لوله ی باریک و دراز زنگ زده را که بویش او را به یاد ترقه بازی های بعد از مدرسه می انداخت به همراه نگاهش به داخل تاریکی بی انتهای آن که برای او یادآور تمام برگه های تاریخ ملامت بار زندگیش بود روی شقیقه گذاشت، کمی آن را چرخاند، سرش را کمی کج کرد انگار دستش داشت به زور آن را وادار به تسلیم می کرد و در عین حال دست دیگر ترسیده بود و با زوری هیستریک پهلوی پیراهن نخی اش را می فشرد. با دندان هایش لبش را گاز گرفته بود، چشمانش را بسته بود، داشت ماشه را مثل قطره ی چشم روی شقیقه اش می چکاند که دو سه نفر روی او افتادند. یکی اسلحه را با لگدی به کناری انداخت، دیگری حتی قبل از آن که چشمانش را باز کند سیلی محکمی در گوشش خواباند و نفر سوم آرام و تحقیر آمیزگونه روی سرش زد...
هر سه هفته یک بار جلسه دادگاه برای او برگزار شد...
دادگاه پنجم یا ششم بود که حکمش به او ابلاغ شد.
او به اتهام قتل عمد مسلحانه به سه بار اعدام محکوم شد.
و بعد از آن بود که مالیات ها در برخی جاها دو برابر شده و پوشک بچه همراه با شیر صبح به طور رایگان برای همه ی خانه ها ارسال شد. 

کبریتی روشن می شود. روی برگ های خشک پائیزی آتشی کوچک درست می کند. باد می وزد، آتش را خاموش می کند. کبریت دوباره زده می شود. این بار دست هایت را دور شعله ی کوچک می گیری. آتش روشن می شود. کمی چوب خشک اضافه می کنی. آتش گر می گیرد. می روی کنار، باد می وزد و آتش را بسیار شعله ور می کند اما برگ های خشک و چوب های نازک به سرعت خاکستر و آتش خاموش می شود... دیگر برگی برای سوختن نیست و نه حتی تکه چوبی.
باد زمان است. برگ، احساسات. آتش، عشق و تکه چوب ها، دوست داشتن.

لحظات قبل از خواب سخت ترین و غم انگیزترین لحظاتند. حسی است مثل لحظه ای قبل از مرگ. دلت می خواهد کسی باشد تا دستش را بفشاری و یا حداقل به چشمانش نگاهی کنی و یا لااقل کلمه ای بگویی. اما هیچ کس نیست... هیچ کس نیست و تو هر روز در تنهایی می میری و به خواب می روی.‏
پاهایم سرد است. قلبم داغ. پاهایم می لرزند و سینه ام انگار آتش گرفته. پنجره باز است و هوا سرد. روی خودم پتو انداخته ام. نمی دانم خودم را گرم کنم یا بگذارم هوای سرد داخل شود تا این آتش درونم را خنک کند. تب و لرز حس عجیبی است. خصوصا اگر بدون تب و بدون لرز باشد.‏ سیگار نمی گذارد نفس بکشم. درد نمی گذارد سیگار نکشم. نفس تنگی نمی گذارد سیگار بکشم. هوا نمی گذارد گرم شوم. قلبم نمی گذارد سرد شوم.‏
امروز چند شنبه است؟ 2011 است؟ 1995 یادت می آید؟ چه چیزهایی تغییر کرده؟ چه چیزهایی عوض نشده؟ چرا هوا اینقدر سرد است؟ چرا از همان اول همه جا اینقدر سرد بود؟ گاوهای شخم زن آهن به دوش را می شناسی؟ یا چرخ های آهنین ساعت برج لندن؟  بله همه ی ما شرایط یکسانی داریم. خوب یا بد، خوشحال یا ناراحت، فعال یا تنبل، ظالم یا مظلوم، عاشق یا بی احساس. همه ی ما جا خشک کرده ایم داخل یخچال بزرگ تاریخ. منتظریم بدون آنکه بدانیم تا روزی تاریخ ما را از داخل یخچال درآورد و نوش جان کند. ما فقط ذخیره ی غذایی تاریخ هستیم. برده هایی که زنجیرهایی کلفت به دوش می کشند تا ساعت خیالی زمان بگردد. بیست سال دیگر سال چند است؟ 2030؟ 2040؟ آن روز هم می آیم و همین ها را می نویسم. همانطور که 1995 می توانستم بنویسم.  هوا اینجا چقدر سرد است. زنجیرها چقدر سنگین.‏ شاید هم تا آن روز نوبت من بشود و بشوم یک میان وعده ی کوچک تاریخ که فقط جهت گرفتن ته دل تاریخ در بعدازظهر یک روز پائیزی نوش جان می شود.‏
می دونی.... بعضی وقت ها... فقط دلم می خواد یه سفینه می ساختم، سوارش می شدم و می رفتم. از زمین می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم  و می رفتم تا در نگاهت تبدیل بشم به یه نقطه... نقطه ای که کم کم اونقدر کوچیک می شد که انگار هیچ وقت وجود نداشته و بعد می رفت و تبدیل می شد به هیچ. و می دونی... این تنها یه نگاه دوردست از ناپدید شدنم نخواهد بود، چون من واقعا در اون زمان هیچ خواهم شد و خواهم رفت به همون سرزمین مورد علاقه ام. به همون فضای سرد و تهی. جایی میان اوربیتال های خیالی اتم.
مرگ داخل شد. مرد روی کاناپه اش نشسته بود و سیگار می کشید. روبرویش ایستاد و گفت زمانش فرا رسیده است.‏ مرد سیگارش را به دهان گذاشت، عمیق ترین پک زندگیش را زد و چشمانش را تنگ کرد و نگاهی دقیق به مرگ انداخت و بعد گفت:‏
اگر گمان می کنی هنوز چیزی هست که می توانی آن را از من بگیری..... پس بگیر.‏

گذر روز ها چیزی نیست مگر اضافه شدن یک یک، به تمام آن روزهایی که از رفتن ات می گذرد.‏
تو رفته ای. اما آن آهنگ ها همچنان در اتاقم هر روز پخش می شوند. و تو هنوز متجسمی در تمام حجم تنهائیم.‏
کم پرده فامیلی اش نبود. در واقع حسی به آن نداشت و مدت زیادی بود از نام فامیل استفاده نمی کرد.  او امیلی بود و همه او را به حرف زدن های بی پرده اش می شناختند.  یکبار یکی از دوستانش از خانه اش دیداری کرد و البته از دیدار با او هم خوشحال بود اما آنچه او را به وجد آورد این بود که پنجره ی اتاق امیلی پرده نداشت و او راحت می توانست مه صبحگاهی بیرون را که لای درختان یک پارکینگ خلوت جلوی خانه اش چمپاتمه زده بود ببیند. وقتی هم که رفت تا شاشکی در دستشویی خانه اش بزند دید اتاق دوش امیلی بی پرده است. به هر حال امیلی تنها بود و اتاق دوش اش پرده نمی خواست. آن دوست می دانست امیلی دختری است که از کودکی و به طور ژنتیکی پرده ی بکارت هم ندارد. این را خود امیلی یک بار که مست کرده بودند اضافه کرده بود به اعترافات تاریخی اش و آن دوست در آن لحظه آنقدر مست نبود که حافظه اش به مرخصی برود و این بود که این بی پردگی های امیلی را در ذهنش کنار هم چیده بود و مثل یک نقاشی متحرک از دیدن آن لذت می برد. البته این لذت از نقطه نظر طول زمانی به روز هم نکشید زیرا فردای آن روز بر اثر یک اتفاق امیلی پرده ی گوش اش را از دست داد و چون نیاز به جراحی فوری داشت جراح آنقدر برای نجات او عجله داشت که خبری از هیچ پرده ای در اتاق جراحی نبود. ‏و اینگونه شد که دیگر بی پردگی امیلی برای دوستانش مسرت بخش نبود و همه از اینکه امیلی آن قدر بی پرده شده ناراحت بودند.
 به هر حال امیلی هنوز پرده ی دیافراگمی در درون داشت که خب در مقابل تمام پرده هایی که آدم ها در زندگی دارند یک مقداری کم بود. ‏
سرم را تکان تکان دادم. گردنم را به چپ خم کردم و زل زدم به چشم هایش و سکوتم را بعد از مدت ها شکستم:‏
می دونی....‏
.....
.....
کمی دهانم را باز و بسته کردم و بسته شدنش را کش می دادم انگار داشتم طعم تلخ و زننده ی چیزی را مزه مزه می کردم و بعد ادامه دادم...‏
.....
.....
می دونی....‏
.....
.....
هیچی.‏

وقتی ده هزار پا زیر آب های اقیانوس از فشار بی نهایتش نفس ات می گیرد و احساس می کنی هر لحظه ممکن است از درد منفجر شوی،  وقتی آن زیر اینقدر تاریک است که هیچ چیز را نمی بینی و تمام آن آدم های بالا تو را نمی بینند و اصلا برایشان اهمیتی ندارد که باشی یا نباشی و در چه حالی، آن گاه مجبوری خودت را خالی کنی. وقتی خودت را خالی می کنی دیگر فشار را کمتر حس می کنی. زیرا تو هم از تمام آن آب های تاریک پر خواهی شد و فشار درون و بیرون تو مساوی خواهد شد. بعد می توانی بودن در آن زیر ها را تاب بیاوری. درست است که درد دارد. درست است که در تاریکی غوطه وری و تنهایی روز به روز بیشتر تو را به یاد بودن در زیر سنگ قبر ها می اندازد اما انسان همین است. همیشه راهی پیدا می کند برای زنده ماندن. حتی اگر همه چیزش را از دست یافته بیابد. ‏
جهان رنجوری چون من نمی تواند انتظارات زیادی از اطرافش داشته باشد. بگذار همین گونه پیش برود. بگذار آدم ها آن بالا زندگیشان را بکنند. تو هرگز نمی توانی با آن ها باشی. زیرا یک جهان رنجوری و آن ها زندگی می خواهند و شاید این دو برای خوب زیستن شان در تضاد باشند. دلم می خواست برای همیشه سکوت کنم. چون دیگر هیچ گوشی نیست برای شنیدنم. اما من هیچ وقت شاعر نبودم و شاید برای این است که گاهی باید بنویسم و باز هم باید باشم.... نویسنده در تاریکی.‏