چراغ خونه ها خاموش بود، بچه ها نق نمی زدن و پسته های خندونِ مادر مرده هنوز یه شب تا اعدام فاصله داشتن. همه چی آماده بود تا مردم دوباره صبح از خواب بیدار شن و خوشحال و خندون سال نو رو جشن بگیرن و برنو خوب به طبیعت اطراف شهر تجاوز دستجمعی کنن. ‏
اون شب اما یه سایه وارد شهر شد، از دیوار ها بالا رفت و توی تک تک خونه ها سرک کشید. صبح که مردم بیدار شدن تو بهت و حیرت فرو رفتن.‏
 سفره های هفت سین، ماهی قرمزا، آجیل ها و شیرینی ها، همه و همه دزدیده شده بودن. حتی یه نفر توی شهر پیدا نمی شد که یه چیز سین دار داشته باشه. ساعت خونه ها، سینی و سماور، سوپ مونده از شام دیشب و حتی سیفون دستشویی ها دزدیده شده بود. مردم خواستن از خونه ها بیرون بیان ولی دیدن که اون بیرون برف شدیدی میاد. پارو گرفتن دستشون و تا میدون شهر پارو زدن. ‏
همه ناراحت بودن و تا عید دو سه ساعتی بیشتر باقی نمونده بود. شهردار شهر به مردم گفت یه نفر می خواد عیدشونو بدزده. یکی که حتما از عید خیلی بدش میاد. مردم همدیگرو نگاه کردن. کی می تونست باشه غیر از فرینچ که هر سال عید خودشو توی خونش بالای تپه ی خارج شهر زندانی می کرد تا خوشحالی و شادی مردمو نبینه و هرگز حاضر نشده بود تو جشن های عید شرکت کنه. مردم خشمگین به سمت خونه ی فرینچ حرکت کردن ولی هنوز به چند قدمی اونجا نزدیک نشده بودن که فرینچ با داد و بیداد مردمو ترسوند و با اسلحه اش از پنجره شلیک کرد. همه ترسیدن، فرار کردن. ‏
مردم ناراحت و عصبانی دوباره دور هم جمع شدن. اگه فرینچ همه ی سین هارو دزدیده بود اونا چطور باید سفره ی هفت سین می چیدن. چطوری می شد بدون آجیل و شیرینی و ماهی قرمز توی خونه نشست و به بچه ها عیدی داد. اصلا مگه می شد تو این برف شدید کسی باورش بشه که بهار شده. ‏
اونا به یه قهرمان نیاز داشتن، به یکی که عید رو براشون برگردونه. یه قهرمان واقعی که حاضر باشه خودشو برای مردم به خطر بندازه. ‏
یه نفر به مردم قول داد عید رو براشون برگردونه. اون قهرمان اسمش پاتریشیا بود. مردم حیرت زده نگاهی به پاتریش انداختن و انگار همه مطمئن بودن که حتما تو یه ساعت عید برمی گرده و اونا می تونن با خیال راحت برن تو خونه هاشون. پاتریشیا جاذبه ی توریستی شهر بود! اگه مردم برای دیدن اهرام ثلاثه می رفتن مصر، اگه برای دیدن ایفل و لوور می رفتن پاریس، اگه برای تفریح تو ساحل گرم و شنا می رفتن مایورکا، فقط به این دلیل به اون شهر می رفتن تا زیبایی پاتریش رو ببین. هرچقدر فرینچ زشت بود پاتریش زیبا بود. اون زن اینقدر زیبا بود که وقتی ساعت سه صبح می رفت توی خیابون فروشگاه ها شروع به کار می کردن. وقتی از کوچه ها رد می شد کور ها براش سوت می زدن و همیشه چند تا ماشین پلیس و آتشنشانی دنبالش بودن تا وقتی ماشین های تو خیابون به خاطر دید زدن پاتریش تصادف می کنن یا مستقیم می رن تو تیرچراغ برق، سریع مردم رو نجات بدن. اون اینقدر زیبا بود که وقتی برای چند لحظه از پشت بوم خونه پائین رو نگاه می کرد درخت ها چند متر رشد می کردن. همه می گفتن که اگه داروین زنده بود با دیدن این دختر حتما تو تئوری تکاملش تجدید نظر می کرد. ‏
اما فرینچ برعکس پاتریش به حدی زشت بود که اگه واحد زشتی اسکناس های یه دلاری بود، اون کل خزانه ی بانک فدرال آمریکا می شد. دندوناش به حدی زرد بود که وقتی وسط خیابون می خندید ماشین ها سرعتشونو کم می کردن. وقتی می رفت فرودگاه همه ی دوربین های امنیتی رو خاموش می کردن، اگه می رفت باغ وحش نگهبانا اجازه نمی دادن برگرده، وقتی از خیابون رد می شد کورها عینک آفتابی می زدن و با دست جلوشو می گرفتن. اون بحدی زشت بود که وقتی تو بازی قوتبال دروازبان می شد تیمشون تو هیچ مسابقه ای گل نمی خورد چون توپ همیشه به محض اینکه چهره ی فرینچ رو می دید تغییر مسیر می داد. اون وقتی بدنیا اومد اونقدر زشت بود که برای اینکه مادرش از وحشت ایست قلبی نکنه روی سرش پارچه کشیدن. فرینچ توی خونش به آینه احتیاج نداشت. جای آینه روی دیوار نوشته بود «وحشتناک، مثل همیشه» و هر روز صبح، وقتی بیدار می شد این جمله رو خوب نگاه می کرد.‏ 
همه می دونستن که هیچ کس نمی تونه در برابر زیبایی پاتریش مقاومت کنه. اما هر سربازی هرچقدرم که ورزیده باشه باز برای یه جنگ تمام عیار به اسلحه نیاز داره. برای همین قهرمان شهر وارد خونه شد، اول صورتش رو با یه لایه کرم مرطوب کننده پوشوند. بعد کرم پودر رو برداشت و روی صورتش مالید. پن کیک تیره رو از گوشه ی لب های برجستش تا کنار گوشش کشید تا گونه هاش برجسته تر شه. موهای خرماییش رو بافت و سایه ی براق و رژ لب نارنجی به لب زد. مداد مشکی آخرین سحر ساحره بود و انتخاب لباس ها تنها نیم ساعت طول کشید. البته اون وسط به چند تا مجله ی مد هم یه نگاهی انداخت. ولی خودش رو که تو آینه نگاه کرد اونقدر زیبا به نظر اومد که هیچ نیازی به چیز دیگه ای نبود. ‏
سوار تانکش شد که یه مدل مشکی مرسدس بنز جی پونصد و پنجاه بود و راهی خونه ی فرینچ شد. ‏
فرینچ از دور داد زد برگرده ولی پاتریش به راهش ادامه داد و خیلی خونسرد از ماشین پیاده شد. فرینچ تهدید کرد شلیک می کنه ولی پاتریش محکم به در زد. ‏
زود باش فرینچ! این در لعنتی رو باز کن. ‏ -  
اینجا چی می خوای. ‏ - 
 فرینچ. بذار زود این بازی رو تموم کنیم. تو هرچی رو که دزدیدی به مردم پس می دی و منم در عوض بهت کمک می کنم.‏ - 
تو چه کمکی می خوای به من بکنی؟ -
ا- خب ببین، من می دونم که تو اینقدر زشتی که هیچ دختری حاضر نیست حتی برای یه دیقه پیشت باشه ولی اگه هر چی دزدیدی پس ‏بدی من قول می دن برای یه ساعت پیشت باشم.‏ 
من الان سرم شلوغه. می شه یه زمان دیگه بیای تا محلت نذارم؟‏ -
این درو باز کن. من باید ببینمت. ‏ - 
ا- اینقدر به فریبایی خودت مطمئنی؟ می دونی چیه. تو همه ی اون زمانایی که تو داشتی جلوی آینه خودتو درست می کردی من‏ جلوی اینه نبودم!‏
خب که چی.‏ -
ا- این یعنی برخلاف تو که آی کیوت شاید به اندازه ی کنسرو تن ماهی هم نباشه من خوب بلدم از مغزم استفاده کنم و با این چیزا خر ‏نمی شم جیگر.‏ 
ببینم فرینچ، تو برای اینکه اینقدر زشت باشی گواهینامه هم لازم داشتی؟ -
پاتریش من همیشه فکر می کردم اگه آدمی مثل تو یه مغز دیگه داشت حتما اون مغز تنها می موند.‏ - 
بهتره این بازی هارو تموم کنی و این درو باز کنی. همه می دونن که تو چرا بیرون شهر زندگی می کنی. ‏ -
من طبیعت رو دوست دارم. ‏ - 
واقعا هنوز طبیعت رو دوست داری؟ بعد از کاری که باهات کرده!‏ -
 تو چی؟ بعد از کاری که طبیعت باهات کرده چطور ازش فراری هستی. ‏ -
تو به زیبایی من حسودیت می شه؟ از اینکه زشتی عصبانی هستی؟ - 
 ا-هیچ وقت حاضر نیستم کلم اندازه ی گیلاس باشه ولی زیباترین آدم شهر باشم. اصلا راستشو بخوای تو یه تشکرم به من              بدهکاری. ‏
چه تشکری؟ -
 ا- خب همه ی این خوشگلی تو بدون زشتی من هیچی نیست. همونجوری که افکار و نوشته های من بدون حماقت تو هیچ ارزشی ندارن. ‏
چرا فکر می کنی هر کسی که زیباست احمقه؟ - 
من هیچ وقت چنین فکری نمی کنم ولی انگار تو، تو این سال ها خیلی تلاش کردی تا اینو به من تحمیل کنی!‏ - 
ولی اینا چیزی رو عوض نمی کنه. من برای این بحثای احمقانه اینجا نیستم. فقط این درو باز کن، من باید برم دستشویی.‏ - 
چرا فکر می کنی اگه من ببینمت موفق می شی. هیچ نمی فهمم. ‏ - 
ا- فرینچ تو تنهایی. برای همین از شادی و خوشحالی مردم متنفری. برای همین هیچ وقت با ما تو جشن های عید شرکت نمی کنی.‏ تو زشتی و به خاطر این زشتی نه از خودت که از مردم متنفری. ولی راهش این نیست که عیدشونو بگیری. راهش این نیست که شادی شونو بدزدی.‏ 
من برای این مسخره بازی ها وقتی ندارم. شادی های احمقانه ی مردم برای من هیچ جذابیتی نداره. ‏ -
تو از عید می ترسی چون توی عید همه چی سبز و زیبا می شه، مردم لباس های قشنگ می پوشن و همه جا تمیزه و همه ی اینا باعث می شه تو زشت تر به نظر برسی. ‏
 ا- می دونی چیه پاتریش. همونجور که تو قبول داری زیبایی، منم قبول دارم که زشتم. ولی من ازینکه زشتم شرمنده نیستم. و مثل تو هم احمقانه بهش افتخار نمی کنم. ‏
یعنی تو واقعا فکر می کنی کسی می تونه به زشتیش افتخار کنه؟!‏ - 
ا- چرا که نه. من به خاطر زشتیم خیلی چیزا بدست آوردم. می تونستم خیلی راحت بهش افتخار کنم. چه فرقی هست بینشون وقتی آدمابه چیزی افتخار کنه که خودش اونو بدست نیاورده. ‏
  ا- ولی من برای زیبا موندن زحمت می کشم. تو فکر می کنی الکیه. روزی چند ساعت باید وقت بذاری فقط برای اینکه صورتت شاداب به نظر برسه. ‏
خب راستشو بخوای خوبی زشت بودن اینه که نیازی نداره تا مراقبش باشی. اجازه می ده کارای دیگتو بکنی. ‏ -
ولی این باعث شده تو تنها شی. کسی طرفت نیاد و از مردم متنفر باشی.‏ -  
تو تنها نیستی؟ -
نه! ابدا. می دونی من روزی با چند نفر حرف می زنم؟ -
تو واقعا فکر می کنی هر کسی با دیگران حرف بزنه تنها نیست؟ -
معلومه که نه. اونا همشون اینقدر با من مهربونن که همیشه حس خوبی دارم.‏ - 
ا- هیچ می دونستی اکثر اون آدما به خاطر زیباییته که دورت جمع می شنو باهات حرف می زنن. در واقع تو پشت زیباییت پنهان  شدی.‏ 
و توهم پشت زشتی ت.‏ -
ا- چه فرقی می کنه. تو پشت زیباییت تنهایی و من پشت زشتیم. به این فکر کردی که اگه یه روز چهرت رو از دست بدی. اگه یه روزی پیر و زشت بشی چند نفر ازین آدما کنارت باقی می مونن و باز باهات مهربونن. ‏
ا- خب من باید از داشته هام و از امروز حداکثر استفاده رو بکنم. اینطوری اون زمان بیشتر حسرت می خورم. فرینچ! این درو باز کن. ‏

فرینچ بالاخره درو باز کرد. سرش رو پائین انداخته بود و سعی می کرد تو سایه ی پشت در خودش رو پنهان کنه. پاتریش به سمت فرینچ رفت. دستش رو به صورت زبر و پر چاله ی فرینچ کشید و لبخند زد. فرینچ سرش رو بلند کرد و برای اولین بار خوب پاتریش رو نگاه کرد. دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه. پاتریش رو محکم به آغوش کشید و اونقدر هل شد که پاش به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد.‏
 هم آغوشی اونا یه ساعت و سی دقیقه طول کشید. بعد خسته ولی شاداب روی میز نشستن و پاتریش زانوهاش رو بغل کرد. فرینچ برای پاتریش چای ریخت و یه نخ سیگار بهش تعارف کرد. پاتریش سیگار می کشید و درخت های بی برگ رو نگاه می کرد که هنوز تو خواب زمستونی بودن. برگشت و به فرینچ لبخند زد. ‏
راستی فرینچ، سین هارو کجا قایم کردی؟ ماهی قرمزا زندن؟ -
راستشو بخوای من همیشه به سیر حساسیت داشتم. فکر نکنم حتی اگه می خواستم می تونستم اون همه سیر رو بدزدم. ‏ -
پس اگه کار تو نیست. اگه تو عید رو ندزدیدی پس کار کیه؟ -
می دونی پاتریش... وقتی مردم شبا خوابن، سایه هاشون خیلی خیلی بیدارن. ‏ -



همهمه ی بچه ها قاطیِ موج هایِ سیالِ گرمای تابستانی شده بود. ‏
تو افقِ دشتی در حوالی مناطق سرسبز اطراف ویِلون، اگزیستانسیال کوچولو ایستاده بود و رقص گرمارو تماشا می کرد. ‏
یه چیزی در افق دوردست، درست پشت درخت ها می درخشید. نورش نه اونقدر قوی بود که به نور چراغ قوه یا انعکاس آینه شبیه باشه و نه اونقدر ضعیف بود که حس توهم به آدم بده. ‏
اگزیستانسیال سبک بود. راحت می شد اونو با یه دست از روی زمین بلند کرد و گذاشت یه جای دیگه. به خودش که اومد وسط بچه ها بود. مامان دستی روی سرش کشید. گفت با بچه ها بازی کنه. اما اگزیستانسیال سرش رو انداخت پائین، از زیر دست و پای بچه هایی که داشتن انرژی هاشون رو بی خود تخلیه می کردن عبور کرد  و به سمت جنگل رفت. ‏
شب که اهل فامیل گروه گروه، چراغ بدست وارد جنگل شدن تا اونو پیدا کنن پدرش اولین کسی بود که اونو در اون حالت دید. رفته بود بالای یه درخت و زل زده بود به یه سوراخ که انگار لونه ی سنجاب ها بود. صداش که کردن جواب نداد. انگار خوابیده بود. درست مثل اینکه تو خواب راه رفته باشه. هیچ کس نتونست از درخت بالا بره. چند نفر دنبال نردبون رفتن. ولی قبل از اینکه برگردن اگزیستانسیال ناگهان از بالای درخت روی زمین افتاد و سی ثانیه بیهوش شد. وقتی پدرش روی صورتش آب ریخت بهوش اومد، طوریکه انگار از خواب بیدار شده باشه. ‏
اول فکر کردن لکنت زبان داره. بعد خیال کردن گوش هاش نمی شنون و دست آخر به ذهنشون رسید که شاید بچشون کودنه. هر بار که باهاش حرف می زدن  جوابی ازش نمی شنیدن. مگر اینکه صبر می کردن و مثلا چیزی حدود سی ثانیه بعد جوابی می گرفتن. مادرش فکر می کرد اینها به خاطر افتادن بچه از بالای درخت و لابد ضربه خوردن به مغزشه. ولی کم کم همه متوجه شدن اگزیستانسیال از همه چیز سی ثانیه عقبه. وقتی کسی جکی تعریف می کرد اون سی ثانیه بعد می خندید. وقتی توی سینما همه سالن رو بعد از اتمام فیلم ترک می کردن اون سی ثانیه بعد بلند می شد. وقتی دستش به یه چیز داغ می خورد سی ثانیه بعد گریه می کرد و انگار اگزیستانسیال همیشه سی ثانیه از زمان عقب بود.  شش سالش بود که برای اولین بار پیش یه روانپزشک رفت. روانپزشک که جوابای درست و حسابی ازش نمی گرفت با پدرش صحبت کرد. وقتی جلسه تموم شد بهشون گفت تنها راه برای رفع این شوک و گره ی ذهنی اینه که بچه رو ببرن درست روی همون درخت و از اون بالا بندازنش پائین. پدر و مادر نقشه کشیدن زیر درخت یه تشک بندازن. بچه رو ببرن بالا و بعد بهش بگن پپره پائین. اما اونا یادشون نبود بچه از کدوم درخت بالا رفته. پدر به مادر گفت چه فرقی می کنه کدوم درخت بوده. مهم اینه که این همون نزدیکی هاست. اما بچه می ترسید و حاضر نبود از درخت بالا بره. پدر سعی کرد درختای کوچیک تری رو انتخاب کنه. سعی کرد از نردبون استفاده کنه، ولی بی فایده بود. بعد تصمیم گرفت اول خودش از درخت بالا بره و بعد بچه رو بالا بکشه. اما به خودش که اومد دید اگزیستانسیال غیبش زده. از درخت پرید پائین و دید بچه به طرز باور نکردنی از یه درخت بالا رفته و زل زده به یه سوراخ سنجاب. خوشحال شد. رفتو تشک رو پهن کرد. بچه رو صدا زد تا بپره پائین. اما بچه واکنشی نشون نداد. سی ثانیه صبر کرد اما باز هم بی فایده بود. خواست از درخت بالا بره که بچه مثل یه تیکه چوب خشک پائین افتاد. وقتی بعد از دو روز حالش بهتر شد و از تختخواب بیرون اومد پدرش حالشو ازش پرسید و اگزیستانسیال یک دیقه ی بعد جواب داد، بله خوبم. ‏
عقب موندگی های یه دیقه ای اگزیستانسیال یه زندگیه. یه بخش از یه رمان طولانیه. ‏
سه بخش از این زندگی تو این داستان جا می گیرن:‏

بخش دوم:‏
این مکالمه ها کوتاهن چون خیلی بیشتر از اونچه فکر می کنید به طول انجامیدن:‏

بابا، وقتی من خیلی پیر بشم، عین عمو ناجیبچو می میرم؟ ‏ - 
چرا همچین فکر می کنی پسرم؟ - 
آخه سفید شده بود، نمی توست راه بره، خوابیده بود و جواب هیچ کسیو نمی داد.‏ - 
ببین پسرم آدما وقتی پیر می شن می میرن. همه می میرن. اینو می فهمی که عمو مرده نه؟ - 
آره می فهمم ولی نمی دونم چرا عمو امشب شام نیومد خونمون. ‏ - 
 پسرم مرده ها نمی تونن راه برن. اونارو زیر خاک دفن می کنن.‏ - 
منم زیر خاک دفن می شم؟ - 
تو قرار نیست دفن بشی. تو هنوز بچه ای و یه زندگی خیلی طولانی داری.‏ - 
بابا وقتی آدما می میرن زیر خاک تنهان؟ - 
پسرم اونا مردن دیگه نیازی ندارن که با کسی باشن. ‏ - 
من دلم می خواد راننده اتوبوس بشم.‏ - 
چی شد که یهو خواستی راننده اتوبوس باشی؟ - 
آخه دلم نمی خواد تنهایی بمیرم.‏ - 

بخش سوم:‏
دست ماریا رو گرفته بودو دویدن توی طویله. بوی نم بارونِ دیشب اجازه نمی داد عطر ماریا رو که از بدنش مثل شعله های آتیش بیرون می جهید  بو کنه. ولی در عوض می تونست دست های ظریف و نرم اونو در دست بگیره و زل بزنه به صورت زیبای اون. ماریا عجله داشت. بهش گفت لباساشو در بیاره ولی اگزیستانسیال که همیشه یک دقیقه از زمان عقب بود همونطور داشت به صورت ماریا نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. بعد کنار هم نشستن و کم کم لباس های همو از تن درآوردن. ماریا به عنوان یک فاحشه با اگزیستانسیل می خوابید. اما اگزیستانسیال به عنوان یه مشتری اونجا نبود. دلش می خواست همیشه با ماریا باشه، هیچ کس نمی تونست مثل ماریا تا اون عمق از قلبش نفوذ کنه و اونو به لرزه در بیاره. وقتی از فرط خستگی روی کاه ها افتادن اگزیستانسیال سعی کرد اون چیزی رو که خیلی وقت بود با خودش تمرین می کرد تا به ماریا بگه به زبون بیاره. ولی چشم هاش کم کم بسته شدن و هر دو به خواب رفتن. اوایل صبح اول سپتامبر سال هزار و نهصد و سی و نه بود که آلمان ویلون رو بمبارون کرد. مردم وحشتزده فرار می کردن. ماریا از خواب بیدار شد. سعی کرد اگزیستانسیال رو از خواب بیدار کنه و از اونجا فرار کنن. اما اگزیستانسیال که بیدار شد فقط زل زده بود به اون و نمی تونست تکون بخوره. وقتی یه طرف طویله بمبارون شد ماریا ترسید. سعی کرد پسر رو تکونی بده ولی فایده نداشت. اگزیستانسیال که در تمام این مدت داشت سعی می کرد حرفی رو که هیچ وقت نتونسته بود به ماریا بزنه، به زبان جاری کنه باز هم در زمان عقب موند و ماریا که ترسیده بود با گریه و فریاد از اونجا بیرون رفت.‏
 اگزیستانسیال همونجا دراز کشیده بود و قبل از اینکه یک دقیقه بگذره تمام اون طویله به آتش کشیده شد. ‏
او دومین قربانی جنگ جهانی دوم بود. کسی که وقتی مرد دیگه نمی تونست یک دقیقه ی بعد این رو بفهمه. کسی که تو اون یک دقیقه برای همیشه گم شد.‏



اونشب شام رادیکال(دوباره بازهم دوباره بازهم دوباره بازهم)به توان بیست و سه، ضربدر دو پی آر به توان دو، مرغ داشتیم! آر شعاعِ دایره ی بدبختی ها و بی حوصلگی های ما بود. چیزی که هر روز توش کُسچرخ می زدیم.
روزنامه هارو پهن کردم روی زمین. سفره مون  بود. دلم برای کسایی که زحمت می کشیدن این خزعبلاتو توش می نوشتن می سوخت. چون با استفاده ای که ما از روزنامه می کردیم اونا می تونستن جای تایپ اون همه حرف بی صاحاب، روی کاغذ خط خطی کنن. قابلمه رو گذاشتم روی باراک اوباما که داشت سخنرانی می کرد. نمی دونستم از زیر قابلمه هم می تونه سخنرانی کنه یا نه. برای همین قابلمه رو برداشتم و دیدم باز داره ادامه می ده. خب بعضی هارو جون به جونشون کنی سخنرانی می کنن و حرفای کسشرشون مثل یه ابر تمام آسمون رو می پوشونه. تو مملکت ماهم مردم زیر همین ابرا زندگی می کنن و برای همین مجبورن مرتب قرص ویتامین دی بخورن.
جونزی رو صدا کردم بیاد شام. اومد نشست کنارم. کنترل تلویزیون رو برداشت و شروع کرد تماشای راز بقا.
- جونزی سرد شدا! غذا نمی خوری؟
- نوچ. شوما بخور نوش جونت. ما امشبو نیستیم.
- دیروز که عین اسب استخونای این بدبختم خوردی.
- ما تصمیم گرفتیم ازین به بعد یه روز در میون غذا بخوریم.
- باز خل شدی؟ که چی بشه؟ دوباره چی دیدی جو گرفتی. خب فدات شم اگه تو این مرغو نخوری که گشنه ها سیر نمی شن. می مونه خراب می شه. همدردی جالبی نیست با گشنه ها.
- واویلتا! این کارا کار ما نیست. کار مادر ترزاست که آرزو داشت هولوگرام تقدس بخوره رو پیشونیش. ما نیمی تونیم به خاطر اونا چیزی نخوریم. یعنی اگه ام بخوایم باهاشون همدردی کونیم باز باید یه چیزی بخوریم. غصه مثلا.
- پس چه مرگته؟ باز عاشق شدی غذا از گلوت پائین نمی ره؟
- عاشقی هم بدون خوردن نیست. شکست مثلا. کار ما نیست.
- خب پس می خوای بیخود گشنگی بکشی که چی بشه؟ نیگا کن. توی طبیعت همه همو می خورن. این قانون طبیعته.
- پسر نذار دهنمون باز به واویلتا باز شه! همه ی قشنگی طبیعت به اینشه که قانون نداره. حیات انرژی می خواد. راه هاش مختلفه. قانون مانون نداره اما. قانون یه سیم خارداره که آدما درستش کردن. قانون تو مایه های همون دستمال توالته. کثافت کاری هارو پاک می کنه. اگه ام خودش کثیف باشه بدتر همه چیزو به کثافت می کشه. نداریم از این چیزا تو طبیعت.
- ولی اگه یه چیز مشخص وجود نداشته باشه هرج و مرج می شه.
- حَجی می دونی راز بقا چیه؟
- نه والا. شاید اینکه قوی تر همیشه باقی می مونه.
- نه، دقیقا برعکس. قوی ترا همیشه تنهان، همیشه باید کلی جون بکنن تا غذا بخورن. قوی ترا ازین نظر همیشه در خطر انقراض قرار دارن که بیش از حد به خودشون اهمیت می دن. اما ضعیف ترا، اونا از خطر فرار می کونن و دسته جمعی زندگی می کونن. همدیگرو از خطر آگاه می کونن و به جای اینکه سعی کونن به طور انفرادی بقا داشته باشن تلاش می کونن تا از راه زیاد شودن باقی بمونن. مثل ماهی آزاد که وقتی تخم ریزی می کونه می میره. و به جای یه ماهی چندتا ماهی دیگه بدونیا میاد. هرچند کلی ازین ماهیا شکار می شن و هیچ وقت نیمی تونن برگردن و تخم ریزی کونن، ولی اونا این مشکلو با زیاد شدن جبران می کونن. با ما بودن. با بینهایت بودنِ من.
- برای همین غذا نمی خوری؟
- نه پسر. ما فهمیدیم وقتی گشنه می شیم مغزمون از کار می افته. درد گشنگی اجازه نمی ده به خیلی چیزا فکر کونیم. فکر کردیم خوبه که آدم یه روز درمیون هم که شده از شر این فکرا، این همه درد و رنج ذهنی خلاص شه. این دکتر مکترا مارو مسخره می کونن. ولی بعضی وقتا تنها راه رهایی از رنج پناه بردن به یه رنج دیگست. اون کسخلا راهب بودائیا برای همین می رفتن تو غار یه هفته مدیتیشن می کردن. خودا بستگان شومارم شفا بده!
- ولی راه های دیگه ای هم هستا! این همه ملت خوشبخت وجود داره. کسایی که از زندگیشون راضین. من هی بهت می گم برو کار کن، رفیق پیدا کن سر خودتو گرم کن. گوش نمی دی. چپیدی تو تنهائیت و خودتو عذاب می دی.خب توام مثل بقیه زندگی کن. کار کن و سعی کن خوشبخت باشی.
بوداجونز از سر روزنامه ها بلند شد. می دونستم از حرفام خوشش نمیاد.
غذامو که تموم کردم حس کردم روده هام درد گرفته. نمی دونم به این مرغ کوفتی چی داده بودن خورده بود که حالا داره تو روده ی ما شکافت هسته ای انجام می ده. بدو بدو رفتم دم دسشویی.حس کردم اسهال دارم. درو باز کردم. جونزی نشسته بود روی یه صندلی. درست جلوی توالت فرنگیمون. قلاب ماهیگیری گرون قیمتی که با بدبختی خریدمو برداشته بود و گرفته بود دستش و قلابو انداخته بود توی دسشویی.
- جونزی خل شدی؟! من اینو با بدبختی خریدم! به کثافت کشوندیش! حالمو به هم زدی. برای چی قلابو انداختی توی توالت! اون از اون دفعه که داشتی تو جوب ماهی می گرفتی، اینم ازین دفعه که پیشرفت کردی اومدی ازتوالت ماهی بگیری. دیوونم کردی به خدا!
- واویلتا! اینقدر جوش نزن پسر. دارم قلابتو برات آببندی می کونم. اصلا بگو بیبینم تو این یه ساله که اینو خریدی چند بار باش ماهی گرفتی؟
- می خواستم این عیدی برم ماهی گیری. خب وقت نشده بود. ولی فکر نکنم من دیگه هیچ وقت دست به این قلاب کثافت بزنم.
- خب پس برو این درو ببند با این سر و صدات ماهیارو فراری می دی.  
- کدوم ماهی! چرا چرت و پرت می گی؟
- خودت گفتی از تو این کثافتا می شه ماهی گرفت. ماعم اومدیم به توصیه ی شوما ماهی بیگیریم.
- من کی گفتم؟!!
- شوما گفتی خیلی ها توی این دنیا خوشبختن، چیزای زیادی بدست میارن و راضی راضین. این درست مثل این می مونه که بخوای از توالت فرنگی ماهی بگیری. خب بعضیا هم می گیرن!
- آخه چه ربطی داره؟
- می خوان از همون چیزی خوشبختی رو شکار کونن که هر روز می رینن توش. دنیایی که توسط تک تکشون به گند کشیده شده. ذهن هم مثل بدن مواد زائد رو دفع می کنه. دشمنی، فرافکنی، تنفر، خودخواهی، اتهام زدن به دیگران، زشت دونستن دیگران، اذیت،  آزار، تجاوز، دروغ، بی رحمی، خشم، تظاهر، دزدی،فخر و خیلی چیزای دیگه. اینا مدفوع ذهن آدم هان. ما تو یه توالت خیلی بزرگ زندگی می کنیم. تو روندِ انقراضِ موجودی به نام انسان. 


 - می دونی چیه جونزی. داشتم فکر می کردم. دیدم خدا عادل نیست. جدی می گم. نگا کن ببین چقدر ناعدالتی فقط توی طبیعت هست. دیگه آدما که هیچی.
- پسر جون فارسی حرف بزن ماعم بفهمیم آخه.
- وا! فارسیه دیگه! می گم خدا عادل نیست.
- بیبین. این حج دهخدا هست، ریفیقمون بود. خودا رفتگان شومارم بیامرزه. تو لغت نامش نوشته عدالت از استقامت میاد. استقامت بر طریق حق. حالا شوما الان نیگا کن. بیبین به تعداد آدما حق وجود داره. هرکی می گه اینی که من می گم درسته. ماعم خب یه زمونی داشتیم فکر می کردیم با خودمون. این بچه ای که باباش معتاده ننش معتاده، از دو سالگی بدون اینکه بخواد مواد جابجا می کنه، درس نمی تونه بخونه، مجرم می شه. خب این نامردیه که! انصاف نیست آخه. یا اینایی که سه سالشون نشده تو آفریقا از گرسنگی می میرن. خب ماعم یه سری قدیما که به این چیزا فکر می کردیم نتیجه گرفتیم خدا نیمی تونه عادل باشه. ما رفتیم بیبینیم اصلا عادل چیه. دیدیم یه کلمه ست! یه تصوره مبهم تو ذهن آدمی. رفتیم ببینیم خدا چیه. دیدیم یه کلمه ست! یه تصور مبهم تو کله ی آدمی. بعد رفتیم دیدیم معنا از طریق زبان درست شده. دیدیم معنا به زمان ربط داره. دیدیم معنا ارتباط بین چیز میزا با گذشتس. پیش خودمون گفتیم، واویلتا! حَجی اگه معنا رو باید تو گذشته جستجو کرد پس این عدالت و خدا و اینا قبل از اینکه زمان باشه که تعریف نمی شه اصن. دیدیم یحتمل این یه تناقضه که خدا اصلا بتونه ویژگی داشته باشه. چون نمی تونه تابع چیزی باشه که به قول همه خودش خلق کرده. بعد دیدیم واویلتا به توان دو ضربدر نه! اصلن وجود داشتن به زمان و مکان بستگی داره. پیش خودمون گفتیم اصلا اینکه خدا بخواد وجود داشته باشه یه تناقضه! گفتیم اینطوری وجود نداشتنشم بی معنیه! بعد انگشت حیرت به دهان گرفتیم. گفتیم پس این ملت این همه سال دارن رو بود و نبود چیزی بحث می کونن که اصلا نه می تونه باشه و نه می تونه نباشه. بعد رفتیم سوراغ زیبون شناسا و روانشناسی. نه ازون زیبون شیناسا که تو کله پزی کار می کوننا! ازونا که کلمه هارو ریشه یابی می کونن. تازه شستمون خبردار شد. دیدیم هیچی هیچی تو این دنیا نیست.
- یعنی هیچی هیچی؟
- فقط انسان هست. 
  تازه اونم نیست!
  فقط تصورات انسان هست...
  ...
  ...
  واویلتا! پسر بزن شبکه سه فوتبال دسته سه باشگاه های مالدیو رو ببینیم. مارو با این بحثا برنگردون به دوران             
  زنجیری بودگی های فلسفیمون.

فایل صوتی این داستان رو می تونید از اینجا دانلود کنید یا گوش بدید:
http://ge.tt/8BxAAaa/v/0

بخشی از داستان:


«دریای ماه»
توی داروخونه بودم. یه بار دیگه. دنبال شامپو بدن های خوشبوی جدید.
تقریبا یک سوم پولامو خرج این چیزا می کنم.
دکترهام برام یه سری نسخه پیچیده بودن. تفاوت های زیادی با هم داشتن. یکیشون کچل بود و اون یکی چونه دراز، یکیشون چهل تومن ویزیت می گرفت و اون یکی صد تومن. ولی برای من هر دو فقط دکتر بودن. کسایی که می شستن  پشت یه میز تا برای بقیه نسخه بپیچن. نیازی نبود تا بعدا برم و ازشون تشکر کنم. قبلا وجه تشکرم رو نقدی پرداخته بودم.
فکر کردم اول نسخه ی اولی رو بخرم. متصدی داروخونه دماغشو گرفت. فهمیدم عاشقم نشده. یه جایی خوندم که آدما با بوی بدن عاشق هم می شن. یعنی یه موقعی اونی که میاد تو زندگیتون ممکنه هیچ کدوم ویژگی هایی که دلتون می خوادو نداشته باشه ولی یهو می بینید که عاشقش شدید. ولی حتی اگه شما هم عاشقش بشید باز با بوی سیری که بدنتون می ده، امکان نداره ازتون متنفر نشه.

این داستان رو که توسط من و روی آهنگ های مورد نظرم ضبط شده می تونید در اینجا بشنوید:‏

بخشی از داستان:
روی سر در سالن همایش یه پارچه زده بودن:
«منو با یه حقیقت آزار بده، ولی با دروغ تسلی نده»
صندلی ها گرد چیده شدن. این پنجمین گردهماییه. جلسه با حرف های آلن شروع می شه. روز یکشنبه است و هوا برای چهارمین روز متوالی ابری و گرفته ست.

فصل اول- بانجی جامپینگ به شیوه ی پرش از روی کوه دلارهایی که به زمین چسبیده بودند
آلن مردی پنجاه ساله ست که چشم چپش هر دو ثانیه پرش هیستریک داره و موقعی که حرف می زنه عادت داره به نوبت گوش هاشو لمس کنه.
دکتر دیوانه- خب آلن. تو عضو قدیمی این گروه هستی. اگه به خاطر دلار های تو نبود ما نمی تونستیم وسط جلسه چیپس و پنیر بخوریم.
آلن- ها ها. دکتر خودت می دونی که چقدر برام عزیزی. زنم نمی ذاره وگرنه دلم می خواست شبا اینجا پیش خودت بخوابم.
دکتر دیوانه- خب زنت حق داره. ازدواج گی ها هنوز اینجا قانونی نشده!
خاله تی- پسرا یه خورده مراعات کنید! من هنوز یکشنبه ها کلیسا می رم.
باب- خب نابغه فکر می کنی گی ها کجا ازدواج می کنن؟! بعدشم این کلیسایی که تو می ری کلوپ شبونه ست؟ آخه تو هر یکشنبه اینجایی و کار ماعم همیشه تا شب طول می کشه.
خاله تی- اینش دیگه به تو ربطی نداره مرتیکه ی شیشه ای!
باب- من شیشه نمی کشم! این آدمای احمق همه ی مواد رو شیشه می بینن.
دکتر دیوانه- آروم... آروم باشید بچه ها. بذارید جلسه رو شروع کنیم. خب آلن برای ما بگو. چطور شد که سعی کردی خودتو بکشی؟ چی شد که قسر در رفتی؟


(این داستان رو می تونید در اینجا بشنوید:
http://ge.tt/47greqZ/v/0 )

تقدیم به سایه ام:

بخشی از داستان:
منو زخمی و نیمه هشیار پیدا کردن. زیر پل سالتو گرانده. در حالی که جای گلوله ای که کنار قلبمو شکافته بود هنوز داخل سیمانِ زیر پل گرم بود.
منو بیمارستان نبردن. اون زمان هنوز سایه ها برای خودشون بیمارستان نداشتن. درست همونطور که یه زمانی سیاه ها رو تو مهد آزادی دنیا، به رستوران ها راه نمی دادن.
همه چیز سریع اتفاق افتاد. نور ماه از شرق می تابید و من جایی در حاشیه ی غربی پل، روی ستون های بتونی ایستاده و در پستی و بلندی های ستون موج برداشته بودم. اسلحه اش رو کشید و به سرعت به من شلیک کرد. همونجا بود که تیرگی های پام که سال ها بود به پاش چسبیده بود ازش جدا شد.
اشکال کار ما سایه ها اینجاست که وقتی تیری بدنمون رو سوراخ می کنه نمی میریم. بیشتر سعی می کنیم خودمون رو یه گوشه گم و گور کنیم. زیر پل ها یا داخل شبکه ی فاضلاب؛ تو زیر زمین های مخصوص نگه داری شراب یا تو سایه های آدما و ساختمونا.
خب البته ما زنده هم نیستیم، بلکه بیشتر به اشباح مرده هایی شبیهیم که تو تاریکی های شهر سرگردونن.