نفس نفس می زدم و دنبال قطار می دویم. درهایش سوت می کشید و داشت بسته می شد. یک دستم را محکم گره کرده بودم به بند کیفم و دست دیگرم در هوا می چرخید. چند باری پایم گرفت به برجستگی سنگفرش خیابان اما هر دفعه نه زمین خوردم و نه توانستم حواسم را جمع کنم تا باز زمین نخورم بدون آنکه به زمین بخورم. عینکم خیس شده بود و چشمم از دنیا همان چیزی را می دید که تلسکوپ هابل یک کهکشان دورافتاده را با اشعه ایکس پخش و پلا. نمی دانم چرا دهانم باز بود اما کمی آب باران داخل دهانم رفته بود و سعی کردم تف اش کنم بیرون. تشنه ام بود اما آب داخل دهانم را منزجر کننده یافتم. مزه ی خون را در انتهای زبانم حس می کردم و التهاب گلویم نفسم را بند آورده بود. وقتی به در قطار رسیدم چشم هایم سیاهی می رفت و پاهایم نای بلند شدن و بالا رفتن از پله های قطار را نداشتند. اولین صندلی خالی را که دیدم خودم را انداختم رویش. کیفم را از پشتم کشیدم و پرت کردم. نفسم بالا نمی آمد. ناخودآگاه دستم را روی سینه ام گذاشتم. کمکی نکرد. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و خون در رگ هایم کوانتومی شده بود و با فشاری شدید هر چند لحظه یک بار داخل بدنم مته می زد. دستم را از روی سینه ام برداشتم و نگاهی به آن انداختم. پهلوها و ران های پایم نبض شان حسابی می زد و به تپشی عجیب افتاده بودند. باز دستم را نگاه کردم. کمی تکانش دادم. مطمئن شدم دستم را حس می کنم و می توانم تکانش دهم. دوباره آن را روی سینه ام گذاشتم. پاهایم می لرزید، پهلوهایم می جهید، چشم هایم سیاهی می رفت اما هیچ چیز درون سینه ام نمی تپید...‏


Comments (0)