تنها چیزی که از تپیدن قلب هایمان می شود به آن پی برد این است که بودنمان ناپایدار ترین ویژگی مان است. ویژگی واقعی ما نبودن است. بودن تنها رویایی است بر این نبودنمان. چیزی است که به نبودمان معنی و مفهوم می دهد. رویایی است قبل از خواب، که به ذهن آدم هجوم می آورد. و حالا من فکر می کنم حرفهایمان هم یک رویاست، مثل زندگی مان ناپایدار است و خیالی است بر سکوتمان. سکوت، کنش واقعی ما به نبودن است، ناپایداری ابدی.‏

هر چیزی که آغازی دارد، پایانی هم دارد...‏

بعضی رفتارها از اعماق آدمی می جوشد، نمی شود جلویشان را گرفت، کمتر می شود انتخاب دخالتی در آن ها داشته باشد... از گفتنش ترسی ندارم...

عشق اعتیاد به دوست داشتن است.‏

فرق هایی هست بین یک آدم و ته مانده ی غذا... نمی شود هرچقدر خواستید بخورید و بعد اضافاتشان را دور بریزید... فرق هایی هست بین ته مانده ی غذا و یک آدم
بخشی از داستان

دفتری را باز کردم تا داستان مردی که خودش را خورد بنویسم. هوا آفتابی بود و درخت ها به خودشان کرم مالیده بودند و لم داده بودند روی زمین تا برنزه شوند. وسط خیابان مردی خشکش زده بود. ماشین ها از اطرافش با بوق و صدای ترمز عبور می کردند و مرتب حواسشان به این بود که روی پوست دوست دختر آهنی شان از برخورد با یه آدم ژولیده ی ..... خط مطی نیافته. نمی دونم چرا هر وقت روان نویسم رو به دست می گیرم احساس گرسنگی می کنم. تو یخچالم یه چیزی کم بود. یه چیزی که باید در کنار ناهار ساعت پنج عصرم می خوردم. ماشین ها هنوز دارند بوق می زنند و مرد همچنان خشکش زده تا من فکری برای ناهارم بکنم. یخچالم اینقدر خالی است که تا فیها خالدونش پیداست و شده شبیه این فاحشه های روزهای گرم تابستان که همه جایشان زده بیرون و اینطوری شاید بتونن نظر کسی رو به خودشون جلب کنن تا بره خرید و پرشون کنه. حالا من بیست و چهار سالمه و احتمالن کسی هست که من بشناسم و بشه ازش کمی روغن بگیرم. یا شاید اون چیزی که توی یخچالم کمه. یه راننده ی کامیون عصبانی برخلاف بقیه زد کنار. بوقش سگ رو از لونش می کشید بیرون اما روی مرد خشک شده ی ما تاثیری نداشت. 




بنشینید... اما ایستادگی کنید



بعد از عشق، ترس بزرگترین ضعف و مانع پیشرفت انسان است... بعد از عشق، ترس مهمترین عامل توانایی و بزرگترین منشأ قدرت انسان است...‏
واژه هایی هستند که آن ها را از ما دزدیده اند... عشق را پس بگیریم
تشویش انسان مراسم سوگواری برای مرگ چیزی است که دیگر معنی و مفهومی ندارد. سکوت دیگر پیدا نمی شود. هیچ چیز ساکتی وجود ندارد. دنیا پر از شلوغی و همهمه است، پر از داد و فریاد و هنگامی که آدمی در گوشه ای خلوت و به دور از تمام این هیاهوها گوشش را تیز می کند می بیند سکوت پر از جیغ است، سوتی است ممتد که در گوش آدم زوزه می کشد. و وقتی واقعا بخواهی به صدای سکوت گوش دهی از درد به خود می پیچی.... زیرا سکوت حاوی تمام آمال و درد ها و افکار و رنج های زندگیست. میزان بی نهایتی از صداست....‏
دیگر سکوتی وجود ندارد بلکه این واژه ی غریب، دقیقا شامل چیزی است که فکر می کنیم خالی از آن است و دقیقا حسی را به ما می دهد که باید بگیرد. سکوت... دیگر آرامش نیست.‏
به دنبال چیزی که نیست نباشید
...به آغوشم بازگرد... برگ بدون ساقه می میرد
شب ها استراحت می کنیم نه برای اینکه بتوانیم یک روز جدید را شروع کنیم، بلکه تنها به این دلیل ساده که توانایی تکرار روز قبل را داشته باشیم.‏ پوچی سایه ی بزرگمان است زیر تمام فعالیت های روزانه.‏

از غطار که پیاده شدیم چشمم روت غفل شده بود. حتی وقتی خواستیم از خیابون رد بشیم سرمو مصل یه گاو شیرده بزرگ و سنگین مصل گاو پائین انداختم و مصل گاو از خیابون رد شدم و در تمام این مدت مثل گاوی که به اولین شبدرهای تازه و نمخورده ی سبحونش نگاه می کنه نگاه می کردم به نگاه تو به چراقی که قرار بود سبز بشه و تو انگار عجله داشتی و همانطور غرمز غرمز ردش کردی. یه جاذبه ی شدیدی داشتی که منو کرده بود یه مرق پاکوتاه چاقالو که تلو تلو خوران نوکشو انداخته روی زمین و داشت دنبال یه خط سفیدو می گرفت و چشماش حسابی چپ شده بود. یه کلاه لبه دار خاکستری گذاشته بودی روی سرت که لبه ی چپش یه خورده از راستی بیشتر تاب خورده بود و من عاشغ انحناش شده بودم طوری که دلم می خواست لباسامو دربیارم و بدون مایو شیرجه بزنم تو گودی پر عمغش. پامم رفته بود توی گل چون سرم حسابی بالا بود و نمی شد زیر پامو نگاه کنم و خیلی هم مطمئن نیستم که گل بود. شل بود و خیس و بهترین حدسی که اون لحظه زدم خب گل بود و دلم نمی خواست به تاپاله ی گاو یا یه بستنی بزرگ که یه بچه از روی لجبازی یا بازی با یه بچه ی دیگه تالاپی انداخته روی زمین فکر کنم. از کنار یه مشت شاخه ی آویزون و لخت درختچه های یه نوع میوه که اسمشو هیچ وخ یاد نگرفتم رد شدیم و تک تک شاخه هاش رف توی چشم و چالم. ولی من همونطور زل زده بودم به شلوار چهارخونه ی مشکلی خاکستریت و داشتم توی مغزم مثل یه اسب به شکل حرف ال روی صفحه شطرنج متحرکت سعی می کردم بتونم وارد تموم خونه ها بشم و بودن در تک تکشونو تجربه کنم. کفشت پارچه ای بود و خاکستری مشکی با همون چهارخونه ها که جلوش لاستیکی بود و یه شیب عجیبی داشت و می شد روش سر خورد. یه لبخند عجیبی روی لبت کرده بودی و داشتی جلو رو نگا می کردی بدون اینکه جلو رو نگا کنی طوری که هرکس تو رو می دید خیال می کرد اینقدر در خیالت فرو رفتی که شاید بتونی سیاره ی جدیدی دور و بر منظومه ی تک و تنهای غربت زده ی شمسی مون پیدا کنی و شاید طول می کشید که از اون فاصله ی دور بخوای برگردی و خبرشو به بقیه بدی. دستهات رو شغ و رغ از کنار کمر صاف و نحیفت با فاصله عبور می دادی و انگشتات مثل آدم های خسیس خودبخود مشت می شدن. پوست صورتت به حدی از غرمزی و رنگ خالی بود که می شد قلم و رنگ را برداشت و هرچیزی که یه نقاش دیوونه می شد به خیال گسیختش برسه روش کشید. بعد من همونتور خب زل زده بودم به تو و سلام کردن سگی سگی که جلوی اون آلونک وحشتناک رو که گویی ماله یه جادوگر بود که توش از سب تا شب کاری نداش مگه اینکه یه سوزنو فرو کنه تو عروسکای بیچاره و اینجوری آدمارو ناکار کنه، نشسته بود، نشنیدم. گوشامم زل زده بودن به تو و یه ایست بازرسی درست کرده بودن و فقط به ویزای صداهایی که از تو بیرون اومده بودن اجازه ی اقامت می دادن. نمی دونم کدوم قبرستونی داشتی می رفتی ولی من با اینکه ساعت ها بود داشتم را می رفتم اسلا حواس مواسم به عقربه های ساعت توی کلم نبود و خیال می کردم زمان رو دیشب توی خواب دیدم و حالا فراموشش کردم. بعد همونطور رفتیم و من بهت نزدیک و نزدیک تر شدم و لبخندی دراز، تولانی و سه امتیازی پرتاب کردم توی حلقه ی بسکتبال نگاه تنگت. و شروع کردم به تعریف کردن همه ی چیزایی که الان داشتم تعریف می کردم چیزایی که الان فقط خلاصشو تعریف کردم. چون به هر حال هر کسی جای من بود و بعد از این همه عشغ و عاشغی و سخنرانی رمانتیک و تعریف و تمجید از لب و لوچه گرفته تا سوراخ ته کفشت ببینه برگشتی و بعد از عزر خواهی اونم با تته پته و هزار تا ایراد دستور زبانی می گی که زبون منو نمی فهمی ..... خفه می شد!‏

"مشتی بر فک داستان گنده و پر افاده ی فارصی"
تنها تفاوت کسی که خیلی می فهمد با کسی که اصلا نمی فهمد این است که اولی به خوبی می فهمد که نمی فهمد اما دومی نمی تواند بفهمد که نمی فهمد.‏

آرمان زندگی خیلی ها رسیدن به فهمی است که آن را از ابتدا داشته اند، نفهمی!‏
خودتان را برای فهمیدن هدر ندهید
یه کت قهوه ای راه راه که داخل آسترش رو وقتی که حواسم نبود سوزوند سفت چسبیدم فشار می دم به خودم. دارم تو خیابون تعجب می کنم و اتوبوس از من می ترسه با این راه رفتن زیکزاکیم. الان خیلی وقته گذشته که راه افتادم تو پیاده رو و از خیابون رد نشدم. دارم را می رم تو یه فروشگاه نمی خرم چیزی که یهو همینطور که دارم را می رم همه چی برعکس می شه و قاراپی با سر می افتم رو زمین. درست که نگا می کنم می بینم که داشتم خیلی وقت بود روی سقف فروشگاه راه می رفتم برای همین از خیابون نمی تونستم رد شم. فکر می کردم این منم که نمی تونم هیچ چراغ قرمزی رو رد کنم. نه این سقف بود. چسبیده بودم به سقف. حالا را می رم. اتوبوس روی سقفه. چراغ قرمزا رفتن تو سقف فروشگاه. من خرید نمی کنم. حالم از قانون به هم می خوره. از خیابونا رد می شم و باید همه رو رد کنم قبل از اینکه دوباره زمین برعکس شه.‏ مثل یه لنگه کفش تو بیابون عاشقشم.‏ سر چهار راها زمین برعکس می شه. با مخ میرم تو سقف. با دستام خودمو جمع جور می کنم. توی یه قوطی کبریت گیر افتادم. بچه هه خیال نداره دست از تکون دادنش برداره. از اون خندیدن ای مسخرش.‏

اسمش هست زمین کبریتی بچه بدست تو یه روز خسوفی
ماجراهای من و تیز پا

... ... ... ... ...
... ... ... ... ...
... خرپ ... خرپ ... ... ...
...
... ... ... ... ... نگاه بی معنی و تاریک مثل بودن داخل یه پاکت سیگار خالی ...
... ... ... ... ... ... خرپ... ... ... ... ...
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
کاهو
... ... ... ... ... ... ... ... تیزپا اسم لاک پشتمه
... ... ... ... ... ... ... ...
...
...
... ... ... ...
من اصلا لاکپشتی ندارم... ... ...
... ... ... ... ... ...
ماجراها داریم با این تیزپا
...
... ... ... ... ... ... ...
رفتم تو لاک خودم
...
...
... ... ...
بیا بیرون تیز پا
... ... ... ...
کاهو