. وقتی بارون و رگبار یهو شروع می شه تو تلاش می کنی خیس نشی و همینطور داخل خیابون می دوئی. اما اگه این کارو بکنی و حتی اگه گه گاه بری زیر لبه ی برآمده ی بام خونه ها بازم همونقدر خیس شدی. اما اگه از همون اول مصمم باشی دیگه سرگردون و گیج مجبور به دویدن و پناه گرفتن نیستی. این فهم می تونه به همه چی تعمیم پیدا کنه. اینو تو یه کتاب ژاپونی خوندم.
- باور کن که مثل یه سامورایی شمشیرمو کشیدم و با قدرت برخورد کردم. سر حرفم ایستادم و مقاومت کردم. اما بعد که با مخالفت مواجه می شم درونم احساس ضعف می کنم.
- سامورایی هنر جنگیدن نیست. سامورایی هنر اطاعت ئه و بریدن. بریدن از همه چیو یه سره خود رو وقف کردن برای یه چیز والاتر. آره آقاجون. شوما اگه احساس ضعف می کونی یعنی سامورایی خودتو تحقیر کردی. یعنی بزرگمنشانه برخورد نکردی و سعی نکردی به همه چی از دید بودن زیر اون رگبار نیگا کونی.
- خب چی کار کنم؟
- صحنه قبلیو دیدی؟ شومائم باس هاراکیری کونی. یه تیزی باس برداری شیکمتو باش پاره کونی اول به صورت افقی بعد به صورت عمودی.
- جونزی تو که تا حرف خودکشی می شنیدی رنگ از رخسارت می پرید و فش مشو می کشیدی به جد و آبادم. حالا می گی شیکممو جر بدم؟
- واویلتا! هاراکیری که خودکشی نیست! خودکشی بیشتر باس بیزاری از دونیا و خلاص شودن از درد و رنج دونیاست. هاراکیری اما بخاطر شرافت و شجاعت و فداکاریه جونم. باس اعتراضو قبول مسئولیته. شومائم باس اینکارو بوکونی. دشمن شوما همیشه اونی نیست که روبروت شمشیر به دست گرفته. بزرگترین دشمن شوما تو خودته. و بزرگترین قدرتت هم تو دلته. باس درونتو جر بدی و همه ی اونارو بریزی بیرون. آدم گاهی باس دست به هاراکیری بزنه. باس درونشو بیریزه بیرون.
- تو می گی درونمو جر بدم و بریزمشون بیرون. چطور می شه چنین چیزایی رو با از بین بردنشون فهمید؟
بوداجونز لحظه ای سکوت کرد. نه اینکه داشت فکر می کرد. اتفاقاً طوری آماده بود انگار داشت جوابش رو مثل آدامس داخل دهنش می جوئید... اما منتظر موند. اون سامورایی بدبخت که شمشیرو تو دلش فرو کرد سکوتش رو شکست و گفت:
- گوهر وجود تنها زمونی آشکار می شه که موجودیتش از بین برده بشه...

...






















...


بخشی از داستان

مرگ خنده دار جلوی چشم هامو گرفته بود و نمی تونستم چیزی ببینم. دست یکی از هم بازیهاش هفت هشت ریشتر زلزله انداخته بود به جونم و دیوید هیوم عین شاخک های سوسک روی ماشه م عقب-جلو می رفت، درست مثل زمانی که دویست و اندی سال پیش خیال می کرد خیلی از کارها نه از عقل و تفکر که از تجربه ی گذشته ایجاد می شه. حالا هم شده بود انگشت سبابه ی یکی از همبازی های مرگ خنده دار و داشت نقش فیلسوف شکاک رو به خوبی در این نسخه ی تناسخ یافته از روح بازنشسته و خستش، که مدتی بود در خانه ی سالمندانِ دهاتی اطراف بهشت و جهنم سوپ هویج به خوردش می دادن، ایفا می کرد. وقتی تجربه پیروز شد مرگ خنده دار دست هاشو از روی تک چشمم برداشت، صدای مهیبی داد و غیبش زد. عین نقاشی زنی با یک کلاهِ هِنری ماتیسه1 ایستاده بود جلوم و دست راستشو گذاشته بود روی قلب چپش و در حالی که فریادی ساکن می زد زل زده بود به رفیق مرگ خنده دار. البته کلاهش ازون خنزر پنزر هایی که زنای اوایل قرن بیستم مثل دکون سبزی فروشی بالای کلاهشون می چیدن، نداشت و لباسش هم اونقدر معمولی و بی رنگ بود که هر تلاشی برای توصیفش هدر دادن وقت و کلمه بود و ازین بابت با اون نقاشی تفاوت داشت و از این نظر بهش شبیه بود که همون نگاه حسرت آلود و غم انگیز رو به قلب بیننده اش شلیک می کرد. سرمو گرفت پائین و دوید. دیوید هیوم رو از روی ماشه م برداشته بود و فقط می دوید. بعد دوباره برگشت و سرمو بالا گرفت و زن بدبخت رو دیدم که مثل بارونی که ساعت ها از بارشش گذشته بود روی زمین ریخته بود و داشت کم کم بخار می شد. نگاهش با نگاهم موازی شد و دیدم که کسی اون اطراف نبود. نمی دونست باید فرار کنه یا نه. اما از چی؟ کسی اونجا نبود. برگشت. سرمو زد به شونه ی زن تا مطمئن بشه زنده نیست. شایدم داشت دنبال مرگ خنده دار می گشت که غیبش زده بود. بعد سکته ای خفیف در زمان زد و همونطور با دست چپش چونه ی زن رو به آرومی گرفته بود به سمت خودش. منو غلاف کرد و حدس می زنم زن رو روی شونه هاش بلند کرد چون سنگین و آروم راه می رفت و گاهی تلو تلو می خورد.


8
مرغ جاش تو لونه اس! یه شب بیرون باشه نسلش بالکل منقرض می شه. یه همچین موجودای ضعیفی هستیم. این چهاردیواری سفت و محکمی که دور خودمون کشیدیم ترسمونه. داخل چیزی احساس امنیت می کنیم که با ترسمون ساختیم. عین رابطه هایی که با ترسمون درست می کنیم تا نکنه یه وخ با خودمون تنها باشیم. یه همچین ضعیفایی هستیم. از بیرون می ترسیم، خونه می سازیم. تو خونه هم از درونمون می ترسیم رابطه می سازیم. باقیش دیگه قد قدی بیشتر نیس        

چقد هوس مرغ کردم. پسر پاشو از یخدون مرغ بی صاحابو بزار بیرون باس ناهار فردا، من کونشو ندارم. خیالتم راحت. این مرغ دیگه قد قد نمی کنه. جاش تو یخدون امنه امنه...

9       
-
چیه یه ساعت دست کردی تو تمبونت کونتو می خارونی جلو این تلویزیون، بزن یه کانالی پورنی چیزی ببینیم دلمون وا شه بابا، یه ماهه مونالیزارو ندیدم بدجوری تو کفم.     
-
پسر باس چشم بصیرت داشته باشی. این فوتبالی که می بینی یه پورن نهفته ای داره روحتو ارضا می کنه.
-
یعنی چی؟ یعنی با یاد کریس رونالدو برم حموم؟ یا یکیو از کوچه بیاریم با بازیکنا تری سام بزنیم؟
-
یه نیگا بنداز! بازی ازین سکسی تر؟ بیست تا بازیکن جمع شدن می خوان توپو بکنن تو گل! دو تا دروازه بانم باس ازش حفاظت کنن! گل که می شه پرچما می ره هوا! توپ که می ره تو دروازه ببین تور دروازه چه قمبلی می کنه! اوففف...        
-
من می رم حموم.      
-
پسر اون تخمه رو بیار، بتمرگ اینجا بزا یه بارم روحت ارضا شه جا کمرت. مورینیو بازی درنیار شلش کن بزار لذت ببری.

10

بازیکن بزرگ باید همیشه بازیکن بزرگ باشه! پو... بابا زمون ما تو جنگ هرچقدرم بزرگ بودی اگه تو یه جنگ می گوزیدی، پو... دیگه زنده نمی موندی که باس جنگ بعدی گنده گوزی کنی! پو... امشب شب این بازیکن نبود معنی نداره! پو... آقامون توتی از عنفوان کودکی تو همه ی دیدارا بزرگ ظاهر شد. پو...عین یه گلادیاتور. پو... اَه این تخمه هائم که تموم شدن لامصب!!!

11
-
جون مادرت بخواب!   
-
پسر بدجوری داغون شدم... بدجور       
-
بابا تو چرا همیشه ساعت سه نصف شب یادت می افته داغون بشی؟ ها؟!    
-
نامروت 4969 کیلومتر ازش فاصله دارم. یعنی اگه سوار این فیات مردنی قرمز تو بشم که سپرش قور شده دو روز و ده ساعت طول می کشه تا بدون اینکه نگه دارم برسم بهش. توف به این زندگی توف...       
-
بابا این همه دختر، جون مادرت بخواب. فردا باست یکی پیدا می کنم. بوخودا        
-
آخ که وقتی برسم چه حالی دارم. آخ که اگه ببینمش چه حالی دارم. آخ که اگه بود چه حالی داشتم. پسر تو نمی دونی این لامصب چی کار می کنه با دل بی صاب من 
-
آره می دونم. باس همین خل و چل شدی!
-
آخ که اگه نوک انگشتش بخوره به پیشونیم. آخ ازون حس سردی که مثل موج تو بدنم پخش می شه. آخ ازین دل پدرسگ بوداجونزی. توف به این زندگی... توف...

12
-
جونزی، جون من بیا یارو رو نیگا کن ورداشته چه عکسایی می ذاره! که چی خوب تو که می خوای عکس لختی بزاری خوب عکس پورن درست حسابی بذار دیگه، این نیم لختیا چیه آخه... نیگا کن   
-
ای پسرک اخمق و بی شور خودم همانا نیمی از هنر بدن انسان ئه و نیمی از این هنر بدن یک زن و نیمی از اون پستان هایش و نیم دیگری از اون نورپردازی به این بدن و نیمی از این نیم رنگ ها و نیمه ی دیگر نگاه هنری و عناصری که در کنار اویند که چون لباس زیبایی بدنش رو نپوشوندن و در عوض زیبایی هندسه و باد و فضاسازی و لباسی رو نشون می دن که هم زیبایی تن رو و هم زیبایی شیء رو نشون می ده  
-
برو بابا این کارا چیه. برن سکسشونو بکنن دیگه این سوسول بازیا من نمی فمم یعنی چی   
-
ای پسر اخمقم. انسان موجودی است که توانایی این رو داره که در هر چیزی خلاقیت هنری داشته باشه. می خواد کون باشه می خواد یه سرپناه باشه که زیرش می خوابه. هنر به هنر اخلاقی و غیر اخلاقی تقسیم نمی شه بلکه این تابوی ذهنی مائه که با درک نکردن هنر اونو دچار شکاف می کنه        
-
آها یعنی الان اینم هنره؟         
-
چی؟ 
-
این که دستتو تا ته کردی تو دماغت شخم می زنی!

13
کاشکی می شد این دل صابمرده مثل پنجره بود. وقتی می گرفت می رفتی و بازش می کردی. سرتو می گرفتی بیرون و نم نم بارون می خورد تو کله ی داغت. یه رفتگر پیرم با جاروی کهنه و زوار در رفتش دسشو برات تکون می داد و می گفت:
دل ات رو دریا کن.

14
حرف دیشب اش بدجوری رفته بود روی مخم. داشتم با قاشق با غذا بازی می کردم و مرتب کوکاکولا می خوردم. سرم را آوردم بالا و گفتم:   
-
جونزی حرف حسابت چیه؟ ها!!! فلسفه ات چیه؟  
بوداجونز همانطور که آنقدر دهانش پر بود که گوشه ی استخوان کون مرغ از دهانش بیرون زده بود سرش را آهسته بالا آورد، ابرو هایش را هوا برد و بعد نوشابه را برداشت. همانطور با دهان پر نوشابه را خورد و غذا را می جوید و به من نگاه می کرد . باز زل زده بود به من. باز هم می جوید و داشت با همان دهان پر گاز زدن هایش را می شمرد       
1
‏،2، 3، 4،....
به شصت که رسید همه را یک جا قورت داد. چشمانش را بست و انگار می خواست باز سخنرانی اش را آغاز کند.
-
اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق        
و آروغی زد که مدتش، از بارگیری یک هواپیمای لوفتانزا به مقصد ماداگاسکار، بیشتر بود.

15
بش گفتم پیک و یه آس دل سیاه و برعکس که یه تیغ تو ماتحتش فرو رفته بود پرت کردم جلوش.
بم گفت نباس اینقدر زود آسمو رو کنم. همیشه باس آسم رو نگه دارم باسه وقت های اضافه که داور دیگه سوتشو گذاشته لب دهنش و داره خودش رو یه ساعت دیگه با زنش تو تختخواب لب تو لب تصور می کنه         
بوداجونز اهل این طرفا نیس. لیوانشو کمی از خالی، خالی کردم و گفتم بگیر غربتی، عرق سگی رو بزن تا کمتر دور کرسی پاسورمون شعر بگی      
لیوانو گرفت دسشو یه هشت پیک انداخت. بعد یه قلپ زد بالا و لیوانو آورد پائین و همونطور که با دستش لیوانو مدورانه تکون تکون می داد زل زده بود به مایعی که مثل پاندول فروید، هیپنوتیزمش کرده بود. یه ده گیشنیز انداختم. می دونستم تو دسش پر گیشنیزه و شاید اینجوری به هیجان بیاد. هیچی ننداخت. همونجور زل زده بود به ته لیوانش و با خودش زمزمه می کرد. بش گفتم مرتیکه بازیتو بکن زیر کونم دشت مغان درومد. بم نیگا نکرد. فهمیدم باز تو خودش سقوط کرده و حالا حالا ها بالا بیا نیس. بلند شدمو رفتم یه سیگار کشیدم. بعد زنگ زدم به مونالیزا و نیم ساعتی باهاش لاس زدم. خمیازه ای کشیدم و رفتم بخوابم. بوداجونز همونطور نشسته بود و هنوز داشت لیوانو تکون می داد و به گمونم دیگه همه ی قطره های بی طاقت الکل چمدونشونو بسته بودن و از تو لیوان با اخم و تخم زده بودن بیرون. بش گفتم فردا باهاس درخت گیلاسو که خشک شده از باغچه درش بیاریم. بهتره بره بگیره بخوابه. همونطور سرپائین زمزمه هاشو کم کم بلند و بلند تر و گفت:  
-
شاید درختا گاهی فراموش می کنن هنوز اون زیر میر ها ریشه ای تو خاک دارن. بی خود نیست که پوست بدنمون چل پنجاهو که رد می کنه خشک می شه و همینطور دل هامون خیلی زودتر چروک می خوره 
بعد یه بی بی دل انداخت پائین، یه سیگار گذاشت لب دهنش و رفت تو آخرین تاریکی های دم صبح حیاط.


16
بوداجونز گاهی سکوت می کنه. نه برای اینکه خودشو چس کنه یا بخواد لباس مد روز شده ی وراج هایی که دم از ارزش و شکوه سکوت می زنن به تن کنه، بلکه یه اعتقاد عجیبی داره به اینکه تمام حرفایی که می زنه و فکر هایی که می کنه فقط در صورتی معنا پیدا می کنن که پشت سرشون حرفهایی باشه که زده نمی شه و فکرهایی که جایی در ذهنش ندارن. الانم دو روزیه که سکوت کرده و حتی وقتی قهرمان داستان تو سریال توئین پیکس خودش به ضد قهرمان تبدیل شد نگفت فاااااااااک! همونطور زل زده بود به تلویزیون و فقط یه اخم کوچیک کرد. بعد پیپش رو روشن کرد و سعی کرد با پُک های شدیدی که می زد فحش های ناموسی به جد و آباد لینچ بده. منم شروع کرده بودم به تحلیل فیلم و گوزو به شقیقه ربط می دادم و برای خودم نتایج بزرگی هم می گرفتم. بش گفتم این فیلم درباره ی تقابل خیر و شر بوده و یه درام کلاسیک رنگ و لعاب پیدا کرده است که در آخر نشون می ده که گردش میون اضداد باعث می شه خوب به بد تبدیل بشه و بد به خوب. دیدم هیچی نمی گه. کرمم گرفته بود تا یه جوری زبونشو باز کنم. بوداجونز به نتیجه ها خیلی اهمیت می ده. صبر و تحمل نداره کسی جلوش همینطور نتیجه های من در آوردی بگیره. باس همین تصمیم گرفتم راجع چیزایی حرف بزنم که بهشون حساسه. گفتم اگه نیکی و بدی در مقابل همن پس هیچ کدوم به دیگری برتری نداره. پس چرا آدم ها به نیکی گرایش دارن؟ یعنی چرا همه ی تلاش فرهنگ ها و تمدن ها و دینا اینه که آدمو به نیکی سوق بدن؟ چرا این تعادل تو آدم نیست و اگه هم گرایش به نیکی بیشتره پس این همه جنگ و بدبختی و ظلم و دزدی و بی وجدانی و دروغ چیه؟ چرا آدم برای بدی کردن به دین و تبلیغ و آموزش نیاز نداره اما برای خوبی کردن اینهمه تلاش باس کرد؟ بعد گفتم لابد همه ی اینا مبتنی به یه سری خیالات ماست و همینطور ادامه دادم و دیگه داشتم می رسیدم به اینکه چرا فقط جهان ماده وجود داره و ذرات ضد ماده نتونستن باس خودشون جهانی بسازن که بوداجونز که مدتی بود از شدت فشار قرمز شده بود و داشت در مقابل اشتیاقش به حرف زدن جهاد اکبر می کرد بلند شد، اهنی کرد و بعد با تمرکزی بی نظیر آنچنان گوزی داد که مجبور شدم پنجره های خونه رو برای یک هفته باز بزارم و تا یه مدت طولانی فقط فیلم های اکشن ببینم و اینجوری بود که بوداجونز به جای اینکه از بالا حرف بزنه تصمیم گرفت از پائین سخنوری کنه...

17
بعد از دو ماه دیدمش که رفت، مسواکش رو برداشت و مشغول مسواک زدن اون دندون های بدبخت شد. حوله ام رو گرفته بودم دسم و شاشم هر لحظه اخطار می داد که یا مثل یه بچه ی متمدن می ریزمش تو بهشت شاش ها یا عطای بهشت رو به لقاش می بخشه و همونطور می ریزه وسط اتاق روی موکت هایی که تابحال رنگ شاش رو به خودشون ندیده بودن. کمی به خودم پیچیدم، باش صبت کردم، گفتم جون مادرت پنج دیقه دیگه دندون رو شاش بذار و صبر کن و داد می زدم که جونزی جون مادر صاحاب کارخونه ی مارلبرو بیا بیرون، از چشام جای اشک داره شاش بیرون می زنه. طبق معمول محل سگ هم بم نذاشت و همونطور آهسته و آروم زل زده بود به آینه و مسواک رو آروم روی دندوناش سر می داد. داشتم به دیوار چنگ می نداختم و سرمو می زدم به کمد که بالاخره بیرون اومد و منم در حالی که دیوار دفاعی گرفته بودم جلوم رفتم تو. حس کردم تمام بار زندگی از دوشم برداشته شد و چشم هام اینقدر روشن شد که دیگه می تونستم عینک رو کنار بذارم. شلوارو کشیدم بالا و اومدم دستهامو بشورم و مسواک بزنم. مسواکو برداشتم و تا اومدم سس اش رو روش بمالم دیدم خمیر دندون خالی خالی ئه. جونزی همه ی خمیرو مالیده بود روی آینه و نوشته بود:  
سایه ی غول آسای روی دیوار، چیزی جز حشره ی کوچکی در مقابل نور نیست     
اگر این من ام... پس من کیستم...
مسواکم رو مالیدم به منِ بوداجونز و دندون هامو با چیزی مسواک زدم که نه او بود و نه او نبود...

18
-
مائم که شدیم استراگون و ولادیمیر.
-
پسر می دونی چرا گودو هیچ وقت نیومد؟
-
چرا؟ چون اصن وجود نداشت؟
-
گودو هرگز نیومد چون اگه می یومد دیگه کسی باقی نمی موند که انتظارشو بکشه.
-
خب این نیومدن اش به قیمت سرگردونی دو تا آدم بدبخت تموم شد.
-
این به گودو ربطی نداره. مطمئن باش حتی اگه گودو هم میومد باز اونا می رفتن و یه گودوی دیگه ای پیدا می کردن که هیچ وقت نیاد. آدما اینچنین تشنه ی زندگی در پوچی و سرگردونی هستن.
-
خب پس چرا من تو... چرا ما منتظر هستیم؟
-
چون به هر حال ما هم آدمیم.

19
هیچ وقت نفهمیدم جونزی چه جوری پول در میاره. همیشه ازم مخفی می کنه. با اینکه صب تا شب تو خونست و تنها کاری که می کنه بیل زدن تو باغچه و ور رفتن با گل و گیاهاست، اما همیشه سهم اجاره خونشو می ده و همیشه ته حسابش اونقدری هست که وقتی نشستیم تو یه بار، بره و با لوند بازی بگه «یه آبجو برای خانوم به حساب من!» دیروز بد روزی بود. به خاطر یه وکیل ماتحت گشادی که داریم جریمه مالیاتی شدیم. خودمو باخته بودم و رفتم خونه. کتمو انداخته بودم رو شونم و رفتم تو خونه انگار که از ژان کلود وندام یه کتک مفصل سر یه ماجرای ناموسی خورده باشم. داشت شاخه های درخت مو رو هرس می کرد. بش گفتم جونزی بدبخت شدم. از کجا بیارم بدم این همه جریمه رو. باش درد و دل کردم و گفتم از صب تا شب دارم جون میکنم و آخرش هیچی. دست از پا درازتر یه چیزیم بدهکار می شم. یه نیگایی بم کرد. گفتم چیه باز می خوای نصیحت تحوبلم بدی. چیزی بم نگفت. برگشت و با یه سوت بلبلی تاتسی رو صدا زد. تاتسی همون سگی ئه که اونسری با خودش از ناکجا آبادی که خودشو چند روز توش گم و گور کرده بود آورده بود. تاتسی با اون زبون دراز و آویزونش اومد و شروع کرد لیسیدن پاهای جونزی. بعد جونزی خم شد و یه چیزی در گوش تاتسی گفت. بعد تاتسی سرشو بالا گرفت، سینشو جلو داد و آروم و آهسته مثل یه پادشاه رفت سمت درخت گردوی وسط حیاط. پای چپشو داد بالا و شروع کرد به شاشیدن. بعد با افتخار از مأموریتی که جونزی بش داده بود برگشت و بوداجونز هم شروع کرد به ناز و نوازشش. بعد گفت... خب فکر می کنم تاتسی هم دیگه برای خودش بوداجونزی شده. گفتم چطور مگه؟ گفت نیگا نکردی؟ گفتم به چی؟ گفت به حرفش. گفتم اون که حرف نزد رفت و شاشید! گفت پسره ی اخمق من ندیدی؟ گفتم آخه چیو؟ گفت فرق الاغ و گورخر اینه که الاغ به هر گورخری سواری می ده ولی گورخر به هیچ الاغی سواری نمی ده. الاغ همیشه حمالی می کنه در حالی که گور خر توی دشت و دمر آزادانه جفتک می ندازه. اگه بری و مثل تاتسی یه پاتو بگیری تو آسمون و بشاشی به این دنیایی که داره ازت مثل الاغ کار می کشه یاد می گیری که گاهی یه لنگ در هوا بودن و وقع ننهادن به دور و برت باعث می شه کسی نتونه ازت سواری بگیره. حالا برگه جریمه تو بذار زیر درخت گردو و بیا بریم یه لنگ پا در هوا گروهی بشاشیم روش تا امسال گردو ها قوت بگیرن. گفتم بالاخره مچتو می گیرم که چه جوری پاتو می زاری رو پاتو و کاسبی می کنی و باس من صدات از جای گرم بلند می شه. گفت گورخر نسبت به خر فرق هایی بیش از داشتن یه سری خط سیاه اضافه روی بدنش داره. گورخر پیه گور رو به تنش مالیده و توی دنیای خطرناک وحش زندگی می کنه. گفتم حالا دیگه شک ندارم که یا کوکائین قاچاق می کنی یا دلال علف و ماریجوآنایی. گفت پسر چه ایده ی خوبی! این باغچه ها جون می دن برای علف و سیگاری!

20
زنگ درو که زدن مثل فرفره پرید و درو باز کرد. فهمیدم باز حوصله ش سر رفته و مثل گرگ هایی که روزها وسط بیابون گرسنه به انتظار می شینن تا یه بز بدبختی از جلوشون رد شه، انتظارش به سر رسیده و رفته تا یه حال اساسی بده به اون بدبختی که اومده و زنگ دری رو که نباید می زده زده. بلند شدم برم و تا طرفو خل نکرده از دس این هیولای خوش خط و خال نجاتش بدم. وقتی رسیدم یه کم دیر شده بود و بوداجونز داشت خیلی جدی، شعری تحویل یارو می داد چاک دار و پاره، که یه میلیون سال بود همه ی مردای جهانو، غیر از همجنس باز ها، افسون اعماق ناشناخته ی خودش کرده بود!
+ خب شما تو این خونه چند نفرید؟
- ما زیادیم، زیاد!
+ یعنی دقیقا چند نفر؟
- والا نمی دونم این پسره یه روز اینو میاره یه روز اونو میاره، ولی در کل سه نفریم. البته موقع هایی که مونالیزا سفر نمی ره می شیم بیست و پنج نفر. بعضی وقتا هم تاتسی می ره و دوست دختر پیدا می کنه می شیم پنج نفر. این بی شرفا زود می زان.
+ خونه ی شما چند متره؟
- اجازه بدید...
- جونزی کجا می ری دیوث! آبرومونو بردی پیش این یارو که!
- می رم متر بیارم. پسر این هندونه ها چیه می ذاری زیر بغل ما! ما اونقدراش نیستیم به خدا! ادعای خدایی نداریم به خدا.
- کی گف ادعای خدایی داری؟
- سر این مترو بگیر برو عقب... دیوث همون دئوس ئه که در واقع می شه همون زئوس. این زئوس زن زیاد داشته بالاخره باید یه جوری خوش می گذرونده تو اون آسمون بی آب و علف.
+ خب چی شد؟
- والا متر کردیم...
+ خب چند متره؟
- شما می دونید مساحت یه ذوزنقه که یه ضلعش منحنی ئه چه جوری حساب می شه؟ ببخشید این خونه ما قناس ئه یه کم.
+ خب بگذریم. از بین شما سه نفر چندتاتون شاغلید؟
- خب تعریفتون از شاغل چیه؟
+ کسی که حداقل یه ساعت در روز کار کنه.
- چه کاری؟
+ هر کاری.
- خب این تاتسی که بیست و چهار ساعته تو کار این سگای ماده ی همسایه بغلیه. این پسره هم هی، یه کارایی می کنه. منم دیروز نیم ساعت داشتم آکواریوم خونرو تمیز می کردم، بعدم روم به دیوار یبوست داشتم نیم ساعتی توی دسشویی مشغول کار بودم.
+ خب شما روزانه چقدر تلویزیون تماشا می کنید؟
- والا از وقتی این لُنگ چیای لندنی یه اتوبوس گذاشتن جلو دروازه و توپو از دروازشون شوت می زدن تو باقالیا مائم دیگه تیلیفیزیون نیگا نمی کنیم. ایشالا کاتالانا که به خودشون اومدن هستیم در خدمت برنامه های ورزشی.
+ بعد اینکه شما حدوداً چند جلد کتاب تو خونه دارید؟
- واویلتا! کتاب؟! ما به این چیزا اعتقاد نداریم!
+ روزنامه چی؟
- روزنومه چرا. باش شیشه پاک می کنیم. شبائم می ندازیم رو زمین شام می زنیم. سفرمونه.
+ آخرین سوال اینکه آیا شما در خونوادتون از روش های جلوگیری از بارداری استفاده می کنید؟
- بله انواع و اقسام! یه موقع هایی این پسره می کشه بیرون گاهی ما می کشیم بیرون. بعضی وقت هائم یه چیزی می کشیم سرش می ذاریمشون تو انباری.
+ نه منظورم بارداریه! من چه کار دارم به بار و بندیل شما آقا!
- واویلتا! خب اینکه سوال نداره. ما تو خونمون هممون بارمون خنثی ئه. مرض نداریم دسمونو بکنیم تو پیریز برق که.
+ به هر حال اینا از طرف سازمان کنترل جمعیت اهدا می شه به خونواده ها. بفرمائید.
- این چیه؟
+ خداحافظ شما!
- پسر این چیه این داده؟ عین بادکونکه.
- کاندومه دیگه.
- حالا چی کارش کنیم؟ باد کنیم بفرستیم هوا؟ ما که الان این کاره نیستیم آخه. بدیم به این تاتسی بلکه ایدز میدز نگیره ازین جنده سگ همسایه.
- الان ارضاء شدی؟!!! راضی شدی؟ خوب دهن یارو رو صاف کردی؟
- واویلتا! ما اهل این کارا نیستیم. ارضاء از ارض می یاد. ما زمینی بشو نیستیم پسر. ما تو آسمونا سیر می کنیم.
- چی می گی بابا. همه دنبال عشق و حالن دیگه. نمونش خود تو. تا یه دختر خوشگل می بینی هزار و یک بامبول در میاری که توجهشو جلب کنی.
- من هیچ وقت نمی خوام پلک بزنم. اما همیشه پلک می زنم.
- خب پس باسه ما فیلم بازی نکن. توام عین خودمون دنبال این چیزایی.
- پسر تو توی زندگیت دنبال چی هستی؟
- نمی دونم. شاید خوشبختی.
- خوشبختی یعنی چی؟
- یه جور حسه. تعریف نباید داشته باشه. شاید حسی باشه که توش احساس رنج نمی کنی و سراسر آرامش و حس خوبه.
- اما نمی شه تو دریا بود و اسب سواری کرد.
- جونزی من مطمئنم یه همچین چیزی هست. خیلی ئا خوشبختن. پول دارن، ماشین دارن، خونه، تعطیلات، آرامش، محبت. همه چی دارن و دارن عالی زندگی می کنن. فکر می کنی برای چی دارم اینقدر جون می کنم. بالاخره هر آدمی به امید احتیاج داره و یه هدف.
- نه پسر اخمقم. انگار تو پیاده بشو نیستی. همچنان سوار یه خر شدی و داری دنبال خر می گردی.
- ببین جونزی این حرفای تو باسه آدم نون و آب نمی شه. تو همش می خوای مخالفت کنی. همش می خوای بگی خیلی می دونی و خیلی می فهمی. من هر چی بگم باهام مخالفت می کنی. اگه بگم روزه بهم می خندی و می گی شبه. اگه بگم دنیا قشنگه می گوزی و می گی که ریدمانی بیش نیست. اگه بگم ریدم تو زندگی، دستتو می کنی تو باغچه و یه شاخه گل می دی دسم. اینم ازون حرفاته. اگه می گفتم دنبال خوشبختی نیستمو اینا اراجیفه با هزار و یه دلیل بهم می گفتی که نه خوشبختی هستو این منم که بلد نیستم بهش برسم!
بعد از اون بوداجونز هیچی نگفت. حتی نگاه هم بهم نکرد. رفت و توی اتاقش گرفت خوابید. هیچ وقت اینقدر بد سرش داد نزده بودم. خودمم ناراحت بودم. صبحی که بیدار شدم برم سر کار دیدمش که داشت قلاب ماهیگیریشو از زیر زمین بیرون می آورد. بش گفتم باز کدوم قبرستونی می خواد بره پی یللی تللی. آخه الان فصل ماهیگیریه؟! جوابمو نداد. کلاه حصیریشو روی سرش سفت کردو از خونه زد بیرون. خدا می دونه چند روز دیگه بر گرده. در خونرو قفل کردمو رفتم تو کوچه. سرم پائین بودو تو فکر و خیال خودم بودم که دیدم جونزی نشسته سر کوچه. پاهاشو آویزون کرده بود تو جوب آب و قلابو انداخته بود تو جوب آب که آبش گلی و بدبو بود. شوکه شدم. باز می خواست مارو مسخره ی در و همسایه کنه. رفتم گفتم جونزی جون مادرت بی خیال شو. آخه این چه کاریه؟ چرا اینقدر خل چل بازی در میاری. بم گفت خفه شم و ساکت باشم وگرنه ماهی هارو فراری می دم. بعد کلاهشو روی صورتش سایه کرد و لم داد به کوله پشتیش و خیلی آروم و با تمرکز قلاب ماهیگیری رو گرفته بود. بش گفتم آخه کیو دیدی که از جوب آب و فاضلاب ماهی بگیره. گفت اگه می شه تو دنیایی که بر پایه ی رنجه خوشبخت بود پس از جوب آب هم می شه ماهی گرفت. حالا برو و بذار با امیدی که دارم یه ماهی بگیرم. اون روز جونزی تا غروب دم جوب آب نشست. و شب هنگام بود که با یه قوطی کنسرو تن ماهی که از بقالی خریده بود به خونه برگشت...

در قلب من اژدهایی خفته است که تنها نفس آتشین اش کافی است تا تمام احساساتم خاکستر شود. تنها خمیازه اش کافی است تا از هیبت خشم و غرشش بدنم به لرزه افتد. احساس می کنم دارد زنجیرهایش را پاره می کند. احساس می کنم دارد سینه ام را می شکافد تا بیرون بیاید، بال های جهنمی اش را باز کند و همه جا را با نفس آتشینش به آتش بکشد و من نمی دانم چطور می توانم در سینه ام حضور چنین اژدهایی را تاب آورم...