ساعت مهم نیست. در یک همچین جایی تمام ساعت ها و عقربه هایشان مثل پاره آهنی در کوره ذوب می شوند، به سختی رسوب می کنند. باد پیوسته می وزد و آهسته آهسته زوزه می کشد و از پیوستگی اش بوته های خشک و رنگ و رو رفته ی بیابان نیز همه شانه هایشان خم شده، چادری بر سر کشیده اند و در خود فرو رفته می لرزند.  در دور دست ها باد در خود می پیچد و ذهن را با تصاویری مبهم و شبح گونه بازی می دهد که دل را اسیر نوستالژی خویشتن می کند که خود شامل نزدیک ترین چیزهای رفته و دست نیافتنی است. دید سیصد و شصت درجه است، دهانم خشک. نور در چشم هایم می زند. ضربان مغزم را حس می کنم. حسی ندارم. این طبیعت استپ است. تیتر روزنامه ها در اینجا خالی است. به ندرت خبرنگاری رد می شود. تلفن کسی زنگ نمی زند. کسی مجبور نیست جیغ بکشد. آهستگی موج می زند. ثبات تمام آن چیزی است که این پیوستگی باعثش شده و حرکت خود به عاملی بر یک سکون ابدی تبدیل شده. بدن کم کم قابلیت هایش را از دست می دهد. هیچ هیجانی وجود ندارد. هیجان که نباشد هیچ حس و کاری هم انجام نخواهد شد. تمامی این بیایان پوشیده است از تابلوهایی با این مضمون که در سال دوهزار و یازده میلادی در اینجا، استپ بی پایان، اتفاقی نیفتاد. در سال هزار و پانصد و ... در سال بیست هزار و چهارصد و ... هیچ اتفاقی نیفتاد. اینجا مقوایی است که برگردانده شده. رویش قبرستان است و زیرش زندگی. با این تفاوت که هنوز شبحی از زندگی بر صفحه ی بی تحرک مرگ سایه انداخته و طبیعت همچون مرده ای متحرک بی اراده تکان می خورد و .... و ... نمی دانم خوابم یا بیدار. روزهاست می خوابم. شب ها بیدارم. نمی دانم بیابانی که در آن هستم چطور در صحنه سازی ذهن خسته ام ظاهر شد اما چندی است خودم را ایستاده در آن یافته ام. باد همچنان می وزد و در گوشم زوزه می کشد و من ایستاده ام و به تمام سکوت، سکون و بی انتهایی نگاه می کنم که از صدای باد، حرکت بوته ها و مرزهای افق زاده شده...


من در این سال ها فهمیدم تنهایی نه یک موقعیت و شرایط ویژه بلکه یک راه و سرنوشت است و بیش از آن بر این باورم که تنهایی همیشه چهره ای یکنواخت ندارد. من آن را ماه ای می دانم که همواره در حال تغییر شکل است و گاهی حتی خودش با خودش بیگانه می شود و قسمت هایی از آن پنهان می گردد. تنهایی همواره آمیزشی است بین خود و من و در این بین گاهی می شود که این دو چهره ای یگانه می یابند. آن لحظات ناب تنهایی. آن لحظاتی که می نویسم و آن موقعیت هایی که از بودن در یک جنگل، در مسیر صدای فروریختن موج دریا بر ساحل  قرار گرفتن و یا از خواندن یک کتاب جذاب لذتی وافر می برم و خودم را وامی نهم، آن زمان ها ماه کامل است و خود و من از بودن در کنار هم لذت می برند و اینگونه تنهایی هم زیباست و هم زندگی و هم همه چیز.

 اما لحظاتی هم هست که بیش از حد کش می آیند، نشسته ای در گوشه ای، بی حوصله، غمگین، با دلی گرفته، ده ساعت خوابیده ای و سرت درد می کند، حوصله ی کاری را نداری و آخرین باری که با یک انسان حرف زده ای یادت نمی آید و از همه ی این ها مهمتر بارانی سربی از کلمات، تصاویر، حسرت ها و تمام عقده های زندگی بر سرت می ریزند که چون مجال برون ریزی نداشته اند آنچنان درونت جمع شده اند که احساس بودن در یک کلاهک هسته ای را داری که جایی بین آسمان و زمین قرار است تا چند لحظه ای دیگر تمام آن انرژی دهشتناک را در کسری از ثانیه آزاد کند،. در چنین مواقعی تنهایی دیگر نه یک زیبایی بلکه یک سایه است که تمام وجود انسان را در تاریکی خودش فرو می برد. می شود ماه ای به خسوف رفته. می شود یک جدایی طولانی بین خود و من. من هرگز نمی تواند تنهایی ناشی از نبودن با خود را با خود حل کند و به همین دلیل فرو می ریزد، به همین دلیل جای نامرئی ناخن هایش روی تمام دیوار های خانه اش قابل رویت است و به همین دلیل است که همواره در طول تاریخ دست هایش را روی گوش هایش گذاشته و جیغ کشیده است...

به جایی خواهم رسید که دیگر جواب آدم ها را با حرف و کلمه نمی دهم. هر کس چیزی گفت، سوالی پرسید و یا خواستم احساسم را به کسی بگویم برایش موسیقی خاص آن حس را می گذارم. موسیقی به مراتب بهتر از زبان احساسات من را نشان می دهد و فکر می کنم قبل از آنکه از سکوت استفاده کنم به موسیقی برای حرف زدن روی بیاورم.‏
دست راست هم را با این که از راست ها خوشمان نمی آمد مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق که باز تاکید می کنم مثل! و باید ادامه دهم که عاشق و عاشق چون هیچ کدام حاضر نبود نقش سخت و کسل آور معشوق را بازی کند، و باز باید ادامه دهم که مثل دو همجنسگرای عاشق و عاشق حسابی پشت و بازوی هم رو مالوندیم و چشم هایمان از دیدن دوباره ی یک دوست فشفشه بازی شان گل کرده بود و دیدم داخل چشم هایش حسابی می درخشید. مدتی که به هم زل زدیم و مثل همیشه بوداجونز داشت دوستیمان را با سکوتش گرامی و ارج و ارزش و طلا و جواهر می داشت یک سگ کوچک، قهوه ای و البته خجالتی با همان سر پائینش از پشت پاهای بوداجونز خودش را نمایان کرد و تا مرا دید گوشهایش تیز شد و پا به فرار گذاشت و برای همین در این قسمت نشانی از سگ نخواهد بود! سکوت را شکستم و پرسیدم این همه مدت کجا بوده. گفت به سفر رفته بود. گفتم اینو که می دونم! بشین برام تعریف کن کجا رفتی. این سگرو از کجا آوردی؟ گفت یه قسمتهائیشو برات تعریف می کنم و یه قسمتهایی رو نه. اخمی کردم. بعد یک ابرویم را بالا دادم و چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم که توام شدی مثل مونالیزا؟ تو این چند وقتی که نبودی حسابی دعوا موا داشتیم. پرسید چطور؟ گفتم یک هفته ای خبری ازش نبود. نه تلفنشو جواب می داد و نه زنگی می زد و اصولا آب شده بود رفته بود تو زمین و می دونی که چه حالی داشتم! و بعد برگشت! و زنگ زد! انگار نه انگار! بهش گفتم این یه هفته کجا بوده. گفت با خانواده رفته بودند باغ وحش و پارک و یک روز هم خونه ی عمش بوده. گفتم این که شد دو روز! پنج روز دیگه کجا بودی؟ تلفنت چرا قطع بود؟ بعد اون هی طفره می رفت و می گفت هیچی و این بود که دعوامون شروع شد. در تمام این مدت که سخنرانی می کردم بوداجونز دستش را تا مچ کرده بود داخل دماغش و حسابی داخلش را تی می کشید و انگشتش را هنرمندانه و با انعطافی خارق العاده طوری داخلش می چرخاند که حتی مارتا گراهام هم هرگز این چنین انعطاف و چرخشی را نتوانسته بود اجرا کند. بعد آنرا از بالا به پائین می کشید و آن چیزهایی که داخل دماغش شکار کرده بود مثل گلوله های برف داخل دستش غل می داد، گرد می کرد و پرتشان می کرد روی زمین. بعد که حرفم تمام شد طوری مرا نگاه کرد انگار دارد تابلوی پرتره ی ماری ترزه ی پیکاسو را با گردنی کج نگاه می کند و شکل تغییر یافته ی دماغ و چشم هایش و دوگانگی زاویه دید چیزی که می دید حسابی او را مات و مبهوت و از عقل ساقط کرده بود. وقتی دیدم او چیزی نمی گوید شروع کردم صحبت کردن از سعه صدر خودم و اینکه اگر هر کس جای من بود چنین می کرد و چنان می کرد. بوداجونز ناگهان به خودش آمد و سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و گفت دوست من، من واقعا به شما افتخار می کنم! اجازه بدهید دستهایتان را بفشارم. نگاهی از سر تعجب به او کردم و برای لحظه ای بهتم زد. دستهایش را آورده بود جلو و آغوششان را برای دست هایم حسابی باز کرده بود. یکهو یادم آمد این دست های پیشآهنگ شده تا چندی پیش داخل دماغ بوداجونز دوچرخه سواری می کردند و برای همین دستم را به سرعت عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. گفت چت شده مرد؟! می خوام باهات یه دست مردونه بدم! چطور وقتی به خانه آمدم حسابی دستهام رو فشردی؟ گفتم انتظار ندارد که دستهایش را وقتی تا ته داخل دماغش بوده بگیرم و بفشارم! گفت آخه چرا؟ گفتم چندش ام می شه، دست هات کثافته! پرسید از کجا می دونم قبل از اینکه وارد خانه بشه دستهاش داخل دماغش نبوده که آنقدر با شوق آنها را فشردم. سرش داد زدم و گفتم کثافت! یعنی دستهات اون موقع هم مثل خودت کثافت بود؟! کمی خندید... از آن خنده هایی که انگار آدم را می گذارد روی رنده و بالا پائین می کند و آنچه از انسان باقی می گذارد یک خمیر آبکی خرد شده است! بعد گفت می بینی! تو دست مرا یکبار به گرمی فشردی و یکبار رد کردی و در هر دو حالت من دست هایم داخل دماغم بود. منتها تمام احساساتت ناشی از تصوراتی است که با دانستن حقیقت در تو ایجاد می شوند و به این ترتیب دوست من! تلاش برای دانستن حقیقت چیزی نیست جز ریختن خاک بر روی سر خودت. جز آزار و ناراحتی و خشم فایده ی دیگری ندارد. فضول نباش! به طرفت اعتماد کن تا بتوانی راحت تر زندگی کنی و خواهی دید فشردن دستهایی دماغی با شور و نشاط و رضایت تو را نخواهد کشت! به هر حال پیشنهاد من به تو این است که حداقل روزی سه بار دست هایت را خوب بشوئی!
 اتاقی خالی. روشن است به نور یک لامپ. شبپره ای واردش شد.  پیوسته دور آن لامپ می گردد و خودش را می زند به حباب نفوذ ناپذیرش. اما سایه ی متحرک آن شب پره همچون غولی بزرگ بر تمام اتاق سیطره دارد و اتاق دیوانه وار در سایه ی بزرگ آن به خود می لرزد. اتاق ذهن من است. شبپره توئی. و سایه ی دوست داشتن ات تمام ذهنم را به تماشاخانه ای برای ایفای نقش جنون آمیزت بدل کرده.‏ 

در را که برایش باز کردم  چیزی نگفت. سرش را انداخت پائین و با همان شانه های قوز کرده و چشم های نیمه بازش آمد داخل. کمی داخل اتاق گشت و بعد حالتی مغموم و سرشار از خستگی به خودش گرفت و از تیر رس دیدم خارج شد. رفت یک گوشه کز کرد و زل زد به نور لامپ. پشتم را کردم به او تا شاید در خلوت خودش راحت تر باشد. مدتی که گذشت سکوتش آزارم داد. حضور بی صدایش گردنم را به سمتش چرخاند. داشت دوباره پرسه می زد. مدتی باز نشست. دست و پاهای درازش را که بسیار برایش آزار دهنده بود جمع و جور کرد و باز زل زد به نور لامپ. وقتی سرم را چرخاندم از سر و صدای کوتاهش فهمیدم باز هم دارد در اتاق پرسه  می زند. دو پاراگراف بعد یکی چیزهایی است که او دید و دیگری چیزهایی است که او به آن ها فکر می کرد و یا شاید با خودش داشت زمزمه می کرد.

صورتی غم انگیز که به او از بالا زل می زد. موج حرارت که به صورتش می خورد. سیاهی ذغالی یک ماهیتابه. تارهای عنکبوت بالای کمد جا لباسی. سفیدی گچ دیوار که نور لامپ زردش کرده بود. پرز های موکت کف اتاق. یک برگ خشک شده ی گلدان که تنها به کوچک لمسی نیاز داشت تا تماما روی خاک فرو ریزد و پودر شود. چشم هایش که سیاهی می رفت و میان هوا و نور اتاق موج هایی مبهم از تاریکی می دید. رنگ زرد جلد کتاب داخل کتابخانه که رویش را لایه ای از کثافت و سیاهی پوشانده بود. مردی که آرام روی صندلی اش پشت به او نشسته و فندکش را روشن کرده تا سیگار بکشد. یک صورت بی تفاوت که در را به رویش باز می کند. شیشه ای که پشت آن پر از نور های زرد است. تاریکی. غم. تنهایی...

آیا من زنده ام یا مرده ام
آیا من بیدارم یا در رویا به سر می برم
آیا من در کنار توام یا کاملا در تنهایی غرق شده ام
آیا من پوستی بر بدن دارم آیا من استخوانی زیر آن دارم
آیا من آشکارم یا دیگر دیده نمی شوم
آیا باید برای این بازی شرط بندی کنم یا دیگر باید این بازی را تمام کرد
چه در رویا باشم چه هنوز بیدار بیدار
این ترس، این هراس را باز احساس می کنم
مرا تا آخر دنیا دنبال می کند
آیا من خیلی ضعیفم آیا نیرویی در بدن دارم
آیا من چیزی می خواهم آیا من حالم خوب است
آیا من بیمارم آیا من سلامتم
آیا من روی زمینم یا در ابرها به سر می برم
آیا من اینجایم یا در جهانی بسیار دور
آیا سردم است یا باید در آتش سوزانده شوم

از روی صندلی که بلند شدم دیگر اثری از او نبود. خودش را یک گوشه ای قایم کرده بود و فهمیدم نمی خواهد کاری به کارش داشته باشم. گرسنه ام شده بود. می دانستم چیزی نمی خورد. رفتم و ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم و زیرش را روشن کردم. گاهی حس می کنم صدایی می شنوم. اما وقتی پای کامپیوترم می رم می فهمم باز خیالات برم داشته و کسی آن چیزهایی را که با خودم از جلوی اجاق گاز تا جلوی صندلیم تصور می کردم نگفته و اصلا چنین کسی حضوری در این جهان ندارد و همیشه در ذهنم زندگی می کند. چند دقیقه ای در خودم فرو رفته بودم و هیچ به او اهمیت نمی دادم. ناگهان یادم افتاد که چند دقیقه پیش گاز را روشن کرده ام. رفتم و دیدم ماهیتابه از شدت حرارت دود می کند و حرارتش حسابی بالا زده. ماهیتابه را از روی اجاق برداشتم. صدای آهسته ای از پشتم شنیدم و فهمیدم باز از خلوتش بیرون آمده و دارد تکانی می خورد و پرسه میزند. وقتی دوباره به خودم آمدم خودش را به سرعت انداخت داخل ماهیتابه. جلز ولزش را می شنیدم و کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه او را از روی ماهیتابه بردارم روی میز بگذارم و از پشت تمام غم های زندگی نگاهی گذرا به بدن سوخته و بی حرکتش بی اندازم. زیر بال و پرش را گرفتم و او را با تمام احترامی که برای تصمیمش قائل بودم به بیرون از خانه، جایی در تاریکی و آب های به جا مانده از باران دیشب پرتاب کردم. نمی خواستم جسدش را به دوش بگیرم و برایش عزاداری کنم و چیزی را با احترام دفن کنم که دیگر او نبود و ارزشی جز بودن در تمام آن چیزهای بیرون نداشت. در عوض آمدم و برایش این داستان را نوشتم. داستانی که نمی تواند پایانی جز این داشته باشد.

سنگ بی نهایت عاشق است. سنگ های کنار جاده همیشه به انتظار نشسته اند. چه حتی قبل از آنکه جاده ای باشد و چه حتی زمانی که جاده ویران شود سنگ باز منتظر است. تکان نمی خورد. خرد می شود، سیاه می شود اما به انتظار است. عشقش یک همچون خلوص بی زمانی دارد. بی زمانی، عشق، بی نهایت، انتظار، این ها همه یک معنی می دهند. ‏

ماه مرگ است. آب انسان. عشق تصویر ماه است روی آب. زمان تکه چوبی است که روی آب می زند. آب موج ور می دارد، تصویر محو می شود. تکه چوب در آب آرام می گیرد، آب هم آرام می گیرد، تصویر ماه دوباره روی آب زنده می شود.