لوله ی باریک و دراز زنگ زده را که بویش او را به یاد ترقه بازی های بعد از مدرسه می انداخت به همراه نگاهش به داخل تاریکی بی انتهای آن که برای او یادآور تمام برگه های تاریخ ملامت بار زندگیش بود روی شقیقه گذاشت، کمی آن را چرخاند، سرش را کمی کج کرد انگار دستش داشت به زور آن را وادار به تسلیم می کرد و در عین حال دست دیگر ترسیده بود و با زوری هیستریک پهلوی پیراهن نخی اش را می فشرد. با دندان هایش لبش را گاز گرفته بود، چشمانش را بسته بود، داشت ماشه را مثل قطره ی چشم روی شقیقه اش می چکاند که دو سه نفر روی او افتادند. یکی اسلحه را با لگدی به کناری انداخت، دیگری حتی قبل از آن که چشمانش را باز کند سیلی محکمی در گوشش خواباند و نفر سوم آرام و تحقیر آمیزگونه روی سرش زد...
هر سه هفته یک بار جلسه دادگاه برای او برگزار شد...
دادگاه پنجم یا ششم بود که حکمش به او ابلاغ شد.
او به اتهام قتل عمد مسلحانه به سه بار اعدام محکوم شد.
و بعد از آن بود که مالیات ها در برخی جاها دو برابر شده و پوشک بچه همراه با شیر صبح به طور رایگان برای همه ی خانه ها ارسال شد. 

Comments (0)