وقتی ده هزار پا زیر آب های اقیانوس از فشار بی نهایتش نفس ات می گیرد و احساس می کنی هر لحظه ممکن است از درد منفجر شوی، وقتی آن زیر اینقدر تاریک است که هیچ چیز را نمی بینی و تمام آن آدم های بالا تو را نمی بینند و اصلا برایشان اهمیتی ندارد که باشی یا نباشی و در چه حالی، آن گاه مجبوری خودت را خالی کنی. وقتی خودت را خالی می کنی دیگر فشار را کمتر حس می کنی. زیرا تو هم از تمام آن آب های تاریک پر خواهی شد و فشار درون و بیرون تو مساوی خواهد شد. بعد می توانی بودن در آن زیر ها را تاب بیاوری. درست است که درد دارد. درست است که در تاریکی غوطه وری و تنهایی روز به روز بیشتر تو را به یاد بودن در زیر سنگ قبر ها می اندازد اما انسان همین است. همیشه راهی پیدا می کند برای زنده ماندن. حتی اگر همه چیزش را از دست یافته بیابد.
جهان رنجوری چون من نمی تواند انتظارات زیادی از اطرافش داشته باشد. بگذار همین گونه پیش برود. بگذار آدم ها آن بالا زندگیشان را بکنند. تو هرگز نمی توانی با آن ها باشی. زیرا یک جهان رنجوری و آن ها زندگی می خواهند و شاید این دو برای خوب زیستن شان در تضاد باشند. دلم می خواست برای همیشه سکوت کنم. چون دیگر هیچ گوشی نیست برای شنیدنم. اما من هیچ وقت شاعر نبودم و شاید برای این است که گاهی باید بنویسم و باز هم باید باشم.... نویسنده در تاریکی.
11:27 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)