در را که برایش باز کردم  چیزی نگفت. سرش را انداخت پائین و با همان شانه های قوز کرده و چشم های نیمه بازش آمد داخل. کمی داخل اتاق گشت و بعد حالتی مغموم و سرشار از خستگی به خودش گرفت و از تیر رس دیدم خارج شد. رفت یک گوشه کز کرد و زل زد به نور لامپ. پشتم را کردم به او تا شاید در خلوت خودش راحت تر باشد. مدتی که گذشت سکوتش آزارم داد. حضور بی صدایش گردنم را به سمتش چرخاند. داشت دوباره پرسه می زد. مدتی باز نشست. دست و پاهای درازش را که بسیار برایش آزار دهنده بود جمع و جور کرد و باز زل زد به نور لامپ. وقتی سرم را چرخاندم از سر و صدای کوتاهش فهمیدم باز هم دارد در اتاق پرسه  می زند. دو پاراگراف بعد یکی چیزهایی است که او دید و دیگری چیزهایی است که او به آن ها فکر می کرد و یا شاید با خودش داشت زمزمه می کرد.

صورتی غم انگیز که به او از بالا زل می زد. موج حرارت که به صورتش می خورد. سیاهی ذغالی یک ماهیتابه. تارهای عنکبوت بالای کمد جا لباسی. سفیدی گچ دیوار که نور لامپ زردش کرده بود. پرز های موکت کف اتاق. یک برگ خشک شده ی گلدان که تنها به کوچک لمسی نیاز داشت تا تماما روی خاک فرو ریزد و پودر شود. چشم هایش که سیاهی می رفت و میان هوا و نور اتاق موج هایی مبهم از تاریکی می دید. رنگ زرد جلد کتاب داخل کتابخانه که رویش را لایه ای از کثافت و سیاهی پوشانده بود. مردی که آرام روی صندلی اش پشت به او نشسته و فندکش را روشن کرده تا سیگار بکشد. یک صورت بی تفاوت که در را به رویش باز می کند. شیشه ای که پشت آن پر از نور های زرد است. تاریکی. غم. تنهایی...

آیا من زنده ام یا مرده ام
آیا من بیدارم یا در رویا به سر می برم
آیا من در کنار توام یا کاملا در تنهایی غرق شده ام
آیا من پوستی بر بدن دارم آیا من استخوانی زیر آن دارم
آیا من آشکارم یا دیگر دیده نمی شوم
آیا باید برای این بازی شرط بندی کنم یا دیگر باید این بازی را تمام کرد
چه در رویا باشم چه هنوز بیدار بیدار
این ترس، این هراس را باز احساس می کنم
مرا تا آخر دنیا دنبال می کند
آیا من خیلی ضعیفم آیا نیرویی در بدن دارم
آیا من چیزی می خواهم آیا من حالم خوب است
آیا من بیمارم آیا من سلامتم
آیا من روی زمینم یا در ابرها به سر می برم
آیا من اینجایم یا در جهانی بسیار دور
آیا سردم است یا باید در آتش سوزانده شوم

از روی صندلی که بلند شدم دیگر اثری از او نبود. خودش را یک گوشه ای قایم کرده بود و فهمیدم نمی خواهد کاری به کارش داشته باشم. گرسنه ام شده بود. می دانستم چیزی نمی خورد. رفتم و ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم و زیرش را روشن کردم. گاهی حس می کنم صدایی می شنوم. اما وقتی پای کامپیوترم می رم می فهمم باز خیالات برم داشته و کسی آن چیزهایی را که با خودم از جلوی اجاق گاز تا جلوی صندلیم تصور می کردم نگفته و اصلا چنین کسی حضوری در این جهان ندارد و همیشه در ذهنم زندگی می کند. چند دقیقه ای در خودم فرو رفته بودم و هیچ به او اهمیت نمی دادم. ناگهان یادم افتاد که چند دقیقه پیش گاز را روشن کرده ام. رفتم و دیدم ماهیتابه از شدت حرارت دود می کند و حرارتش حسابی بالا زده. ماهیتابه را از روی اجاق برداشتم. صدای آهسته ای از پشتم شنیدم و فهمیدم باز از خلوتش بیرون آمده و دارد تکانی می خورد و پرسه میزند. وقتی دوباره به خودم آمدم خودش را به سرعت انداخت داخل ماهیتابه. جلز ولزش را می شنیدم و کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه او را از روی ماهیتابه بردارم روی میز بگذارم و از پشت تمام غم های زندگی نگاهی گذرا به بدن سوخته و بی حرکتش بی اندازم. زیر بال و پرش را گرفتم و او را با تمام احترامی که برای تصمیمش قائل بودم به بیرون از خانه، جایی در تاریکی و آب های به جا مانده از باران دیشب پرتاب کردم. نمی خواستم جسدش را به دوش بگیرم و برایش عزاداری کنم و چیزی را با احترام دفن کنم که دیگر او نبود و ارزشی جز بودن در تمام آن چیزهای بیرون نداشت. در عوض آمدم و برایش این داستان را نوشتم. داستانی که نمی تواند پایانی جز این داشته باشد.

Comments (0)