جسد گمشده

                                       «برای براتیگان- به خاطر سیگارهایی که در جوانی کشیدیم...»

"بخش اول"
 اولیویا- فکر می کنی دونه ای که کاشتیم کی از خاک بیرون میاد؟
آنتونی- اگه خوب آبش بدی و آفتاب هر روز بتابه تا وسطای ماه جون بیرون میاد
اولیویا- یعنی به اندازه ی یه بچه طول می کشه؟
آنتونی- ولی تا جون فقط شیش ماه باقی مونده
اولیویا- مادرم منو شیش ماهگی به دنیا آورد... آنتونی! پدرم منو چطور تو شکم مادرم کاشت؟
آنتونی- بچه که مثل گیاه نیست، کسی تو رو نکاشت
اولیویا- پس پدرم چه نقشی تو بدنیا اومدنم ایفا کرد؟
آنتونی- دختر جوونی مثل تو خوب نیست این چیزا رو بدونه، به دونه ای که کاشتیم فکر کن


قبل از اینکه شروع کنم باید یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهت بگم. تو آدم واقعا بی احساسی هستی. کسی که از دوست داشتن هیچی سرش نمیشه چه برسه به خزعبلاتی مثل عشق. شاید برای همینه که دارم این داستان رو برای تو می­نویسم. البته هیچ کس دیگه­ای رو هم نمی­شناختم ولی به هر حال تو هم مثل گربه­ی خونگی سفیدی که اگه یادت باشه همیشه دور و برم می پلکید ساکت و بی معرفتی و احتمالا همین ویژگیت تو رو برام جذاب کرده. راستی گربه دیروز به طرز مسخره ای مرد. پنجره رو نیمه باز گذاشته بودم تا دود سیگار جا توی خونم خوش نکنه. یه پروانه یا شاید یه حشره ی پردار گنده اومده بود تو خونه و تو که گربه رو دیده بودی، آروم و قرار نداشت. تا پنجره دنبال پروانه کرد و وقتی حشره ی پردار گنده از پنجره بیرون رفت گربه خیال کرد که اونم یه پشمالوی پردار گندست. روی دو پا ایستاد تا پروانه رو بگیره که یهو باد وزیدن گرفت و پنجره به شدت به هم خورد. به گمونم گربه زهره اش ترکید وگرنه اونجاش خل نبود که از طبقه ی هفتم بپره اون پایین. حتما می دونی گربه ام ماده بود. به اندازه ی کافی فزول هستی. مطمئنا یه بار که تو آشپزخونه بودم حسابی پشت گربه رو چک کرده بودی. الان در شرایطی هستم که هرچی بخوام می تونم بهت بگم، دلیلش رو تو همین صفحه جا میدم.
پای پنجره نرفتم تا جنازه ی گربه رو تماشا کنم. مطمئنا تابحال یه بچه از روی دلرحمی یا قبر بازی گربه رو خاک کرده. شایدم کار کارگرای شهرداری باشه ولی به هر حال گربه مرده، اگه نمرده بود راه خونه رو بلد بود. گربه ها هرچقدر هم که بی معرفت و ساکت باشن به جاش راه خونه رو خوب بلدن. نگفته پیداست موضوع داستانی که می خوام شروع کنم گربه نیست. اینکه داستان هنوز اسمی نداره هم به این خاطره که نمی خواستم برای چیزی که هنوز وجود نداره اسمی انتخاب کنم. به محض اینکه احساس کنم داستان شخصیتی درخور پیدا کرد اسم مناسبی براش انتخاب می کنم. چند ماهی هست که از کارم استعفا دادم و به جای اون به سفر رفتم. جاهایی بود که می خواستم ببینم. در واقع داستان راجع به همین سفراست.
امروز حسابی دلم گرفته بود، حوصله م به قدری سر رفته بود که نزدیک بود شعله م خاموش شه، گربه ای هم در کار نبود تا خودم رو مشغولش کنم. بلند شدم و به تو زنگ زدم و تو طبق معمول در دسترس نبودی. به دوستت زنگ زدم و گفت برای یه کاری مجبور شدی بری ده کوره ای که نه برق داره و نه آب لوله کشی و خودم فهمیدم جایی که آب لوله کشی و برق نداره نمی تونه آنتن مخابراتی داشته باشه. برای همین راه افتادم توی خیابون. رفتم و کمی پیراشکی خریدم و وقتی خواستم به خونه برگردم با مردی مواجه شدم که می تونست بی اندازه بخندونتمون. اون مردی بلند قد بود که وقتی راه می رفت صدای چرم خالص و اصلش گوش رو حسابی آزار می داد. یه کت تمام چرم قهوه ای و زن جذب هم به تن داشت و دستهاشو که پوشیده از دستکشی چرم و مشکی بود مدام باز و بسته می کرد و گاهی با اونها مغرورانه کمربند سیاه و براق و چرمیش رو به دست می گرفت. به طور خلاصه یه گوساله ی کامل رو به تن کرده بود. فکر کنم اونم قصد داشت پیراشکی بخره چون داشت به طرف همون مغازه می رفت. بی تردید آدم محافظه کاری بود که به معجزه اعتقاد داشت وگرنه قبل از وارد شدن به مغازه سعی نمی کرد با اون دستکشای بزرگ چند سکه ی صد تومنی کوچیک رو از جیبش بیرون بیاره و بشمره. سکه ها از دستای ناکارامدش ول و روی زمین پخش شدن و چند تایی افتادن زیر یه پل فلزی کوچیک که روی جوب آب کنار خیابون زنگ زده بود. دنبالشون دوید و دستش رو از بین میله های پل عبور داد. یکی از سکه ها رو پیدا کرد- از چهره ی شادش معلوم بود- اما وقتی خواست دستش رو بیرون بکشه دیگه اون شادی جاش رو به اخم وتخم داد و بعد زورای بی فایده و خنده دار. وقتی اوضاع حسابی خرتوخر شد دو سه تائی آدم رفتن کمک مرد، ولی از دست اونا هم کاری بر نیومد. یکیشون زنگ زد به آتش نشانی ولی آتش نشانی با خونسردی جواب داده بود که بیرون آوردن دست یه مرد از بین میله های پل روی جوب جزو وظایفشون نیست و بهتره کمی تلاش کنن تا مرد رو خلاص کنن. در اینجا بود که مرد شروع کرد به تکون خوردنهای عجیب و به خودش می پیچید، پاهاش رو مدام تکون میداد و فهمیدم شاشش گرفته! دلم حسابی به حالش سوخت. قبل از اینکه شاهد خیس شدن شلوار چرم و روشنش باشم- که کم کم داشت غروب می کرد و قرار بود تیره و نمناک بشه- اونجا رو ترک کردم. به نظرم خیلی خنده دار و در عین حال تراژدیک بود. اینکه مردی به اون خوش تیپی تو چنین موقعیتی خودش رو خیس کنه. مثل این بود که از انیشتین در حالی که دستش رو تا ته داخل دماغش کرده برای تیتر روزنامه ی صبح فردا عکس گرفته باشن یا فیلمی از خانوم وزیر خارجه ی ایالات متحده ی آمریکا در حالی که داره دوش می گیره و خودش رو لیف می زنه تو اخبار پخش بشه!
 تو همیشه آماده ای برای شنیدن چنین جریاناتی و وقتی از پشت گوشی تلفن تعریفشون می کنم هر هر می خندی و حسابی منو شاد می کنی. اما اینبار توی ده کوره ای هستی که آب لوله کشی نداره و من نمی تونم به تو زنگ بزنم. وقتی هم که این داستان رو بخونی، که البته هنوز شروع نشده، باز نمی تونی به من زنگ بزنی و به اون بخندی چون اون زمان که زنگ بزنی احتمالا چیزایی می شنوی از این قبیل:
- الو، اونجا منزل پدرامه؟
- اینجا منزل پدرام بود! اون چند ماه پیش مرد، شما کی هستید؟
یا:
- الو، پدرام؟
- سلام، من پدرام هستم. در حال حاضر چند وقتیه از مردن من می گذره و من نمی تونم به تلفن شما جواب بدم. به هر حال می تونید پیام خودتون رو بعد از شنیدن صدای بوق بگذارید.
شایدم اصلا کسی گوشی رو جواب نده چون به هر حال کمتر کسی حاضره تو خونه ای زندگی کنه که یه نفر توی اون به تازگی مرده.
متاسفم که نتونستم به قولم وفا کنم و دلیل اینکه می تونم هرچی دلم خواست به تو بگم رو یکی دو صفحه دیرتر گفتم، ولی وقتی این داستانو می خونی این امکان برات وجود نداره تا بهم زنگ بزنی و به تلافی بد و بیراهی که صادقانه بهت گفتم فحشم بدی.

"بخش دوم"
 یه سنجاق قفلی خمیده و زوار در رفته، افتاده بود درست وسط موکت اتاق. این خونه از اون خونه ها نیست که فرش داشته باشه. سنجاق کاملا باز بود و قبل از اینکه ادامه بدم باید روشن کنم که سنجاق حالا روی میزه، چون داشتم به لکه ای که بی دلیل روی سقف ایجاد شده بود نگاه می کردم و پام به طرز فیلم ترسناکی روی سوزن سنجاق رفت. خدا رو شکر زیاد فرو نرفت و به سرعت کشیدمش بیرون و فقط کمی آه و اوه کردم و بد و بیراه گفتم. هرچند، دقیقا نمی دونم به چه کسی داشتم فحش می دادم. چرا یه سنجاق باید افتاده باشه وسط خونه ی من؟ من فقط یه پتو دارم که ملافه ای هم نداره و اصولا حتی در مخیله م هم نمی گنجه که بخوام سنجاق قفلی داشته باشم. مسلما اینجا شکنجه گاه هم نیست و لبهای کسی رو با این قفل نمی کنن. بچه هم تو این خونه نداریم تا بخواد با یه سنجاق قفلی و آهنربا آزمایش مغناطیس و بچسب و ول کن انجام بده. همون آزمایشی که شاید اگه نبود رویای لعنتی ماشین و عصر فلزی هم تو مغز منحرف انسان شکل نمی گرفت.
اینجا کسی جادوگری هم بلد نیست تا با فرو کردن سوزن سنجاق به یه عروسک کوچیک کسی رو ناکار کنه. سعی نمی کنم جلوی خون کف پام رو بگیرم. این اولین باری نیست که تو این خونه خون ریخته می شه. امروز از زیر تختم یه کاسه پیدا کردم. اصلا برام آشنا نبود و تهش رو جوهری سیاه و خشک پوشونده بود. سعی کردم بشورمش ولی آب که به جوهر خورد قرمز شد و بویی آشنا به مشامم رسید. بو، بوی خون بود. بازم تاکید می کنم که اسمم پدرامه و مثلا مرضیه یا سوسن نیست. پس خون نمی تونه کار من باشه. بعضیا فکر می کنن معجزه فقط مربوط می شه به زمانای قدیم، ولی من با اطمینان می گم که روزی چندتا از این معجزه ها فقط توی خونم می بینم. البته هنوز ایمان نیاوردم. مزاج من قدسی نیست و کلا به مقدسات آلرژی داره. یه بار پدرم سعی کرد منو به مراسمی مذهبی ببره. وسط مراسم اونقدر عطسه کردم که تمام خطوط ارتباطی آدما با خدا دچار اخلال شد و منو از اونجا پرت کردن بیرون. برای همین اگه حتی دلمم بخواهد ایمان داشته باشم مطمئنا از شدت عطسه خواهم مرد.
 خودم رو به اون راه نزدم. می دونم قرار بود داستان راجع به سفر هام باشه، اما وقتی فکر کردم دیدم اونقدرها هم سفر نرفتم که بشه داستانی از ماتحتش درآورد. از طرفی پیدا کردن ظرفی که معلومه روزی پر از خون بوده خیلی هیجان آوره. اکثر آدما دوست دارن داستان حداقل یکی از عناصر عشق، مرگ، هیجان و معما رو داشته باشه. حدسم اینه که ظرفی که خون ته اون خشک شده می تونه شامل تمام این عناصر یکجا باشه. اما فعلا قصد ندارم بیشتر از این به ظرف بپردازم چون همین حالا همسایه زنگ زد و باید برم دم در. زود بر می گردم...
دیوانه ها می خوان آیفون تصویری برای آپارتمان نصب کنن! آدما واقعا روز به روز خنگ تر می شن، حتی یه بچه ی دو ساله هم به صدای مامان و خالش واکنش های مختلفی نشون می ده، اونوقت این خرس های گنده نمی دونم تو آیفون چی چی رو می خوان ببینن. بعضیاشون می گن اینطوری امنیت خونه میره بالا:
-کیه؟
-مامور گاز، لطفا باز کنید.
-نه! باز نمی کنم، روی صورتت جای چاقوئه، حتما خلافکاری، برو گمشو!
یا:
-کیییه؟
-سرهنگ باقری، لطفا درو باز کنید. به ما گزارش دادن یه خلافکار تو آپارتمانتونه!
-اگه سرهنگی ببینم کارتتو؟ چرا لباس پلیس نداری پس؟!
-مادر جان همه پلیس ها که لباس پلیس نمی پوشن. اینم کارت بفرما.
-خب مادر من از کجا بدونم که راست می گی، من که سواد ندارم.
بعضیا با دیدن چنین تحولات تراژدیکی یکهو یه کتاب پونصد صفحه ای می نویسن و با هزار و یک دلیل که از مقعدشون بیرون کشیدن ثابت می کنن دنیا تا سه سال دیگه درست مثل پاکت آبمیوه ای که آدم همیشه می فهمه تا سه روز دیگه تموم می شه، تموم می شه. مثلا چون تقویم مایا ها تا 2012 بیشتر جا نداره یا چون تو یه معبد مصری یه طرحواره ای شبیه آیفون تصویری هست که کنارش سمبل مرگ قرار داره. من به شخصه فکر میکنم مایا ها و هر قومی اصولا هرچقدر هم که آینده نگر باشن باز حوصله شون سر می رفت اگر می خواستن تقویمشان رو همینطور بی خود جلو ببرن. آدما قرار نیست به خاطر آیفون تصویری حالا حالاها منقرض بشن، فقط کش میان! چونکه اکثر آدما نسبت به قدیم تو خیلی چیزا زرنگ شدن.
از طرفی چیزایی مثل MTV و فیلمای هالی وود و آیفون تصویری و دانشگاه آدما رو خنگ کرده جوری که اگه یه تیکه شعر براشون بخونی با غرور و اعتماد به نفس می گن که از فلسفه بازی و اینجور چیزای سرکاری خوششون نمی آد. برای همین فکر می کنم کم کم قد آدما داره بلند می شه و تا چند صد ساله آینده بشریت بر اثر نرسیدن خون به پاها دچار انقراض کامل می شه.
باید اعتراف کنم جائی که الان در اون هستم نوعی سفر محسوب می شه. چون به دلایلی عاطفی به اینجا اومدم و باز به دلایلی عاطفی تا چند روز آینده اینجارو ترک می کنم.
 چند روزه با کسی حرف نزدم. نه اینکه نزده باشم. سعی داشتم از کلمه ی تنهایی استفاده نکنم، اما انگار هیچ چیز به اندازه ی تنهایی گویای تنهایی نیست. قرار بود دوستی رو ملاقات کنم اما چند ساعتی هست که خبری ازش نیست و هرچقدر زنگ می زنم جوابی نمی ده. اگه اتفاقی براش نیفتاده باشه، که معمولا هم نمی افته، الان باید با یه دوست دیگه، البته از نوع عاطفیش، مشغول بگو بخند و درد و دل یا لاس و اینها باشه. در چنین مواقعی اون محرکی که آدم رو وادار به دوستی می کنه خاموش می شه. چون اون دوست کاملا اونو ارضاء می کنه و اون هیچ احتیاجی به دیگری نداره. برای همین اگه بیشتر از این نگرانش بشم احتمالا با صدایی بلند به من گوشزد می کنه که احتیاجی به نگرانی و دلسوزی من نداره و لازم نیست نگرانش باشم. به هر حال چنین دوست هایی نمی تونن در عین حال چند نفر رو دوست داشته باشن و برخلاف اسمشون دوست نیستن بلکه رفیقن و اینکه منم اون ها رو دوست دارم ابدا براشون مهم نیست چون اصولا آدم ها دو دستن، آدمای تنها و آدمای معمولی. آدمای تنها به ندرت علاقه ای به ارتباط با آدمای تنهای دیگه دارن و آدمای معمولی هم ترجیح می دن با آدمای معمولی دیگه رابطه داشته باشن. در نتیجه آدمای تنها همیشه تنها باقی می مونن.
حسابی گرسنم شده، می رم یه چیزی بخورم.


"بخش سوم"
 از اونجایی که قراره داستان به زورم که شده درباره ی سفرام باشه، می خوام از سفرم به اصفهان و شیراز بگم. نمی دونم وقتی بچه بودم چند بار مغزم ضربه خورده، اما اونقدر بوده که باعث بشه با قطار برم اصفهان و بدون اینکه توقف کنم با اتوبوس به سمت شیراز حرکت کنم و بعد تو راه برگشت برم و اصفهان رو ببینم. خودش رو که نه، قبرستون هاش رو. اونم نه همه ی قبرستونا. * اینجا رو یه ستاره می زنم تا یادم بمونه این مطلب رو جلوتر توضیح بدم، چون حالا تو قطار نشستم و قطار داره واگن به واگن تیش تیش کنان به سمت اصفهان می ره. آدم خسیسی نیستم ولی برای دیدن چند تا قبر و درخت قدیمی دلم نمی یومد پول زیادی خرج کنم. برای همین روی این صندلی زوار در رفته، که انگار یادگاری از عصر حجره، چندان راحت نیستم و با این وضع یه دیقه هم خوابم نمی بره. برای همین کتاب داستانی رو که همرام بود برداشتم و شروع کردم به خوندن. از بچگی عادت داشتم وقتی تو اتوبوس و ماشین می شستم و سعی می کردم چیزی بخونم، حالم بد شه. تضمین می کنم که هرگز شجاعت آواز خوندن و رقصیدن رو نداشتم. پس منظور معنی اول فعل خوندنه.
قدیما وقتی دلم می خواست تو شیش هفت ساعتی که تا شمال مونده بود کتاب مورد علاقمو بخونم، یا وقتی فقط نیم ساعت به امتحان مونده بود، من سوار ماشین بودم و هنوز چند صفحه ای از درسم رو نخونده بودم، به محض خوندن سه جمله ی اول سرم گیج می رفت و احساس حالت تهوع شدید بهم دست می داد. این جور موقعا عادت داشتم یه فحش رکیک- بسته به سن مورد نظر به فک وفامیل کتابم یا راننده ی اتوبوس یا ماشین بدم و با بی رحمی تمام، کتاب رو پرت می کردم تو کیفم. تا اینکه بعد از چند سال یاد گرفتم حتی فکر خوندن یه کتاب یا مجله رو توی اتوبوس و ماشین از سرم بیرون کنم. برای همینم حالا دارم جبران می کنم!
الان چند ساعتی از حرکت قطار گذشته و من همچنان دارم داستان مورد علاقمو می خونم، یعنی تا اینجای کتاب رو که خوندم، فهمیدم بهش علاقه دارم. مثل دو تا آدم که هنوز با هم رابطه نداشته، یا با دو سه بار بیرون رفتن می فهمن به هم علاقه دارن. منم دلم می خواد ناتوانیم رو تو خوندن، داخل این جور قطار ها جبران کنم. شاید بعدها کتابای روانشناسی رو که باز کنید با کلمه ی عقده ی خوندن یا مثلا سندرم پدرام مواجه بشید، چون این حس اونقدر درون من قویه که اصلا نگاه های متعجب یا طرد کننده ی دیگران مانعم نمی شه. حتی یه مرد میانسالی هست که کتاب خوندن پیوسته ی من شده کابوس خوابای داخل قطارش. چون مدام بیدار می شه، با اضطراب به من و کتابم نگاه می کنه، دستی به صورتش می کشه و باز می خوابه.
 نمی دونم قطار با ماشین و اتوبوس چه فرقی می کنه که من فقط تو قطار حالم از خوندن و نوشتن بد نمی شه. مسلمه که باید خودتون فهمیده باشید کسی که با خوندن حالش تو اتوبوس خراب می شه با نوشتن هم همین بلا سرش میاد. جالب اینجاست که این قطار، قطاره اتوبوسیه. یعنی صندلی هاش مثل اتوبوس کنار هم چیده شدن و خبری از لغت کوپه نیست. همه ی اینا یعنی درجه ی کمتر از دو! تو لیست قطارا اگه قطاری درجش دو باشه یعنی فقط سیستم گرمایش داره، یعنی بوفش فقط چیپس و چایی داره و آدما وقتی از قطار پیاده می شن کمر درد و پادرد و سردرد دارن و کلا درجه ی دو یعنی تمام تلاش دست اندرکاران قطار اینه که با پولی که پرداختید شما رو حداقل زنده به مقصد برسونن. تو این قطار آدما نوبتی می خوابن و حرف می زنن و عجیب اینه که زوج های خیلی زیادی بینشون نوبت می گیرن. حرف زدنهای بلند بلند این زوج ها قطار رو شبیه یه پارتی شلوغ و گنده کرده که یه آدمی مثل من تک و تنها و در نهایت بی علاقگی یه لیوان آبجو یا نهایتا زکت ارزون قیمت گرفته دستش و یه گوشه ای برای خودش نشسته و به هر چیز مزخرفی که از جلوی ذهنش رد شه فکر می کنه. شاید بشینه به این فکر کنه که بقیه چطور برای خودشون معشوق یا ه دارشو جور می کنن و مدتی رو باهاش می گذرونن. اصلا عادت نداشتم و به هیچ عنوان تو تصورم نمی گنجید که جایی باشم و از اولین کسی که بدم نیومد سوالی مسخره بپرسم و سر حرف رو باز کنم. پیش خودم می گفتم شاید این بقین که میان سراغ آدمی مثل من. برای همین چند سالی هست که وقتی تو خیابون یا سینما یا قطار و ترمینال و مترو، دارم آروم آروم، با سایه ی نداشتم، که به خاطر نور زیاد ترکم کرده، راه می رم به این فکر می کنم که شاید همین الان این خانم نسبتا محترمی که از جلوم رد می شه بهم لبخند بزنه و برگرده بگه من شما رو جایی ندیدم یا مثلا ساعت چنده یا چمی دونم آدرسی چیزی بپرسه و مثل زرافه ها در هنگام جفت گیری علامت خاصی بده:
- سلام، شما همونی هستید که منتظرید تا یکی از جلوتون رد شه و سر صحبت رو باز کنه؟
- سلام، آره من همونم.
- ولی من هیچ چیز بخصوصی تو شما نمی بینم که بخوام سر صحبت رو باز کنم.
- خیلی ممنون، خودم اینو می دونستم.
و در انتها خداحافظی می کنیم و از اونجا دور می شیم.
چون توی اینجور قطارا سیستم سرمایش وجود نداره، سیستم گرمایش علاوه بر گرمایش سعی می کنه فقدان سیستم سرمایش رو هم جبران کنه. به همین دلیل مسافرها گاها مجبور می شن پنجره رو باز کنن. این چیزا رو دارم با اتودم به همراه نود درجه چرخش نسبت به کتابم و روی سفیدی صفحه ی آخرش می نویسم. اونم در حالی که همه پیف پیفشون هواست و به سختی می شه با وجود بوی گند فضله های گرد و تازه ی گوسفندا نفس کشید. بو به حدی شدید و تازه به نظر می رسه که انگار گوسفندا همیشه تا اونجا که می تونن خودشونو نگه می دارن و می رن پشت ریل کمین می کنن. بعد یکی از اون باهوشاشون گوششو می چسبونه به ریل و وقتی صدای اولین قطار رو شنید اشاره ای به بقیه می کنه.  همه ی گوسفندا از مخفیگاه بیرون میان و شروع می کنن به دانه دانه ریدن روی ریل. حالا نرین کی برین!

"بخش چهارم"
 دویست سال دیگه هم بگذره باز مردم نمی فهمن نسبیت یعنی چی و به چه دردی می خوره، برای همین باور نمی کنن یه آدم بیست و پنج ساله مثل من تا دو ماه دیگه بر اثر مرگ طبیعی از دنیا می ره. یعنی دقیقا اوایل فروردین. الان بهمنه و به جای برف آفتاب از پنجره می تابه. چشمهامو تنگ کردم و حس می کنم خورشید داره به اعصابم تجاوز می کنه.
« انسان نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می گردد. گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند و به هنگام مرگ خشک و شکننده. پس هرکه سخت و خشک است مرگش نزدیک شده. »
این جمله ها رو لائوتزه گفته. یادم باشه داستان لائوتزه رو وقتی سوار گاوش شده بود و می خواست بزنه به دشت و بیابون تعریف کنم. تعداد چیزایی که قراره تعریف کنم روز به روز داره زیادتر می شه و ممکنه چند تائیش رو قربانی بقیه کنم. منم الان خشک و شکنندم و دو سالی هست که می دونم اوایل فروردین سال آینده می میرم. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم ولی سعی می کنم خودمو با جمله های لائوتزه توجیه کنم. دیگه با مردن کنار اومدم و کلی هم راجع بهش فکر کردم.
تو یه کتاب ژاپنی نوشته بود:
« یک به بسیار داخل می شود و بسیار به یک داخل می شود. یک یک است و نه بسیار. بسیار، بسیار است و نه یک. با اینهمه در همان زمان یک با بسیار یکی است و بسیار با یک یکی است.»
 این خلاصه ی درک و باور من از مرگه و حتی از زندگی. حوصله ی توضیح دادنش رو ندارم، امیدوارم فهمیده باشید... نفهمیدید؟ شاید تمرکز ندارید. اجازه بدید کمکتون کنم. جای نشستنتون رو درست کنید. راست بشینید، چار زانو، چشم ها نه کاملا بسته و نه کاملا باز، سه تا شش متر جلوتر رو نگاه کنید. حالا تا 10 بشمرید. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. حالا بدنتون راست و آرومه، اما فکرتون ممکنه پراکنده باشه، پس این جمله ها رو فراموش کنید، به درد نمی خورن... خب اصلا چیکار کنم که نمی فهمید! قبول کنید که من فروردین می میرم و وارد بسیار می شم و خوشبختانه طوری می میرم که خونی ریخته نمی شه.
 امروز می خواستم از انباری خونه چندتائی کاغذ بردارم. در رو باز کردم. یه فرش که به زور خودشو تو انباری جا کرده بود افتاد رو زمین و ولو شد. یادم نمی یاد فرش داشته باشم. اونم فرشی که یه لکه ی بزرگ و تیره، گند زده به وجهه ی تاریخی ش. این لکه رو هم آب زدم. اینم خون ئه. شما هم حتما تابحال متوجه شدید کسی که اینقدر خون از بدنش خارج شده نمی تونه دیگه زنده باشه. اما اگه کسی مرده پس چرا هیچ پلیسی زنگ خونه رو نمی زنه؟ اصلا کی مرده؟ جسد کجاست؟ شاید این جسد هم وارد بسیار شده، ولی به هر حال باید معلوم بشه چطور کسی تونسته تو خونه ی من با پس دادن این همه خون بمیره. پس شاید لازم باشه چشم هامو تیز کنم، به جای سیگار پیپ بکشم و سعی کنم مثل یه کاراگاه فکر کنم. حالا من یه کاراگاه خبره م که لازم نیست با بروکراسی اداری دست و پنجه نرم کنه و می تونه بدون دستیار یا مزاحمت های پلیس پرده از راز یه قتل فجیع برداره. این یکی از خوبیای تنهائیه. تنهایی آزادی زیادی به همراه داره. اما آزادی همیشه هم به درد بخور نیست. مخصوصا اگه فقط اسکلتش ساخته شده باشد. سال پیش حوالی آبان ماه بود که این سینمای آزادی فقط یه اسکلت بزرگ قهوه ای بود. با یکی از دوست های قدیمی داشتیم از جلوش رد می شدیم. دیدیم هزار نفر آدم جمع شدن و همه دارن بالا رو نگاه می کنن. اون زمان مردم هنوز معترض نشده بودن و این جمعیت مسلما به دلیل دیگه ای اونجا جمع شده بودن. یه نفر نمی دونم چطور رفته بود نوک بلندترین تیرآهن و گویا می خواست خودش رو از اون بالا بندازه پائین. این صحنه رو بذارید کنار خنده ها و عکس گرفتن های سادیسم وار مردم و بعد به من حق می دید که حسابی حالم خراب بشه. تا بحال این چیزارو تو سینما دیده بودم و نه روی سینما، اونم یه سینمای ماقبل سینما، یه اسکلت. به گمونم این آدمایی که اینجان سابقه ی زیادی تو دیدن صحنه های مرگ و زندگی یه آدم دارن که این جور هیجان زده مشغول تفریح کردنن. شاید اینا اصولا کارشون اجتماع خود کشی باشه. هرجا کسی می خواد خودکشی کنه به سرعت به هم زنگ می زنن و می گن:
- هی! یکی می خواد خودشو از بالای سینما آزادی بندازه پائین!
- جداً؟!! ولی اون که خیلی وقت پیش سوخت!
- خاک تو سرت، نمی دونی؟ یه دونه جدیدشو دارن می سازن. الان اسکلته. حسابی حوصلم سر رفته بود، می یای دیگه؟
- آره، حتما، خیلی وقت بود خودکشی ندیده بودم، تخمه هم بیارم؟
- آره، دوربین و بالش پشت گردنی هم بیار، ممکنه یارو فس فس کنه و گردن درد بگیریم.
اما من اصلا نمی تونم این جور صحنه ها رو تحمل کنم. بایستم یه جا و منتظر باشم یکی خودشو بندازه پائین و مغزش روی زمین پخش شه، زنا جیغ بزنن و مردا فریاد بکشن. بعد یه آمبولانس بیاد و جنازه رو با جارو خاکنداز از روی زمین جمع کنه. اینجاست که تآتر تموم می شه، مردم می رن خونه هاشون تا عکسارو با هم ببینن و منتظر یه خودکشی دیگه می شن.
وقتی از اونجا رفتیم اون یارو برام وضعیت مرده-زنده ی گربه ی شرودینگر رو پیدا کرده بود. نمی دونستم که خودشو انداخت یا نه. وقتی رسیدم خونه تلویزیون رو روشن کردم. اون زمان هنوز تلویزیون رو نفروخته بودم. داشت اخبار می داد. یکی از خبرها راجع به همین سینما آزادی بود. یارو با گرفتن یه پاکت سیگار و یه بطری آب معدنی اومده بود پائین و تفریح اجتماع کنندگان رو به گند کشیده بود. داشتم به اون آتشنشان قهرمانی که طرف رو راضی کرده بود بیاد پائین فکر می کردم:
- آروم باش! بگو چی می خوای؟! فقط بگو چی میخوای تا بیای پائین!
- من یه پاکت سیگار می خوام و تشنمم هست! اینجا باد زیادی میاد.
- آروم باش، تا دو دیقه ی دیگه یه پاکت سیگار و آب معدنی میاد بالا!
...
- بیا! اینم سیگار و آب معدنی، دیگه بیا پائین.
- سیگار چی گرفتید؟
- وینستون لایته، ایناها!
- چی!! من از این سیگارای عکس دار مزخرف نمی کشم. من فقط کمل آبی می کشم... خودمو می ندازم پائین!
این جور خودکشیها معمولا با موفقیت کمی همراهه چون خلاقیتی توش به کار نرفته. مثلا با یه هدفون تو گوشی گرون قیمت و با کیفیت به مراتب راحتتر و مطمئن تر می شه خودکشی کرد تا از بالای یه تیرآهن بزرگ که هزاران نفر اون پائین به آدم می خندن و پفک می خورن.
 کافیه هدفونو بزارید تو گوشتون، آهنگو تا آخر زیاد کنید و برخلاف جهت حرکت قطار ها روی ریل راه برید...

"بخش پنجم"
 تلویزیون رو که روشن کردم داشت اون آواز مسخره رو پخش می کرد.
- بوی گل سوسن و یاسمن آید...
منم دیدگاه های سیاسی خاص خودم رو دارم اما این شعر تهوع آور اونقدر حالم رو بد کرد که همونطور که با دست چپ تلویزیون رو خاموش می کردم با دست راست تلفن رو برداشتم و به جعفر زنگ زدم. جعفر پدر-خدای تمام سمساریهای این شهره. به سرعت اومد و چون فهمیده بود می خوام خودمو از دست تلویزیون خلاص کنم پول کمی دسم داد. وقتی خواست تلویزیون رو با خودش ببره پاش لغزید و نزدیک بود تلویزیون از دستش بیافته. برگشت و گفت: این موزائیکا مثل کون من لق شدن پسر، باید یکی رو بیاری برات ردیفش کنه.
امروز بیستم اسفنده و من چیزی حدود ده روز وقت دارم تا به پرونده ی این جسد گمشده پایان بدم. این جسد روی شخصیت داستان خیلی موثر بوده و برای همین تصمیم گرفتم اسم داستان رو "جسد گمشده" بذارم. خیلی مسخرست که کسی رو بیارن تو خونه ی آدم سلاخی کنن و بعد جسدشو گم و گور کنن و حتی به خودشون زحمت ندن پارچه ها و لباس های خونیشونو با خودشون ببرن. اونها رو همونطور ول کردن کنار لباسشویی و رفتن. خیال کردن صاحب خونه میاد و اونها رو می ندازه تو لباسشویی ولی اوضاع این پارچه ها و لباسها خرابتر از اونیه که یه ماشین چرخون زبون بسته بتونه از پسشون بر بیاد.
قرار بود این خونه رو زودتر پس بدم و برگردم تهران. اما ماجرای این جسد گمشده حسابی موی دماغ شده. وظیفه ی کاراگاهیم ایجاب می کنه قبل از رفتن به خونه راز این قتل رو کشف کنم. اما دوست دارم آخرین روزهای عمرم رو تو خونه ی خودم باشم نه تو این خونه ی کوچیک اجاره ای. به گمونم ماه پیش بود که بعد از دو سه ماه دوری از اینجا تصمیم گرفتم به دیدن قبرستون قدیمی این شهر برم و کمی روزهام رو متنوع کنم:
زمستون سردیه و من تو یه اتوبوس سرد خلوت نشستم که از زیر صندلی هاش یه باد سردی در جریانه که حسابی پاهام رو به درد آورده. آدما در یه همچین جایی نقش بخاری رو ایفا می کنن چون به هر حال موجودات خونگرمی هستن. در واقع تو زمستون همیشه باید سعی کرد تو اتوبوسهای شلوغ نشست. اما موضوع هیجان انگیزی که می خواستم راجع بهش حرف بزنم مربوط می شه به دختر عجیبی که کمی اونطرف تر نشسته، ولی قبل از این می خوام چیزی رو تعریف کنم که حسابی ذهنم رو مشغول کرده، می دونم که همه به موضوعات هیجان انگیزی که یه طرف قضیه اش یه دختری باشه که قراره دو روز بعد تصادف کنه، علاقه دارن. به شما اطمینان می دم که به این موضوع برمی گردم. وسطهای جاده بود که از سرما از خواب بیدار شدم. یه نگاهی به بیرون انداختم. مسلمه که تو یه همچین شب ابری و مرطوبی چیز زیادی نمی شه دید. ولی احساس کردم آنچنان برفی تو این بیابون اومده که همه جارو سفید کرده. بعد نور یه ماشین می افته روی زمین و حالا خیال می کنم هیچ برفی روی زمین نیست، ولی خاک بی رنگ تر از اونه که باید باشه و باز فکر می کنم برف همه جا رو پوشونده. همینطور که در جمله ی معروف شکسپیر غرق بودم یه تابلوی کج می بینم که سقوط کرده و افتاده روی زمین. روش رو از حفظم. این راه رو صدها بار اومدم. نوشته: «سیگار اول راه است، فرزندانمان را دریابیم.» یادم میفته که اول راه قبل از سوار شدن سیگار کشیدم و بچه هم ندارم تا در یابمش. برای همین باز به زمین برفی/خاکی نگاه می کنم. الان یه ساعت گذشته، خیالتون راحت، اون دختر عجیب همچنان روی صندلیش نشسته و مشغول تعریف کردن خواب عجیبتریه که دیشب دیده. ولی با اینکه مخاطبش من هستم سرم رو گرفتم سمت پنجره و باز دارم مثل شک یه نوجوونه تازه به بلوغ رسیده به خدا، به بودن برف شک می کنم. عین پاندول یه ساعت دارم بین بودن و نبودن برف روی زمین نوسان می کنم و متاسفانه می بینم که بعد از مدتی به خاطر اصطکاک زمانیه ذهنم، جایی بین این دو شک می ایستم. بالاخره یا برف رو زمین هست و یا نه. کافیه برم بیرون و یه دستی به زمین بزنم. آره، به راننده می گم بزنه کنار!
- خووووووووق. برا چی بزنم کنار؟ می خوای بشاشی؟
- نه، می خوام ببینم رو زمین برف نشسته یا نه.
- خووووووووق. خب چشم کورتو باز کن ببین برف اومده یا نه!
- آخه دو ساعته دارم نگاه می کنم ولی شک دارم. می خوام دست بزنم تا مطمئن شم.
- برو گمشو بشین سرجات تا با اردنگی نزدم در کونت! تو از اون آدمهایی هستی که تا دست نزنن باور نمی کنن دختر کنار دستشون دختره! برو عمو... برو. خووووووووووق.
بعد از این پیروزی بزرگ در کشف حقیقت احتمالا بر می گردم سرجام و پرده ی شیشه ی اتوبوس رو می کشم، زل می زنم تو چشم های این دختر عجیب و به طور حاشیه ای زیبا، و خوب به حرفهاش گوش می دم چون به هر حال دو روز بیشتر وقت نداره حرف بزنه و منم دو روز می تونم روش حساب عاطفی باز کنم.
کم کم به مقصد می رسیم. جایی که دوستی قرار بود به استقبالم بیاد ولی هرگز نیومد و برای همین، منم برای تلافی، ماجرای عاطفی هیجان انگیز دختر عجیبی که قراره دو روز دیگه بمیره رو تعریف نمی کنم!

"بخش ششم"  
 باید اعتراف کنم داستان تعریف کردنم آشی شده از زمانای گذشته و حال و مطمئن نیستم شما راحت با اون کنار بیاید. هرچند، هرچقدر هم که تو گذشته و حال نوسان کنم باز وقتی داستان رو می خونید اوضاتون خیلی بهتر از زمانیه که یه فیلم از دیوید لینچ می بینید.
 وقتی به این شهر کوچیک اما پر از قبرستونای قدیمی و بزرگ رسیدم حال و هوای خوبی داشتم. اما دو روز بعد حال و هوام دنده عقب زد و برگشت به همون اوضاع ناراحت کننده ی چند روز پیش و حتی قبل تر از اون.
 این شهر مثل شیراز و اصفهان نیست. مردم وقتی می بینن همیشه می رم و میون قبرا پرسه می زنم تعجب نمی کنن. چون اینجا خبری از بناهای باستانی و جاهای دیدنی نیست. شاید خنده دار به نظر برسه اما هفت هشت باری که رفتم شیراز و اصفهان، هرگز به دیدن تخت جمشید یا منار جنبان و این جور چیز ها نرفتم. شاید به خاطر آفتاب باشه. من از آفتاب بیزارم و شاید چون این بناها فقط تو روز برای بازدید آزادن دلم نمی خواد ببینمشون وگرنه هرکدوم یکی دو تا قبر قدیمی کنارشون دارن.
شنیده بودم تو یکی از دهات های اطراف شیراز یه درخت کهنسال و بزرگ وسط قبرستون قدیمی خودی نشون می ده. من عاشق درختای قدیمی و قبرای کهنم و نیمی از سفرام به خاطر این جور چیزاست. اون نیمه ی دیگه سفرایی هستن که از رفتنشون پشیمون می شم.
از اصفهان که برگشتم تهران باز شروع کردم به خوندن اون داستانی که با دو سه صفحه خوندنش عاشقش شده بودم. چهل پنجاه صفحه بیشتر نمونده بود اما چون دل درد شدیدی داشتم نتونستم بیشتر از بیست صفحش رو بخونم. اما حالا بلند شدم و اومدم نشستم روی یه سنگ، پشت یه قبر. کتابم رو درآوردم و تصمیم گرفتم داستان رو بخونم و تمومش کنم، مثل تموم عشقای دیگه که بالاخره روزی خونده می شن و به پایان می رسن. باید کمی صبر کنید تا داستان رو به پایان برسونم و بعد داستان خودم رو ادامه بدم. البته شما لزومی نداره منتظر باشید چون این وقفه ی تو داستان اصلا به چشمتون نمیاد، مثل زمانی که فوتبالی رو با تاخیر پخش می کنن و نیمه ی دوم ظاهرا ثانیه ای بعد از نیمه ی اول شروع می شه...
حتما خیال می کنید داستان رو تموم کردم. نمی شه گفت اشتباه می کنید اما درست هم نمی گید. چند صفحه ای مونده بود که احساس کردم داستان برای من به پایان رسیده. این بهترین داستانیه که تو عمرم خوندم اما نمی خواستم آخرش رو بدونم. تا همینجا کافی بود. برای همین بوسیدمش و برای همیشه گذاشتمش داخل کیفم. سرم رو که گرفتم بالا چشمم افتاد به دختری که داشت میون قبر ها پرسه می زد و روشون رو با دقت می خوند. یه دفترچه ی یادداشت هم توی دستهاش بود. حتم دارم داشت شعرای روی قبر ها رو می نوشت. منم قبلنا ازین کارا می کردم. متاسفانه کمن آدمایی که شعرای درست و حسابی برای قبر فک و فامیلهایشون سفارش بدن. بی رحمانه ست که مجبور باشی این همه سال زیر یه شعری که ازش خوشت نمیاد بخوابی.
به نظرم زیبا بودن خیلی سخت تر از زشت بوده. این دختر با اینهمه وجه اشتراکی که با من داره شده تجسد دیگه ی من! یه تناسخ تو لحظه ی حال. چهرش مثل گچ سفیده اما به دل می شینه، زیاده از حد می شینه. اما نه اهلش هستم و نه حال و حوصله ی بلند شدن و رفتن و آشنا شدن با اونو دارم. شاید چون یه رابطه ی عاطفی با مردن اون دختر به پایان رسیده بود و این بی حوصلگی از نتایجش بود. کسی که حتی اسمش رو نپرسیده بودم! حتی حوصله ندارم تعریف کنم با چه زحمتی تونستم از مرگ کسی که اسمش رو نمی دونستم با خبر بشم. برای همین با اینکه این دختر مثل سیاره ی مشتری بزرگ و سرشار از جاذبه بود به سمتش حرکت نکردم. مثل قمر اروپا تو یخ های بزرگ و سرد خودم غرق بودم و بدون اینکه به طرف مشتری حرکت کنم دور دختر می چرخیدم، همونطور نشسته.
سرم رو انداختم پائین و زل زدم به سوسکی که مطمئن نبودم سوسک باشه. داشت روی یکی از قبرا راه می رفت. از اینکه یکی از وارثام رو جلوی خودم می دیدم خوشحال بودم. تا چند ماه دیگه این سوسک میاد و یه تیکه از گوشت صورتم رو می بُره و می بَره خونه برای بچه ها یه استیک گوشت تازه ی صورت آدم درست می کنه و اونا می شن وارثان من. از اونجایی که آدمای تنها همیشه تنها باقی می مونن نباید تصور کنید وارثان آینده ی من بعد از این سوسک ها، گیاهان گل دار، زنبورها، عسل ها و آدمان. نه! این سوسک قرار نیست بعد از مردن غذای ریشه های یه گیاه به دردبخور بشه. چون سلول های من حاوی مقادیر زیادی انزوا و از این جور پروتئین ها هستن، سوسک دچار تحول روحی می شه، خونواده رو ول می کنه و می ره وسط صحرای آمریکا، یه کاکتوس گنده پیدا می کنه و همونجا می ره زیر خاک و کم کم روح از بدنش جدا می شه. بعضی آدما فکر می کنن سوسک ها روح ندارن. چنین آدمایی احتمالا تصور می کنن فرمانروای زمینن و تموم موجودات برای خدمتگذاری به اونها جون می کنن. قیافه ی چنین آدمایی وقتی سوسک ها در حال خوردن دل و روده ها شون در دومتری زیر خاک هستن واقعا باید دیدنی باشه.
وقتی روح سوسک با روح من محشور شد کاکتوس کم کم سوسک رو سر می کشه و اینطوری می شه که من برای همیشه یه کاکتوس تنها و گنده ی بی حرکت می شم وسط صحرای آمریکا.
- بفرمائید چای...
سرم رو گرفتم بالا و زل زدم به چشم های کشیده و براقش که معلوم بود با شلختگی و عجله مدادی زیر اون کشیده. مغزم حق داشت قفل بشه. مشتری با پای خودش اومده بود نزدیک اروپا. هر لحظه ممکن بود به سمتش سقوط کنم. مشتری سیاره ی سردی نیست، پر از گرما و حرارته و ممکنه بتونه تموم یخ های اروپا رو ظرف چند ثانیه تصعید کنه.
چای رو گرفتم و شروع کردم به نوشیدن. با اینکه جوابش رو ندادم نشست کنارم و وقتی چای رو تموم کردم باز لیوانم رو پر از گرما کرد. اینبار لبخندی تحویلش دادم. بعد با عجله اسمش رو پرسیدم. نمی خواستم اشتباه قبلی رو دوباره تکرار کنم. این اسم محوری می شد برای این جسم گازی پرحرارت تا حول اون تو ذهنم تعریف شه. اونم اسممو پرسید. بعد سوال کرد که چرا اینقدر ناراحت و غمگینم و لبخندی طبیعی زد! جوابش رو ندادم ولی بازم ناراحت نشد. دستم رو گرفت و کشوند به طرف اون درخت بزرگی که به خاطر دیدنش این راه رو اومده بودم. دستم رو گذاشت روی تنه ی زمخت و پرخلل و فرج اون. بعد گفت که این درخت بزرگترین آدمخواره دنیاست ولی اصلا بهش نمی یاد. جواب دادم تو این دنیا همه چی اون چیزی دیده می شه که نیست. پرسید یعنی این درخت سبز نیست؟ جواب دادم نه! گفتم این قبرهای بی رنگ؛ در واقع اینا سبزن. گفت بهم نمی یاد حرف های بی حساب بزنم و منم جواب دادم که... که... می خوام جمله ها رو همونطوری که بود بنویسم:
- بهت نمی یاد حرف های بی حساب بزنی، درخت سبزه و اصلا برای همین سبز رنگ زندگی و صلحه!
- ولی سبز رنگ حسد هم هست. در حالی که به قول تو آدما فکر می کنن سبز رنگ زندگی و صلحه. اما واقعیت اینه که طبیعت تنها به این دلیل ساده سبزه که از این رنگ بی نهایت متنفره.
- متنفره؟ آها، چون تمام طیف های نور رو جذب می کنه و فقط سبز رو منعکس می کنه.
- دقیقا! برای همینه که صلح همیشه منجر به جنگ می شه. چون فقط اینطور به نظر می رسه! صلح طیفیه که از یه تفکر ساطع می شه و نشون دهنده ی هیچ چیز نیست جز تنفر اون تفکر از صلح! برای همین هم سیاستمدارا بیشترین استفاده کنندگان از کلمه ی صلح و در عین حال بزرگترین ایجاد کننده ی جنگ ها در دنیان.
- تو هم مثل من دوست داری بیای و تو قبرستون قدم بزنی؟
- مثل تو نه، ولی من دنبال قبرستون هایی هستم که درختهای بزرگ از وسطشون درومده.
- چه جالب، البته امروز چون جائی نداشتم که برم اومدم تو این قبرستون. مثل آدمایی که وقتی بی خانمان می شن، به خونه ی پدری پناه می برن.
- چرا جایی نداری؟
- اگه جواب ندم چه اتفاقی می افته؟
- هیچی. من نمی فهمم که چرا جایی نداری.
- خب پس جواب نمی دم. من میرم بشینم چون خیلی خستم و حال خوشی ندارم.
- من تو این شهر یه خونه ی کوچیک دارم. داخل این خونه ی کوچیک یه بطری کوچیک دیگه هم هست که می تونه آروممون کنه.
- بریم مست کنیم تا عاقل به نظر برسیم؟
- نه. بریم مست به نظر برسیم تا عاقل باشیم.

"بخش هفتم"
 یه شبپره ی کوچیک گیر افتاده تو یه لامپ بزرگ ومدام خودش رو می زنه به شیشه ی کلفت اون. لازم نیست به این فکر کنید که چطور یه شبپره می تونه توی یه لامپ بزرگ وجود داشته باشه. مهم اینه که داره از گرما می سوزه و دلش می خواد از اونجا بیاد بیرون. یه شبپره ی دیگه بزور خودشو از سوراخ توری پنجره چپوند داخل و با کله رفت توی لامپ. ولی فایده نداشت و شروع کرد به ضربه زدن به لامپ. شبپره ی داخل لامپ سعی داشت با اشاره به شبپره ی بیرون لامپ حالی کنه که اینجا چقدر داغ و تنگه ولی شبپره ی بیرون لامپ خیال می کرد داره به انعکاس تصویر خودش تو شیشه ی لامپ نگاه می کنه و به تلاشش ادامه داد. بین دنیای مردگان و زندگان همیشه رودی از جیوه جریان داره. این افکار همینطور که دارم به آینه نگاه می کنم به ذهنم رسوخ می کنه. بعضی وقتها خیال می کنم تصویرم می خواد چیزی حالیم کنه ولی من زبون مرده ها رو ابدا نمی فهمم. تا یکی دو هفته ی دیگه قراره برم اونطرف آینه و مثل یه گل آفتابگردان بشم که روی سطح خورشید کاشته می شه و برای اینکه به سمت نور نگاه کنه سرشو می ندازه پائین و بعد از اون دیگه هرگز دیده نمی شه.
تو این چند ساله سخترین کار برای من این بوده که پس اندازم رو طوری خرج کنم که وقتی فروردین امسال به پایان رسید هر پولی رو که توی بانک پس انداخته بودم تموم بشه. مسافرتا خرجای مشخصی دارن و خوشبختانه هیچ قبرستونی هزینه ی ورودی از یه بازدید کننده دریافت نمی کنه. اگه پول کافی داشتم می دادم به یکی از دوستای مورد اعتمادم تا وقتی مردم، خرج هزینه ی سوزوندن و بردنم به فضا کنه. دلم می خواست بدنم رو تو یه اتاق خلاء و کاملا بسته می سوزوندن و خاکستر و تمام گازهای سیاه اون رو می بردن پخش می کردن دور و اطراف کمربند سیارکی بین مشتری و مریخ، تا همینطور دور خورشید بگردم و خودم رو از شر چرخه ی دنیا اومدن و مردن، دنیا اومدن و مردن و از همه مهمتر اون مسخره بازیای بینشون خلاص کنم:
- پس شما تو این زمین چه غلطی می کنید؟! پیدا کردن یه روح اینقدر کار سختیه؟!
- قربان همه جا رو گشتیم اما نیست، غیبش زده. حتی قبر هم نداره تا دور و بر اونجا به کمینش بشینیم.
- اگه خدا بفهمه چه اراذلی دارن زیر دستش کار می کنن از عصبانیت دو سه تا کهکشانو می ترکونه!
- قربان حالا می گید چی کار کنیم؟ این بچه قراره فردا تو صحرای مغولستان بدنیا بیاد. اگه بدنیا نیاد پس کی می خواد بیست سال دیگه اون بچه ای که دیروز بدنیا اومد رو حامله کنه؟ اگه اون بچه حامله نشه پس چطور اکبر خان مغول معروف بدنیا می یاد؟ اگه اون بدنیا...
- اَه! بس کنید دیگه! تا به شکل سوسک مسختون نکردم برگردید و تمام منظومه ی شمسی رو بگردید، می خوام روح این یارو تا یه ساعت دیگه جلوی میزم باشه!
اگر می خواستم چنین پولی جور کنم حداقل باید پنجاه سال دیگه با اضافه کاری حداکثری کار می کردم. برای همین سعی می کنم وقتی مردم، پیش جناب مرگ چندتا جمله ی خفن بگم و از این ادا اصول های بودایی در بیارم تا یارو فکر کنه از این بودهی ستوهای به بیداری رسیده هستم و ولم کنه برم برای خودم توی دنیای سفید و خالی نیروانا چرخ بزنم. آدم هرچقدر هم که اونجا حوصلش سر بره باز از اینکه هنوز خستگی از تن به در نکرده، بشه بابای اکبر خان مغول، خیلی بهتره.
امروز بیست و دوم اسفنده و از صبح توی خونه مشغول فکر کردن بودم. دیروز که حموم رفتم دیدم آب از سوراخ کف وان پائین نمی ره. دستم رو کردم داخل آب و حس کردم یه کپه مو سوراخا رو پر کرده، جنسشون زیادی نرم بود و وقتی کشیدمشون بیرون، دیدم خیلی بلندتر از موهای منن و بی اندازه هم نازکن. آب به حدی وان رو پر کرده بود که یه مقدار سرریز کرد و وقتی که به کف حموم نگاه کردم دیدم خون آبی تیره و متعفن از زیر شکاف دستشویی حموم بیرون می زنه. از اون همه موی ریخته که فقط یه آدم مرده می تونست از خودش وا بده و این خون آب پنهان شده، فهمیدم جسد زنه، یعنی زن بود، چون اجساد جنسیتی ندارن و دیگه غده هاشون کار نمی کنن. معلوم بود قاتل یا قاتلین جسد رو که تو خون غرق شده بود تو وان شستن اما هرچی حموم رو گشتم مدرکی پیدا نکردم. تحقیقاتم بسیار کند پیش می ره. قاتل هیچ ردپایی از خودش به جا نذاشته. برای همین امروز خیلی ناامید شده بودم.
کرختی وادارم کرد تو خونه بمونم. احساس می کنم به اندازه ی ته یه بلیت اتوبوس بی مصرف شدم. تموم آدما این بی مصرفی رو با کار کردن و بچه دار شدن و قبول مسئولیت از سرشون باز می کنن.
دیگه حسابی حوصله ام سر رفت. بلند شدم و رفتم کافه ی همیشگی. همون کافه ی شلوغ و سرشار از روشن فکرای قهوه خور و سیگار کش. اول یه قهوه سفارش دادم. مزه ش عالی بود. بعد هوس لازانیا کردم اما نداشتن و رفتم سراغ اسپاگتی. بعد شروع کردم به سیگار کشیدن و منتظر شدم تا شاید کسی بیاد و بشینه کنارم و مثلا بخواد با فندکم سیگارش رو روشن کنه و ما با هم آشنا بشیم. بالاخره حتی آدمی که تا یه هفته ی دیگر می میره هم کمی عشق و محبت نیاز داره. اما هیچ کس نیومد. معتقد نیستم تنها دلیل نیومدن اون بمب عشق و محبت، حال و روز کشورم باشه، اما باید بدونید تو این مملکت زنا تو شرایط واقعا اسفباری به سر می برن. شاید یه دختر به شخصه احساس کنه زندگی خوبی داره اما زنا و دخترا وضعیت ناامید کننده ای دارن. تو این کشور به ندرت می بینی دختری بیاد و بشینه کنارت و از تو فندک بگیره. چون از کودکی به دخترا این توهم رو می دن که آسمون رو سوراخ کردن و اونا رو انداختن پائین و اونجاشون رو با یه پرده ابریشمی و جواهر نشون بستن و اونا باید حسابی مراقبش باشن و اونو فقط تقدیم یه انسان درست و حسابی و بدرد بخور کنن. به پسرها هم این توهم رو می دن که باید شکارچی باشن و دخترارو شکار کنن! وقتی دخترا با این توهم بزرگ می شن و دورشون رو هاله ای از غرور و وقار فرامی گیره، بعد یهو باهاش مثل کالا، مثل یکی از اجناس فروشگاه رفتار می کنن. اون حق نداره یازده شب تو خیابون قدم بزنه، اگه هم بزنه یعنی فاحشه ست یا اگه نباشه شکارچیا به زور فاحشه ش می کنن. اونو مجبور می کنن مثل چیپسا و پفکا خودش رو با کلی مانتو و روسری و چادر بپوشونه و فقط این صاحب و خریدار کالاست که حق داره این بسته بندیا رو باز کنه و از محتواش لذت ببره. من آدم غرب زده ای نیستم. برخلاف تصور خیلی ها خیال می کنم اگه تو این مملکت مردسالار و سرکوبگر، زن کالاست، تو کشوری دیگه تو این کره ی خاکی، که پره از رویای برج های دوقولو و مغازه های مک دونالد، زن و مرد، هردو کالا هستن. اما خوبی این تساوی اینه که حداقل توازنی بین این دو برقرار می شه و یکی مجبور نیست بار زورگویی و جاکشی ملت رو یه تنه به دوش بکشه. نمی دونم این حرفا رو چرا دارم می زنم. اکثر آدما وقتی می فهمن دارن می میرن دیگه درباره ی چنین موضوعاتی فکر نمی کنن و اصلا برایشون مهم نیستن چون:
- به جهنم! وقتی من بمیرم و نباشم، دیگه چه اهمیتی داره؟!

"بخش هشتم"
امروز بیست و چهارم اسفنده. هوا همچنان آفتابیه. مزخرفترین زمستون ممکن رو گذروندم. برف خودش رو بازنشسته کرده و رفته آسایشگاه سالمندان پیش دوستی و انسانیت و درختها و هوای تمیز. همشون حسابی پیر و از کار افتاده شدن و چون دیگه دندونی براشون نمونده از صبح تا شب سوپ به خوردشون می دن. بهترین سوپهای دنیا تو روستایی کوچیک در امتداد دریای شور خزر پخته می شه. چند باری رفتم. یه امامزاده ای تو این روستا وجود داره که چند صد سالیه بار تقدس گرایی مردم اونجا رو به دوش می کشه. تو محوطه ی این امامزاده یه قبرستون خیلی قدیمی وجود داره. اکثر قبرای قدیمی هیچ نشونه ای ندارن و پات رو هر جا که بذاری زیرش چند نفر روی هم خوابیدن. یه درخت بزرگ و باشکوه با برگهای پهن و سبز و با تنه ای کلفت تر از شش برابر باسن مادربزرگم همونطور ساکت ایستاده. درست وسط قبرستون. باسن مادربزرگم مهد پرورش ده ها کودک بوده و این درخت آرامگاه صدها آدم. از باسن به باسن. می تونه اسم یه مستند در مورد زندگی و مرگ آدما باشه.
 این درخت تنها موجودیه که فهمیده آدما چقدر مفیدن و به جای خوردن آت و آشغالای آماده، از جسد پرگوشت و چربی آدم تغذیه می کنه. برای همین تو چهار صد سالگی همچنان سرحال و پر نیروئه و مدام بلند و بلندتر می شه. وقتی کنار این درخت می ایستم و بالا رو نگاه می کنم این احساس بهم دست می ده که کنار هزاران آدم ایستادم. یعنی تموم اون مردگان زنده.
مردم این روستا به این درخت می گن درخت سه برادر. تنه ی اون گرد نیست و انگار از سه تنه ی به هم چسبیده تشکیل شده. می گن سه تا برادر بودن که داشتن از سربازای فلان حکومت فرار می کردن و وقتی به این امامزاده می رسن محاصره می شن و همونطور که پشت به پشت هم ایستاده بودن کشته می شن. از خونشون درختی رشد کرده و جسد هاشون تبدیل شده به تنه ی درخت. اگه از جسد این زن هم درختی رشد کرده باشه دیگه هرگز نمی تونم پیداش کنم. این جمله ها رو در حالی دارم تعریف می کنم که مشغول کندن موزائیک های کف خونه هستم. اونقدر لقن که حتی یه کاراگاه معمولی هم به اونا شک می کنه، خصوصا اگه همسایه، صبح زنگ خونه رو بزنه و از آدم بپرسه که بیلچه ی کهنه ای که تو باغچه افتاده مال اونه یا نه و از اون بدتر اینکه بعضی دیوارا زیرشون پره از خاک و سنگریزه. به همسایه جواب بله دادم و با همون بیلچه دارم خاک رو می کنم. معمولا تو چنین مواقعی وقتی به درجه ای از کندن می رسی باید با یه دست سفید و پوسیده که از خاک بیرون می زنه مواجه بشی اما تمام چیزی که من پیدا کردم یه کیف زنونه ی سبک و یه چاقوی بزرگ آشپزخونست. داخل کیف فقط یه گوشی همراه شکسته و یه دفترچه ی یادداشته. صفحه ی اول دفتر یادداشت یه شماره تلفن و یه آدرس نوشته شده. این بزرگترین موفقیتم تو چند سال اخیر محسوب می شه. هرچند نباید تصور کنید از این موفقیت خوشحالم، چون گفته شده که موفقیت اغلب تو ایجاد شادمانی ناموفقه. شاید چون ما همیشه وقتی یه مرحله رو رد می کنیم به جای خوشحالی به مرحله ی بعد فکر می کنیم. برای همین بلند شدم و دارم می رم به اون آدرس.
- بله؟
-سلام. می خواستم بدونم شما کسی رو گم نکردید؟
- نه! شما؟
- کسی از آشنایانتون احیانا کشته نشدن یا مثلا مفقود شده باشن؟
- نه! شما کی هستید آقا؟
- من، من کاراگاهم.
- کاراگاه؟ اتفاقی افتاده؟
- من آدرس شما رو توی یه کیف زنونه پیدا کردم
- کیف کی؟
- نمی دونم! اومدم تا شما بهم بگید
- خب اون زن کجاست؟ وقتی اسمش رو نمی دونید از کجا باید بدونم
- مرده! و فقط آدرس شما توی کیفش بود و البته یه شماره تلفن که احتمالا مال شماست
- خب شاید اگه جسدش رو ببینم بفهمم کیه
- جسدی در کار نیست، جسد گم شده
- پس از کجا می دونید اون زن کشته شده؟ اصلا شما کی هستید؟!
- گفتم که کاراگاهم... الو؟ الو؟
آیفون رو گذاشت. شاید قاتل خودشه وگرنه چرا باید خودش رو بزنه به نفهمی؟
اما اگه نخواد حرف بزنه، وقتی جسدی در کار نیست، چطور باید وادارش کنم حرف بزنه؟ ما اینجا حق نداریم مثل بعضی جاهای دیگه اسلحه داشته باشیم، خصوصا اگه خودمون خودمون رو کاراگاه کرده باشیم. اینجا چون از مردم می ترسن و چون مردم از مردم می ترسن و چون مردم از اسلحه می ترسن، داشتنش برای مردم ممنوعه و طبعا بدون اسلحه نمی شه از یه آدم اعتراف گرفت.
از اونجایی که هر جمعه باید برای کاری تهران باشم و هیچ پیشرفتی هم تو تحقیقاتم نداشتم بار و بندیلم رو بستم و خونه کوچیک رو ترک کردم.

"بخش نهم"
از ولی عصر تا هفت تیر راه زیادی نیست. دقیقا سه سیگار و نصفی که بری می رسی به تابلوی هفت تیر. این مسیر ویژگی های خاصی داره. اولین سیگار که به فیلتر می رسه، می رسم به کلیسا. این انتهای بدشانسیه که تو شهره به این بزرگی مجبورم هر جمعه از کنار کلیسا عبور کنم، اونم دقیقا زمانی که خانواده ها بعد از یه گفتگوی حسابی با خدا اومدن بیرون و دارن با هم خوش و بش می کنن. اینجاست که حسابی عطسم می گیره و خدارو شکر می کنم که مسجدی تو این خیابون نیست. بعضی از این آدما که هر هفته منو می بینن خیال می کنن مخصوصا عطسه می کنم و چپ چپ نگام می کنن. شاید این بدبینی بخاطر این باشه که تو این کشور هیچ وقت به اقلیتا احترام نمی ذارن. مثلا الان یه پیرمرد چپ دست می خواست بلیت مترو رو بذاره تو... تو...
- آقا! این دستگاه اسمش چیه؟
- اسم؟! اسم می خواد چه کار؟
- آخه می خوام تو داستانم دربارش یه جمله بنویسم.
- خب... بنویس بلیت چک کننده ی مترو
- می تونید یه اسم کوتاهتر بگید؟
- خب بنویس ، چک بلیت!
بله، یه پیرمرد چپ دست می خواست از چک بلیت عبور کنه. بلیتشو گذاشت تو دستگاه چپی و خواست از در دستگاه راستی رد بشه ولی در چپی باز شد و تا پیرمرد متوجه قضیه شد در بسته شد. به هر حال کار به جایی کشید که تصمیم گرفتم از دفعه ی بعد از اون سمت خیابون به طرف هفت تیر راه برم، ولی این مسیر هم مشکل خاص خودشو داره. به جای عطسه مجبورم بخندم چون اینور خیابون پره از یه تبلیغ زرد رنگ بزرگ که روش نوشته "ازدواج کنید" و یه علامت تعجب هم گذاشته تهش! زیرشم نوشته همسان یابی!
- الو؟! اونجا موسسه ی همسر یابیه؟
- بله بفرمائید
- من دنبال یه خانومی هستم که دوست داشته باشه بعد از غذا آروغ بزنه
- لطفا چند لحظه صبر کنید... تبریک می گم!! یه خانم بسیار مناسب هست که عاشق آروغه بعد از غذاست. فقط ایشون ساکن زاهدان هستن. البته این مشکل به راحتی قابل حله.
- قیمتش چنده؟
- چون شما مورد ویژه ای هستید، برای شما در میاد شش درصد مهریه.
حالا رسیدم به هفت تیر و چون حوصله ی مترو رو ندارم یه تاکسی به سمت خونه گرفتم. فقط دو روز دیگه به آخر سال باقی مونده. مردم طبق معمول مشغول پول خرج کردن هستن و خیال می کنن سال که تموم می شه نباید هیچ پولی تو جیب باقی گذاشت. حتی اگه قرار نبود تا چند روز دیگه بمیرم بازم این ریخت و پاشای مسخره شون برام جالب نبود. تصمیم گرفتم این چند روز به مرگ فکر نکنم. خیال می کنم اینطوری راحتتره. به جای اون داشتم به این فکر می کردم که چقدرحافظم این چند وقته ضعیف شده. الان شک دارم که قضیه لائوتزه رو که سوار گاوش شده بود و داشت از شهر و مردم فرار می کرد تعریف کنم یا قضیه ی اون دختری رو که توی قبرستون باهاش آشنا شدم. شاید باید سکه بندازم ولی جیبهام رو که گشتم دیدم سکه ای ندارم. برای همین به سکه های متحرک داخل خیابون فکر کردم. رفتم جلو، یکیشون رو انتخاب کردم، سلام کردم. بعد لبخند زدم و ازش خواستم بین یک و دو، یکی رو انتخاب کنه. لبخند زد و گفت دو. بعد رفت تا خودش رو تو بازار خرج کنه.
به گمونم ده روزی بود که اون دختر اومده بود خونم و ما زندگی خوبی داشتیم. ابدا از گذشتش نمی گفت و منم گذشته ای نداشتم تا براش تعریف کنم. گذشتم یه مشت رویای کسل آور و طولانی بود.
بهش نگفته بودم فروردین امسال می میرم. یا باور نمی کرد یا می کرد و در هر دو صورت وجهه ی جالبی نداشت. برای همین راجع به مرگم ابدا حرفی نزدم. یه روز صبح دیدم خم شده لب پنجره و داره سیگار می کشه. بدون اینکه برگرده گفت:
- اگه یه روزی بخوام از پیشت برم، اگه ترکت کنم چی کار می کنی؟
- نمی دونم، شاید هیچ کاری نکنم.
- اون زمانی که برم برای تو به چی تبدیل می شم؟ چه چیزی از من به یادت می مونه؟
جواب دادم:
- آخرین کسی که منو ترک کرد.

"بخش دهم"
بعضی وقتها حس می کنم هنوز بهش احتیاج دارم. امروز روز عیده و برای من روز مرگ. هرچقدر به حافظه ام فشار آوردم بیاد نیاوردم اون دختر عجیب کی و چطور منو ترک کرد. شاید یه روز که خوابیده بودم آروم بلند شده، وسایلش رو جمع کرده و زده به چاک. هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی. تصمیم داشتم به آن شهر کوچک برگردم و برای آخرین بار سعی کنم بفهمم تو خونه ام چه کسی و توسط چه کسانی و برای چه به قتل رسیده. اما ترجیح دادم در خانه ی خودم در طبقه ی هفتم بمیرم تا در حین کاراگاه بازی در خانه ای کوچک و اجاره ای در قلب شهری کوچک که جز قبرستان هیچ بنای باستانی ندارد. بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.
امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم‏...‏

"بخش یازدهم"
از زمانی که چشم هام رو بستم و منتظر بودم یه ماه می گذره و من همچنان هر روز به رختخواب می رم، چشم هام رو می بندم و منتظر می مونم، اما دیگه خیلی دیر شده. نمی دونم چطور چنین چیزی امکان داره؟ مرگ اونقدرها هم سرش شلوغ نیست. دیروز که تو پارک قدم می زدم رادیوی پارک اخبار پخش می کرد و معلوم بود آدمای زیادی تو چند روز اخیر نمردن. خبری از زلزله و سیل نبود و تو فیلیپین سونامی نیومده بود. تو عراق کسی خودش رو وسط بازار مرکز شهر نترکونده بود و هواپیماهای نظامی افغانستان رو بمبارون نکرده بودن. تو آمریکا بچه ای همکلاسیاشو به رگبار نبسته بود و تو ایران کسی رو به اتهام توطئه یا بد قیافه بودن یا راه رفتن تو خیابون از دار آویزون نکرده بودن. شاید مرگ هم رفته مرخصی، چون گمان نکنم بتونه خودش رو بازنشسته کنه، اونم با این کسخل بازیای آدما.
         
- کثافت رذل! خودتو باسه ماکارونیا آماده کن، می خوام آبکشت کنم... بمیر!!!!! دنگ... دنگ... دنگ   
- آآ...خ...آآ...ه ه...         
- چرا نمی میری؟! دِ بمیر دیگه لعنتی!!! من دوازده تا گلوله به توی مادرقحبه زدم! مغز و قلبت رو سوراخ کردم، دیگه کجاتو بزنم آخه؟!  
- آآ...خ...آآ...ه ه... نمی دونم اه چرا اه نمی میرم اه... دارم اه از درد اه می میرم... پس چرا اه نمی اه میرم؟! کجایی مرگ لعنتی!؟         

دیروز صابخونه ی اون خونه ی کوچیک تو اون شهر لعنتی زنگ زد. می گفت همسایه ها می گن یه ماه با کسی هم خونه شده بودم و خیلی ناراحت و عصبانی بود که چرا ازش اجازه نگرفتم. فحشی نثارش کردم و گفتم بره به جهنم. گفتم بره خودش رو با اون خونه ی مزخرفش و با اون موزائیکای لقش به گا بده. وقتی از وقت مرگ آدم می گذره، آدم دیگه اخلاق و همه چیزش رو از دست می ده.   
دیگه کاری از دست من ساخته نبود، بلند شدم و رفتم توی خیابون قدم زدم و یهو حس کردم دلم می خواد قهوه بخورم و سیگار بکشم. سرم رو انداختم پائین و تصمیم گرفتم به اولین کافه ای که رسیدم برم داخلش. بعد از یکی دو تا خیابون گشتن، یکی پیدا کردم. همیشه دلم می خواست داستانی بنویسم که به پایان نرسه. رفتم داخل کافه، قهوه ای خوردم و خواستم سیگار بکشم. دختری لاغر اندام اومد نشست کنارم. پرسید فندک دارم یا نه. جواب دادم نه و گفتم اگه پیدا کرد به من هم بده.

اولیویا- آنتونی! چند روزه ماه جون تموم شده ولی این گیاه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده.
آنتونی- حتما خوب آبش ندادی
اولیویا- ولی من هر روز بهش آب می دادم. هر روز مواظبش بودم.
آنتونی- شاید دونه از اولش فاسد و خراب بوده!   
اولیویا- چطور اون دونه می تونست فاسد و خراب باشه؟! ما بهترینشو انتخاب کردیم!         
آنتونی- قرار نیست تموم دونه ها رشد کنن.       
اولیویا- ولی من مطمئنم گیاه ما بالاخره یه روزی سر از خاک بیرون میاره، شاید اواخر سپتامبر...‏