نگاهی به دست هایم انداختم. خسته بودم. رهایشان کردم. حس می کردم حتی دست هایم برایم سنگینی می کند. داخل جنگلی تاریک، هوا ابری نیست، باران گرفته. قطره های سکوت همه جا را فراگرفته. خیسم از سکوت. قطره هایش از پوست سرم رد نمی شوند. زیر این پوست بارانی دیگر می بارد. هزاران صدا، زمزمه، موسیقی، جمله های درد آور، تکرارهای دیوانه کننده، هزاران تصویر، صدا، حسرت، دو میلیون احساس که راهشان را از قلب به سمت جمجمه ام باز کرده اند و تمام این مسیر را شکافته اند. همه شان چون ابری بالای سرم جمع شده اند و قطره قطره داخل مغزم می بارند؛ سیل آسا می بارند. نگاه دیگری به دست هایم انداختم. حس بیگانگی عجیبی نسبت بهشان داشتم. این ها مال من نبودند. هیچ حس مالکیتی بهشان نداشتم. همان حسی را داشتم که وقتی انسان به بدن سرد یک مرده دست می زند دارد. این بدن، این دست، این پاها هیچ کدام مال من نبودند. به خودم از جایی بیرون از خودم نگاه کردم. گوشتی دیدم که راه می رفت، مرده ای که از قبر برخواسته بود و طوری راه می رفت انگار تمام عضلات بدنش در طی تمام سال هایی که زیر خاک بوده گرفته و انعطاف ندارد. با این حال زنده بودم. در عمیقترین بخش وجودم نیرویی یافتم. به نوری ضعیف و سوسو زن می مانست که از دریچه ی قفل در به داخل اتاقی تاریک می تابید. زندگی را در آن نور یافتم. این زندگی، تمام این حیات در من منقبض شده بود و تنها بخش کوچکی از دریای بی انتهای درونم را در اختیار داشت. مثل یک صدف کوچک در عمق دوهزار و پانصد پائی اقیانوس آرام. آرام به همانند مرگ. آری این اقیانوس مرگ است. همه چیز انگار وارونه است. زندگی را چیزی یافتم که درون مرگ زندانی شده بود. بدنم مرگ بود و زندگی این نور کوچک و تولد چیزی نبود مگر به زنجیر کشیده شدن زندگی در داخل غار بی انتهای مرگ و مرگ چیزی نبود مگر پایانش! مرگ آزادی زندگی است و برای همین است که آنچنان عاشقانه آن را باز می یابم.  برای همین است که این حشره، تا پنج دقیقه ی پیش لب پنجره ام راه می رفت و حالا بی هیچ دلیلی به پشت افتاده، دست و پاهایش رو به هواست و دیگر نمی جنبد.  ما تماما همه چیز را اشتباه تصور کردیم. چیزی را نیستی دانستیم که آغاز هستی است و آن چیزی را زندگی یافتیم که جز سکونی در یک سیاهچاله ی دردآور مفهوم دیگری ندارد. اینگونه است که جام شوکران برای ارسطو شیرین می شود. آن را با تمام علاقه سر می کشد و بدنش نمی لرزد، پیشانی اش عرق نمی کند و آهسته آهسته تپش های دردناک قلبش خاموش می شود و جایش را به بارانی از سکوت می دهد که تمام بدن بی جانش را خیس می کند. دارم در جنگلی تیره راه می روم. ستاره ها دانه هایی کوچک در پهنه ی تاریک آسمانند. صدف هایی در اقیانوس آرام... و سکوت بر همه می بارد...‏

Comments (0)