برخی شنیده نمی شوند زیرا حرفی نمی زنند. برخی درست برعکس، حرف زیادی برای گفتن دارند اما شنیده نمی شوند. آدم ها همیشه به دنبال چیزهای ناچیز اما موجودند!‏
دوست داشتن قوانین عجیبی دارد. هرچه فاصله ات با کسی که او را دوست داری بیشتر شود بیشتر و خالصانه تر او را دوست داری. هر چه فاصله بیشتر می شود زیبایی اش را بهتر می بینی. هرچه فاصله بیشتر می شود بدی هایت کمتر می شود. می شود فهمید چرا در ادیان مختلف خدا اینقدر دور است.‏
دوست داشتن خمیری است که در حرارت فاصله پف می کند و برشته و خوش بو می شود. حرارتش دردناک است اما به شرط فراموش نکردن،به نتیجه اش می ارزد. ‏
بهترین راه نشان دادن واقعیت به دیگران، گریختن از آن است.
ادبیات هرچه بیشتر خیالی باشد کسی که آن را می خواند واقعیت اطرافش را بهتر درک خواهد کرد. ‏

می خزم در سکوتی عمیق. عمیق تر از مارینر مریخ. و در آن تاریکی های کلمه، با کرختی دور خودم را خواهم تنید و به امید پرواز تنها خواهم شد.
پیله ای باید تنید... در عمیق ترین دره ی زندگی.‏
واقعیتی که انسان دلش نمی خواهد هرگز به آن اعتراف کند این است که او همیشه از مواجهه با سرنوشتش گیج و سردرگم است، اما دلش می خواهد همیشه وانمود کند که آن را در دست دارد.‏
چه چیز باید بر روی یک کاغذ نوشته باشی که بخواهی آنرا روزی، در لحظه ای، خونسردانه به صد و بیست و چهار تکه تقسیم کنی؟
گاهی انسان مثل موز است...
زمانی از گران ترین میوه ها بود ولی حالا یکی از ارزان ترین میوه هاست. ارزش موز حالا یک افسانه شده. زمان یک چرخ است.‏
هر ضعفی از هر نوعی می تواند صورت خاصی از بینایی به آدم بدهد...
داشتن با خود کوری می آورد...
داشتن تنها به پول محدود نیست...
استعداد داشتن، قد مناسب داشتن، چهره ی زیبا داشتن، قدرت زیاد داشتن، دوست زیاد داشتن، لذت زیاد داشتن، غرور داشتن، کار داشتن، بچه داشتن، ماشین داشتن،لباس داشتن، مدرک داشتن، طرفدار داشتن، دستشویی داشتن، درد داشتن، نیاز داشتن، تلویزیون داشتن، آینه داشتن، انتظار داشتن، دین داشتن، عقیده داشتن، ملیت داشتن، حزب داشتن، عادت داشتن، ‏ملاک داشتن، الگو داشتن، باور داشتن و حتی وقت داشتن می تواند آدم را کور کند. هر کدام شما را از دیدن چیزهای دیگری محروم می کند... اینطور که پیداست همه ی ما با یک مشت آدم کور طرفیم... بی خود نیست که تصور همه نسبت به دنیای خودشان آنقدر متفاوت است... کورها هرچیزی را هر طور بخواهند تصور می کنند
شده ایم سطل آشغال اشتباهات گذشته، گذشتگان، گذشته مان.‏
بازي آغاز مي شود... يك در سفيد جلوي رويتان است در يك راهروي سفيد... خودش باز مي شود... در سفيد بعدي را باز مي كنيد‏ و خيلي آرام و بيخيال در بعدي را باز مي كنيد.... به جايي مي رسيد كه اينبار دو در سفيد در برابرتان مي بينيد.. يكي را انتخاب مي كنيد... پشت سرتان تاريك مي شود... راه بازگشتي نيست... جلوتر مي رويد... سه در مي بينيد... باز هم انتخاب مي كنيد... كم كم به راهرويي مي رسيد سفيد كه پر از درهاي سفيد است... درها هيچ فرقي با هم ندارند.. نيرويي مانع از ايستادن تان مي شود... به تدريج ترس بر شما حاكم مي شود... سعي مي كنيد الگويي براي انتخابتان داشته باشيد و در ذهنتان به اين الگو اعتقاد پيدا مي كنيد حال آنكه خودتان فقط براي راحت كردن خودتان آن را ابداع كرده ايد... باز هم جلو مي رويد... راهروها درازتر و درها باز هم بيشتر مي شود... درهايي هم هستند كه روي سقف اند و راهروهايي رو به بالا و پائين... از انتخاب خسته مي شويد... الگويتان را كنار مي گذاريد و اولين دري را كه ديديد باز مي كنيد... مي رويد و مي رويد... در آخر را باز مي كنيد... به پايان مرگ مي رسيد
برادر... من خداحافظی نمی کنم. می خواهم بنویسم، مثل همیشه، اما این بار عینکی به چشم ندارم... زیرا برای نوشتن این ها به دیدن نیازی نیست و البته هنوز خیسی قطرات اشک دوست داشتن های بی فایده خشک نشده... برادر... من این ها را با چشمانی عور و کم توان می نویسم... با همان چشمان گود افتاده و بی فروغ، در انتهای کتابی ناتمام...‏

برادر... ما یکدیگر را در فاضلاب شهری یافتیم. ما هم را در خط مقدم جنگ و زیر آتش ناامید کننده ی دشمن خیالی یافتیم. ما همدیگر را زیر هزاران تن بار غم یافتیم، زیر ساعت ها کرختی و بی حوصلگی. ما همدیگر را در سرخوردگی جوانی یافتیم و در مرگ عشق. اما چه چیز از این بالاتر؟ روشنایی مرده رنگی در تاریکی سرد. همین نور کوچک که قلبهایمان را پیوند می داد با آن سیگارهای حسرت آلودی که دردهایمان را به رقص می آورد و آن ساعت ها تفکرات و تحلیل های به ظاهر بی فایده ای که فریادی کور در چاهی عمیق بود، همینها از ما وجودی می سازد که در اذهان بشری به یاد می ماند. ما همیشه در آن بخش فراموش شده ی روان آدمی جاودانه خواهیم بود و این تازه شروع کار است. تو می روی و تمام آن روزهای معمولی را با خود می بری. معمولی مثل وضعیت یک ساحل آرام و یا تند بادی برفراز کوهی مه گرفته و مرطوب.‏ تو می روی اما ذهن هایمان خود خواسته محکومند. یکدیگر را با زنجیر محکم فریاد به دیگریک جوش داده اند و این فریاد های خاموش را مثل لطافت بادی ممتد در دریاچه ای دور افتاده و مطرود همواره با خود همراه دارند.‏

برادر... ما همدیگر را می فهمیم بدون آنکه بخواهیم بفهمیم. ما دردهایمان را خوب می فهمیم، بدون آنکه تلاشی کنیم تا بفهمیم. ما ساطور برنده ی عشق را چشیده ایم و ذهن های بریده بریده مان را به اشتراک گذاشته ایم. برادر، ما ارزش سکوت را می فهمیم و تو می دانی در آن اتاق قرمز چقدر تنها بودم و من می دانم در آن اتاق بنفش چقدر تنها بودی. برادر... خودت را به آن راه نزن... اگر پیوندمان نبود شاید این نویسنده ی در تاریکی اکنون زیر خاک ها مرده وارمی زیست و برای ارواح مردگان و کرم های بی زبان می نوشت. خوب می دانی آن نوشتن ارزشش بیش از این نوشته هاست چون آدم ها از کرم ها به مراتب احمق ترند و از ارواح مردگان بی نهایت بی رحم تر... اما شاید زمانش نبود... شاید هنوز هم باید بنویسم... شاید هم هنوز باید باشم؛ نویسنده در تاریکی.‏
از شما خواهش می کنم اگر تنهائید تنها بمانید... اگر سمت آدم ها رفتید دیگر راه بازگشتی ندارید... شما هستید و عادت به دیگران و طرد شدن و تنهایی های رنج آور... خواهش می کنم این تنهایی آرامش بخشتان را با تنهایی عذاب آور عوض نکنید... حال امشب من روزی یک داستان می شود... هر چند در آن هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افتد...‏ می خواهم ترفند های کثیفشان را رسوا کنم... ‏تک تکشان را و در آخر خودم را
داستان جدید رو چند وقتی می شد تموم کرده بودم. بگذریم که دیر شد ولی خوانش یک اثر معمولا به زمان بستگی چندانی نداره و عجله ای در انتشار یک اثر نیست. داستان کوتاه در چند دهه ی اخیر بسیار پر طرفدار شده منتها تصور عموم از آن، داستانی است که حداکثر چند صفحه است و روایتی گذرا از یک واقعه دارد... اما داستان کوتاه نه به خاطر کوتاهی که به خاطر شکل و نوعش کوتاه لقب گرفته. هر چند کوتاهیش باعث شده ویژگی های خود را داشته باشد. چیزی که اهمیت دارد این است که در نوشتن یک داستان کوتاه آیا باید به تقلید روی آورد؟ اصولا یک نویسنده اگر بخواهد همان کارهای گذشتگان را انجام دهد کاری نکرده جز تقلید و تحریر! نویسندگی اول خلاقیت است و تخیل و سپس ادبیات و سبک... داستان هایی که یک نویسنده می نویسد نباید برای ستایش ادبی باشد یا مثلا برای جایزه گرفتن یا غیره، چنین داستان هایی به لحاظ مفهومی مبتذل اند! یک نویسنده باید اول برای خود بنویسد، یعنی بتواند حرفش را بی کم و کاست بزند، بعد باید بتواند خوانش پذیر باشد، یعنی طوری بنویسد که اثرش بتواند توسط دیگران خوانده و تا حدودی با آن ها ارتباط برقرار کند.‏ سپس باید بتواند داستانی بنویسد که به خواننده لذت ادبی و فلسفی دست دهد. یا لذت از تصور و همذات پنداری. در آخر یک نویسنده باید بتواند به تعبیری از اطرافش دست پیدا کند و آن را از فیزیک به هنر ترجمه کند و به خواننده انتقال دهد تا مفاهیم صلب و پیچیده و اساسی زندگی و طبیعت و انسان در هاون هنر نرم شود و در ذهن خواننده جذب و هضم گردد. ‏متاسفانه در کشور ما وضع ادبیات واقعا بحرانی است و از ضعفی بزرگ رنج می برد. نویسنده های ما اشکالاتی بزرگ دارند که نمی خواهند بپذیرند و خلاقیتشان به خاطر خودمحدود کنندگی ادبی رشد پیدا نکرده. چنین مشکلی نویسنده شدن در ایران را بسیار مشکل کرده. اگر یک آمریکایی باشی و استعداد نوشتن را در خودت کشف کنی می روی سلینجر می خوانی، فاکنر می خوانی، براتیگان می خوانی. اگر آلمانی باشی می روی هسه می خوانی، گوته و گونتر گراس و هانکه می خوانی! ‏اگر فرانسوی باشی ... ‏نمی خواهم بگویم ما هدایت نداریم یا مثلا گلشیری و جدیدا معروفی و چندتائی لژیونر در آلمان نداریم که بسیار خوب می نویسند و جوانان ایرانی از آن ها بسیار استقبال می کنند! اما می خواهم کیفیت کار را مقایسه کنم. در کشور های مختلف ادبیات دوران های مختلفی دارد، هسه یک جور می نویسد و هاندکه جوری دیگر. یکی رمانتیک و شرقی است و دیگری اکپرسیونیست و وجود گرا. هر کدام دنیایی دارند برای خود. ادبیات در این کشور ها شناور است. همه تشنه ی نوآوری اند. اما در کشور ما همیشه خیال می کنند یک نویسنده چیزی است کمتر از هدایت که باید سعی کند به او نزدیک شود! یک سری را از روی نداری کرده اند غول و بقیه مجبورند مثل آن ها بنویسند. اوضاع جدیدا کمی بهتر شده ولی نه برای نویسنده ی ناشناس. بلکه برای افرادی مثل پيام يزدانجو که با ترجمه هایشان شناخته شده اند و حالا توانسته اند حتی داستان پست مدرن در ایران چاپ کنند!!! خیلی حرفها برای زدن دارم ولی خسته کننده می شود. دوست دارم کمی به این اثر بپردازم:
یکی از انتقاد های ادبی من به بسیاری از داستان ها اشتباه ناپذیری نویسنده است! نویسنده در دنیای ادبیات به موجودی نیمه خدا گونه تبدیل شده که اشتباه نمی کند! او شاید همه چیز را نداند ولی مثلا می تواند جمله هایش را بدون اشتباه لغوی یا دستوری بنویسد. حساسیتی که انتشارات ها و نویسندگان در مورد ویرایش و تصحیح های صد باره انجام می دهند به یک بیماری تبدیل شده و آثار ادبی را تبدیل کرده به آثاری رباتیک! من به شخصه خواستم تجربه ی جدیدی را داشته باشم. در زبان داستان اهمیتی به التقاط زبان نوشتاری و زبان گفتاری نداشته ام و آن را به صورت روان و خودخواسته هرجا تغییر داده ام. بغیر از چند اشتباه تایپی و یا اساسی سعی نکردم داستان را از لحاظ لغوی و دستوری تصحیح کنم زیرا داستان هم مثل یک انسان است. او نیز خطلاهایی باید داشته باشد، باید جاهایی بی منطق باشد. گاهی شاعرانه باشد و زمانی متفکرانه. ‏ گاهی آزار دهنده می شود و زمانی خسته کننده. اما داستان هایی که تصحیح می شوند مثل یک ربات هرگز اشتباه نمی کنند. خواننده همیشه خود را پائین تر از آن احساس می کند و رابطه اش با اثر می شود مثل رابطه ی خدا و بنده اش!!!!‏ نمی خواهم در مورد بسیاری از ویژگی های داستان صحبت کنم و آن را به عهده ی خواننده می گذارم. اما نکته ای را باید متذکر شوم. در دنیای ادبیات مقاله ای نوشته شد به نام مرگ مولف و سپس این مقاله به یک تئوری به یک عملکرد تبدیل شد. این تئوری داستان ها را به خواننده بسیار نزدیک تر کرد اما مشکلات زیادی به همراه داشت. من گاها سعی دارم به یک صورت جدید برسم... چیزی که اسمش را گذاشته ام مرگِ مرگِ مولف!‏ این ها چیزهایی است که باید توسط خواننده برداشت شود و من از توضیح بیشتر اجتناب می کنم.‏

این مقدمه بهانه ایست برای دریافت نظرات شما در مورد داستان.‏لینک داستان در زیر آمده است و امیدوارم توانسته باشم چیزی خلق کرده باشم، درخور...‏

http://vishno-k.blogspot.com/p/blog-page.html
زندگی حکایت ندانستن های ماست... ‏
در هر دوستی و عشقی یک ترازوی عدالت وجود دارد و هر کدام از ما یکی از وزنه های این ترازو هستیم. تمام واژه های محبت آمیز و تلاشهای عاطفی ما وزنه است. ما با تلاشمان، با عشقمان و با احساسمان این وزنه ها را از خود بر می داریم و به طرفمان می دهیم. هرچه ما سبک بارتر شویم او سنگین تر می شود و هرچه بیشتر تلاش کنیم فاصله مان طولانی تر می شود. او می رود پائین و ما می رویم بالا. اینجاست که سرخوردگی آغاز می شود... در هر رابطه ای چیزی هست به نام ترازوی بی عدالتی... آری، این واژه مناسب تر است. هر چه بیشتر تلاش کنی سرخوردگی بیشتر می شود. هرچه بیشتر دوست داشته باشی بیشتر از دست می دهی... می دانم به این فکر می کنید که اگر هر دو طرف وزنه هایشان را مساوی به هم بدهند همه چیز متعادل می شود. عشق می شود دو طرفه. اما این فقط یک تئوریست. تعادل آرمانی دست نیافتنی است. این تعادل مانند شنهای کف یک دریای طوفانی است، اگر دستت را درون آب کنی و مقداری از آن را برداری، طولی نمیکشد که جریان آب آن را از مشتت بیرون میکشد. هرچه بیشتر فشار دهی، بیشتر از دست میدهی...‏ هرگز تعادلی وجود ندارد... انگار عدالت این جهان در بی عدالتی و سرخوردگی خلاصه می شود...‏ تعاریف را بریزید دور
اکنون در آستانه ی تکرار آن بی اهمیت ترین واقعه ی تاریخ خود را دوباره معرفی می کنم... اسبی دریایی هستم در عمق بیست هزار پایی زیر آب های سنگین دورافتاده ترین دریاها... آنجا که تاریکیش در میان خود گم و صدایش در خود خفه می شود و فشارش سینه از هم می درد. یک همچین جایی هستم. موجودی معلقم در میان تاریکی، یک تک جنس، یک زنده زا، یک نویسنده در تاریکی
دست هایم را ببندید، دهانم را پر کنید، پاهایم را زنجیر کنید، گوش هایم را ببرید، احساسم را بگیرید، عشقم را به تاراج برید، قیافه ام را سیاه کنید و رویتان را برگردانید تا مرا نبینید.... با این جیوه ی سیال ذهنم چه می کنید؟ نه یخ می زند و نه می شکند، از میان حفره های بیمار گونه ی ذهنم عبور می کند و آهسته در سرم می چرخد و دنیا را بدون اینکه بخواهد عوض کند، تغییر می دهد... ‏
نیم قرن پیش در چنین روزی بچه هایی بودند که داشتند در حیاط مدرسه بازی می کردند. دختر و پسری بودند که داشتند دست در دست هم قدم میزدند. زن و شوهری بودند که در خانه شان عشق بازی می کردند. فروشنده ای بود که داشت به مشتری اش ادای احترام می کرد.
پیرمردی بود که داشت ماهیگیری می کرد، مردی ژنده پوش بود که داشت به هیچ فکر می کرد و کاسه ی گدایی جلویش بود. دکمه ای فشرده شد. همه ی آن ها خاکستر شدند. هیچ کس در دنیا ککش هم نگزید. آن دو میلیون انسان مردند. سوختند در آتش جنگ حماقت انسان های دیگر. سوختند در حماقت مشتی آمریکایی که رویای بمبی هسته ای در سر می پروراندند. حالا سازمان مللی مسخره راه انداخته اند و هنوز هم کسی ککش نمی گزد که پنجاه سال پیش کودکانی در مدرسه بودند وقتی دکمه ای فشرده شد و آن ها خاکستر شدند... چیزی به نام عدالت در دنیا بی معناست. انسان به واقع پست ترین موجود این عالم است. رویای بسیاری از آدم های تاریخ این بوده که بمبی داشته باشند که بتواند یک میلیون نفر را در آن واحد بکشد. عده ای به رویای خود رسیدند. حالا هم عده ای احمق دیگر این رویا را در نزدیکی ما دارند. انسان بسیار بی شرم است، ‏حتی بیشتر از این واژه.‏
پسا فاحشه به شخصی گویند که نه از روی اجبار بلکه از روی میل و برای منفعت شخصی در تمام بخش های زندگیش مثل یک فاحشه عمل می کند. نه یک فاحشه ی معمولی بلکه یک فاحشه ی آگاه. چنین افرادی در ارتباطات احساسیشان، در حرف زیاده روی می کنند. ممکن است به شما بگویند خیلی دوستتان دارند و یک روزه بگذارند و بروند و کوچکترین ناراحتی نداشته باشند. معمولا در کارهایشان زیاده روی می کنند و انرژی زیادی برای رسیدن به هدف می گذارند و برای رسیدن به هدف اخلاق را کنار می گذارند. در مسائل اقتصادی شدیدا پول محور و زیرکند و مبنای دوستی و روابطشان بر پایه ی سود مالی برآورده شده توسط طرفشان تعیین می شود.‏ در مسائل سیاسی این پسا فاحشه گان خطرناکترین چهره ی خود را نشان می دهند. آن ها پیوسته حرف های جذاب و پرشور می زنند. در ملاقات های مردمی شان هزاران نفر را پشت سر خود همراه می کنند و پیوسته شعارهای فریبنده تحویل مردم می دهند. ممکن است آن ها در مورد آزادی مردم و خدا و حقوق بشر و مشکلات اخلاقی صحبت های بی نظیری بکنند اما در عمل برعکس حرف هایشان عمل کنند. اخلاق در چنین افرادی کاملا مرده و نمی توان از آن ها انتظار اخلاقی داشت. تنها چیزی که برای آن ها مهم است نتیجه مورد نظرشان است. شعار ذهنی شان این است که هدف وسیله را توجیه می کند و در ارتباطات اجتماعی بی نظیرند و در جامعه همیشه به دنبال جلب توجه هستند. ‏پسا فاحشگی پدیده ی خطرناکی است که در تمام ارکان زندگی ما دارد رسوخ می کند، اما هیچ کس متوجه حضور سایه گونه اش نیست...
واقعیت زندگی را باید در فزونی انکار ناپذیر گریه های طولانی و سرسام آور یک نوزاد نسبت به خنده های اندکش درک کرد.‏
شکست تلخ نیست. در واقع این زندگی است که تلخ است. با دو سه قاشق خنده و سرخوشی و امیدهای واهی هم مزه اش عوض نمی شود. اینکه تلخی مزه ی بدی است توهم مردم است. همان احمق هایی که شعارشان لذت از زندگی است. در فاضلاب بیمارستان هم اسیر باشند باز می گردند چیزی پیدا کنند تا خود را با آن سرگرم کنند، به آن بخندند‏.‏
از این سرخوشی دیوانه وار آدم ها تهوع دارم. در خلوتهایشان می دانند چه موجودات غمگینی هستند. نمی دانند این غمگینی به خاطر آن سرخوشی احمقانه است. خوشی، غم را با خود می آورد زیرا بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد.‏ وقتی جایی را بکنید بی اختیار باعث می شوید جایی دیگر بالا بیاید و بلند شود.‏ من حالم بد است می دانم. اما این باعث شده چیزهایی ببینم که هرگز نمی توان آن ها را دید. شانس بیاورید شما را نبینم و نخواهم برایتان حرف بزنم. آنگاه مفاهیم بر سرتان خراب می شود.‏ من حالم خوب نیست، می دانم...‏

آدم هایی که فقط به باسنشان یک دستمال می کشند، در حالی که تا زانو در گه خود فرو رفته اند.‏

(از داستان " تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش " - قسمت پایانی)‏

زمانی می رسد که دیگر هیچ آدمی با دیدن حماقت های دیگران نمی خندد. زیرا آن موقع تمام انسان ها موجوداتی احمق خواهند بود. سیر تکامل همیشه صعودی نیست. این اشتباه مسلم تاریخ است.‏
لجبازی ذهنی این است که فردی زمانی به دیدگاه و معنی خاصی دست پیدا کند و دور آن فکر را با دیواری ذهنی و قطور محدود سازد. آنگاه از آن به بعد او خود را درون این دیوار اسیر می کند و چون نمی تواند با کسب اطلاعات و تفکر به دیدگاه قبلی شک کند دچار عذاب روحی می شود و رفتارش پر مخاطره و جنگجویانه می شود. با خودش، با دنیا و با دیگر آدمها.‏

معمولا این لجبازی ذهنی در سیاستمداران، سرباز ها، دینداران (وحتی برعکس در مورد دیدگاه کسانی که به وجود خدا اعتقاد ندارند) و کسانی اتفاق می افتد که به اعتقادشان ایمانی ذهنی می آورند.‏
گاهی در خوابهام آدمهایی می بینم که بی نهایت در اعتقادشون راسخند. عده ای را می بینم که می خواهند بجنگند. بعضی را می بینم که خفن دیندارند و یا حتی برعکس. در خوابهایم همیشه به ساحلی می رسم. یک ساحل آبی و آرام. در آنجا آدمهای زیادی در رفت و آمدند. همین آدمهایی که قبلتر گفتم. من در کنار ساحل همنطور که دارم راه می روم ناگهان دلم می خواهد پرواز کنم. می دانم نمی شود ولی چشمم را مدتی می بندم و دلم می خواهد بلند شوم از روی زمین. بعد پرشی کوتاه می کنم و بالا می روم. اینقدری بالا می روم تا آنها همه دهانشان از تعجب باز شود و به تمام اعتقاداتشان شک کنند. بعد آرام آرام می روم پائین و وقتی دوباره می پرم لذتی بی نهایت می برم. بعد از این کار می روم جلوی یک مغازه. صاحبش یک پسر خوش تیپ و پولداره. جلوی مغازه یه تخت انداخته شده. دختری اونجا زندگی می کنه. گویا می شناسمش. می روم می خوابم کنارش و هیچی نمی گیم. پسر می آید و از دست دختر خیلی عصبانیست. دختر هرچه منتش را می کشد حتی کلمه ای هم نمی گوید. دختر ناراحته. می گه حالا کجا باید بره. می گم بیاد خوابگاه من. خوابگاه من یه اتاقه که ده نفر توش زندگی می کنن و بعضیاشون پیرمرد پیرزنن. بردمش اونجا و رفتیم تو. پیرمردا جوراباشونو که انگار صدها سال بود به پاشون بود درآوردن. عین خیالمون هم نبود. نمی دونم چرا تو اون شرایط افتضاح اینقدر خوشحال بودیم. دراز کشیدیم و خوشحال بودیم. همدیگر را همینطور بغل کرده بودیم و از آن اتاق تنگ و شلوغ لذت می بردیم. ‏
اکثر آدما دوست دارن دوستی براشون مثل تلویزیون باشه. گاهی روشنش کنن و هر وقت خسته شدن خاموشش کنن و گاهی به کل از برق بکشنش. ‏کاش این وسیله ی لعنتی هیچ وقت اختراع نمی شد. ‏
عشق هم مثل سیگار است.
تا هنگامی که نیست بی طاقتی برای یک بار دیدنش و گرفتن یک پک از آن، برای یک بوسه ی کوتاه.‏ اما وقتی پیدایش می کنی تمام اشتیاقش می سوزد، دود می شود و میرود هوا. آنوقت باید تفاله ی بد بویش را پرت کنی گوشه ی خیابان و بروی به دنبال سیگاری دیگر... هر بار، تنها چیزی که برایت می ماند بوی بد دهان است و کمی کرختی و بی حسی...‏
عجیب است، من نمی دانم چرا همه چیز شبیه سیگار است!‏

چیزهای خیلی خوبی هست که آدم ها همیشه از آن فرار می کنند.‏ تنهایی هم یکی از این چیزهاست. همه جا پر است از کافه های شلوغ و رستوران های پر ازدحام. پر از صدا، حرف، خنده و حماقت. دلم می خواد در خلوت ترین جای شهر یک کافه رستوران بزنم به نام تنهایی. این کافه مخصوص تمام آدم های تنهای شهر است یا آنها که می خواهند برای مدتی تنها باشند، خودشان باشند، برای کسانی که از بیرون خسته شده اند و کمی هم می خواهند به درون بروند. ما همیشه داریم بیرون زندگی می کنیم. ادعایمان این است که خودمان را هم می شناسیم و حواسمون به ذهنمون هست ولی در واقع ما همیشه خارج از خودمون داریم زندگی می کنیم. کافه رستوران تنهایی یکی از تنها جاهایی می شود که ما می توانیم خودمون رو برای مدتی از این زندگی فلاکت بار بیرون خلاص کنیم و کمی آرامش بگیریم. جلوی درب کافه رستوران تنهایی کاغذ هایی چسبیده شده:‏

از پذیرفتن خانواده های محترم و زوج های عزیز معذوریم...‏
از پذیرفتن بانوان با حجاب معذوریم...‏
از پذیرفتن افراد الکی خوش،آدم های حراف،خودشیفته،ناامید و غمگین در صورت مشاهده ی علائم مربوطه معذوریم...
ورود موبایل و هرگونه وسیله ی ارتباط جمعی یا فردی به کافه ممنوع است...‏
هنگام ورود غم و غصه هایتان را بگذارید دم در پیش نگهبان و پس از دریافت رسید موقع رفتن آن را با خود ببرید...‏
با تشکر.... مدیریت کافه رستوران تنهایی

از در که وارد شوید به شما شماره ای می دهند و قبل از آن لبخندی نیز تحویلتان داده می شود که باید خوب از آن مراقبت کنید. سپس می روید در کوپه ی مورد نظر می نشینید روی مبلتان. فضای آنجا تشکیل شده از چندین ردیف کوپه که داخل هر کوپه یک مبل راحتی، یک میز، یک خودکار، چندتائی کاغذ، دو نوع هدست، یک مانیتور و یک موس. به علاوه ی منو ی کافه و منوی رستوران و راهنمای استفاده از کامپیوتر مرکزی. هر سفارشی را با نرم افزار موجود در جلوی رویتان می دهید و بدون دیدن گارسون آن را از یک سوراخ مخصوص دریافت می کنید. در کامپیوتر مرکزی آرشیوی بزرگ از انواع موزیک، فیلم، انیمیشن و سریال موجود است.‏ همچنین کتابخانه ای بزرگ در پشت کافه رستوران وجود دارد که شما می توانید کتاب مورد نظرتان را سفارش دهید و بخوانید. در کافه رستوران شما به ازای چیزی که می خورید پولی نمی دهید بلکه به ازای زمانی که در کافه نشسته اید برایتان محاسبه می شود. ‏کلیه قاشق ها و چنگال ها و ظروف از پلاستیکها ی پلیمری تهیه شده اند برای اینکه در کافه رستوران آن صدای وحشتناک و روی اعصاب برخورد و کشیده شدن قاشق و چنگال روی بشقابهای چینی و لیوان های شیشه ای شنیده نشود. معماری کافه رستوران گوتیک است. فضای آن تاریک و کوپه ها موازی نیستند و دورشان با گچ کاری تزئین شده. روی سقف رنگ سرمه ای زده شده که طرح های زرد رویش نقاشی شده.‏ ما هر غذایی به مشتریان تنهای خود نمی دهیم. غذاهای ما غذاهای مجللی نیست. حجمشان هم کم است. سه منوی مختلف هم برای صبحانه، ناهار و شام داریم. در هر منو غذای مخصوص تنهایی وجود دارد که اکثرا از آن سفارش می دهند. روزهای پنج شنبه و جمعه غذای تنهایی ویژه هم سرو می شود.‏ صبحانه مخصوص تنهایی تشکیل شده از یک تخم مرغ عسلی، کمی عسل، مقداری خامه و شیر به همراه کمی تمشک تازه. ناهار تنهایی کمی آلبالو پلو به همراه تکه ای مرغ که در سس قارچ درست شده و در کنارش کمی زیتون سیاه، ذرت و اندکی نان شیرین وجود دارد. شام تنهایی به درخواست مشتری می تواند تکه ای استیک مرغ، ماهی یا گوشت باشد که با سس چیلی سیر دار، سس قارچ و کمی سیب زمینی تنوری به همراه سس سویا و سس مخصوص بالزامیک ایتالیایی تزئین شده و در کنارش نان سیر دار و یا ساندویچ مارمالاد وجود دارد. در قسمت کافه نوشیدنی تنهایی قهوه ی فرانسه ی تلخ به همراه کیک نسکافه و تعدادی انجیر تازه است. پنج شنبه و جمعه ها غذا و نوشیدنی سرد و گرم ویژه ی تنهایی آماده می شود که فرمولشان کاملا سری است.‏ شما می توانید ابتدا قهوه بخورید، سیگاری بکشید یا از سیستم پیپ درخواست کنید و در حین آن به آهنگهای مورد علاقه تان توسط دو نوع هدست بی سیم که از پشت گوش وارد گوشتان می شود
گوش دهید. سپس می توانید چیزی بنویسسید یا نقاشی کنید یا حتی روی کاغذ همینطور خط خطی بکشید و یا بنشینید، لم بدهید و فیلم ببینید و تنقلات سفارش دهید. بعد که گرسنه تان شد غذا سفارش می دهید و باز می تونید آهنگ گوش دهید و بعد کتاب بخوانید و پس از خوردن قهوه یا نوشیدنی سرد و کمی خواب و استراحت مقداری ویسکی یا ودکا یا حتی میکس شامپاین در صورت تمایل می نوشید و سرویس مخصوص کافه رستوران تنهایی شما را به خانه می رساند...‏
شاید من در اشتباهم. شاید همه چیز را برعکس فهمیده ام. شاید باید مثل یک سوسک بی خود همینطور برای خودم راه بروم تا دیگران مسخره ام کنند و فکر کنند هدفی ندارم و باید هدفی داشته باشم. شاید باید مثل یک سوسک کثافت باشم.‏ هرکه مرا دید دلش بخواهد همینطور تفریحانه با کفش مرا روی زمین پخش کند.‏..‏
آدم می تواند نشسته باشد میان هزاران نفر و باز تنها باشد. ‏تنهایی کمیت نیست، کیفیت است. تنهایی یک فلسفه است. راهی است برای زندگی. ‏
مردم به یکدیگر نگاه می کنند و من به نگاه آن ها به یکدیگر.‏
آدم ها دیگر خیلی وقت است قدرت تشخیص شان را از دست داده اند،
هر روز با شگفتی از خواب بیدار می شوند و با درماندگی به خواب می روند. ‏
درماندگی، جدیدترین دستآورد انسان امروزیست.‏
رنج انسان از آنجا شروع می شود که خیال می کند یک انسان است در میان بی نهایت انسان و شیء دیگر.‏
جوجه پرنده اي بيمار سعي مي كند از تخمي آهكي و سفت بيرون آيد. تمام فرشتگان دور او حلقه زده اند و تلاشهاي بيمار گونه اش را ركوئيم وار مي ستايند.‏ جوجه پرنده به زودي ذهنش را نجات خواهد داد. فرشته ي روانكاوش از همه به او نزديك تر خواهد بود.‏
من مثل خورشيدم و تو مثل ماه. جرم هاي از دست رفته ام را پذيرا باش. مي خواهم آنقدر بر تو بتابم تا تمام شوم.‏
نگاه و تخیل دست های ذهن انسانند. انسان با ذهنش هم می تواند لمس کند، می تواند عاشق شود...‏

(از داستان " تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش " - قسمت پایانی)‏
دوست داشتن، بزرگترین موهبتی است که ما انسان ها از شامپانزه ها به ارث برده ایم.‏
روی عینک هایمان بنویسند:
توجه، اشیاء و انسان ها از آنچه می بینید به شما دورترند.‏

Heroine...!
زندگی مثل سیگار است. روشن که شد، بکشی یا نکشی، تا انتها می سوزد.‏
وقتی عزیزانمان می میرند خیالات مسخره برتان ندارد. آنها فقط از جلوی چشممان به پشت چشممان رفته اند. یاد بگیریم پشت چشممان را ببینیم. یاد بگیریم با پشت چشممان هم زندگی کنیم. از آن لذت ببریم و خوب نظاره اش کنیم.‏ تا زمانی که خود به پشت چشم آنها که دوستمان دارند رجعت کنیم.‏..
مرگ برای من چیزی نیست بجز چنین سفری. مثل پخش و ناپدید شدن گرده های گلی در باغی بی نهایت بزرگ. باغ اذهان زندگان است و گرده های ناپیدا، اذهان بی واسطه ی مردگان.‏
مرد جوانی به کودکی کمک کرد درب خانه را باز کند. زنی مسن سکه ای به گدا داد. کودکی، پیرمرد کوری رااز خیابان رد کرد. راننده کامیونی به مسافر پیاده ای در جاده آب داد. معلم مدرسه ای خطای فاحش دانش آموزش را بخشید. پسرکی کوتاه قد به سگی وحشی و هار غذا داد.‏
مرد جوان به اتهام دزدی توسط پلیس دستگیر شد. گدا کیف زن را به سرعت دزدید. پیرمرد کور که از دست بچه به ستوه آمده بود بچه را هل داد و بچه زیر ماشین رفت. مسافر پیاده راننده را زد و کامیون را دزدید. معلم از مدرسه اخراج شد. پسرک کوتاه قد ................ (3)‏


یکی از راه های زنده بودن سایه شدن است. وقتی گله های گاومیش از جائی عبور می کنند هرچقدر هم گنده باشی تو را له می کنند و دانه دانه از رویت رد می شوند. اما اگر خودت را کنار بکشی فقط گرد و خاک سم هایشان به تو می رسد. آدم ها هم همینگونه اند. اگر می خواهی از رویت رد نشوند نه تنها باید خودت را از جلوشان کنار بکشی بلکه باید سایه شان باشی! همیشه پشتشان باشی. یاریشان کنی، دوستشان داشته باشی. اگر ازشان ناراحت وغمگین هم باشی فرقی نمی کند. آنها تو را نمی بینند چون تو همواره پشت سرشان هستی و فقط تویی که روی آنها تاثیر داری. ‏سایه بودن لذت زندگی را نشانتان خواهد داد. خصوصا اگر سایه ی کسانی باشید که دوستشان دارید. ‏زیرا بیشترین کسانی که به ما صدمه می زنند و روحمان را می آزارند آنهایی هستند که دوستشان داریم و با سایه شدن این فرصت را از آنها خودخواهانه ولی اجتناب ناپذیرانه می گیریم!‏
یکی از راه های مردن آینه شدن است. می روی همانطور می ایستی جلوی اطرافیانت. آنها هر چه را که دوست دارند از تو می بینند. و تو فقط آنها را تایید می کنی.‏ سلیقه شان عالیست. رفتارشان بی نقص است. زیباترین چهره ی دنیا را دارند و همیشه در کارهایشان در آینده موفق خواهند بود. تو می شوی بازتاب امید ها و آرزو ها و عقده های این به اصطلاح دوستان. بعد ببین تو را چگونه عاشقانه دوست خواهند داشت. تمام آدم ها عاشق آینه ها، عاشق مرده ها هستند.‏
یک- در کشوری که همه کتاب می خوانند اما آنچه را که می خوانند نمی فهمند، انتظار نداشته باش شاهکاری خلق کنی و خوانده شوی، زیرا چنین خوانندگانی چون اثر هنری را نمی فهمند به تقلید، فقط آثار هنری مشهور را می خوانند!‏

دو- روزی بود که می گفتند کتاب یار مهربان است. کتاب یکی از تنها چیزهایی بود که کاملا مثبت بود و هیچ بدی نداشت. کتاب خوانی کم ضررترین و پرفایده ترین کار بود.‏ اما حالا چه؟ کتاب راهی شده برای تبلیغ ایدئولوژی های بدرد نخور، برای چپاندن توهمات به مردم، برای خوراندن داستان های مزخرفی که معلوم نیست چطور با ادبیات ضعیفشان اینقدر چاپ می خورند، کتاب های متعدد دینی که مغز مردم را خالی می کنند. کتاب های فرمولی! که به ما می گویند چه کنیم و چه نکنیم تا موفق شویم، زن ها را فریب دهیم، مرد ها را به خود جذب کنیم، پولدار شویم و...‏ در برابر این همه کتاب به معنی واقعی آشغال- که آدم گریه اش در می آید که به خاطر آنها درختها بریده می شوند-، سالی چند رمان و داستان که آن هم فقط به خاطر شهرت نویسنده و احتمالا پولی که قرار است ناشر از چاپش به جیب بزند به لیست کتاب ها اضافه می شود تا روشن فکران توخالی ما بخوانند و فقط به به و چه چه کنند!


سه- باور نمی کنم در کشوری کتاب خوانده شود و جهلی این چنین بر آن مملکت حاکم باشد، باور نمی کنم...
کتری ای قراضه را که پر از آب کنید سنگین می شود. کتری را که روی گاز بگذارید و شعله را تا آخر زیاد کنید آب بخار می شود و کتری شروع می کند به سر و صدا و خودش را به تدریج پاره می کند. یک ساعتی می گذرد... کتری را که بر می دارید سبک است. خالی نیست ولی سبک است. پوچی همان ............. (2)‏ است!‏

راهنمایی- پوچی را خالی نگیرید! درست به داخل کتری نگاه کنید!‏

من هر روز از خودم به خاطر آنچه هستم عذر خواهی می کنم. خوشحالم که .......... (1) نیستم تا مجبور باشم هر روز خودم را ستایش کنم و از آنچه هستم لذت ببرم.‏
بی فایده ترین راه برای رهایی از رنج، گشتن به دنبال راهی برای رهایی از رنج است.‏
من دوست دارم ماشین های خالی ای سوار شوم که هیچ کس سوارشان نشده...‏ دوست دارم داخل کاسه ی خالی آن پیرمرد ژنده پوش که همیشه سر چهارراه می نشیند و سرش را پائین می اندازد، سکه بیاندازم. دوست دارم از آن پسرکی که داخل ترمینال خرواری ساندویچ فروش نرفته به دست دارد یکی بخرم. من می خواهم کتابی بخوانم که خواننده ای ندارد. دوست دارم درخت تنهایی را ببینم که وسط بیابان برای زنده ماندن می جنگد. می خواهم داستانهایی بنویسم که نوشته نشده، دیده نشده. تجربه هایی داشته باشم که دیگران نداشته اند، آن زیبایی را ببینم که دیگران نمی بینند و آن زشتی زیبایان که دیگران به آن کورند. می خواهم قله هایی را فتح کنم که کسی آنها را لایق بالا رفتن نمی داند. دوست دارم با کسی دوست باشم که دوستی ندارد و می خواهم در جایی زندگی کنم که هیچ کس در آن زندگی نمی کند.‏
دوری کردن از عادات کسالت بار آدمی آرزوی من است.‏
انسان موجودی است که به خاطر انسانها قربانی می شود
و نیز جانوری ست که انسانها را به خاطر خود قربانی می کند.‏

در حقیقت "نیست" به گونه ی اسرارآمیزی "هست"! قرار نبود برگردم، شاید تنها می خواستم به قولی که دادم عمل کنم. هرچند قول من عملی نیست. اگر هم بخواهم همه چیز را برایتان تعریف کنم آنگاه نباید حرفی بزنم.

مثل اینکه هنوز اسیر این طلسم جادوی زنانه ام. حتی اینجا هم زهره دست از سرم بر نمی دارد. زهره هیچ ربطی به من نداشت. من فقط می خواستم پولم را پس بگیرم. حالا باید بار سنگین آن را به دوش بکشم.

سعی کنید به حرفهایم توجه نکنید. یعنی منظورم این است که به این حرفهایم که شنیدید توجه نکنید. آن قسمتی از حرفهایم را بشنوید که من می گویم و به دردتان می خورد، نه آن قسمتی که من می گویم و مرتب غر می زنم و نگاهی بدبینانه دارم. حالا من کارهای خارق العاده ای می توانم بکنم. ولی احتمالا کاری نمی کنم و فقط برایتان نمایش را تعریف می کنم.

در حال حاضر از سقف سالن چکه چکه آب پائین می ریزد، اما کسی توجهی ندارد. پوریا و بیژن دستهای مرد زرد را محکم گرفته اند و دارند سرش داد می زنند.

پوریا- بگو این در لعنتی کجاست! مطمئن باش اگه از اینجا بیرون نریم نمی ذارم توام زنده زنده فلنگو ببندی.

مرد زرد- کدوم در؟! من اصلا نمی فهمم راجع به چی حرف می زنید.

بیژن- خودت رو به اون راه نزن! ما اصلا سوژه های خوبی برای این آزمایشات و مسخره بازیهاتون نیستیم. مطمئن باش از اینجا فرار می کنیم. حالا تا گردنتو خورد نکردم بگو چه جوری می تونیم از اینجا خلاص شیم؟

مرد زرد- خلاصی؟! ها ها... به شما هشدار می دم که اگه به این کارتون ادامه بدید اتفاق بدی رخ خواهد داد!

پوریا- تو در جایگاهی نیستی که بتونی مارو تهدید کنی!

مازیار- برید کنار تا با یه مشت طوری حالشو جا بیارم که دیگه شعر تحویلمون نده!

پریسا- ممکنه خطرناک باشه، من حس خوبی ندارم، چطوره فقط دستاشو ببندیم؟

زن فاحشه- خانم سوسول تو برو اونور اگه می ترسی. این جور آدما چند تا مشت و لگد که بخورن به حرف میآن.

مرد زرد- باید به خاطر بسپارید که من به شما هشدار دادم! خودتان اینطور خواستید.

درحالی که آنها هیچ حواسشان به قطرات آبی که از سقف پائین می ریخت نبود، از زیر چند صندلی و حتی از روی دو سه تائیشان مقداری چمن سبز و روشن بیرون می زند. دیوار سالن کمی ترک خورده و ناگهان همه جا کبود می شود. همه چیز طوری کبود می شود که انگار فضا از فشاری بی نهایت له شده. و زمان از حرکت باز می ایستد. زن رقاص لبخندی به لب دارد و دهانش را روی آوای "لا" باز کرده. پریسا دارد خودش را می خاراند. پوریا اخمهایش را داخل هم کرده و دهانش تا ته باز است و چهره اش به سرکردگان قبایل آدمخوار که دارند برای قربانی خط و نشان می کشند بی شباهت نیست. مازیار در حالی که همه بی خبرند چندی قبل با زن فاحشه قراردادی منعقد کرده و حالا دارد به مفاد قرار داد عمل می کند. دستش را به شیوه ی منزجر کننده ای گذاشته روی ماتحت زن فاحشه. ماتحتی که بزرگترین تابلوی تبلیغاتی متحرک دنیاست. الهه و بیژن خونسردانه دارند به هم نگاه می کنند و پلک های یکیشان بسته است. آن دختر و پسر دارند لباسهایشان را می پوشند تا باز بروند و بنشینند روی صندلی و قبل از راند بعدی آزمایشات فیزیک و شیمی که با تولید گرما همراه است کمی استراحت کنند. در همین حال پسرکی کوتاه قامت آهسته وارد سن می شود. قیافه ی خیلی مضحکی دارد. آدم را به یاد خرگوشی می اندازد که نقش کلاهدوز را در آلیس بازی می کرد. دو دندان شیری بالائی اش آنقدر بزرگ است که لب پائین زیر آن قرار گرفته و بیرون از دهان است.

کلاهدوز که خرگوش نبود! یک موش صحرائی بزرگ بود. اصلا به نظرم این پسر بیشتر شبیه تیترهای سیاسی روزنامه های صبحه!

خیلی خوب، باز که نمی خوام شروع کنم به دعوا، باشه من درست می گم. این پسر شبیه خرگوش نبود...

همینطور بالای سن ایستاده بود و با چشم های نافذ و عجیب داشت به آنها نگاه می کرد. پلک هایش را که به هم زد زمان باز چرخید و فضا از آن کبودی خارج شد. بعد همه شروع کردند به خندیدن، به غیر از زن فاحشه که ناگهان دست چسبناک مازیار را از باسنش جدا کرد و رفت و هنوز روی صندلی ننشسته شروع به گریه کرد. مازیار می خندید و می گفت حداقل پولم را پس بده، ندادی هم نوش جونت، و بعد قاه قاه می خندید. مرد زرد را ول کردند و رفتند سمت صندلی های جلو. پریسا در حالی که می خندد از سن بالا می رود.

پریسا- می خوام اعتراف کنم، می خوام اعتراف کنم!

بیژن- اعتراف کن عزیزم. ها ها، اعتراف کن.

پریسا- من اعتراف می کنم بچمون مال تو نیست. این بچه مال صمیمیترین دوستته! بامزه نیست؟! ها ها ها ها ها...

بیژن- هه هه، امکان نداره، آخه تو اونو از کجا دیدی؟ اونم تنها!

پریسا- اونروزو یادته که دوستت اومد دم در خونه تا ازت پول قرض بگیره؟

بیژن- آره، بی شرف پولرو گرفت و دیگه آفتابیش نشد، هه هه...

پریسا- و منم می خواستم برم خرید و تو توی خونه بودی و کار دوستت هم تموم شده بود و ما مجبور شدیم با هم از خونه خارج بشیم. تلویزیون داشت سریال جومونگ پخش می کرد و ساختمون شده بود عین خونه های جن زده. خلوت و وسوسه انگیز... بعد یادمه، یعنی خیلی خوب یادمه که سوار آسانسور شدیم. بی خود اسمش این نیست، آدم دلش خیلی آسون توش سر می خوره و هر کاری ممکنه بکنه! ها ها...

بیژن- و بعد چی شد؟ قضیه داره بامزه می شه!

پریسا- یکی از خوبیهای داشتن یه آپارتمان تو طبقه ی 22 یه برج اینه که 22 طبقه وقت داری با دوست شوهرت، که به نظرت خوش تیپ ترین مرد دنیاست، مشغول باشی و حسابی حال کنی و یه بچه ی تپلی و خوشگل هم بشه نتیجش... ها ها ها ها...

بیژن- چقدر باحال! وای خدا، چقدر بامزه، من... من بابای بچم نیستم، ها ها ها ها...

پریسا در حالی که آنقدر خندیده که اشک از چشمانش جاریست، از سن پائین می پرد و در حالی که دستهایش را روی شانه های بیژن گذارده می روند می نشینند روی صندلی و آنقدر می خندند که نفسشان بالا نمی آید.

همینه! این شیاطین همیشه کارشان را مخفیانه و موذیانه انجام می دهند! خودشان با یک چشمک مردی را به دام می اندازند و بعد از نگاه شوهرشان به پیرزنی شاکی می شوند و مردان را متهم می کنند.

خواهش می کنم این بحث شیطان رو بس کنم. هیچ شیطانی وجود نداره. مگه اینکه من بخوام وجود داشته باشه...

کی گفته شیطان وجود نداره!؟ در کنار هر دونفری که همدیگر را عاشقانه دوست دارند و پشت سر تمام آدم هایی که به هم کمک می کنند و یا رابطه ای خوب و مسالمت آمیز دارند، شیطانی خونسرد با لبخندی تلخ حضور داره!

من می گم اگر هم شیطانی وجود داشته باشد نمی تواند یک زن باشد!

پس لابد یک مرد است؟ ها ها ها...

نمی دونم، می خوام ادامه بدم... خب، کجا بودم... آها! حالا همه روی صندلی نشسته اند، حتی آن دختر و پسر. البته باید تاکید کنم این دو برخلاف بقیه نمی خندند و مثل آن زن گریه هم نمی کنند... ناگهان زن رقاص بلند می شود و در حالی که بلند بلند آواز می خواند به طرف سن می رود و شروع به درآوردن لباسهایش می کند و در میان سوت و تشویق تماشاگران می رود بالای سن و لباسهای زیرش را هم بی نصیب نمی گذارد و از یک توله ی یک روزه ی بدون موی موش خرما هم لخت تر می شود و شروع به رقصیدن می کند. رقصی تند و وحشیانه. مازیار رفته نشسته کنار الهه و مرتب همدیگر را می بوسند و می خندند و آن دختر و پسر آن انتها خیلی آرام نشسته اند و حرف می زنند.

پسر- به نظرت آیا کورچاکف موفق شد؟ تونست بشریت رو نجات بده؟ اونم با یه شمع؟

دختر- با یه شمع این کارو نکرد. با رد شدن از یه چشمه ی آب گرم خالی و مقدس با یه شمع روشن می خواست این کارو بکنه.

پسر- شمع مرتب خاموش می شد. بیننده دوست داره کورچاکف شمع رو به سرعت رد کنه و ببینه بعد چی می شه و بشریت چطور نجات پیدا می کنه!

دختر- و شمع دو بار خاموش می شه و مرد هر بار برمی گرده و از اول شروع می کنه. نجات بشریت به این سادگی نیست. رد کردن اون شمع کار خیلی سختیه، به خاطر معنویت از دست رفته. چشمه ی مقدس پر از لجن و بطری و آشغاله!

پسر- برای همین وقتی بالاخره شمع رو به اون سمت چشمه می رسونه تمام انرژیش به پایان می رسه و دردی احساس می کنه به وسعت تمام دردهای بشری و به زمین می افته. این عبور آرام مرد از یه چشمه ی خشک مقدس، اونم با آن سکوت عظیم و سنگینش، برای من مثل اپراهای با شکوه باخ می مونه. همیشه تصور می کردم باخ یک موسیقیدان نبوده بلکه مردی روحانی و لاغر اندام بوده.

دختر- وقتی مرد می افته. آیا مرده؟

پسر- گمان نکنم، البته این مهم نیست. مهم اینه که با این کار بشریت رو نجات می ده. البته دومینیکو با آتش زدن خودش تو اون میدان باستانی رم، مقدمات این نجات رو از قبل فراهم کرده. در واقع خودش رو به خاطر غم غربت زندگی آتش می زنه. جلوی مردمی ساکت و بی درد. در کنار آتش موسیقی بتهوون که همیشه برای مردم ساکت و بی درد پخش می شه. او قبل از آن دو سه روزی برای آن مردم ساکت سخنرانی کرده بود!

دختر- ولی بشریت نجات پیدا نمی کنه. همونطور باقی می مونه. این فقط روح خود مرده که آزاد می شه، از اون غربت لعنتی. البته حتی به این هم شک دارم!

پسر- ولی می تونه نجات پیدا کنه، با برگشتن به همان نقطه ی ساده ای که گم کرده اند، 1=1+1 ، یادته؟

دختر- آره یادمه، یک قطره روغن به علاوه ی یک قطره روغن می شود یک قطره روغن، دو نمی شود! نجات یک نفر نجات بشریت است اگر با یک شمع روشن از چشمه ی مقدس عبور کند.

پسر- و اینگونه آدم به زهدان مادر برمی گردد. فیلم هم به مادر تقدیم شده. رویای روسیه، رویای سرزمین مادر، رویای زهدان آرامش بخش مادر می رود در قلب ساختمان های باستانی ایتالیا و برف ِ طبیعت همه را لمس می کند، بر همه یکسان می بارد تا همه را یکدست از خود سفید کند.

دختر- اما این خوشبینانه است. در واقع شاید رویای سرزمین مادر در دیوار های زندان مانند ایتالیا اسیر شده و دانه برف های غربت بر آن می ریزد.

پسر- اما شمع چیز دیگری می گوید... هرگز نباید تسلیم ناامیدی شد.

مرد زرد دستهایش را پشت کمر گرفته و از انتهای سالن گاهی لبخندکی به آنها می زند.

بیژن زل می زند به پریسا، باز هم می خندند. بیژن بلند می شود و کتش را در می آورد. پریسا هم لباسهایش را در می آورد و قاه قاه می خندد. بیژن شروع می کند به زدن پریسا و پریسا هم بیژن را می زند. از دماغ بیژن خون می آید و ابروی پریسا شکافته شده. بیژن به ساق پای پریسا لگد می زند، پریسا پایش را می گیرد و می خندد. بعد با مشت به شکم بیژن می زند. آن دو آنقدر همدیگر را می زنند تا سرانجام روی زمین می افتند و در حالی که دارند قهقهه میزنند از درد به خود می پیچند. الهه و مازیار کم کم کارشان بالا می گیرد و روی آن پسر و دختر لاغراندام را هم سفید می کنند. در همین اوضاع و احوال پیرمرد از خواب بیدار می شود. چشم هایش را می مالد و می رود بالای یک صندلی می ایستد. شلوارش را پائین می کشد و شروع به شاشیدن می کند و سوتی از شادی می زند. پوریا که سرش بی کلاه مانده، می رود سمت زن فاحشه. دستش را به سمت زن دراز می کند اما زن فاحشه که همچنان دارد گریه می کند سیلی آرامی به پوریا می زند. پوریا می خندد. کمربندش را با هیجان باز می کند و سعی دارد به زن تجاوز کند و زن را مرتب کتک می زند.

اصلا حقشه، تمام فاحشگان دنیا را باید آنقدر زد تا سیاه شوند و دیگر نتوانند کسی را بفریبند.

خودم هم خوب می دانم که این زن گناهی ندارد و این پوریاست که سعی دارد به او تجاوز کند. من چطور می تونم اینو نادیده بگیرم؟! لابد این هم کار الهه است که حسادتش از زیر مازیار گل کرده، شکوفه داده و عطرش پوریا و زن را متاثر کرده!!

اصلا متوجه نیستم؟! زن دارد بار گناهش را می کشد. این اجتناب ناپذیر است. این همیشه زن است که از میوه ی ممنوعه می خورد!

من همیشه جوابی در آستین دارم! اما باید به توصیفاتم برسم... زن فاحشه خودش را به زور از دست پوریا خلاص می کند و با اضطرابی عجیب به سمت سن رفته، از آن بالا می رود و از کنار زن رقاص و پسرک مضحک که پشت زن رقاص آرام ایستاده، عبور می کند و می رود پشت سن. پسرک هم آرام آرام رویش را برمی گرداند و بدون هرگونه حرکت اضافی می رود پشت سن. فضا دوباره کبود می شود و زمان متوقف. اکثر تماشاگران در وضعیت بغرنجی به سر می برند. زمان دوباره به حرکت در می آید. همه به خودشان می آیند و قبل از همه چشمشان می افتد به زن رقاص که همانطور در حالی که پاهایش را از هم باز کرده خشکش زده. جیغی می کشد و می رود پشت یک پرده ی کوچک خودش را قایم می کند. الهه به مازیار نگاه می کند و مازیار به پوریا! پریسا و بیژن خود را خونی و مالی می یابند و اولین چیزی که بیژن می پرسد این است که آیا واقعا آن بچه مال او نیست!؟ پیرمرد از روی صندلی پائین می آید و دوباره روی صندلی به خواب می رود. آن دختر و پسر نیز که حسابی استراحت کرده اند بلند می شوند و باز می روند پشت پرده. ناگهان ایده ای به ذهن مازیار می رسد، آن هم در حالی که پوریا با خشم دارد به طرفش می آید و الهه دارد لباسهای پاره اش را جمع و جور می کند و چپ چپ به او نگاه می کند.

مازیار- همش زیر سر اون پسر بچه بود! دیدید!؟ تا ظاهر شد هممون اختیارمونو از دست دادیم. رفت پشت سن! تا غیب نشده باید بریم دنبالش، نباید اجازه بدیم در بره!

مازیار و پوریا جلوتر و پریسا و بیژن و الهه عقبتر به سرعت از سن بالا می روند و به سمت پشتی سن یورش می برند. خبری از پسرک نیست. به جای آن، چیزی از سقف آویزان است و صدای تاب خوردن هایش مثل کشیدن ناخن روی تخته ای سیاه، ذهن را می آزارد.

زنی با لباسهایی عجیب، خودش را حلق آویز کرده...

تنهایی غم انگیزترین موهبت الهی است که به انسان داده شده.‏
و بی هیاهوترین راه زندگی.‏
تنهایی مسیریست برای رهایی از رنج نفهمیدن دیگران، برای آرامشی بدون وابستگی به ضریب دیگری.‏ آرامشی مثل آرامش یک ستاره غول پیکر در فضای سرد ونامتناهی.
تنهایی حقیقی ترین دروغ انسان است.‏



پوریا- مگه دعوا نمی کردن، چی شد یهو؟

مازیار- به گمانم به سرشان زد. رفتند پشت سن چه کار؟ هیچ صدایی هم نمی یاد.

پریسا- خب بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

زن فاحشه- از اولم گفتم این یارو یه مشکلی داره که باهام اونجوری برخورد کرد... پس طرف... که اینطور.

مازیار- راجع به چی حرف می زنی؟

زن فاحشه- هیچی، فقط پیشنهاد می دم خانم ها اون پشت نرن.

پوریا- بیژن، بیا بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟

مازیار- نمی دونم چرا اون صدا ی ضربه چند دقیقه ایه قطع شده. شاید دارن به کمکمون میان.

الهه- من به این زنه مشکوکم!

مازیار- چی؟

الهه- از اون اولی که اینجا بودیم هیچی نمی گه و فقط مدام بشکن می زنه و انگار داره آواز می خونه. حتی وقتی فهمید بازیگره یه جسد بیشتر نیست هیچ عکس العملی نشون نداد.

مازیار- شاید دیوونست یا مریضه.

الهه- خانوم... خانوم... شما می دونید کجا هستید؟ صدای منو می شنوید؟

زن عجیب- من بلدم برقصم، بلدم برقصم. می خوای برقصم؟ لالالالالالا....

الهه- کی شما رو آورده اینجا؟ دلتون نمی خواد از اینجا خلاص شید؟

زن عجیب-بلدم برقصم، بلدم برقصم...لالالالالالا....

مازیار- ولش کن بدبختو، از این آدم های درخود مانده است حتما. بیچاره.

الهه- چی کار داری می کنی؟

مازیار- دارم سعی می کنم با زبان ایما و اشاره باهاش حرف بزنم. یه جائی خوندم با آدم های در خود مانده باید با این زبان حرف زد، یه جور زبان بدنی و مستقیم که از اون حال و هوا و تخیلات و رویاهاش بکشونتش بیرون و وادارش کنه حرف بزنه.

الهه- ولی اون اصلا نگاهت نمی کنه، داره آواز می خونه... هی خانم! بیکار نشین اینجا مارو نگاه کن، برو اون پیرمردرو بیدار کن ببین اینجا چه غلطی می کنه!

پریسا- هی، آقا! آقا... لطفا بیدار شید. آخه چه قدر می خواید بخوابید؟

پیرمرد- آآآآآآه ه ه ه.... ماده گاو پیر، بالاخره آمدی؟

پریسا- چی؟ آقا چرا هذیون می گی؟ اصلا می دونی کجائی؟

پیرمرد- چرا بیدارم کردید؟ خوابم آرامشتان را به هم زد؟ به نظر می رسه دچار یک تزلزل تماما نالازم شده اید!

پریسا- ببینید پدر جان، ما همه اینجا زندانی شدیم! اینجا یه سالن تآتره، می فهمید؟ یه سالن تآتر که داخلش گیر افتادیم. بگید اصلا چطوری اومدید اینجا؟

پیرمرد- کجا؟... از بس روی این صندلی خوابیدم کمرم درد گرفت، برم کمی روی زمین بخوابم. امیدوارم زودتر از این جائی که می گید خلاص بشید.

پریسا- خدای من! گرفت روی زمین خوابید. آخه کدوم آدم عاقلی میاد تو سالن تآتر می گیره می خوابه!

الهه- چرا این دوتا از اون پشت نمیان بیرون، چه خبره اون پشت؟

مازیار- شاید ما مردیم!

زن فاحشه- چی؟!

مازیار- تو یه فیلمی دیدم که آدم ها وقتی می میرند نمی فهمن مردن و تو یه جائی سرگردان می شن، مثل ما.

زن فاحشه- و اون فیلمه، از کجا فهمیده بود که آدمها وقتی می میرن یه همچین بلایی سرشون میاد؟ تو دیگه زیادی داری هیجان زده می شی!

الهه- چرا این دوتا ماتشون برده!؟

مازیار- خب، چرا نیاوردینشون؟ چی کار دارن می کنن؟

زن فاحشه- نکنه دارن... نکنه... آره؟

پوریا- هیچ کس اینجا نیست!

پریسا- یعنی چی؟!

بیژن- یعنی این پشت خالیه خالیه. حتی اون جسد هم غیبش زده.

پوریا- من دیگه دارم دیوونه می شم. اول اون درها غیب شدن و حالا دو تا آدم و یه جسد.

مازیار- شروع شد! از دیوار داره صدا میاد... همتون بیاید پائین. باید با هم به دیوار ضربه بزنیم...

الهه- به نظرت دارن صدامونو می شنون؟

مازیار- محکم ضربه بزنید، من مطمئنم کسی می خواد کمکمون کنه.

مرد زرد- و چه کسی و از کجا می خواد کمکتون کنه؟!

بیژن- این از کجا پیداش شد؟! اینجا اندازه ی یه اتوبان رفت و آمد هست اونوقت ما یه قدمم نمی تونیم برداریم!

مرد زرد- شما اعتقاد دارید زندانی شدید؟ معتقدید اینجا می میرید. چرا این فرضیه که همه ی اینها توهم است را مطرح نمی کنید؟

الهه- یعنی چی؟ اصلا بگو ببینم تو...

مرد زرد- خیال می کنید از جای دیگه ای اومدید، خونه و زندگی دارید و باید به اونجا برگردید، خیلی خوب، باید از یک دری آمده باشید اینجا، خب از همان در بروید بیرون، زود باشید!

بیژن- این یارو هم با اوناست. باید ازش حرف بکشیم. حتما اینجا یه در مخفی هست.

مازیار- خب آقای محترم، این در ناپدید شده، یکی داره بازیمون می ده و ما حاضریم باهاشون معامله کنیم، یعنی در بین ما آدمهای پولداری پیدا می شن.

مرد زرد- فکر نمی کنید تمام این خاطرات و چیزهایی که از آن بیرون می گوئید، تماما خواب بوده؟!

پوریا- چطور ما می تونیم همه با هم یه خواب ببینیم؟ من و همسرم چطور می تونیم یه خواب مشترک ببینیم؟

مرد زرد- جواب روشنه! شاید همسرتان مثل بقیه چیزها تنها یک عنصر از خوابتان است! در خوابتان همه چیز شما هستید و شما خودتان نیستید. دیگران اجزای گسیخته ای از خودتان هستند. شما همه ی زندگی تان را خواب می دیدید بدون آنکه بدانید. واحدی خواب بیننده بودید که در آن، خواب بیننده، آنچه در خواب می دیدید، خدای خوابتان، آدم های خوابتان، میز، صندلی و حتی دشمنتان خودتان بوده اید.

بیژن- ولی ما خواب نیستیم. من سنگینیم رو احساس می کنم. تو خوابهام هیچ وقت اضافه وزنم رو حس نمی کنم.

مرد زرد- دنیایی که شما می بینید دنیای واقعی نیست. یعنی دنیایی که هست نیست. فقط یک دنیای شخصی است. همان دنیایی که شما آن را با دیگران ساخته اید. مفاهیم، خاطرات، تفکرات، هیجانات و حرکت های بدنی تان سخت به هم مرتبطند و همه ناشی از یک پندارند. مثل حرکات پیچیده، هماهنگ و موزون دختری زیبا در حال رقصیدن.

بیژن- اما شما خودتان گفتید که این فقط یک فرضیه است! درسته؟!

مرد زرد- خیلی خوب، شما خواب نیستید و همه زنده اید، اما آیا شما واقعا زندگی می کنید؟ شما حتی نمی دانید اینجا کجاست، از کجا امدید؟ چرا اینجائید و چه کاری باید بکنید. شما هیچ چیز نمی دانید. زندگی دانستن است، ولی شما به جای دانستن دارید از زندگی فرار می کنید. شما زندگی را می خواهید ولی در واقع به دنبال مرگید، زنده هایی هستید که زندگی نمی کنند.

پریسا- شما سعی دارید مارو گمراه کنید، فکر می کنید اینجا جای زندگیه؟ یه سالن تاتره مسخره و کوچیک که هممون تا چند ساعت دیگه از گرسنگی و نبودن هوا می میریم.

مرد زرد- آیا کسی از شما هست که احساس گرسنگی کند؟ گرسنگی توهم زنده ماندن و ترس از مرگ است. گرسنگی نمود رنجی است که با نفی زندگی متحمل شده اید.

پریسا- خب، باشه. ما دچار توهم شده ایم و نمی فهمیم. حالا بگید ما باید چه کار کنیم تا از اینجا بیرون بریم؟ بگید از ما چی می خواید؟!

مرد زرد- واقعا نمی فهمید؟! من دارم به شما می گم که بیرون از اینجا هیچ جائی نیست. به جای فرار کردن باید سعی کنید زندگی کنید، در همین جا که هستید. باید در لحظه ی حال زندگی کنید.

پوریا- ها ها... اقای محترم! ما در واقع، مجبوریم در لحظه ی حال زندگی کنیم.

مرد زرد- نه! شما دارید در لحظه ی حال فرار می کنید، رنج می کشید، فکر می کنید، عصبانی می شوید، نا امید می شوید، اما زندگی نمی کنید، آرامشی ندارید. در لحظه ی حال چیزی نهفته است که در هیچ چیز دیگر نیست. آرامش مطلق! آرامش مطلق لحظه ی حال است. این لحظه حد و حصری ندارد و لذت ابدی در همین لحظات است. اگر در این لحظه فرو روید دیگر از زمان گذشته اید و بی اندازه آرامش خواهید داشت.

پوریا- اصلا تو کی هستی!؟ از کجا پیدات شد؟ مگه نمی گی بیرون از اینجا چیزی نیست. خب، پس تو از کجا اومدی؟

مرد زرد- به پاهایم نگاه کنید!

پوریا- من چیزی در پاهات نمی بینم. لعنتی تا بیشتر از این عصبانی نشدم بگو این نقشه ها زیر سر کیه و از جون ما چی می خواد؟

مرد زرد- آتش زبانه می کشد و ناپدید می شود.

پوریا- دارم از تو سوال می کنم حرومزاده!

مرد زرد- اما من نمی تونم حرامزاده باشم!

پوریا- چرا نمی تونی! مادرت داشته از تو خیابون رد می شده، چشمش پول یکی رو گرفته، یه شب باهاش حال کرده و نتیجش شده توی حرومزاده!

الهه- نباید اینطوری باهاش حرف بزنی، ممکنه خطرناک باشه.

مرد زرد- من نه مادری دارم و نه هیچ پدری.

پوریا- لعنتی، پس از تو گه سگ بدنیا اومدی؟! مثل یه انگل؟! باز مسیح ادعا کرد یه مادری داشته! مثل اینکه تو می خوای ادعای خدایی کنی.

مرد زرد- نه، من هیچ ادعایی ندارم. همش کار خودمه، من خودزائی کردم. کاری که شما نمی تونید انجام بدید. من اینگونه خودم را خودجاودان ساختم.

پوریا- فقط یه راه هست تا بتونیم از دهنش حقیقت رو بکشیم بیرون. با علامت من خیلی آروم به طرفش میریم و قبل از اینکه فرار کنه می گیریمش و میاریمش پائین و به زور ازش حرف می کشیم!‏

کاسه ای را بردارید و پر از آب کنید. حالا دوباره سعی کنید آب به کاسه اضافه کنید. این روزها تلاش ما برای ارتباط با دیگران به این کار بیهوده می ماند. دیگر جائی برای حرفهای دیگران نداریم.‏


دوستی من و زهره از حمام شروع شد. یکی از مزایای بردن گوشی موبایل به داخل حمام این است که وقتی کف سر و صورتتان را پوشانده و دارید موهایتان را چنگ می زنید موبایلتان زنگ می زند و دوستی که به تازگی با او آشنا شدید برمی گردد و می گوید که دارد از ناراحتی می ترکد و می خواهد شما را تا یک ساعت دیگر ببیند. باشه عزیزمی می گوئید و خودتان را آب می کشید، لباس می پوشید و می روید دوستی مسخرتان را با زهره آغاز کنید. چه انتظاری می شود از دوستی ای که داخل حمامی مرطوب و پر از آب به وجود آمده داشت؟ شاید به همین خاطر دوستی ما آبکی از آب درآمد. دارم سعی می کنم فراموشش کنم چون از تنفر می ترسم.هر دوست داشتنی که تموم می شه یا به شکل مدفوع بدبوی تنفر بیرون می ریزه و آدم رو منزجر می کنه و یا به شکل آروغ فراموشی بالا می زنه، صدایی می ده، وارد هوا می شه و دیگه هرگز احساس نمی شه. برای همین سعی دارم مرتب آروغ بزنم. از پشت سن آمدم بیرون. آن دختر و پسر فعلا مشغول استراحت کردن روی صندلی های انتهای سالنند. پوریا مثل دیوانه ها دارد قدم می زند. بعضی وقتها دستهایش را مثل ناپلئون بالا می آورد و محل سگ هم به الهه که مدام سعی دارد او را آرام کند نمی گذارد. مازیار به طرز عجیبی گوشش را چسبانده به دیوار سالن و بعضی وقتها با مشت ضرباتی به آن می زند. وضعیت بقیه هم چندان بی شباهت به انحرافات رفتاری پوریا و مازیار نیست.

پدرام- به جای این جنگولک بازیا بشینید فکر کنید چطور از اینجا سر در آوردید. اصلا چرا باید اینجا زندانیمون کنن؟ مگه ما کی هستیم؟

آن زنی که لباسهای عجیب و غریبی به تن داشت نشسته روی صندلی، زل زده به من که بالای سن ماتم برده.

بیژن- من و پریسا رفته بودیم خرید، خسته شده بودیم. آمدیم هم استراحت کنیم و هم یه نمایش ببینیم. ما اصولا تآتر زیاد می ریم. هیچ نمی فهمم چرا باید با ما یه همچین کاری بکنن.

الهه- ما هم همینجوری...

مازیار- یه دیقه ساکت باشین! از اینجا یه صدایی می یاد. به گمانم یکی می خواد باهامون حرف بزنه. از سن رفتم پائین. مازیار درست می گفت. از دیوار صدای ضربه میومد. ضربه هایی که به نحو غیر قابل انکاری هوشمندانه، بی نظم و در عین حال با فواصل زمانی معنی دار به دیوار زده می شدند. مازیار هم ضربه می زد. می خواست با ناجی ارتباط برقرار کنه.

پدرام- تو الان چند دقیقست داری به این صدای مسخره علامت می دی. فکر می کنی واقعا کسی اون بیرون برای ما ارزش قائله؟ در خوشبینانه ترین حالت ممکن، وقتی اینجا بمیریم تبدیل می شیم به تیتر درشت بالای صفحه ی حوادث یه روزنامه. اونم فقط برای یه روز

بیژن- و بدترین حالت چیه؟

پدرام- می شیم یه ایده برای یه فیلم کمدی.

پریسا- یعنی ما اینجا می میریم؟!... اوه، خدای من، این چه کابوسیه.

پدرام- و حتی بدتر از اون.

بهراد- تمومش کن این مسخره بازیهارو، از همون اول شروع کردی اعصاب همرو بهم ریختن.

زن عجیب- حق با اونه. تو حق نداری ما رو بترسونی. ما از اینجا بزودی می ریم بیرون.

بهراد- منظور من اصلا این نبود که می تونیم بیرون بریم.

پدرام- چیزی که مشخصه اینه که اینجا هیچ دری وجود نداره و هوای اینجا ظرفیت محدودی داره. شاید بتونیم تا چند روز آینده زنده بمونیم. به گمانم آخرین کسی که می میره همین پیرمردست که راحت گرفته خوابیده و خیلی کمتر از ما نفس می کشه.

پوریا- اصلا همش زیر سر توئه! آره! تو از همون اول می دونستی این تآتر مشکل داره و اون زن مرده. حتما کاره خودته، زنرو کشتی و انداختی اینجا. حالا نوبت ماست. درسته؟ بگو عوضی؟!

پدرام- من یه کم طول می کشه تا عصبانی بشم ولی چیزی که می خوام از شما بپرسم اینه که شما احیانا کارمند دولتی نیستید؟ یه کارمند که از صبح تا شب تو یه اداره ی بی صاحاب جون می کنه و با دشمناش همکاره؟

پوریا- خیلی ها مثل من کارمندن، حدس زدنش سخت نیست. با این چیرو می خوای ثابت کنی؟

پدرام- البته از طرز حرف زدنتون پیداست فقط شما اینجا یه همچین شغلی داری.

پوریا و پدرام همینطور افتاده بودند به جان هم. از گوشه ی چشمم داشتم آن زن عجیب رو می دیدم. آرام آرام داره بلند می شه و مثل یه یوزپلنگ کمرش رو خم کرده و با اون پاهای کشیده به طرفم میاد و به تدریج داره نقشه ی شکار من رو در سر می پرورونه. اینکه نمی گم زن فاحشه، به این خاطره که دوست ندارم قضاوتی عجولانه داشته باشم و تازه فاحشگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست. غیر طبیعی هم نیست. خیلی ها فکر می کنن فاحشه ها آدم های غیر عادی، بیمار و مجرمی هستن. بعضی پنگوئن های ماده حتی وقتی که به رابطه ای با یه پنگوئن نر متعهد هستن با نر های غریبه هم ارتباط جنسی دارند، برای اینکه نرهای جدید در ساخت آشیانه و جمع کردن سنگریزه برای لونشون بهشون کمک کنن. وقتی پنگوئن ها، بابون ها و سگ ها بتونن فاحشگی کنن چرا آدمها نتونن؟ اما موضوع اینه که این یکی طعمه اش را اشتباه انتخاب کرده. من مثل زهره آدم برون ریزی نیستم و نیازی ندارم در شرایط فعلی طعمه ی یوزپلنگ خوش خط و خالی چون این زن بشم. در مغز من جائی وجود داره به نام هیچ جا. در چنین زمانهایی به اونجا پناه می برم. ضربان قلبم پائین میاد. استرس هام از بین می ره، افکارم خاموش می شه. شخصیت و خاطراتم رو از دست می دم و از قانون این سرزمین بی نشانی تبعیت می کنم. در این قسمت از مغزم سکوت حکمفرماست. اما زهره چنین قسمتی در مغزش نداره، برای همین مجبوره بره و به سرعت یکی رو پیدا کنه و به خودش زوری بقبولونه که طرف رو دوست داره و می تونه یه دوستی آبکی دیگرو راه بندازه. بعضی آدمها طوری به خودشون دروغ می گن که حتی خودشون بیشتر از بقیه دروغشون رو باور می کنن. مغزشون حقیقت و خاطره رو با اردنگی می ندازه بیرون و اون دروغ رو تصویر سازی و درون سلول های حافظه ذخیره می کنه. بعد ادامه ی واکنشهای طرف می شه معلول این تصویر دروغین جدید.

زن فاحشه- به نظر می رسه آشفته و ناراحتی.

شش کلمه! فقط شش کلمه از دهنش بیرون اومد و ادامه ی صحبتهاش با دست و چشم و بدن بود. با دست بدن کرخت وبی روحم را لمس می کرد و با چشم داشت سیگنال هایی را می فرستاد که از جائی زیر شکمش بیرون آمده بود، در خون پخش شده بود، بالا آمده بود، وارد چشم شده بود و حالا داشت وارد چشم من می شد تا برود آن پائین ها. بدنش هم همینطور داشت وراجی می کرد و وظیفه اش این بود که خون بدنم را به جای خاصی هدایت کند.

بهراد- در ازاش چی می خوای؟

زن فاحشه- ها ها، تو چه آدم رکی هستی... خب، همه یه چیز می خوان؛ پول! نکنه انتظار داری ازت کلید آزادیم رو بخوام یا مثلا بخوام برام دعا کنی؟! ها ها ها...

بهراد- پول به چه دردت می خوره وقتی اینجا زندانی شدی؟

زن فاحشه- خب باید به فکر آینده بود. بالاخره که آزاد می شیم.

بهراد- و اگه نشدیم چی؟ که میبینی تا حالا نشدیم!

زن فاحشه- اگه نمی خوای خوب بگو، اینجا آدم های دیگه ای هم هستن.

بهراد- پس حدسم درست بود.

زن فاحشه- چه حدسی؟

بهراد- اینکه فاحشه ای!

زن فاحشه- آره آقاجون حدست درست بود. من یه فاحشم و تا حالا با هزار نفر، نفری یه نصفه شب بودم. اصلا برای همین تآتر اومدم. جاهای در بسته برای کار من خیلی خوب جواب می ده ولی فعلا که زندانی شدیم و تو ی اسگول خوردی به تور ما!

بهراد- نه اشتباه نکن، تو به این دلیل که شرکای زیادی داشتی فاحشه نیستی. تو تنها به این دلیل ساده فاحشه ای که از رابطت چیزی طلب می کنی. حتی اگه این طلب عشق و محبت، پول، ماشین یا هر کوفت و زهرماری باشه. تمام آدمهای بی خانواده ی دنیا فاحشه اند و حتی نیمی از آنها که خانواده دارند. اما فاحشگی تو از این نظر که پول درخواست می کنی زبانزد است. تو قربانی اهمیت پول شده ای!

زن فاحشه- باشه، من قربانی شدم، بدبختم و اصلا یه آشغالم. خب اگه کاری نداری من می رم کم کم سراغ اون یارویی که گوششو گذاشته روی دیوار. جدا آدم جذابی به نظر می رسه ولی اول خیال کردم از تو پول خوبی در بیاد. تازه چی چیه من کمتر از این دوتا جوجست که عین این بچه پروها هی می رن پشت اون پرده و حال می کنن؟!

یه کفشدوزک کوچولو داشت روی دسته ی صندلی کنار دستم راه می رفت. بعد پرید روی صندلی و حالا داره خودش رو مرتب می مالونه به کرک های صندلی. به گمانم می خواد خودش رو از شر خالهای پشتش خلاص کنه. اون کفشدوزکیه که خالهاش روی پشتش سنگینی می کنن و برای همین نمی تونه به راحتی پرواز کنه، درد می کشه و خالهای سیاه و درشتش شدن کابوس خوابهای حشره مانندش. کفشدوزک رو برداشتم و گذاشتم روی دستم قدم بزنه. بعد همانطور بی رحمانه دستم را بالا بردم و پرتش کردم و کفشدوزک مجبور شد تکانی به آن بالهای لک دار بده و چند متری پرواز کنه. پدرام بلند شده رفته بالای سن و داره برای دو زوج رسمی، یه زوج به ظاهر غیر رسمی، یه زن فاحشه، یه زن ساکت، یه طعمه ی جدید به نام مازیار و یه پیرمرد خواب سخنرانی می کنه. شاید اگه زهره جای من داخل این سالن زندانی شده بود اوضاع خیلی فرق می کرد. اما به گمانم زهره الان باید داخل یک کافه، رستوران، پارک یا یه همچین جاهایی باشه که آدم ها فرصت دارند با گوشه ی چشمشان همدیگر را خوب برانداز کنند و انتخابهای جدید داشته باشند. همانطور که دارد چایش را کم کم و با طمأنینه می نوشد توجهش به مردی جلب می شود که دارد سیگار می کشد و زل زده به او. وقتی نگاهش می کند مرد سرش را پائین می اندازد. اما باز وقتی سرش را می چرخاند مرد باز سرش را بالا می آورد، سیگار می کشد و همانطور زل می زند به چهره ی نیم رخ زهره. زهره از بازی مرد خسته می شود و بلند می شود و قدم زنان به سمت خانه می رود. در راه سرش را که برمی گرداند می بیند همان مرد دنبالش دارد قدم می زند و تا او را نگاه می کند مرد سرش را پائین می اندازد. زهره لبخندی می زند و خیال می کند آن دوست خجالتی جدید و بامزه اش را به زودی خواهد یافت. به خانه نزدیک می شود. کلید را می اندازد. مرد نزدیک می شود. مخصوصا در را باز نمی کند تا مرد برسد و حرفش را بزند، اما مرد می آید، سرش را پائین می اندازد و همانطور دم پله های آپارتمان می ایستد. زهره لبخندی می زنه و می گه "خجالت نداره که" مرد سرش را بلند می کند و می پرسه "چی؟!" زهره اینطور ادامه می ده که وقتی از کسی خوشش میاد نباید خجالت بکشه. مرد شانه هاش رو بالا می ندازه و می گه که خودش اینو می دونه. زهره می پرسه "خب، پس چرا حرفت رو نمی زنی؟" مرد می پرسه چه حرفی و زهره با من و من می پرسه "مگه دنبال من نیومدی؟!!" مرد سرش را پائین می اندازد، می رود زنگ یک آپارتمان را می زند، زن پیری می پرسه "کیه؟" مرد میگه "منم مامان بزرگ" مامان بزرگ از پشت آیفون قربان نوه اش می رود، در را باز می کند و مرد در میان بهت و تپشهای قلب زهره وارد آپارتمان می شه.

پدرام- آهای! مگه با تو نیستم!

بهراد- چی شده باز؟ دوباره شروع کردی به سخنرانی؟! ملتو گذاشتی سر کار که چی بشه؟

پدرام- تو کی هستی که با من اینجوری حرف می زنی؟ دارم تلاش می کنم بفهمم چرا اینجائیم! اصلا اینجا کجاست؟ هیچ کدومه ما حتی نمی دونیم چه تآتری اومدیم و این سالن کجای این شهره لعنتی ئه، انگار همه ی ما طلسم شدیم، حالا بیا اینجا و بگو چرا و چطور اومدی اینجا!

رفتم بالای سن، دیگه کم کم حالم داره از این یارو با اون غرورش که شبیه جعبه های بزرگ ادکلن های گرون و معروفه به هم می خوره. طوری حرف می زنه انگار راجع به همه چی مطمئنه!

بهراد- آقا من داشتم تو خیابون با دوستم راه می رفتم یکی یه چیزی گفت من یه جوابی دادم بعد زهره بهم فحش داد و ترکم کرد و من اومدم اینجا که به این موضوع فکر نکنم.

پدرام- عجب، پس شما واقعا طلسم شدید. طلسم یه جادوگر.

بهراد- ولی زهره یه جادوگر نبود.

پدرام- چرا هست. نه تنها جادوگره که یه شیطانه! زنها همه همینطورند.

پریسا- حتما زنش ولش کرده.

الهه- نه، فکر کنم از این مردای عقده ئیه که هیچ زنی محلشون نمی ذاره.

بهراد- ولی زهره شیطان نبود. آدم بدی نبود.

پدرام- این چیزیه که تو می بینی!ببین چطور بی دلیل ترکت کرد! طبیعتشان همین طور است، وحشی ست! زنها مثل این گل های زیبای گوشتخواره جنگل های آموزون اند. بروی رویشان بنشینی غورتت می دهند. آنها جادوگرند و زیبائیشان نیز طلسم و سحر است، زیبایی همان جادوگران پیر، کریه و خوش زبان و مؤدب و دلربایی ست که در افسانه ها شاهزاده ای را می فریبند و او را طلسم می کنند و به اسارت می برند.

بهراد- این زنها که می گی دقیقا چه کسایی هستن؟ مگه همه یکجور رفتار می کنن؟ درسته که زهره منو ترک کرد ولی خیلی مردها هم هستن که زنها رو ترک می کنن، مردهای زیادی از روی شهوترانی به زن ها تجاوز می کنن و یا حتی اونارو می کشن. مردهای زیادی به زن ها ظلم می کنن و اونهارو اسیر می کنن.

پدرام- این فقط ظاهر قضیه است. شنیدی بعضی قتلها اینطور اتفاق می افته که یک نفر کسی رو هیپنوتیزم می کنه و بعد اونو وادار می کنه کسی رو براش بکشه! زنها هم رقیبانشان را اینطور می کشند. در خفا طلسم می کنند. خودشان هم خبر ندارند. طبیعت! آن قسمت شیطانی و وحشی طبیعت روحشان را کنترل می کند.

بهراد- پس چرا زنها همیشه بیشتر به مقدسات توجه دارند؟ چرا اکثر دیندارها، اخلاق گراها و خیرین زن هستند؟ چرا زنها ایمان قوی تری دارند؟ چرا بیشتر دعا می کنند؟

پدرام- و چند درصد زنهای دور و برت اینگونه اند؟ باشد، زنها الهه اند. اما این روی دیگه ی سکست. روی دیگر طبیعت است. آنها الهه اند، شیطانند ولی انسان نیستند! ببین چقدر خودشان را در آینه نگاه می کنند؟ این نشانه ی خودپرستی شان است. خودخواهی عادت روزانه شان است و خودفروشی سرگرمی شبانه شان.

بهراد- اگه زنی نبود دیگه کسی با کسی کار نداشت؟ آدم کشی نبود؟ دیگه کسی دست تو دماغش نمی کرد؟ شما دارید فرضیاتی رو مطرح می کنید که همه ساخته ی خیالاتتان است، ساخته ی تنفرتان از زن ها که من علتش را نمی دانم.

بیژن- این بحث مسخره رو تمومش کنید. ما اینجا زندانی شدیم اونوقت شما دارید تآتر بازی می کنید برای ما!؟! اصلا تو خودت مگه مادر نداشتی؟ از مادرت بدت میومد؟؟ به نظرت مادرت شیطان بود؟

پدرام- راستش را بخواهید من حتی از مادرم هم زیاد خوشم نمی آمد. او هم یک فاحشه بود مثل زنهای دیگر.

بهراد- خیلی مسخرست که راجع به کسی که تو رو بدنیا آورده، بزرگت کرده و دوست داشته یه همچین نظری داری!

پدرام- اجتناب ناپذیره! من طبیعت زن هارو کشف کردم. من باطن آنها را می بینم. اصلا شاید مادر شما هم بدکاره بوده، از کجا معلوم؟ شما نابینا بودید!

بهراد- یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا نتیجش رو زیر چشمت بکارم!

پدرام- گفتم مادرت یک زن بدکاره بوده مثل بقیه زن ها!

بهراد- آشغال عوضی!

بیژن- آقا ولش کن! این چه کاریه، دعوا نکنید...

الهه- پوریا برو جداشون کن، دارن همدیگرو می کشن

پوریا- به من چه! بزار بزنن همدیگرو داغون کنن. دیوونه ها به جای اینکه بشینن فکر کنن چه طور می شه از این سالن لعنتی بیرون اومد مثل مار و عقرب افتادن به جون هم.

بالاخره تونستم به قولم عمل کنم، مشت محکمی زیر چشم پدرام زدم، با دست چشمش را گرفته بود و فرصت کردم به سالن نگاه کنم. آن پسر و دختر باز رفته بودند پشت پرده و اصلا برایشان مهم نبود از اینجا هردوئشان مثل سر طاس و بی موی شخصی که زیر آفتاب تابستان ایستاده واضح و قابل دیدن است. همانطور که حواسم به واسطه ی آن دو مارماهی پرانرژی پرت شده بود، پدرام از موقعیت استفاده کرد و با مشت به شکمم زد. نفسم بند آمده بود و دلم را گرفتم. با هم گلاویز شدیم. عرق از سر و رویمان پائین می ریخت و خون از بینی هردومان جاری شده بود. ناگهان چیزی درخشید. یک چیزی عوض شده بود. غیر قابل توضیح است. همانطور که داشتیم همدیگر را می زدیم ناگهان خشکمان زد. بعد رفتم نزدیکش. پیشانیش را گرفتم و بوسیدم. دستم را گرفت. هردو به هم لبخند زدیم. باید می رفتیم پشت سن. باید می رفتیم پشت سن. کارمان را انجام دادیم. باید لبخند می زدیم.