شکست تلخ نیست. در واقع این زندگی است که تلخ است. با دو سه قاشق خنده و سرخوشی و امیدهای واهی هم مزه اش عوض نمی شود. اینکه تلخی مزه ی بدی است توهم مردم است. همان احمق هایی که شعارشان لذت از زندگی است. در فاضلاب بیمارستان هم اسیر باشند باز می گردند چیزی پیدا کنند تا خود را با آن سرگرم کنند، به آن بخندند‏.‏
از این سرخوشی دیوانه وار آدم ها تهوع دارم. در خلوتهایشان می دانند چه موجودات غمگینی هستند. نمی دانند این غمگینی به خاطر آن سرخوشی احمقانه است. خوشی، غم را با خود می آورد زیرا بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد.‏ وقتی جایی را بکنید بی اختیار باعث می شوید جایی دیگر بالا بیاید و بلند شود.‏ من حالم بد است می دانم. اما این باعث شده چیزهایی ببینم که هرگز نمی توان آن ها را دید. شانس بیاورید شما را نبینم و نخواهم برایتان حرف بزنم. آنگاه مفاهیم بر سرتان خراب می شود.‏ من حالم خوب نیست، می دانم...‏

آدم هایی که فقط به باسنشان یک دستمال می کشند، در حالی که تا زانو در گه خود فرو رفته اند.‏

(از داستان " تلاش های یک پاگنده برای خلاصی از پشمش " - قسمت پایانی)‏

زمانی می رسد که دیگر هیچ آدمی با دیدن حماقت های دیگران نمی خندد. زیرا آن موقع تمام انسان ها موجوداتی احمق خواهند بود. سیر تکامل همیشه صعودی نیست. این اشتباه مسلم تاریخ است.‏
لجبازی ذهنی این است که فردی زمانی به دیدگاه و معنی خاصی دست پیدا کند و دور آن فکر را با دیواری ذهنی و قطور محدود سازد. آنگاه از آن به بعد او خود را درون این دیوار اسیر می کند و چون نمی تواند با کسب اطلاعات و تفکر به دیدگاه قبلی شک کند دچار عذاب روحی می شود و رفتارش پر مخاطره و جنگجویانه می شود. با خودش، با دنیا و با دیگر آدمها.‏

معمولا این لجبازی ذهنی در سیاستمداران، سرباز ها، دینداران (وحتی برعکس در مورد دیدگاه کسانی که به وجود خدا اعتقاد ندارند) و کسانی اتفاق می افتد که به اعتقادشان ایمانی ذهنی می آورند.‏
گاهی در خوابهام آدمهایی می بینم که بی نهایت در اعتقادشون راسخند. عده ای را می بینم که می خواهند بجنگند. بعضی را می بینم که خفن دیندارند و یا حتی برعکس. در خوابهایم همیشه به ساحلی می رسم. یک ساحل آبی و آرام. در آنجا آدمهای زیادی در رفت و آمدند. همین آدمهایی که قبلتر گفتم. من در کنار ساحل همنطور که دارم راه می روم ناگهان دلم می خواهد پرواز کنم. می دانم نمی شود ولی چشمم را مدتی می بندم و دلم می خواهد بلند شوم از روی زمین. بعد پرشی کوتاه می کنم و بالا می روم. اینقدری بالا می روم تا آنها همه دهانشان از تعجب باز شود و به تمام اعتقاداتشان شک کنند. بعد آرام آرام می روم پائین و وقتی دوباره می پرم لذتی بی نهایت می برم. بعد از این کار می روم جلوی یک مغازه. صاحبش یک پسر خوش تیپ و پولداره. جلوی مغازه یه تخت انداخته شده. دختری اونجا زندگی می کنه. گویا می شناسمش. می روم می خوابم کنارش و هیچی نمی گیم. پسر می آید و از دست دختر خیلی عصبانیست. دختر هرچه منتش را می کشد حتی کلمه ای هم نمی گوید. دختر ناراحته. می گه حالا کجا باید بره. می گم بیاد خوابگاه من. خوابگاه من یه اتاقه که ده نفر توش زندگی می کنن و بعضیاشون پیرمرد پیرزنن. بردمش اونجا و رفتیم تو. پیرمردا جوراباشونو که انگار صدها سال بود به پاشون بود درآوردن. عین خیالمون هم نبود. نمی دونم چرا تو اون شرایط افتضاح اینقدر خوشحال بودیم. دراز کشیدیم و خوشحال بودیم. همدیگر را همینطور بغل کرده بودیم و از آن اتاق تنگ و شلوغ لذت می بردیم. ‏
اکثر آدما دوست دارن دوستی براشون مثل تلویزیون باشه. گاهی روشنش کنن و هر وقت خسته شدن خاموشش کنن و گاهی به کل از برق بکشنش. ‏کاش این وسیله ی لعنتی هیچ وقت اختراع نمی شد. ‏
عشق هم مثل سیگار است.
تا هنگامی که نیست بی طاقتی برای یک بار دیدنش و گرفتن یک پک از آن، برای یک بوسه ی کوتاه.‏ اما وقتی پیدایش می کنی تمام اشتیاقش می سوزد، دود می شود و میرود هوا. آنوقت باید تفاله ی بد بویش را پرت کنی گوشه ی خیابان و بروی به دنبال سیگاری دیگر... هر بار، تنها چیزی که برایت می ماند بوی بد دهان است و کمی کرختی و بی حسی...‏
عجیب است، من نمی دانم چرا همه چیز شبیه سیگار است!‏

چیزهای خیلی خوبی هست که آدم ها همیشه از آن فرار می کنند.‏ تنهایی هم یکی از این چیزهاست. همه جا پر است از کافه های شلوغ و رستوران های پر ازدحام. پر از صدا، حرف، خنده و حماقت. دلم می خواد در خلوت ترین جای شهر یک کافه رستوران بزنم به نام تنهایی. این کافه مخصوص تمام آدم های تنهای شهر است یا آنها که می خواهند برای مدتی تنها باشند، خودشان باشند، برای کسانی که از بیرون خسته شده اند و کمی هم می خواهند به درون بروند. ما همیشه داریم بیرون زندگی می کنیم. ادعایمان این است که خودمان را هم می شناسیم و حواسمون به ذهنمون هست ولی در واقع ما همیشه خارج از خودمون داریم زندگی می کنیم. کافه رستوران تنهایی یکی از تنها جاهایی می شود که ما می توانیم خودمون رو برای مدتی از این زندگی فلاکت بار بیرون خلاص کنیم و کمی آرامش بگیریم. جلوی درب کافه رستوران تنهایی کاغذ هایی چسبیده شده:‏

از پذیرفتن خانواده های محترم و زوج های عزیز معذوریم...‏
از پذیرفتن بانوان با حجاب معذوریم...‏
از پذیرفتن افراد الکی خوش،آدم های حراف،خودشیفته،ناامید و غمگین در صورت مشاهده ی علائم مربوطه معذوریم...
ورود موبایل و هرگونه وسیله ی ارتباط جمعی یا فردی به کافه ممنوع است...‏
هنگام ورود غم و غصه هایتان را بگذارید دم در پیش نگهبان و پس از دریافت رسید موقع رفتن آن را با خود ببرید...‏
با تشکر.... مدیریت کافه رستوران تنهایی

از در که وارد شوید به شما شماره ای می دهند و قبل از آن لبخندی نیز تحویلتان داده می شود که باید خوب از آن مراقبت کنید. سپس می روید در کوپه ی مورد نظر می نشینید روی مبلتان. فضای آنجا تشکیل شده از چندین ردیف کوپه که داخل هر کوپه یک مبل راحتی، یک میز، یک خودکار، چندتائی کاغذ، دو نوع هدست، یک مانیتور و یک موس. به علاوه ی منو ی کافه و منوی رستوران و راهنمای استفاده از کامپیوتر مرکزی. هر سفارشی را با نرم افزار موجود در جلوی رویتان می دهید و بدون دیدن گارسون آن را از یک سوراخ مخصوص دریافت می کنید. در کامپیوتر مرکزی آرشیوی بزرگ از انواع موزیک، فیلم، انیمیشن و سریال موجود است.‏ همچنین کتابخانه ای بزرگ در پشت کافه رستوران وجود دارد که شما می توانید کتاب مورد نظرتان را سفارش دهید و بخوانید. در کافه رستوران شما به ازای چیزی که می خورید پولی نمی دهید بلکه به ازای زمانی که در کافه نشسته اید برایتان محاسبه می شود. ‏کلیه قاشق ها و چنگال ها و ظروف از پلاستیکها ی پلیمری تهیه شده اند برای اینکه در کافه رستوران آن صدای وحشتناک و روی اعصاب برخورد و کشیده شدن قاشق و چنگال روی بشقابهای چینی و لیوان های شیشه ای شنیده نشود. معماری کافه رستوران گوتیک است. فضای آن تاریک و کوپه ها موازی نیستند و دورشان با گچ کاری تزئین شده. روی سقف رنگ سرمه ای زده شده که طرح های زرد رویش نقاشی شده.‏ ما هر غذایی به مشتریان تنهای خود نمی دهیم. غذاهای ما غذاهای مجللی نیست. حجمشان هم کم است. سه منوی مختلف هم برای صبحانه، ناهار و شام داریم. در هر منو غذای مخصوص تنهایی وجود دارد که اکثرا از آن سفارش می دهند. روزهای پنج شنبه و جمعه غذای تنهایی ویژه هم سرو می شود.‏ صبحانه مخصوص تنهایی تشکیل شده از یک تخم مرغ عسلی، کمی عسل، مقداری خامه و شیر به همراه کمی تمشک تازه. ناهار تنهایی کمی آلبالو پلو به همراه تکه ای مرغ که در سس قارچ درست شده و در کنارش کمی زیتون سیاه، ذرت و اندکی نان شیرین وجود دارد. شام تنهایی به درخواست مشتری می تواند تکه ای استیک مرغ، ماهی یا گوشت باشد که با سس چیلی سیر دار، سس قارچ و کمی سیب زمینی تنوری به همراه سس سویا و سس مخصوص بالزامیک ایتالیایی تزئین شده و در کنارش نان سیر دار و یا ساندویچ مارمالاد وجود دارد. در قسمت کافه نوشیدنی تنهایی قهوه ی فرانسه ی تلخ به همراه کیک نسکافه و تعدادی انجیر تازه است. پنج شنبه و جمعه ها غذا و نوشیدنی سرد و گرم ویژه ی تنهایی آماده می شود که فرمولشان کاملا سری است.‏ شما می توانید ابتدا قهوه بخورید، سیگاری بکشید یا از سیستم پیپ درخواست کنید و در حین آن به آهنگهای مورد علاقه تان توسط دو نوع هدست بی سیم که از پشت گوش وارد گوشتان می شود
گوش دهید. سپس می توانید چیزی بنویسسید یا نقاشی کنید یا حتی روی کاغذ همینطور خط خطی بکشید و یا بنشینید، لم بدهید و فیلم ببینید و تنقلات سفارش دهید. بعد که گرسنه تان شد غذا سفارش می دهید و باز می تونید آهنگ گوش دهید و بعد کتاب بخوانید و پس از خوردن قهوه یا نوشیدنی سرد و کمی خواب و استراحت مقداری ویسکی یا ودکا یا حتی میکس شامپاین در صورت تمایل می نوشید و سرویس مخصوص کافه رستوران تنهایی شما را به خانه می رساند...‏
شاید من در اشتباهم. شاید همه چیز را برعکس فهمیده ام. شاید باید مثل یک سوسک بی خود همینطور برای خودم راه بروم تا دیگران مسخره ام کنند و فکر کنند هدفی ندارم و باید هدفی داشته باشم. شاید باید مثل یک سوسک کثافت باشم.‏ هرکه مرا دید دلش بخواهد همینطور تفریحانه با کفش مرا روی زمین پخش کند.‏..‏
آدم می تواند نشسته باشد میان هزاران نفر و باز تنها باشد. ‏تنهایی کمیت نیست، کیفیت است. تنهایی یک فلسفه است. راهی است برای زندگی. ‏
مردم به یکدیگر نگاه می کنند و من به نگاه آن ها به یکدیگر.‏
آدم ها دیگر خیلی وقت است قدرت تشخیص شان را از دست داده اند،
هر روز با شگفتی از خواب بیدار می شوند و با درماندگی به خواب می روند. ‏
درماندگی، جدیدترین دستآورد انسان امروزیست.‏