دست راست هم را با این که از راست ها خوشمان نمی آمد مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق که باز تاکید می کنم مثل! و باید ادامه دهم که عاشق و عاشق چون هیچ کدام حاضر نبود نقش سخت و کسل آور معشوق را بازی کند، و باز باید ادامه دهم که مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق حسابی پشت و بازوی هم رو مالوندیم و چشم هایمان از دیدن دوباره ی یک دوست فشفشه بازی شان گل کرده بود و دیدم داخل چشم هایش حسابی می درخشید. مدتی که به هم زل زدیم و مثل همیشه بوداجونز داشت دوستیمان را با سکوتش گرامی و ارج و ارزش و طلا و جواهر می داشت یک سگ کوچک، قهوه ای و البته خجالتی با همان سر پائینش از پشت پاهای بوداجونز خودش را نمایان کرد و تا مرا دید گوشهایش تیز شد و پا به فرار گذاشت و برای همین در این قسمت نشانی از سگ نخواهد بود! سکوت را شکستم و پرسیدم این همه مدت کجا بوده. گفت به سفر رفته بود. گفتم اینو که می دونم! بشین برام تعریف کن کجا رفتی. این سگرو از کجا آوردی؟ گفت یه قسمتهائیشو برات تعریف می کنم و یه قسمتهایی رو نه. اخمی کردم. بعد یک ابرویم را بالا دادم و چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم که توام شدی مثل مونالیزا؟ تو این چند وقتی که نبودی حسابی دعوا موا داشتیم. پرسید چطور؟ گفتم یک هفته ای خبری ازش نبود. نه تلفنشو جواب می داد و نه زنگی می زد و اصولا آب شده بود رفته بود تو زمین و می دونی که چه حالی داشتم! و بعد برگشت! و زنگ زد! انگار نه انگار! بهش گفتم این یه هفته کجا بوده. گفت با خانواده رفته بودند باغ وحش و پارک و یک روز هم خونه ی عمش بوده. گفتم این که شد دو روز! پنج روز دیگه کجا بودی؟ تلفنت چرا قطع بود؟ بعد اون هی طفره می رفت و می گفت هیچی و این بود که دعوامون شروع شد. در تمام این مدت که سخنرانی می کردم بوداجونز دستش را تا مچ کرده بود داخل دماغش و حسابی داخلش را تی می کشید و انگشتش را هنرمندانه و با انعطافی خارق العاده طوری داخلش می چرخاند که حتی مارتا گراهام هم هرگز این چنین انعطاف و چرخشی را نتوانسته بود اجرا کند. بعد آنرا از بالا به پائین می کشید و آن چیزهایی که داخل دماغش شکار کرده بود مثل گلوله های برف داخل دستش غل می داد، گرد می کرد و پرتشان می کرد روی زمین. بعد که حرفم تمام شد طوری مرا نگاه کرد انگار دارد تابلوی پرتره ی ماری ترزه ی پیکاسو را با گردنی کج نگاه می کند و شکل تغییر یافته ی دماغ و چشم هایش و دوگانگی زاویه دید چیزی که می دید حسابی او را مات و مبهوت و از عقل ساقط کرده بود. وقتی دیدم او چیزی نمی گوید شروع کردم صحبت کردن از سعه صدر خودم و اینکه اگر هر کس جای من بود چنین می کرد و چنان می کرد. بوداجونز ناگهان به خودش آمد و سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و گفت دوست من، من واقعا به شما افتخار می کنم! اجازه بدهید دستهایتان را بفشارم. نگاهی از سر تعجب به او کردم و برای لحظه ای بهتم زد. دستهایش را آورده بود جلو و آغوششان را برای دست هایم حسابی باز کرده بود. یکهو یادم آمد این دست های پیشآهنگ شده تا چندی پیش داخل دماغ بوداجونز دوچرخه سواری می کردند و برای همین دستم را به سرعت عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. گفت چت شده مرد؟! می خوام باهات یه دست مردونه بدم! چطور وقتی به خانه آمدم حسابی دستهام رو فشردی؟ گفتم انتظار ندارد که دستهایش را وقتی تا ته داخل دماغش بوده بگیرم و بفشارم! گفت آخه چرا؟ گفتم چندش ام می شه، دست هات کثافته! پرسید از کجا می دونم قبل از اینکه وارد خانه بشه دستهاش داخل دماغش نبوده که آنقدر با شوق آنها را فشردم. سرش داد زدم و گفتم کثافت! یعنی دستهات اون موقع هم مثل خودت کثافت بود؟! کمی خندید... از آن خنده هایی که انگار آدم را می گذارد روی رنده و بالا پائین می کند و آنچه از انسان باقی می گذارد یک خمیر آبکی خرد شده است! بعد گفت می بینی! تو دست مرا یکبار به گرمی فشردی و یکبار رد کردی و در هر دو حالت من دست هایم داخل دماغم بود. منتها تمام احساساتت ناشی از تصوراتی است که با دانستن حقیقت در تو ایجاد می شوند و به این ترتیب دوست من! تلاش برای دانستن حقیقت چیزی نیست جز ریختن خاک بر روی سر خودت. جز آزار و ناراحتی و خشم فایده ی دیگری ندارد. فضول نباش! به طرفت اعتماد کن تا بتوانی راحت تر زندگی کنی و خواهی دید فشردن دستهایی دماغی با شور و نشاط و رضایت تو را نخواهد کشت! به هر حال پیشنهاد من به تو این است که حداقل روزی سه بار دست هایت را خوب بشوئی!

Comments (0)