من در این سال ها فهمیدم تنهایی نه یک موقعیت و شرایط ویژه بلکه یک راه و سرنوشت است و بیش از آن بر این باورم که تنهایی همیشه چهره ای یکنواخت ندارد. من آن را ماه ای می دانم که همواره در حال تغییر شکل است و گاهی حتی خودش با خودش بیگانه می شود و قسمت هایی از آن پنهان می گردد. تنهایی همواره آمیزشی است بین خود و من و در این بین گاهی می شود که این دو چهره ای یگانه می یابند. آن لحظات ناب تنهایی. آن لحظاتی که می نویسم و آن موقعیت هایی که از بودن در یک جنگل، در مسیر صدای فروریختن موج دریا بر ساحل  قرار گرفتن و یا از خواندن یک کتاب جذاب لذتی وافر می برم و خودم را وامی نهم، آن زمان ها ماه کامل است و خود و من از بودن در کنار هم لذت می برند و اینگونه تنهایی هم زیباست و هم زندگی و هم همه چیز.

 اما لحظاتی هم هست که بیش از حد کش می آیند، نشسته ای در گوشه ای، بی حوصله، غمگین، با دلی گرفته، ده ساعت خوابیده ای و سرت درد می کند، حوصله ی کاری را نداری و آخرین باری که با یک انسان حرف زده ای یادت نمی آید و از همه ی این ها مهمتر بارانی سربی از کلمات، تصاویر، حسرت ها و تمام عقده های زندگی بر سرت می ریزند که چون مجال برون ریزی نداشته اند آنچنان درونت جمع شده اند که احساس بودن در یک کلاهک هسته ای را داری که جایی بین آسمان و زمین قرار است تا چند لحظه ای دیگر تمام آن انرژی دهشتناک را در کسری از ثانیه آزاد کند،. در چنین مواقعی تنهایی دیگر نه یک زیبایی بلکه یک سایه است که تمام وجود انسان را در تاریکی خودش فرو می برد. می شود ماه ای به خسوف رفته. می شود یک جدایی طولانی بین خود و من. من هرگز نمی تواند تنهایی ناشی از نبودن با خود را با خود حل کند و به همین دلیل فرو می ریزد، به همین دلیل جای نامرئی ناخن هایش روی تمام دیوار های خانه اش قابل رویت است و به همین دلیل است که همواره در طول تاریخ دست هایش را روی گوش هایش گذاشته و جیغ کشیده است...

Comments (0)