داستان های نوین- ده- در یک روز پائیزی جایی نزدیک تل خاکی که خرگوش ها روی زمین سرد و نم خورده ی باران دیشب کنده بودند
سرم را تکان تکان دادم. گردنم را به چپ خم کردم و زل زدم به چشم هایش و سکوتم را بعد از مدت ها شکستم:
می دونی....
.....
.....
کمی دهانم را باز و بسته کردم و بسته شدنش را کش می دادم انگار داشتم طعم تلخ و زننده ی چیزی را مزه مزه می کردم و بعد ادامه دادم...
.....
.....
می دونی....
.....
.....
هیچی.
4:11 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)