رنج انسان از آنجا شروع می شود که خیال می کند یک انسان است در میان بی نهایت انسان و شیء دیگر.‏
جوجه پرنده اي بيمار سعي مي كند از تخمي آهكي و سفت بيرون آيد. تمام فرشتگان دور او حلقه زده اند و تلاشهاي بيمار گونه اش را ركوئيم وار مي ستايند.‏ جوجه پرنده به زودي ذهنش را نجات خواهد داد. فرشته ي روانكاوش از همه به او نزديك تر خواهد بود.‏
من مثل خورشيدم و تو مثل ماه. جرم هاي از دست رفته ام را پذيرا باش. مي خواهم آنقدر بر تو بتابم تا تمام شوم.‏
نگاه و تخیل دست های ذهن انسانند. انسان با ذهنش هم می تواند لمس کند، می تواند عاشق شود...‏

(از داستان " تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش " - قسمت پایانی)‏
دوست داشتن، بزرگترین موهبتی است که ما انسان ها از شامپانزه ها به ارث برده ایم.‏