گفتم من غمزده ام
گفت: من هم
گفتم من تنهايم، ذهنم گنجايش حرفهاي نگفته ام را ندارد، تو از چه غمگيني؟
گفت: از نا تنهايي ، از مكش حرفهايم توسط دوستان ِ نادوست
گفتم من بعضي شبها از شدت درد قلبم را بازدم مي كنم
گفت: من هم روحم را بيرون ميدهم، ميميرم و بعد به زور زنده مي شوم
گفتم تو دردت را الكل شفاست، يا پككي ماري جوانا، من هيچ ندارم تا آرامم كند
گفت: تو خواب را داري. من استفراغ. من الكل دارم و تو كاغذ. من ماري جوانا دارم و تو فكر
گفتم من آينده ام به تار عنكبوتي چسبيده، نا اميدم از آزادي
گفت: من اسير تار چسبناك همين آزاديم
گفتم من اميالم را سركوب مي كنم، سرم به درد آمده
گفت: من اميالم را فروختم، كش آمده بود
گفتم اگر تو از لحظاتت زجر مي كشي براي چه بجنگم؟
گفت: براي آنچه نداري و نخواهي داشت، براي آنچه هيچ يك نمي دانيم، براي ندانستن
امروز مغازه ي ابزار فروشي را ديدم كه نان مي فروخت، جنگ نزديك است! كبابهاي نپخته ي بازار بوي كپك نان خشك مي داد، جنگ نزديك است! ديروز قصاب محل اصلاح الگوي مصرف را پانصد تومان گرانتر به پاچه ي ملت فرو كرد، جنگ نزديك است! فالفروشان محل همگي امروز خواب ماندند، جنگ نزديك است! ميوه فروشان جاي كاهو انار مي فروشند، جنگ نزديك است! گوشت گوسفند ها سفيد شده، جنگ نزديك است! جگر گوساله پر خون شده، جنگ نزديك است! فردا مرغها اعتصاب مي كنند،ديگر تخم نمي گذارند، جنگ نزديك است! فردا لباس بنفش مد خواهد شد، جنگ نزديك است! فردا مساجد اسلحه مي فروشند و مردان خدا انسان!، جنگ نزديك است! فردا گوجه ها مو در خواهند آورد، جنگ نزديك است! ديروز اذان مسجد بازار را وُتان سر داد، جنگ نزديك است!
خطبه اش را ار ِس تلاوت كرد، جنگ نزديك است!
مردم!، جنگ بسيار ارزان شده، جنگ نزديك است!
(اين مقاله به مناسبت جشن يلدا در دانشگاه س.م به نگارش درآمده و منتشر شد)
نميتوانيم بگوئيم رستم و كوروش و مولوي و حافظ ايراني بودند اما آقامحمدخان قاجار و محمد رضاشاه و هزاران دزد و ستمكار و... ايراني نبودند. بله، در هر كشوري نيك نامان و بدنامان زيادي وجود دارند و فرهنگ هر كشوري هرچه قدر هم والا و كهنسال باشد هزاران اشكال و مزخرفات دارد. اينكه ما هميشه كوركورانه تنها از فرهنگ والا و سنت هاي نيك ايران ياد كنيم جز توهمي كودكانه عايدي براي ما ندارد. اگر اشكالات فرهنگمان را ديديم و اگر به جاي افتخار كردن هاي بي فايده چشممان را باز كرديم و آنچه به واقع هستيم را موشكافانه به نظاره نشستيم آنگاه مي توانيم اولين قدم ها را براي پيشرفت فرهنگي برداريم. ايراني هايي كه مدام به گذشتگان افتخار مي كنند و مي گويند «ما اِل بوديم و بِل بوديم، ما بزرگترين قدرت منطقه بوديم، ما فلاني و فلاني و فلاني را داريم و بهمان كشور به اصطلاح پيشرفته هيچ سند تاريخي ندارد كه حالا براي ما رجز مي خواند»، اين حرف ها آدم را به ياد شاهزادگاني مي اندازد كه پا روي پا گذاشته اند و از قدرت و ثروت و اعتبار پدرانشان سود مي برند. همين شاهزادگان تن پرور و نا آگاه بودند و هستند كه هميشه پس از تلاشها ي پدرانشان همه چيزِ كشور را بر باد داده اند و مي دهند. كافيست نگاهي به تاريخ معاصر انداخت. از حرفهايم مي-خواهم اين نكته را گوشزد كنم كه با پُز دادن به داشته هاي فرهنگي و تاريخي، ما نيز به مانند آن شاهزادگان تن پرور خواهيم بود. پس بايد آستين هايمان را بالا بزنيم و به جاي اينكه فرهنگ گذشتگان را مال و منال خود بدانيم، سعي نمائيم تا خود را تبديل به وارث به حق آن كنيم. آنگاه مي توانيم مقدمات رشد فرهنگي را مهيا سازيم. در واقع بايد بفهميم كه ما به خودي خود چيزي نيستيم بلكه بايد تلاش كنيم تا چيزي شويم، افتخار دنيا نيستيم بلكه بايد تلاش كنيم افتخار خود و كشورمان باشيم و اين به معناي نفي بزرگي هاي تاريخ و فرهنگ ما نيست. اين تنها ما را از توهم شاهزاده بودن و زحمت هاي پدران را از خود دانستن خلاص مي كند. آري، رشد فرهنگي به همين سادگيست، آن را يك پدر، يك مادر، يك دانشجو، استاد و هر كسي مي تواند آغاز كند و لازم نيست پشت ميزهاي به اصطلاح گرد نشست و سينه را جلو داده و حرفهاي پيچيده و آكادميك تحويل مردم داد. آموزه های ساده ی یک پدر یا یک مادر به فرزندش در مورد ساده ترین موضوعات فرهنگی، رفتاری و اخلاقی می تواند این چنین باشد و مطمئنا هیچ چیز مثل این آموزه های ظاهرا ساده ی فرهنگی نمی تواند یک جامعه را تعالی بخشد. وقتی فرهنگ باز آرایی شد و وقتی مشکلاتش توسط تک تک ارکان آن جامعه از چهره اش زدوده گشت آنگاه راه پیشرفت علمی و صنعتی نیز باز خواهد شد. این جامعه ی شاید آرمانی توانایی هضم تمام ظلمی که می تواند به او شود را در خود دارد. و چون به خود بینی رسیده فریب حکومت با کلمه را نخواهد خورد و آلت دست ظالمان و سودجویان نخواهد شد. اما اگر وضع به همین شکل ادامه پیدا کند و ما به فرزندانمان برای دلخوشی شان بگوئیم که جرم و بی فرهنگی اخلاقی و ناسزا و بی نظمی فقط برای دیگران و یا ولگرد های خیابان خواب است و فرهنگ ما به عظمت دیوان حافظ و مثنوی معنوی است و با حرف هایمان به آنها گارانتی فرهنگی مادام العمر بدهیم و اگر به همین منوال تمام اشکالات فرهنگیمان را با فرافکنی و سرکوب و فراموشی و بی خیال شدن، به سطل زباله ی ذهنهایمان ریختیم و اگر به اصطلاح رئيس جمهورمان! از بام تا شام در مجامع بین المللی از بزرگی و عظمت و داشته های ایران بگویند و هدفش تبدیل کردن ایران به قدرت اول منطقه باشد و به ما آمپول توهم زای آمار و ارقام غرور آفرین و طوماری از دستاوردها و ساختمان سازی ها و پروژه های نیمه تمامِ تمام فرض شده تزریق کند، آنگاه نباید از جهان سوم بودن خود شاکی و عصبانی باشیم. می دانم از خود سوال می کنید که اینها چه ربطی به گرامی داشتن آخرین شب پائیز و مراسم آجیل خوران شب یلدا داشت؟ اجازه دهید پاسختان را خلاصه دهم: یلدا پس از نوروز دومین بازمانده ی بزرگ فرهنگی ایران است. فرهنگی که توسط خودمان، توسط مغولها، اسکندرها، ابی وقاص ها، عمر ها و دیگران اگر بگوئیم به تاراج رفته سخن به گزاف نگفته ایم. در واقع باید بگوییم اگر چه هندوانه خوردن، آجیل شکستن، بیدار ماندن تا صبح، خندیدن، با هم بودن، یلدا را تبریک گفتن و فال حافظ گرفتن جدا لذت بخش و ستودنیست. اما چرا فقط برای یک شب؟ سال را 365 روز است و ما را یک یلدا... چرا روزهای دیگر نباید یلدا باشد؟ زندگی کردن در جامعه ای که قوانینش انسانی و بی پارادوکس باشد، زندگی در کشوری که سالانه چند صد هزار نفر با بغض و ناراحتی مهاجرت نمی کنند و زندگی در جایی که دیگر با دادن انواع مدارک و ایراد سخنرانی های طولانی و فریب مردم آنها را تنها در سطح نگه نمی دارند و اجازه و انگیزه ی افزایش آگاهی و شعور اجتماعی را به آنها می دهند و زیستن در موطنی که در کل امن تر، با نشاط تر، با نظم تر، کم بی کارتر، پر کانال تر، پر تیراژ تر(روزنامه ها، کتاب ها و کاغذ های فرهنگی هنری)، کم سانسورتر، صلح آمیزتر و سرانجام و خیلی ساده بهتر باشد، می تواند برخلاف این جمله ی طولانی، لذت بخش و شروع رشد انسانی باشد. به امید تحقق پیام یلدا و طلوع انوار خورشید روح بخش صبح.
هرگز تصور نمي كردم مقتولي بتونه با قاتله خودش تو يه اتاق زندگي كنه. بله، من يكبار سعي كردم تو اين اتاق خودمو به قتل برسونم ولي موفق نشدم، البته مقتول رو تا دم مرگ بردم ولي در اتمام كار توفيقي نداشتم. حالا ما هر روز با هم زندگي مي كنيم، با هم مي خوابيم و با هم كوه مي ريم و سعي مي كنيم تضادمون رو فراموش كنيم
من يك مرد معموليم، استعدادم معمولي است، چهره ي نازيبايي دارم كه چندان زشت نيست اما در كل اصلا هم جذاب به نظر نمي رسد، من سالها پيش در مسابقات شناي مدرسه سوم شدم، در كوهنوردي ميانه ي گروه راه مي روم و دو سه دفعه اي كه به تظاهرات رفتم از كنار حركت مي كردم ،ولي چندان نمي ترسيدم اما به هر حال موتور را كه مي ديدم فرار مي كردم، در درس هايم هرگز عالي نبودم و تنها يكبار بدترين نمره را گرفتم! من نمي توانم صخره نوردي كنم، از ارتفاع كمكي مي ترسم اما نه آنقدر كه قله ي يك كوه بلند ننشينم يا شيشه ي پنجره ي خانه را پاك نكنم، من تنها گاهي ورزش مي كنم، فقط چند بار در ماه مسواك مي زنم و اصلا روياي بانجي جامپينگ را در سر نمي پرورانم. هرچند، از كودكي آرزو داشتم در خلاء اتاقك فضاپيمايي سفيد كه در سياهي و سكوت فضا ي فضا، بي حركت است معلق باشم!چند وقتي هم هست كتاب زياد مي خوانم، سيزده سالي مي شود، اما هميشه در سال اول به سر مي برم. حرف زدنم هم بد نيست، مي توانم راجع به موضوع مورد علاقه ام يكي دو ساعتي با سرعت كافي ايراد سخنراني كنم، اما زنها علاقه اي به حرف زدن با من ندارند، آنها كلا علاقه اي ندارند. بعضي مردها(ده دوازده تايي به گمانم) به خاطر داشته هايم به من احترام مي گذارند اما نه آنفدر كه مسخره ام نكنند يا به خانه شان دعوتم كنند. من قد بلند نيستم و در آينه ي قدي چندان هم كوتاه به نظر نمي رسم. پولدار نيستم اما شبها گرسنه نمي خوابم و لباسهايم پاره نيست ،از برنامه هاي تلويزيون متنفرم اما نه آنقدر كه با اشتياق فوتبال نبينم و سريال پوآرو و چند تايي ديگر را دنبال نكنم. من تابحال دليلي براي سوار شدن به هواپيما نداشتم اما دليلي هم ندارم كه اگر لازم شد سوارش نشوم، گمان مي كنم نويسنده ي خوبي باشم، اما نه آنقدر كه كسي از كلمه ي تبريك در ديالوگ هايش با من استفاده كند ... من هستم اما در گذشته نبوده ام، در آينده هم نخواهم بود. من تنها يك مرد معموليم و هيچ چيز جز اين صفت كاملا معمولي معمولي ندارم... معمولي بودن تنها افتخار من است
حقيقت جزئي
ما تنها چند مقاومت كوچك در برابر پايانيم‏، از هر نوع
حقيقت كلي
پايان، مقاومتي كوچك در برابر بي شماري و بي نهايت بودن (ذهن) ماست
حقيقت ِحقيقت
حقايق جزئي و كلي تنها چند پيش درآمد ذهن ساخته از پايان حقايق و مفاهيم است!ا

به هر حال ما هميشه هموني هستيم كه هستيم و در عين حال به چيزي كه نيستيم تبديل مي شيم و اين وسط هستيم و نيستيم آنچنان پيوند مي خورن كه ما در هويت ناخواسته ي رندمايز شده ي خود به نوعي روان نژدي رنگين كماني دچار مي شويم... تنها راه نبودن است ... آزاد بودن .... آزاد بودن از خواست آزادي و سكوتي ذهني