بخشی از داستان:

شما الان دارید به چشم های داغ و قرمز من نگاه می کنید و قطره های عرق که مثل یه رودخونه بین موها و ابروهام جاری شده.
از روی تخت بلند شدم و توی آینه به چشم هام نگاه کردم. رگه های سبز عنبیه زبانه های آتشی بودن که امتدادی قرمز و نامنظم در سفیدی چشمم داشتن. و اون وسط، درست مثل لکه های خورشید سیاه و تاریک بود. با خودم فکر کردم شاید ما همه چیزو از درون یه سیاهی، یه چاله ی تاریک می بینیم یا شایدم تنها چیزی که باعث شده این لکه های خورشیدی تاریک به نظر بیان، داغی کمتر اونا نسبت به نقاط دیگه ی سطح خورشیده. یا شایدم این سوراخ تکمیل کننده ی سوراخ مقعدمون باشه؛ یکی تصاویر رو به خورد تاریکی می ده و اون یکی نتایج قهوه ای رو از درون تاریکی بیرون می ریزه.
پنجره رو باز کردم تا بوی اسپرمِ کوهی از دستمال کاغذی ها جاشو با هوای تازه عوض کنه. این دستمال ها یتیم خونه های بزرگ بچه های من بودن.


 

ن.الف.ه.ی.م.ن.گ یک روز حس کرد در درونش یه خلاء بزرگ وجود داره. حس کرد این خلاء اونقدر بزرگه که ممکنه مثل یه سیاهچاله اونو در خودش ببلعه. دفترچه بیمه شو برداشت و رفت دکتر. براش سی تی اسکن نوشتن. وقتی رفت زیر دستگاه یه ایکس از پرتو اشعه ی ایکس گیر کرد تو ریه اش. از اون روز مرتب سرفه می کرد. جواب سی تی اسکن که اومد فهمید تنها جای بدنش که خالیه داخل ریه هاشه. نسخه ی دکترو گرفت و رفت توی داروخونه. یه پاکت سیگار بش دادن. روش نوشتن روزی نوزده تا. صبح و صبح و صبح و ظهر و ظهر و ظهر و ظهر و ظهر و شب و شب و شب و شب و شب و شب و شب و شب و شب و شب و شب.



عکسشو فرستاد. جعفر دراکولا زاده یک دقیقه ی بعد دوباره تایپ کلمات رو شروع کرد.
- چرا جواب نمی دی؟ از عکسم خوشت نیومد؟ 
- چرا جیگر. عالی بود. می دونی من همیشه غذامو آخر همه تموم می کنم
-  چرا؟
-  چون اینقدر به غذا ولع دارم که تا چند دیقه هیچی از گلوم پائین نمی ره
-  این یعنی از من خیلی خوشت اومده؟
-  پوست سفید و صافت، صورت گرد و توپرت، ممه های توپ بسکتبالیت، رون های گوشتیت، بازوهای کلفتت... وای... 
-  می خوای بگی من چاقم؟! نیستما
-  نه عسلم، نه آبگوشتم، نه بیف استراگانوفم با سس هلندی، تو چاق نیستی، تو چاق کننده ای
-  خب حالا توام عکستو بده من ببینم دیگه.
-  چه فرقی می کنه من چه شکلیم. تابحال دیدی آبگوشت براش مهم باشه کی می خوردش؟
-  ببینم الان راست کردی؟
-  نه من همیشه وقتی راست می کنم اشتهامو از دست می دم
-  پس برای چی می خوای منو فردا صب ببینی؟
-  چون داشتم فکر می کردم، خیلی وقته یه صبونه ی درست و حسابی نخوردم...


بیست و هفت
  

- جونزی عیدت مبارک. هر روزت نوروز.
-  واویلتا! ما ازیناش نیستیم که عکس یه شاخه گل بزاریمو بگیم هر روزتون نوروز، نوچ. ما ازوناش نیستیم. ما به غریو ناامیدی های دلمون امیدواریم. به تناقضات ذهنمون زنده ایم. به تکرار این روزای بی تکرار جلو می ریم. به سکوت همهمه ی هر روزه ی آدما گوش می دیم، تو پوچی اشباع آدم ها از اهداف و زنده گی و نه زندگی.
نیروی ما، دل خوشی های کوچیکی که تو سردرگمی های ما متبلورن. ستاره های کوچیکی که تو تاریکی مرگ هر روزمون می درخشن.‏






 بیست و هشت 

راستش رو بخواید من تموم عیدو پیش مونالیزا بودم. یه هفته اش پریود بود و هفته ی دیگش جوری باهام برخورد می کرد که انگار رفیق دوران مهد کودکشم. قبلنا، اون اوایل که تازه شروع کرده بود منو بیخیال شه و سفر دور دنیاشو شروع کنه به خودم گفتم بیخیال، بذار بره یه خورده بچرخه، زندگی کنه، خودش برمی گرده، خودش خسته می شه. ولی فرضیه منِ مرکزی من درست مثل فرضیه زمین مرکزی قرون وسطی از بیخ و بن اشتباه و خرافات بود و تازه فهمیدم زمین یه جرم کوچولو موچولوئه که دور خورشید می چرخه و نه تنها مرکز جهان نیست بلکه خود خورشید یه ستاره ی کوچولو گیگلی بیگلیه که دور کهکشان می چرخه و کهکشان یه نقطه ی گوگولی مگولیه روشنه که دور مرکز خوشه ی کهکشانی می چرخه و غیره. بعد فهمیدم من تو این جمعیت آدما هیچی نیستم که اون بخواد برای من برگرده. اون دلش می خواست آزاد باشه و کسی که آزاده خودشو اسیر عشق و دوست داشتن نمی کنه. ولی با این حال باش خوش گذروندم. هرچند وقتی بغلش می کردم حس می کردم از زیر دستام لیز می خوره چون اون مثل ذرات هوا آزاد و غیر قابل دسترسی بود. وقتی برگشتم گیج بودم. حس می کردم در اوج بلاتکلیفی به سر می برم. حس می کردم از داخل خوابی بیدار شدم که توش با یه مونالیزای زیبا و دلبر آشنا شدم ولی چون از خواب بیدار شدم می دونم که اون هرچقدرم که زیبا و جذاب و عالی باشه ولی نمی شه و نباید بهش دل بست. با این حال ناراحت نبودم. بیشتر دلم برای بوداجونز می سوخت. شاید نامردی کردم به حال خودش ولش کردم. نمی دونم تک و تنها برای خودش چی کار می کرد این مدت. تو تصورم این بود که وقتی برگردم خونه می بینمش که افتاده روی زمین، شیشه ی آبجوش بالای سرشه و یه پاش روی مبله و داره به سقف زل می زنه و مگس ها دور و برش می چرخن و خونه رو آشغال برداشته. درو که باز کردم صدای موسیقی میومد. توی آشپزخونه پیداش کردم.
-  سلام جونزی. چطوری پسر؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود        
-  آ سام بالی بلیکم پسر خنگوله ی خودمون. خوب بوگو بیبینم. خوش گذشت؟ خوش خوش گذشت؟ یا وازلین زدی تنگش؟ 
-  بد نبود. فکر می کردم طردم کنه. فکر می کردم بگه بینمون دیگه هیچی نیست و یا اینکه بهم بزنه   
-  خب. پس چی کار کرد؟ خواستنی بودی براش؟   
-  همین جونزی. اون یه جوری شده. نه طردم کرد و نه براش خواستنی بودم. انگار که باهام تو یه کلاب اشنا شده باشه و مثلا چند روز بخواد باهام باشه. همین 
-  ما تا حالا شده بهت بگیم ولش کن؟ نگفتی. ولی همیشه گفتیم خودتو ول کن. اونی که گیری پاش خودتی. کفر خودتو بوگو، خودتو انکار کن و ولش کن پسر        
-  نمی دونم جونزی. حالا بیخیال. تو چی کار کردی تنهایی؟ غذا درست می کنی؟  مگه نهار نخوردی؟  
-  چرا خوردم 
-  چی هست حالا این؟   
-  فسنجون!     
-  چطور بعد از ظهر داری غذا درست می کنی؟   
-  بیبین پسر جون. هر جونوری با یه هدفی زندس. مثلا ماهی آزاد با این هدف زندس که بره چاق شه چله بشه بعد برگرده همونجا که بدنیا اومده بزاد. بعدشم خود به خود می میره. چون به هدفش رسیده و دیگه زندگیش بی معناس. حالا ماعم دیدیم بی ریفیق، بی کس، تک و تنها، نشستیم تو خونه. رفتیم ای میلمون رو چک کردیم دیدم عزرائیل برامون میل زده. ریفیقمونه، گفتیم واویلتا! چی شده سر کله اش بعد این همه مدت پیدا شده. چند سالی بود ندیده بودمش. نوشته بود جنابعالی الان اون ماهی آزاده شدی که نه می ره چاق و چله شه، نه بر می گرده به اونجایی که بدنیا اومده و نه زاد و ولد می کنه. گفت شوما کلا دیگه یه برنامه ی سوخته ای که هدفی نداره. باس از روی زیمین آناینستالت کونم. بعدم راهنما داده بود که اول می ری تو کنترل پنل بعد خودتو پیدا می کنی و غیره. ما فکر کردیم نمی شه اینجور که. باس یه هدفی پیدا کنیم. اینه که ماعم پاشدیم رفتیم تو آشپزخونه. گفتیم چی درست کنیم. دیدیم فسنجون بهترین گزینه است. فقط دو ساعت باس گردو هارو بسابی، با پیاز تفت بدی، مرغشو درست کنی، شیش ساعت بذاری بپزه، آب روغن قاطیش کونی، خولاصه، اصلا بی خود نیست اسمش فسنجونه. اون جون تهش جونِ آخ جون نیستا! اینقدر فس فس می کنه که جونت بالا میاد. غذای حساسی هم هست یه خورده سرت با مقعدت بازی کنه بدمزه می شه. خولاصه پسر جون. فرق آدمیزاد با جوونورای دیگه اینه که آدمیزاد تو اوج بی هدفی برای اینکه سر مرگو شیره بماله برای خودش هدف کشف می کنه. یه هدف که خودش بی هدفه. یه پوچی داخل یه پوچیه ی دیگه. ولی کلک خوبیه. ماعم که باز رفتیم سراغ ای میلمون دیدیم عزرائیل باز برامون میل فرستاده. نوشته بود جونزی، پدر سوخته اینبارم قسر در رفتی. سگ خورد، دو روز دیگه ام زنده بمون. شوماها تا زیمینو کلهم یه لقمه ی چپ نکنید مردنی نیستید. ریفیق قدیمی تو، عزرائیلِ بادمجون دور قاپ چین