دنیای به این بزرگی برای من همانقدر کوچک است که قفسی برای یک پرنده. برای من همانقدر رنج آور است که برای یک ماهی در آسمان، یا یک قناری در دریا، یا اردکی در صحرا و یا نهنگی در شن های ساحل. زندگی در قفس چه مزیتی بر مرگ در قبر دارد. آن هم زمانی که روح ات به خودی خود در زندان تن ات زندانی است و تن ات در زندان زندگی به زنجیر است و احساسات، عشق، دوستی، افکارت و همه همه در سلول های انفرادی کنارت زندانی اند و شب ها آهسته روی دیوار قفست می کوبند... و می گویند:
هیچ چیز برای ماندن نیست... ‏
بنفش است. خودش با دست هایش بافته. روی صورتم می گرفتمش و می بوئیدم، می بوسیدم، آنرا به پوستم می مالیدم و حس می کردم دارد نوازشم می کند. شال ای که برایم بافتی دست های گرمت بود که آنرا به من هدیه کردی. اکنون آن دست ها را از دست داده ام. اکنون آن گرما را از دست داده ام. پوست گلویم از شدت باد سرد و سوزناک، خشک و زخم شده و با این حال شال گردن در کمد است و دیگر نمی تواند دور گردنم پیچیده شود. تو دست های گرمت را از من دور کردی و مرا انداختی میان شعله ای سرد از نبودن هایت.  سوختگی های گردنم را لمس می کنم. آسمان خیلی وقت است ابری است. خبری از برف نیست. تنها سوز است که می آید و زخم می زند بر بدن لرزانم. عشق مثل این ابرها چقدر دوردست، دست نیافتنی است. تنها سایه ی حضور سنگینش را در تمام آسمان ذهنم گسترده اما هرگز نمی بارد و حسرتش را هر روز در دلت می کارد و به جای آن، در فقدان دستی گرم به دور گردنت، سوز استخوان شکن آن گردنت را خشک و زخمی می کند...
چقدر خسته ام. چقدر دلم می خواهد در این سرما بخوابم و چقدر دلم می خواست شال گردن باز گرم می شد و مانند آخرین دستی که در لحظه ی مرگ می فشاری دست هایم را می پوشاند و چشمانم را آهسته می بست...