به کهکشانی می مانم تنها و دور افتاده که نزدیک ترین کهکشان به او میلیون ها سال نوری از او دور است. همه جا ساکت است و من با تمام این دوری ناامیدانه تمام روزهای ساکت و تهی را به آن نور دورافتاده اما نافذ خیره می شوم. کهکشانم نه از از این بابت که بزرگ باشم. بلکه بیشتر از این بابت که درونم یعنی در مرکز وجودم یک خلا و فروریختگی شدیدی به اندازه ی سیاهچاله ای عظیم در مرکز یک کهکشان بزرگ حس می کنم. گاهی فکر می کنم با تمام دردی که این فروریختگی درونی و پوچی اش دارد اگر نبود.... من هم نبودم. چون تمام آنچه باعث می شود من، من باشم و به سمت آن کهکشان دورافتاده فرونپاشم وجود این جاذبه ی درونی است. اما چه می شد اگر من نبودم؟ آیا این بد است؟ آیا این خوب است؟ یا مثل تمام چیزهای انسانی دیگر، این هم چیزی است فرای نیکی و بدی، چیزی که فقط هست و به قضاوت خوب بودن یا بد بودن کاری ندارد. ‏ 
من همیشه فکر کرده ام آدم ها بیش از هر چیز به کهکشان شبیه اند و می دانید.... کهکشان ها به ندرت با هم برخورد می کنند... و نتیجه ی آن برخورد یا گذر است و یا مسخ... چیزی به نام "با هم بودن" و "خود بودن" هرگز به طور همزمان وجود ندارد. ‏ و این یک قانون نیست. یک احساس است. و احساس ها نیازی به دلیل ندارند. بلکه این دلایلند که به احساس نیاز دارند مثل خود این جمله. ‏

Comments (2)

On December 10, 2011 at 10:56 AM , Anonymous said...

یک نوشته‌ی عالی دیگه. یه زمانی میشد تو گودر رو در رو بگم اما حالا همین کامنت مونده برامون

 
On December 11, 2011 at 5:31 AM , Unknown said...

ازت ممنونم :( آدم گاهی همه چیزو با هم از دست می ده تا بفهمه هیچ چیزی جاودان نیست و نباید دل بست