قسمت اول
پرده ها که کنار بروند دیگر لازم نیست خودم را با فکر به حماسه ای که دیشب خلق کردم آزار دهم. کمی بد عادت شده ام. امروز که بعد از مدتها تنها بودم حس افتضاحی داشتم. انگار بدنم را از وسط به دو نیم کرده باشند و آن نیمه ای که قلبم را هم شامل می شد هوس جهانگردی کرده بود و رفته بود به جزایر یخ زده ی جنوب آرژانتین. برای همین به اندازه ی قطر کره ی زمین احساس گسیختگی شخصیت می کردم و از آنجایی که روانشناسهای این دوره زمونه رو به عنوان آدم هایی حرّاف و کسانی که جز استمناء و استشهاء مغزی کاری بلد نیستند می شناسم، تصمیم گرفتم به تآتر بروم. مهم نیست چه نمایشی اجرا می شه. مهم اینه که من الان به یه نمایش احتیاج دارم. فکر به زهره اذیتم می کنه. برای همین تصمیم دارم نمایش رو برای شما هم تعریف کنم. می خوام هر چیزی رو براتون تعریف کنم تا فکرم رو مشغول نگه دارم و باز مجبور نشم به صحنه ی مسخره ی ترک شدنم برگردم. جایی که زهره داره با چشم های گرد شده به من نگاه می کنه، فحشی می ده و برای همیشه ترکم می کنه. بعد به جایی بر می گردم که دارم با زهره توی خیابون قدم می زنم. دستم را گذاشته ام پشت کمرش و در افکار خودم غرقم که صدایی می شنوم. انگار کسی داشت بهم لبخند می زد و می گفت "هوای خوبیه". نفهمیدم چرا، ولی در چنین مواقعی منم لبخندی می زنم و با کلمه ی "درسته" ادب رو به نوعی رعایت می کنم. اما اینبار نمی دانم چه شد که این "درسته"، چاقویی شد برای قطع طناب آبکی احساسی بین من و زهره. برگشت و با چشم های از حدقه بیرون زده بهم زل زد. قرار بود آنروز اولین عشق بازیمان را بازی کنیم. یعنی پیشنهاد خودش بود. اما آن زمان داشت با چشم های قلمبه شده اش طوری به من نگاه می کرد که انگار دارد به راننده ای که پدر بزرگش را با یک تریلی بزرگ زیر گرفته نگاه می کند. خودم حس کردم آن مرد قبل از "هوای خوبیه" چیز دیگری هم گفته اما تو حال و هوای خودم بودم و اصلا متوجه نبودم. زهره با عصبانیت گفت که به جای اینکه برم و بزنم تو دهن اون یارو بهش گفتم درسته! و مدام تکرار می کرد درسته! درسته! و من که گیج شده بودم فقط می پرسیدم مگه یارو چی گفت؟! و اون من و من می کرد و داشت از قرمزی می ترکید. گفت یعنی تو منو می خوای برای اینکه مثل یه سگ منو ... منو ... واقعا که! به نظرم مثل یه سگ رو هم دو باری تکرار کرد. آنجا بود که وقتی زهره برای همیشه ترکم کرد حدس زدنهایم شروع شد. خیال می کردم طرف قبل از هوای خوبیه حتما حرف رکیکی زده بود که باعث شده بود زهره چنین واکنشهای هیستریکی داشته باشد. حدس می زدم احتمالا بدترین چیزی که یارو گفته بود این بود که:" برای گائیدنش هوای خوبیه" بهترین چیزی که می تونست گفته باشه این بود که:" برای بلند کردنش روز خوبیه". آخه همون لحظه هم شک داشتم که شنیده بودم هوای خوبیه یا روز خوبیه و در اینجا باید تاکید کنم که فرض من این است که شما خواننده ی گرامی هجده سالگی را حتما پشت سر گذاشته اید. اگر هم هنوز هجده سالتان نشده که خوب دیگر نمی شود کاریش کرد. حرف رکیکی بود که زده شد و شما باید آنرا تا هجده سالگیتان فراموش کنید. گزینه های دیگری هم بود که بهشان فکر کردم اما به گمانم آن یارو با آن قیافه ی مکعب مانندش نمی توانست جمله ای خلاقانه تر از این دو جمله گفته باشد و البته با توجه به رفتار زهره نظر من به جمله ی اولی نزدیکتر بود. به نظر می رسید زهره حق داشت. البته کمی زیاده روی کرده بود. مدت آنچنان زیادی هم نبود که با هم آشنا شده بودیم و چند هفته ای بیشتر از عشقمان نمی گذشت. دیگر عادت کرده بودم. همیشه به همین شکل است: قبل از اینکه هر عشقی بیاید، شمارش معکوس برای رفتنش آغاز می شود...
پرده ها دارند آروم آروم باز می شن. خیلی وقت بود پرده ی تآتر ندیده بودم. خیلی وقت است که دیگر نمایشها از پرده استفاده نمی کنند بلکه هر وقت می خواهند صحنه را عوض کنند چراغها را خاموش می کنند. اما این یکی انگار دوست دارد همان پرده ی سنتی را داشته باشد. کم کم نورها روشن می شود و یکنفر که احتمالا نقش جسدی را ایفا می کند افتاده وسط سن. خبری از دکور یا هر چیز دیگه ای نیست. این اولین نمایشیه که در اون از هیچ دکوری استفاده نمی شه. ترجیح می دم نمایش کمدی باشه. اما چطور نمایشی که با یه جسد آغاز می شه می تونه کمدی باشه؟! حالا پرده ها کاملا باز شدن و یه نور شدید افتاده روی بازیگری که داره نقش جسد رو ایفا می کنه. اون بی نهایت طبیعی مرده و اصلا تکون نمی خوره.
قسمت دوم
چند دقیقه طول می کشه تا آدم بفهمه یه نمایش افتضاح داره تماشا می کنه؟ الان چند دقیقه ایه که این جسد همینطور افتاده روی زمین و هیچ اتفاقی نمی افته. معمولا در چنین مواقعی یه نفر باید وارد صحنه بشه و شروع کنه به گفتن جمله های بی معنی و یا جمله هایی که به ادبی ترین شکل ممکن سنگین شده اند. آنقدر سنگین که آدم وقتی از سالن خارج می شه حس می کنه چند تن بار پشتشه و اصلا برای همینه که اکثر آدمایی که از در سالن بیرون میان ظاهری خمیده دارن. می شن عین یه مقوایی که تمام شب رو زیر بارون گذرونده و حالا زیر آفتاب خشک و مچاله شده. کم کم صدای پچ پچ تماشاچیا به گوش می رسه. ده پونزده تایی بیشتر نیستن و حتم دارم همه ی اونها مثل من فقط می خواستن یه نمایشی رفته باشن. یه پیرمردی ته سالن گرفته خوابیده و صدای خروپفش تااینجا میاد. همه منتظرن، اما هیچ اتفاقی نمی افته. الان پنج شش دقیقه ای گذشته.
- ببخشید آقا، شما می دونید نمایش درباره ی چیه؟ یه کم عجیبه، هیچ اتفاقی نمی افته!
این سؤال رو یه مرد محترم و کت و شلوار پوشیده ازم پرسید که زنش کنارش نشسته بود. من عادت دارم برای کسایی که نمی شناسم اسم انتخاب کنم. اینطوری برای شما هم راحتتر خواهد بود. به این مرد می خوره اسمش چیزی باشه مثل بیژن-آخه یه کم تپله- و اسم زنش هم... نه، قاعدتا منیژه نیست! چیزیه مثل پریسا. مایه هایی از افاده و سادگی رو توأما داره.
بهراد- منم متعجبم. هیچ اطلاعی راجع به نمایش ندارم. به نظرم باید یه اتفاقی می افتاد!
یه نفر از انتهای سالن بلند می شه و شروع به داد و فریاد می کنه. بهش می یاد اسمش پدرام یا رضا باشه ولی من پدرام رو ترجیح می دم.
پدرام- این چه نمایشیه؟ من می خوام پولمو پس بگیرم!
پوریا- آقا لطفا بشینید! اینجا سالن تآتره، شما دارید نمایش رو به هم می زنید.
پدرام- کدوم نمایش؟! الان ده دقیقست که ما اینجا نشستیم و فقط یه یارویی رو می بینیم که خودشو به مردن زده و تکون نمی خوره.
مازیار- راست می گی. من تابحال بیشتر از هزارتا نمایش رفتم و می دونم که وقتی پرده ها کنار می رن باید یه اتفاقی بیافته. نمایش باید به نمایش در بیاد. باید زنده باشه. ولی الان ده دقیقست که فقط یه مرده افتاده وسط سن.
باید حدس می زدم نمایشی که فقط ده پونزده تا تماشاچی داشته باشه بهتر از اینم از آب در نمی یاد. به خیالم می خواستم خودم رو با نمایش سرگرم کنم. ولی چه شرایطی برای تخیل و آن کات های عظیم ذهنی که ترکیبی از خاطرات و خلاقیت های خیالی هستن می تونه بهتر از یه سالن تآتر ساکت باشه؟ اونم در حالی که داری به یه مرده که ساکت ترین موجود روی زمینه نگاه می کنی و اون مرده بی هودگی زندگیت رو فریم به فریم –چیزی حدود ده بار در ثانیه- برای تو به نمایش می ذاره.
پدرام- آهای! این سالن صاحاب نداره؟ من می خوام پولمو پس بگیرم.... آهای! آقا یکی بره اون بازیگر احمقو بلند کنه ببینه قضیه چیه؟!
از همون لحظه ای که از صندلی بلند شدم و سعی کردم از سن بالا برم آن حس تکراری به سراغم اومد. حس سرمای شدید و بی وزنی ناشی از چرخیدن بین فضای خالی و سیاه بین ستاره ها. این حسیه که همیشه در کنار یه مرده بهم دست می ده. حتی سعی نکردم بهش دست بزنم. چهره ی گچ مانند و دهان نیمه بازش گویای حالتش بود و آن فضای سرد بین ستاره ها که دورش را مثل هاله ای قطور فراگرفته بود. برگشتم و به تماشاگران نگاه کردم. نگاه هایشان پر از موج های اضطراب بود. پوریا هم می پرد بالا روی سن. دستش را روی نبض جسد می گذارد.
پوریا- نبضش نمی زنه! مرده... یعنی خیلی وقته که مرده. چهرش سفیده سفیده.
موج های اضطراب خالی می شوند. حالا ترس حاکم است. بارشی سیل آسا از قطره های درشت وحشت از آسمان تآتر پائین می ریزد و همه را خیس می کند، اما پدرام بیش از آنکه بترسد انگار همچنان عصبانیست. آدم هایی هستند که مثل من از مرده نمی ترسند.
بیژن- چرا باید یه جسد گذاشته باشن روی سن؟
پوریا- شاید چون یه جسد نمی تونه حرف بزنه!
پدرام- آهای! چرا این یارو بلند نمیشه؟!
بهراد- اون مرده آقا!
پدرام- مگه اینجا فاضلاب بیمارستانه که یه مرده رو ول کردن اینجا؟! ما پول دادیم اومدیم نمایش ببینیم، اونوقت باید به یه مرد مرده نگاه کنیم؟
پوریا- ولی اون یه زنه!
پدرام- زن؟! از کجا می دونید که اون یه زنه؟
پوریا- این چه سؤالیه آقا! خب بیاید ببینید. از ظاهر و لباس هاش معلومه!
پدرام- از کی تابحال از روی لباس می شه به هویت زنانه یا مردانه ی کسی پی برد؟ اصولا لباس برای پنهان کردنه. پنهان کردن همون نقاط تفاوت زن و مرد. آدم ها از نقاط تفاوتشون می ترسن. چون تفاوته که باعث رابطه می شه و این رابطه شدیدا قدرتمنده و باعث وابستگی و خلسه می شه. برای همین هم آدم ها بدنشان را با لباس و نقاط شرمگاهی را با لباس مضاعف می پوشانند. حالا لباسش را بدرید تا مطمئن شوید که او یک زن است!
پریسا- ای بی شرم! خجالت نمی کشی؟! اون زن مرده، ما همه ناراحتیم!
پدرام- چرا باید شرم داشته باشم. اون زن مرده. مرده ها چیزی برای پنهان کردن ندارن. یک مرده فقط برای یه آدم کاملا مریض می تونه جذابیت جنسی داشته باشه و من به شما اطمینان می دم یک همچین آدمی فرصتی برای رفتن به تآتر نداره!
پوریا- آقا مگه برجستگی سینه اش را نمی بینی؟ اصلا چه اهمیتی داره که اون یک زن است یا مرد؟ الان ما باید دنبال عوامل صحنه باشیم. باید به پلیس خبر بدیم. اونا باید بفهمن چرا این زن مرده.
پدرام- برجستگی سینه هیچ دلیل خوبی نیست. چه کسی می داند در بین ما چند نفر ظاهر مردانه دارد و در واقع یک زن است و یا مثل این جسد سینه اش برجسته ولی واقعا مرد باشد! نکته ی اصلی همین زن بودن و یا مرد بودن است. چرا یک جسد باید زن باشد؟ چرا کشته شده؟ اصولا یک زن کشته می شود چون یک زن است! این علت مردنش است. یا سناریوی تجاوز و جیغ و داد و خفه شدن و یا داستان خیانت به شریکش. شاید زن ها چندزنی شریکشان را تحمل کنند ولی اکثر مردها نمی توانند ببینند شریکشان خودش را با کس دیگری هم شریک کرده. شاید هم شرارت زنانه اش بیدار شده، غلطی کرده و او را کشته اند. همچنین ممکن است از روی افسردگی زنانه خودکشی کرده باشد. مچ دست و گلویش را نگاه کنید. زن ها وقتی می خواهند خودشان را بکشند، یا خود را دار می زنند یا رگ دست چپشان را می زنند.
بهراد- نه، اصلا زخمی نداره. به نظر می رسه طبیعی مرده. اما بیش از حد جوونه.
الهه- می خواید همینطور این جسد رو اونجا به حال خودش بزارید. من دارم بالا میارم. خواهش می کنم از اینجا ببریدش.
بهراد- من می رم پشت سن ببینم کسی هست. تو هم برو بیرون مسئول سالن رو صدا کن یا به پلیس خبر بده!
داخل ذهنم، چهره ی معصومانه ی این جسد جای خودش رو به چهره ی عصبانی زهره داد. با این اوصاف خودم رو مدیون این جسد می دونم. پشت سن هم مثل سن خالیه خالیه. فقط چندتا چراغ از سقف آویزونه و چند تیکه طناب کلفت اینور و اونور افتاده. عجیبه، خبری از هیچ دری نیست. باید یه در اینجا باشه! اما چیزی که می بینم یه دیوار گچی و آبی رنگه که همه جارو پوشونده. باید برگردم و ببینم پوریا تونسته کسی رو اون بیرون پیدا کنه...
پوریا هنوز داخل سالنه و الکی داره دور خودش می چرخه، پریسا و یه دختره... یه دختره... یعنی یه دختره عجیب که شبیه زنهای بدکاره خودش رو آرایش کرده و لباسای آویزون و عجیبی به تن کرده، رفتن کنار پوریا. پیرمرد همچنان در انتهای سالن خوابه و ... وای!! تو این وضعیت بغرنج یه پسر و دختر خیلی جوون و لاغر اندام رفتن پشت یکی از پرده های انتهای سالن و مثل دوتا مارماهی دراز و لزج دارند داخل هم می لولند! به نظرم از این معتادان به فیزیکند که اگر یک روز اخبار بگوید که مثلا قرار است سیارکی به اندازه ی ماه درست بخورد روی سقف خانه شان، سریع می پرند روی هم تا حسرت آخرین رابطه نداشته شان را نخورند و همانطور در حال انجام دادن آزمایشات تکراری فیزیک می میرند.
پوریا- چیزی پیدا کردی؟ من دارم دیوونه می شم، اینجا هیچ دری نیست! انگار درب سالن ناپدید شده!
بهراد- مگه می شه!؟ اینجا هم هیچ دری نیست، خالیه خالیه! انگار یکی داره بازیمون می ده.
مازیار- یعنی اینجا زندانی شدیم؟!
الهه- خواهش می کنم اون جسد رو ببرید اون پشت!
الهه لپهاش باد کرده بود. چشم هاش کبود شده بود. سرش رو برد پائین و شروع به استفراغ کرد. بوی گندش سریع بالا زد. دلم به حالش سوخت. نمی دانستم نگاه کردن به یه مرده می تونه حالت تهوع ایجاد کنه. شنیده بودم نگاه کردن به سوسیس در بعضی آدم ها حالت تهوع ایجاد می کنه ولی این یکی رو دیگه نشنیده بودم. جسد را لای یک پارچه که از تکه های بی خاصیت پرده ی پشت سن بود، پیچاندم و روی شانه هایم بلند کردم. پدرام راست می گفت، اجساد هیچ جاذبه ی جنسی ای ندارند. جسد را گذاشتم پشت سن. امیدوارم حالاحالاها بو نگیرد چون ما در سالنی هستیم که هیچ در و پنجره ای ندارد.
قسمت سوم
دوستی من و زهره از حمام شروع شد. یکی از مزایای بردن گوشی موبایل به داخل حمام این است که وقتی کف سر و صورتتان را پوشانده و دارید موهایتان را چنگ می زنید موبایلتان زنگ می زند و دوستی که به تازگی با او آشنا شدید برمی گردد و می گوید که دارد از ناراحتی می ترکد و می خواهد شما را تا یک ساعت دیگر ببیند. باشه عزیزمی می گوئید و خودتان را آب می کشید، لباس می پوشید و می روید دوستی مسخرتان را با زهره آغاز کنید. چه انتظاری می شود از دوستی ای که داخل حمامی مرطوب و پر از آب به وجود آمده داشت؟ شاید به همین خاطر دوستی ما آبکی از آب درآمد. دارم سعی می کنم فراموشش کنم چون از تنفر می ترسم.هر دوست داشتنی که تموم می شه یا به شکل مدفوع بدبوی تنفر بیرون می ریزه و آدم رو منزجر می کنه و یا به شکل آروغ فراموشی بالا می زنه، صدایی می ده، وارد هوا می شه و دیگه هرگز احساس نمی شه. برای همین سعی دارم مرتب آروغ بزنم. از پشت سن آمدم بیرون. آن دختر و پسر فعلا مشغول استراحت کردن روی صندلی های انتهای سالنند. پوریا مثل دیوانه ها دارد قدم می زند. بعضی وقتها دستهایش را مثل ناپلئون بالا می آورد و محل سگ هم به الهه که مدام سعی دارد او را آرام کند نمی گذارد. مازیار به طرز عجیبی گوشش را چسبانده به دیوار سالن و بعضی وقتها با مشت ضرباتی به آن می زند. وضعیت بقیه هم چندان بی شباهت به انحرافات رفتاری پوریا و مازیار نیست.
پدرام- به جای این جنگولک بازیا بشینید فکر کنید چطور از اینجا سر در آوردید. اصلا چرا باید اینجا زندانیمون کنن؟ مگه ما کی هستیم؟
آن زنی که لباسهای عجیب و غریبی به تن داشت نشسته روی صندلی، زل زده به من که بالای سن ماتم برده.
بیژن- من و پریسا رفته بودیم خرید، خسته شده بودیم. آمدیم هم استراحت کنیم و هم یه نمایش ببینیم. ما اصولا تآتر زیاد می ریم. هیچ نمی فهمم چرا باید با ما یه همچین کاری بکنن.
الهه- ما هم همینجوری...
مازیار- یه دیقه ساکت باشین! از اینجا یه صدایی می یاد. به گمانم یکی می خواد باهامون حرف بزنه. از سن رفتم پائین. مازیار درست می گفت. از دیوار صدای ضربه میومد. ضربه هایی که به نحو غیر قابل انکاری هوشمندانه، بی نظم و در عین حال با فواصل زمانی معنی دار به دیوار زده می شدند. مازیار هم ضربه می زد. می خواست با ناجی ارتباط برقرار کنه.
پدرام- تو الان چند دقیقست داری به این صدای مسخره علامت می دی. فکر می کنی واقعا کسی اون بیرون برای ما ارزش قائله؟ در خوشبینانه ترین حالت ممکن، وقتی اینجا بمیریم تبدیل می شیم به تیتر درشت بالای صفحه ی حوادث یه روزنامه. اونم فقط برای یه روز
بیژن- و بدترین حالت چیه؟
پدرام- می شیم یه ایده برای یه فیلم کمدی.
پریسا- یعنی ما اینجا می میریم؟!... اوه، خدای من، این چه کابوسیه.
پدرام- و حتی بدتر از اون.
بهراد- تمومش کن این مسخره بازیهارو، از همون اول شروع کردی اعصاب همرو بهم ریختن.
زن عجیب- حق با اونه. تو حق نداری ما رو بترسونی. ما از اینجا بزودی می ریم بیرون.
بهراد- منظور من اصلا این نبود که می تونیم بیرون بریم.
پدرام- چیزی که مشخصه اینه که اینجا هیچ دری وجود نداره و هوای اینجا ظرفیت محدودی داره. شاید بتونیم تا چند روز آینده زنده بمونیم. به گمانم آخرین کسی که می میره همین پیرمردست که راحت گرفته خوابیده و خیلی کمتر از ما نفس می کشه.
پوریا- اصلا همش زیر سر توئه! آره! تو از همون اول می دونستی این تآتر مشکل داره و اون زن مرده. حتما کاره خودته، زنرو کشتی و انداختی اینجا. حالا نوبت ماست. درسته؟ بگو عوضی؟!
پدرام- من یه کم طول می کشه تا عصبانی بشم ولی چیزی که می خوام از شما بپرسم اینه که شما احیانا کارمند دولتی نیستید؟ یه کارمند که از صبح تا شب تو یه اداره ی بی صاحاب جون می کنه و با دشمناش همکاره؟
پوریا- خیلی ها مثل من کارمندن، حدس زدنش سخت نیست. با این چیرو می خوای ثابت کنی؟
پدرام- البته از طرز حرف زدنتون پیداست فقط شما اینجا یه همچین شغلی داری.
پوریا و پدرام همینطور افتاده بودند به جان هم. از گوشه ی چشمم داشتم آن زن عجیب رو می دیدم. آرام آرام داره بلند می شه و مثل یه یوزپلنگ کمرش رو خم کرده و با اون پاهای کشیده به طرفم میاد و به تدریج داره نقشه ی شکار من رو در سر می پرورونه. اینکه نمی گم زن فاحشه، به این خاطره که دوست ندارم قضاوتی عجولانه داشته باشم و تازه فاحشگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست. غیر طبیعی هم نیست. خیلی ها فکر می کنن فاحشه ها آدم های غیر عادی، بیمار و مجرمی هستن. بعضی پنگوئن های ماده حتی وقتی که به رابطه ای با یه پنگوئن نر متعهد هستن با نر های غریبه هم ارتباط جنسی دارند، برای اینکه نرهای جدید در ساخت آشیانه و جمع کردن سنگریزه برای لونشون بهشون کمک کنن. وقتی پنگوئن ها، بابون ها و سگ ها بتونن فاحشگی کنن چرا آدمها نتونن؟ اما موضوع اینه که این یکی طعمه اش را اشتباه انتخاب کرده. من مثل زهره آدم برون ریزی نیستم و نیازی ندارم در شرایط فعلی طعمه ی یوزپلنگ خوش خط و خالی چون این زن بشم. در مغز من جائی وجود داره به نام هیچ جا. در چنین زمانهایی به اونجا پناه می برم. ضربان قلبم پائین میاد. استرس هام از بین می ره، افکارم خاموش می شه. شخصیت و خاطراتم رو از دست می دم و از قانون این سرزمین بی نشانی تبعیت می کنم. در این قسمت از مغزم سکوت حکمفرماست. اما زهره چنین قسمتی در مغزش نداره، برای همین مجبوره بره و به سرعت یکی رو پیدا کنه و به خودش زوری بقبولونه که طرف رو دوست داره و می تونه یه دوستی آبکی دیگرو راه بندازه. بعضی آدمها طوری به خودشون دروغ می گن که حتی خودشون بیشتر از بقیه دروغشون رو باور می کنن. مغزشون حقیقت و خاطره رو با اردنگی می ندازه بیرون و اون دروغ رو تصویر سازی و درون سلول های حافظه ذخیره می کنه. بعد ادامه ی واکنشهای طرف می شه معلول این تصویر دروغین جدید.
زن فاحشه- به نظر می رسه آشفته و ناراحتی.
شش کلمه! فقط شش کلمه از دهنش بیرون اومد و ادامه ی صحبتهاش با دست و چشم و بدن بود. با دست بدن کرخت وبی روحم را لمس می کرد و با چشم داشت سیگنال هایی را می فرستاد که از جائی زیر شکمش بیرون آمده بود، در خون پخش شده بود، بالا آمده بود، وارد چشم شده بود و حالا داشت وارد چشم من می شد تا برود آن پائین ها. بدنش هم همینطور داشت وراجی می کرد و وظیفه اش این بود که خون بدنم را به جای خاصی هدایت کند.
بهراد- در ازاش چی می خوای؟
زن فاحشه- ها ها، تو چه آدم رکی هستی... خب، همه یه چیز می خوان؛ پول! نکنه انتظار داری ازت کلید آزادیم رو بخوام یا مثلا بخوام برام دعا کنی؟! ها ها ها...
بهراد- پول به چه دردت می خوره وقتی اینجا زندانی شدی؟
زن فاحشه- خب باید به فکر آینده بود. بالاخره که آزاد می شیم.
بهراد- و اگه نشدیم چی؟ که میبینی تا حالا نشدیم!
زن فاحشه- اگه نمی خوای خوب بگو، اینجا آدم های دیگه ای هم هستن.
بهراد- پس حدسم درست بود.
زن فاحشه- چه حدسی؟
بهراد- اینکه فاحشه ای!
زن فاحشه- آره آقاجون حدست درست بود. من یه فاحشم و تا حالا با هزار نفر، نفری یه نصفه شب بودم. اصلا برای همین تآتر اومدم. جاهای در بسته برای کار من خیلی خوب جواب می ده ولی فعلا که زندانی شدیم و تو ی اسگول خوردی به تور ما!
بهراد- نه اشتباه نکن، تو به این دلیل که شرکای زیادی داشتی فاحشه نیستی. تو تنها به این دلیل ساده فاحشه ای که از رابطت چیزی طلب می کنی. حتی اگه این طلب عشق و محبت، پول، ماشین یا هر کوفت و زهرماری باشه. تمام آدمهای بی خانواده ی دنیا فاحشه اند و حتی نیمی از آنها که خانواده دارند. اما فاحشگی تو از این نظر که پول درخواست می کنی زبانزد است. تو قربانی اهمیت پول شده ای!
زن فاحشه- باشه، من قربانی شدم، بدبختم و اصلا یه آشغالم. خب اگه کاری نداری من می رم کم کم سراغ اون یارویی که گوششو گذاشته روی دیوار. جدا آدم جذابی به نظر می رسه ولی اول خیال کردم از تو پول خوبی در بیاد. تازه چی چیه من کمتر از این دوتا جوجست که عین این بچه پروها هی می رن پشت اون پرده و حال می کنن؟!
یه کفشدوزک کوچولو داشت روی دسته ی صندلی کنار دستم راه می رفت. بعد پرید روی صندلی و حالا داره خودش رو مرتب می مالونه به کرک های صندلی. به گمانم می خواد خودش رو از شر خالهای پشتش خلاص کنه. اون کفشدوزکیه که خالهاش روی پشتش سنگینی می کنن و برای همین نمی تونه به راحتی پرواز کنه، درد می کشه و خالهای سیاه و درشتش شدن کابوس خوابهای حشره مانندش. کفشدوزک رو برداشتم و گذاشتم روی دستم قدم بزنه. بعد همانطور بی رحمانه دستم را بالا بردم و پرتش کردم و کفشدوزک مجبور شد تکانی به آن بالهای لک دار بده و چند متری پرواز کنه. پدرام بلند شده رفته بالای سن و داره برای دو زوج رسمی، یه زوج به ظاهر غیر رسمی، یه زن فاحشه، یه زن ساکت، یه طعمه ی جدید به نام مازیار و یه پیرمرد خواب سخنرانی می کنه. شاید اگه زهره جای من داخل این سالن زندانی شده بود اوضاع خیلی فرق می کرد. اما به گمانم زهره الان باید داخل یک کافه، رستوران، پارک یا یه همچین جاهایی باشه که آدم ها فرصت دارند با گوشه ی چشمشان همدیگر را خوب برانداز کنند و انتخابهای جدید داشته باشند. همانطور که دارد چایش را کم کم و با طمأنینه می نوشد توجهش به مردی جلب می شود که دارد سیگار می کشد و زل زده به او. وقتی نگاهش می کند مرد سرش را پائین می اندازد. اما باز وقتی سرش را می چرخاند مرد باز سرش را بالا می آورد، سیگار می کشد و همانطور زل می زند به چهره ی نیم رخ زهره. زهره از بازی مرد خسته می شود و بلند می شود و قدم زنان به سمت خانه می رود. در راه سرش را که برمی گرداند می بیند همان مرد دنبالش دارد قدم می زند و تا او را نگاه می کند مرد سرش را پائین می اندازد. زهره لبخندی می زند و خیال می کند آن دوست خجالتی جدید و بامزه اش را به زودی خواهد یافت. به خانه نزدیک می شود. کلید را می اندازد. مرد نزدیک می شود. مخصوصا در را باز نمی کند تا مرد برسد و حرفش را بزند، اما مرد می آید، سرش را پائین می اندازد و همانطور دم پله های آپارتمان می ایستد. زهره لبخندی می زنه و می گه "خجالت نداره که" مرد سرش را بلند می کند و می پرسه "چی؟!" زهره اینطور ادامه می ده که وقتی از کسی خوشش میاد نباید خجالت بکشه. مرد شانه هاش رو بالا می ندازه و می گه که خودش اینو می دونه. زهره می پرسه "خب، پس چرا حرفت رو نمی زنی؟" مرد می پرسه چه حرفی و زهره با من و من می پرسه "مگه دنبال من نیومدی؟!!" مرد سرش را پائین می اندازد، می رود زنگ یک آپارتمان را می زند، زن پیری می پرسه "کیه؟" مرد میگه "منم مامان بزرگ" مامان بزرگ از پشت آیفون قربان نوه اش می رود، در را باز می کند و مرد در میان بهت و تپشهای قلب زهره وارد آپارتمان می شه.
پدرام- آهای! مگه با تو نیستم!
بهراد- چی شده باز؟ دوباره شروع کردی به سخنرانی؟! ملتو گذاشتی سر کار که چی بشه؟
پدرام- تو کی هستی که با من اینجوری حرف می زنی؟ دارم تلاش می کنم بفهمم چرا اینجائیم! اصلا اینجا کجاست؟ هیچ کدومه ما حتی نمی دونیم چه تآتری اومدیم و این سالن کجای این شهره لعنتی ئه، انگار همه ی ما طلسم شدیم، حالا بیا اینجا و بگو چرا و چطور اومدی اینجا!
رفتم بالای سن، دیگه کم کم حالم داره از این یارو با اون غرورش که شبیه جعبه های بزرگ ادکلن های گرون و معروفه به هم می خوره. طوری حرف می زنه انگار راجع به همه چی مطمئنه!
بهراد- آقا من داشتم تو خیابون با دوستم راه می رفتم یکی یه چیزی گفت من یه جوابی دادم بعد زهره بهم فحش داد و ترکم کرد و من اومدم اینجا که به این موضوع فکر نکنم.
پدرام- عجب، پس شما واقعا طلسم شدید. طلسم یه جادوگر.
بهراد- ولی زهره یه جادوگر نبود.
پدرام- چرا هست. نه تنها جادوگره که یه شیطانه! زنها همه همینطورند.
پریسا- حتما زنش ولش کرده.
الهه- نه، فکر کنم از این مردای عقده ئیه که هیچ زنی محلشون نمی ذاره.
بهراد- ولی زهره شیطان نبود. آدم بدی نبود.
پدرام- این چیزیه که تو می بینی!ببین چطور بی دلیل ترکت کرد! طبیعتشان همین طور است، وحشی ست! زنها مثل این گل های زیبای گوشتخواره جنگل های آموزون اند. بروی رویشان بنشینی غورتت می دهند. آنها جادوگرند و زیبائیشان نیز طلسم و سحر است، زیبایی همان جادوگران پیر، کریه و خوش زبان و مؤدب و دلربایی ست که در افسانه ها شاهزاده ای را می فریبند و او را طلسم می کنند و به اسارت می برند.
بهراد- این زنها که می گی دقیقا چه کسایی هستن؟ مگه همه یکجور رفتار می کنن؟ درسته که زهره منو ترک کرد ولی خیلی مردها هم هستن که زنها رو ترک می کنن، مردهای زیادی از روی شهوترانی به زن ها تجاوز می کنن و یا حتی اونارو می کشن. مردهای زیادی به زن ها ظلم می کنن و اونهارو اسیر می کنن.
پدرام- این فقط ظاهر قضیه است. شنیدی بعضی قتلها اینطور اتفاق می افته که یک نفر کسی رو هیپنوتیزم می کنه و بعد اونو وادار می کنه کسی رو براش بکشه! زنها هم رقیبانشان را اینطور می کشند. در خفا طلسم می کنند. خودشان هم خبر ندارند. طبیعت! آن قسمت شیطانی و وحشی طبیعت روحشان را کنترل می کند.
بهراد- پس چرا زنها همیشه بیشتر به مقدسات توجه دارند؟ چرا اکثر دیندارها، اخلاق گراها و خیرین زن هستند؟ چرا زنها ایمان قوی تری دارند؟ چرا بیشتر دعا می کنند؟
پدرام- و چند درصد زنهای دور و برت اینگونه اند؟ باشد، زنها الهه اند. اما این روی دیگه ی سکست. روی دیگر طبیعت است. آنها الهه اند، شیطانند ولی انسان نیستند! ببین چقدر خودشان را در آینه نگاه می کنند؟ این نشانه ی خودپرستی شان است. خودخواهی عادت روزانه شان است و خودفروشی سرگرمی شبانه شان.
بهراد- اگه زنی نبود دیگه کسی با کسی کار نداشت؟ آدم کشی نبود؟ دیگه کسی دست تو دماغش نمی کرد؟ شما دارید فرضیاتی رو مطرح می کنید که همه ساخته ی خیالاتتان است، ساخته ی تنفرتان از زن ها که من علتش را نمی دانم.
بیژن- این بحث مسخره رو تمومش کنید. ما اینجا زندانی شدیم اونوقت شما دارید تآتر بازی می کنید برای ما!؟! اصلا تو خودت مگه مادر نداشتی؟ از مادرت بدت میومد؟؟ به نظرت مادرت شیطان بود؟
پدرام- راستش را بخواهید من حتی از مادرم هم زیاد خوشم نمی آمد. او هم یک فاحشه بود مثل زنهای دیگر.
بهراد- خیلی مسخرست که راجع به کسی که تو رو بدنیا آورده، بزرگت کرده و دوست داشته یه همچین نظری داری!
پدرام- اجتناب ناپذیره! من طبیعت زن هارو کشف کردم. من باطن آنها را می بینم. اصلا شاید مادر شما هم بدکاره بوده، از کجا معلوم؟ شما نابینا بودید!
بهراد- یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا نتیجش رو زیر چشمت بکارم!
پدرام- گفتم مادرت یک زن بدکاره بوده مثل بقیه زن ها!
بهراد- آشغال عوضی!
بیژن- آقا ولش کن! این چه کاریه، دعوا نکنید...
الهه- پوریا برو جداشون کن، دارن همدیگرو می کشن
پوریا- به من چه! بزار بزنن همدیگرو داغون کنن. دیوونه ها به جای اینکه بشینن فکر کنن چه طور می شه از این سالن لعنتی بیرون اومد مثل مار و عقرب افتادن به جون هم.
بالاخره تونستم به قولم عمل کنم، مشت محکمی زیر چشم پدرام زدم، با دست چشمش را گرفته بود و فرصت کردم به سالن نگاه کنم. آن پسر و دختر باز رفته بودند پشت پرده و اصلا برایشان مهم نبود از اینجا هردوئشان مثل سر طاس و بی موی شخصی که زیر آفتاب تابستان ایستاده واضح و قابل دیدن است. همانطور که حواسم به واسطه ی آن دو مارماهی پرانرژی پرت شده بود، پدرام از موقعیت استفاده کرد و با مشت به شکمم زد. نفسم بند آمده بود و دلم را گرفتم. با هم گلاویز شدیم. عرق از سر و رویمان پائین می ریخت و خون از بینی هردومان جاری شده بود. ناگهان چیزی درخشید. یک چیزی عوض شده بود. غیر قابل توضیح است. همانطور که داشتیم همدیگر را می زدیم ناگهان خشکمان زد. بعد رفتم نزدیکش. پیشانیش را گرفتم و بوسیدم. دستم را گرفت. هردو به هم لبخند زدیم. باید می رفتیم پشت سن. باید می رفتیم پشت سن. کارمان را انجام دادیم. باید لبخند می زدیم.
قسمت چهارم
پوریا- مگه دعوا نمی کردن، چی شد یهو؟
مازیار- به گمانم به سرشان زد. رفتند پشت سن چه کار؟ هیچ صدایی هم نمی یاد.
پریسا- خب بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟
زن فاحشه- از اولم گفتم این یارو یه مشکلی داره که باهام اونجوری برخورد کرد... پس طرف... که اینطور.
مازیار- راجع به چی حرف می زنی؟
زن فاحشه- هیچی، فقط پیشنهاد می دم خانم ها اون پشت نرن.
پوریا- بیژن، بیا بریم ببینیم چه خبره اون پشت؟
مازیار- نمی دونم چرا اون صدا ی ضربه چند دقیقه ایه قطع شده. شاید دارن به کمکمون میان.
الهه- من به این زنه مشکوکم!
مازیار- چی؟
الهه- از اون اولی که اینجا بودیم هیچی نمی گه و فقط مدام بشکن می زنه و انگار داره آواز می خونه. حتی وقتی فهمید بازیگره یه جسد بیشتر نیست هیچ عکس العملی نشون نداد.
مازیار- شاید دیوونست یا مریضه.
الهه- خانوم... خانوم... شما می دونید کجا هستید؟ صدای منو می شنوید؟
زن عجیب- من بلدم برقصم، بلدم برقصم. می خوای برقصم؟ لالالالالالا....
الهه- کی شما رو آورده اینجا؟ دلتون نمی خواد از اینجا خلاص شید؟
زن عجیب-بلدم برقصم، بلدم برقصم...لالالالالالا....
مازیار- ولش کن بدبختو، از این آدم های درخود مانده است حتما. بیچاره.
الهه- چی کار داری می کنی؟
مازیار- دارم سعی می کنم با زبان ایما و اشاره باهاش حرف بزنم. یه جائی خوندم با آدم های در خود مانده باید با این زبان حرف زد، یه جور زبان بدنی و مستقیم که از اون حال و هوا و تخیلات و رویاهاش بکشونتش بیرون و وادارش کنه حرف بزنه.
الهه- ولی اون اصلا نگاهت نمی کنه، داره آواز می خونه... هی خانم! بیکار نشین اینجا مارو نگاه کن، برو اون پیرمردرو بیدار کن ببین اینجا چه غلطی می کنه!
پریسا- هی، آقا! آقا... لطفا بیدار شید. آخه چه قدر می خواید بخوابید؟
پیرمرد- آآآآآآه ه ه ه.... ماده گاو پیر، بالاخره آمدی؟
پریسا- چی؟ آقا چرا هذیون می گی؟ اصلا می دونی کجائی؟
پیرمرد- چرا بیدارم کردید؟ خوابم آرامشتان را به هم زد؟ به نظر می رسه دچار یک تزلزل تماما نالازم شده اید!
پریسا- ببینید پدر جان، ما همه اینجا زندانی شدیم! اینجا یه سالن تآتره، می فهمید؟ یه سالن تآتر که داخلش گیر افتادیم. بگید اصلا چطوری اومدید اینجا؟
پیرمرد- کجا؟... از بس روی این صندلی خوابیدم کمرم درد گرفت، برم کمی روی زمین بخوابم. امیدوارم زودتر از این جائی که می گید خلاص بشید.
پریسا- خدای من! گرفت روی زمین خوابید. آخه کدوم آدم عاقلی میاد تو سالن تآتر می گیره می خوابه!
الهه- چرا این دوتا از اون پشت نمیان بیرون، چه خبره اون پشت؟
مازیار- شاید ما مردیم!
زن فاحشه- چی؟!
مازیار- تو یه فیلمی دیدم که آدم ها وقتی می میرند نمی فهمن مردن و تو یه جائی سرگردان می شن، مثل ما.
زن فاحشه- و اون فیلمه، از کجا فهمیده بود که آدمها وقتی می میرن یه همچین بلایی سرشون میاد؟ تو دیگه زیادی داری هیجان زده می شی!
الهه- چرا این دوتا ماتشون برده!؟
مازیار- خب، چرا نیاوردینشون؟ چی کار دارن می کنن؟
زن فاحشه- نکنه دارن... نکنه... آره؟
پوریا- هیچ کس اینجا نیست!
پریسا- یعنی چی؟!
بیژن- یعنی این پشت خالیه خالیه. حتی اون جسد هم غیبش زده.
پوریا- من دیگه دارم دیوونه می شم. اول اون درها غیب شدن و حالا دو تا آدم و یه جسد.
مازیار- شروع شد! از دیوار داره صدا میاد... همتون بیاید پائین. باید با هم به دیوار ضربه بزنیم...
الهه- به نظرت دارن صدامونو می شنون؟
مازیار- محکم ضربه بزنید، من مطمئنم کسی می خواد کمکمون کنه.
مرد زرد- و چه کسی و از کجا می خواد کمکتون کنه؟!
بیژن- این از کجا پیداش شد؟! اینجا اندازه ی یه اتوبان رفت و آمد هست اونوقت ما یه قدمم نمی تونیم برداریم!
مرد زرد- شما اعتقاد دارید زندانی شدید؟ معتقدید اینجا می میرید. چرا این فرضیه که همه ی اینها توهم است را مطرح نمی کنید؟
الهه- یعنی چی؟ اصلا بگو ببینم تو...
مرد زرد- خیال می کنید از جای دیگه ای اومدید، خونه و زندگی دارید و باید به اونجا برگردید، خیلی خوب، باید از یک دری آمده باشید اینجا، خب از همان در بروید بیرون، زود باشید!
بیژن- این یارو هم با اوناست. باید ازش حرف بکشیم. حتما اینجا یه در مخفی هست.
مازیار- خب آقای محترم، این در ناپدید شده، یکی داره بازیمون می ده و ما حاضریم باهاشون معامله کنیم، یعنی در بین ما آدمهای پولداری پیدا می شن.
مرد زرد- فکر نمی کنید تمام این خاطرات و چیزهایی که از آن بیرون می گوئید، تماما خواب بوده؟!
پوریا- چطور ما می تونیم همه با هم یه خواب ببینیم؟ من و همسرم چطور می تونیم یه خواب مشترک ببینیم؟
مرد زرد- جواب روشنه! شاید همسرتان مثل بقیه چیزها تنها یک عنصر از خوابتان است! در خوابتان همه چیز شما هستید و شما خودتان نیستید. دیگران اجزای گسیخته ای از خودتان هستند. شما همه ی زندگی تان را خواب می دیدید بدون آنکه بدانید. واحدی خواب بیننده بودید که در آن، خواب بیننده، آنچه در خواب می دیدید، خدای خوابتان، آدم های خوابتان، میز، صندلی و حتی دشمنتان خودتان بوده اید.
بیژن- ولی ما خواب نیستیم. من سنگینیم رو احساس می کنم. تو خوابهام هیچ وقت اضافه وزنم رو حس نمی کنم.
مرد زرد- دنیایی که شما می بینید دنیای واقعی نیست. یعنی دنیایی که هست نیست. فقط یک دنیای شخصی است. همان دنیایی که شما آن را با دیگران ساخته اید. مفاهیم، خاطرات، تفکرات، هیجانات و حرکت های بدنی تان سخت به هم مرتبطند و همه ناشی از یک پندارند. مثل حرکات پیچیده، هماهنگ و موزون دختری زیبا در حال رقصیدن.
بیژن- اما شما خودتان گفتید که این فقط یک فرضیه است! درسته؟!
مرد زرد- خیلی خوب، شما خواب نیستید و همه زنده اید، اما آیا شما واقعا زندگی می کنید؟ شما حتی نمی دانید اینجا کجاست، از کجا امدید؟ چرا اینجائید و چه کاری باید بکنید. شما هیچ چیز نمی دانید. زندگی دانستن است، ولی شما به جای دانستن دارید از زندگی فرار می کنید. شما زندگی را می خواهید ولی در واقع به دنبال مرگید، زنده هایی هستید که زندگی نمی کنند.
پریسا- شما سعی دارید مارو گمراه کنید، فکر می کنید اینجا جای زندگیه؟ یه سالن تاتره مسخره و کوچیک که هممون تا چند ساعت دیگه از گرسنگی و نبودن هوا می میریم.
مرد زرد- آیا کسی از شما هست که احساس گرسنگی کند؟ گرسنگی توهم زنده ماندن و ترس از مرگ است. گرسنگی نمود رنجی است که با نفی زندگی متحمل شده اید.
پریسا- خب، باشه. ما دچار توهم شده ایم و نمی فهمیم. حالا بگید ما باید چه کار کنیم تا از اینجا بیرون بریم؟ بگید از ما چی می خواید؟!
مرد زرد- واقعا نمی فهمید؟! من دارم به شما می گم که بیرون از اینجا هیچ جائی نیست. به جای فرار کردن باید سعی کنید زندگی کنید، در همین جا که هستید. باید در لحظه ی حال زندگی کنید.
پوریا- ها ها... اقای محترم! ما در واقع، مجبوریم در لحظه ی حال زندگی کنیم.
مرد زرد- نه! شما دارید در لحظه ی حال فرار می کنید، رنج می کشید، فکر می کنید، عصبانی می شوید، نا امید می شوید، اما زندگی نمی کنید، آرامشی ندارید. در لحظه ی حال چیزی نهفته است که در هیچ چیز دیگر نیست. آرامش مطلق! آرامش مطلق لحظه ی حال است. این لحظه حد و حصری ندارد و لذت ابدی در همین لحظات است. اگر در این لحظه فرو روید دیگر از زمان گذشته اید و بی اندازه آرامش خواهید داشت.
پوریا- اصلا تو کی هستی!؟ از کجا پیدات شد؟ مگه نمی گی بیرون از اینجا چیزی نیست. خب، پس تو از کجا اومدی؟
مرد زرد- به پاهایم نگاه کنید!
پوریا- من چیزی در پاهات نمی بینم. لعنتی تا بیشتر از این عصبانی نشدم بگو این نقشه ها زیر سر کیه و از جون ما چی می خواد؟
مرد زرد- آتش زبانه می کشد و ناپدید می شود.
پوریا- دارم از تو سوال می کنم حرومزاده!
مرد زرد- اما من نمی تونم حرامزاده باشم!
پوریا- چرا نمی تونی! مادرت داشته از تو خیابون رد می شده، چشمش پول یکی رو گرفته، یه شب باهاش حال کرده و نتیجش شده توی حرومزاده!
الهه- نباید اینطوری باهاش حرف بزنی، ممکنه خطرناک باشه.
مرد زرد- من نه مادری دارم و نه هیچ پدری.
پوریا- لعنتی، پس از تو گه سگ بدنیا اومدی؟! مثل یه انگل؟! باز مسیح ادعا کرد یه مادری داشته! مثل اینکه تو می خوای ادعای خدایی کنی.
مرد زرد- نه، من هیچ ادعایی ندارم. همش کار خودمه، من خودزائی کردم. کاری که شما نمی تونید انجام بدید. من اینگونه خودم را خودجاودان ساختم.
پوریا- فقط یه راه هست تا بتونیم از دهنش حقیقت رو بکشیم بیرون. با علامت من خیلی آروم به طرفش میریم و قبل از اینکه فرار کنه می گیریمش و میاریمش پائین و به زور ازش حرف می کشیم!
قسمت پنجم
در حقیقت "نیست" به گونه ی اسرارآمیزی "هست"! قرار نبود برگردم، شاید تنها می خواستم به قولی که دادم عمل کنم. هرچند قول من عملی نیست. اگر هم بخواهم همه چیز را برایتان تعریف کنم آنگاه نباید حرفی بزنم.
مثل اینکه هنوز اسیر این طلسم جادوی زنانه ام. حتی اینجا هم زهره دست از سرم بر نمی دارد. زهره هیچ ربطی به من نداشت. من فقط می خواستم پولم را پس بگیرم. حالا باید بار سنگین آن را به دوش بکشم.
سعی کنید به حرفهایم توجه نکنید. یعنی منظورم این است که به این حرفهایم که شنیدید توجه نکنید. آن قسمتی از حرفهایم را بشنوید که من می گویم و به دردتان می خورد، نه آن قسمتی که من می گویم و مرتب غر می زنم و نگاهی بدبینانه دارم. حالا من کارهای خارق العاده ای می توانم بکنم. ولی احتمالا کاری نمی کنم و فقط برایتان نمایش را تعریف می کنم.
در حال حاضر از سقف سالن چکه چکه آب پائین می ریزد، اما کسی توجهی ندارد. پوریا و بیژن دستهای مرد زرد را محکم گرفته اند و دارند سرش داد می زنند.
پوریا- بگو این در لعنتی کجاست! مطمئن باش اگه از اینجا بیرون نریم نمی ذارم توام زنده زنده فلنگو ببندی.
مرد زرد- کدوم در؟! من اصلا نمی فهمم راجع به چی حرف می زنید.
بیژن- خودت رو به اون راه نزن! ما اصلا سوژه های خوبی برای این آزمایشات و مسخره بازیهاتون نیستیم. مطمئن باش از اینجا فرار می کنیم. حالا تا گردنتو خورد نکردم بگو چه جوری می تونیم از اینجا خلاص شیم؟
مرد زرد- خلاصی؟! ها ها... به شما هشدار می دم که اگه به این کارتون ادامه بدید اتفاق بدی رخ خواهد داد!
پوریا- تو در جایگاهی نیستی که بتونی مارو تهدید کنی!
مازیار- برید کنار تا با یه مشت طوری حالشو جا بیارم که دیگه شعر تحویلمون نده!
پریسا- ممکنه خطرناک باشه، من حس خوبی ندارم، چطوره فقط دستاشو ببندیم؟
زن فاحشه- خانم سوسول تو برو اونور اگه می ترسی. این جور آدما چند تا مشت و لگد که بخورن به حرف میآن.
مرد زرد- باید به خاطر بسپارید که من به شما هشدار دادم! خودتان اینطور خواستید.
درحالی که آنها هیچ حواسشان به قطرات آبی که از سقف پائین می ریخت نبود، از زیر چند صندلی و حتی از روی دو سه تائیشان مقداری چمن سبز و روشن بیرون می زند. دیوار سالن کمی ترک خورده و ناگهان همه جا کبود می شود. همه چیز طوری کبود می شود که انگار فضا از فشاری بی نهایت له شده. و زمان از حرکت باز می ایستد. زن رقاص لبخندی به لب دارد و دهانش را روی آوای "لا" باز کرده. پریسا دارد خودش را می خاراند. پوریا اخمهایش را داخل هم کرده و دهانش تا ته باز است و چهره اش به سرکردگان قبایل آدمخوار که دارند برای قربانی خط و نشان می کشند بی شباهت نیست. مازیار در حالی که همه بی خبرند چندی قبل با زن فاحشه قراردادی منعقد کرده و حالا دارد به مفاد قرار داد عمل می کند. دستش را به شیوه ی منزجر کننده ای گذاشته روی ماتحت زن فاحشه. ماتحتی که بزرگترین تابلوی تبلیغاتی متحرک دنیاست. الهه و بیژن خونسردانه دارند به هم نگاه می کنند و پلک های یکیشان بسته است. آن دختر و پسر دارند لباسهایشان را می پوشند تا باز بروند و بنشینند روی صندلی و قبل از راند بعدی آزمایشات فیزیک و شیمی که با تولید گرما همراه است کمی استراحت کنند. در همین حال پسرکی کوتاه قامت آهسته وارد سن می شود. قیافه ی خیلی مضحکی دارد. آدم را به یاد خرگوشی می اندازد که نقش کلاهدوز را در آلیس بازی می کرد. دو دندان شیری بالائی اش آنقدر بزرگ است که لب پائین زیر آن قرار گرفته و بیرون از دهان است.
کلاهدوز که خرگوش نبود! یک موش صحرائی بزرگ بود. اصلا به نظرم این پسر بیشتر شبیه تیترهای سیاسی روزنامه های صبحه!
خیلی خوب، باز که نمی خوام شروع کنم به دعوا، باشه من درست می گم. این پسر شبیه خرگوش نبود...
همینطور بالای سن ایستاده بود و با چشم هایی نافذ و عجیب داشت به آنها نگاه می کرد. پلک هایش را که به هم زد زمان باز چرخید و فضا از آن کبودی خارج شد. بعد همه شروع کردند به خندیدن، به غیر از زن فاحشه که ناگهان دست چسبناک مازیار را از باسنش جدا کرد و رفت و هنوز روی صندلی ننشسته شروع به گریه کرد. مازیار می خندید و می گفت "حداقل پولم را پس بده، ندادی هم نوش جونت"، و بعد قاه قاه می خندید. مرد زرد را ول کردند و رفتند سمت صندلی های جلو. پریسا در حالی که می خندد از سن بالا می رود.
پریسا- می خوام اعتراف کنم، می خوام اعتراف کنم!
بیژن- اعتراف کن عزیزم. ها ها، اعتراف کن.
پریسا- من اعتراف می کنم بچمون مال تو نیست. این بچه مال صمیمیترین دوستته! بامزه نیست؟! ها ها ها ها ها...
بیژن- هه هه، امکان نداره، آخه تو اونو از کجا دیدی؟ اونم تنها!
پریسا- اونروزو یادته که دوستت اومد دم در خونه تا ازت پول قرض بگیره؟
بیژن- آره، بی شرف پولرو گرفت و دیگه آفتابیش نشد، هه هه...
پریسا- و منم می خواستم برم خرید و تو توی خونه بودی و کار دوستت هم تموم شده بود و ما مجبور شدیم با هم از خونه خارج بشیم. تلویزیون داشت سریال جومونگ پخش می کرد و ساختمون شده بود عین خونه های جن زده. خلوت و وسوسه انگیز... بعد یادمه، یعنی خیلی خوب یادمه که سوار آسانسور شدیم. بی خود اسمش این نیست، آدم دلش خیلی آسون توش سر می خوره و هر کاری ممکنه بکنه! ها ها...
بیژن- و بعد چی شد؟ قضیه داره بامزه می شه!
پریسا- یکی از خوبیهای داشتن یه آپارتمان تو طبقه ی 22 یه برج اینه که 22 طبقه وقت داری با دوست شوهرت، که به نظرت خوش تیپ ترین مرد دنیاست، مشغول باشی و حسابی حال کنی و یه بچه ی تپلی و خوشگل هم بشه نتیجش... ها ها ها ها...
بیژن- چقدر باحال! وای خدا، چقدر بامزه، من... من بابای بچم نیستم، ها ها ها ها...
پریسا در حالی که آنقدر خندیده که اشک از چشمانش جاریست، از سن پائین می پرد و در حالی که دستهایش را روی شانه های بیژن گذارده می روند می نشینند روی صندلی و آنقدر می خندند که نفسشان بالا نمی آید.
همینه! این شیاطین همیشه کارشان را مخفیانه و موذیانه انجام می دهند! خودشان با یک چشمک مردی را به دام می اندازند و بعد از نگاه شوهرشان به پیرزنی شاکی می شوند و مردان را متهم می کنند.
خواهش می کنم این بحث شیطان رو بس کنم. هیچ شیطانی وجود نداره. مگه اینکه من بخوام وجود داشته باشه...
کی گفته شیطان وجود نداره!؟ در کنار هر دونفری که همدیگر را عاشقانه دوست دارند و پشت سر تمام آدم هایی که به هم کمک می کنند و یا رابطه ای خوب و مسالمت آمیز دارند، شیطانی خونسرد با لبخندی تلخ حضور داره!
من می گم اگر هم شیطانی وجود داشته باشد نمی تواند یک زن باشد!
پس لابد یک مرد است؟ ها ها ها...
نمی دونم، می خوام ادامه بدم... خب، کجا بودم... آها! حالا همه روی صندلی نشسته اند، حتی آن دختر و پسر. البته باید تاکید کنم این دو برخلاف بقیه نمی خندند و مثل آن زن گریه هم نمی کنند... ناگهان زن رقاص بلند می شود و در حالی که بلند بلند آواز می خواند به طرف سن می رود و شروع به درآوردن لباسهایش می کند و در میان سوت و تشویق تماشاگران می رود بالای سن و لباسهای زیرش را هم بی نصیب نمی گذارد و از یک توله ی یک روزه ی بدون موی موش خرما هم لخت تر می شود و شروع به رقصیدن می کند. رقصی تند و وحشیانه. مازیار رفته نشسته کنار الهه و مرتب همدیگر را می بوسند و می خندند و آن دختر و پسر آن انتها خیلی آرام نشسته اند و حرف می زنند.
پسر- به نظرت آیا کورچاکف موفق شد؟ تونست بشریت رو نجات بده؟ اونم با یه شمع؟
دختر- با یه شمع این کارو نکرد. با رد شدن از یه چشمه ی آب گرم خالی و مقدس با یه شمع روشن می خواست این کارو بکنه.
پسر- شمع مرتب خاموش می شد. بیننده دوست داره کورچاکف شمع رو به سرعت رد کنه و ببینه بعد چی می شه و بشریت چطور نجات پیدا می کنه!
دختر- و شمع دو بار خاموش می شه و مرد هر بار برمی گرده و از اول شروع می کنه. نجات بشریت به این سادگی نیست. رد کردن اون شمع کار خیلی سختیه، به خاطر معنویت از دست رفته. چشمه ی مقدس پر از لجن و بطری و آشغاله!
پسر- برای همین وقتی بالاخره شمع رو به اون سمت چشمه می رسونه تمام انرژیش به پایان می رسه و دردی احساس می کنه به وسعت تمام دردهای بشری و به زمین می افته. این عبور آرام مرد از یه چشمه ی خشک مقدس، اونم با آن سکوت عظیم و سنگینش، برای من مثل اپراهای با شکوه باخ می مونه. همیشه تصور می کردم باخ یک موسیقیدان نبوده بلکه مردی روحانی و لاغر اندام بوده.
دختر- وقتی مرد می افته. آیا مرده؟
پسر- گمان نکنم، البته این مهم نیست. مهم اینه که با این کار بشریت رو نجات می ده. البته دومینیکو با آتش زدن خودش تو اون میدان باستانی رم، مقدمات این نجات رو از قبل فراهم کرده. در واقع خودش رو به خاطر غم غربت زندگی آتش می زنه. جلوی مردمی ساکت و بی درد. در کنار آتش موسیقی بتهوون که همیشه برای مردم ساکت و بی درد پخش می شه. او قبل از آن دو سه روزی برای آن مردم ساکت سخنرانی کرده بود!
دختر- ولی بشریت نجات پیدا نمی کنه. همونطور باقی می مونه. این فقط روح خود مرده که آزاد می شه، از اون غربت لعنتی. البته حتی به این هم شک دارم!
پسر- ولی می تونه نجات پیدا کنه، با برگشتن به همان نقطه ی ساده ای که گم کرده اند، 1=1+1 ، یادته؟
دختر- آره یادمه، یک قطره روغن به علاوه ی یک قطره روغن می شود یک قطره روغن، دو نمی شود! نجات یک نفر نجات بشریت است اگر با یک شمع روشن از چشمه ی مقدس عبور کند.
پسر- و اینگونه آدم به زهدان مادر برمی گردد. فیلم هم به مادر تقدیم شده. رویای روسیه، رویای سرزمین مادر، رویای زهدان آرامش بخش مادر می رود در قلب ساختمان های باستانی ایتالیا و برف ِ طبیعت همه را لمس می کند، بر همه یکسان می بارد تا همه را یکدست از خود سفید کند.
دختر- اما این خوشبینانه است. در واقع شاید رویای سرزمین مادر در دیوار های زندان مانند ایتالیا اسیر شده و دانه برف های غربت بر آن می ریزد.
پسر- اما شمع چیز دیگری می گوید... هرگز نباید تسلیم ناامیدی شد.
مرد زرد دستهایش را پشت کمر گرفته و از انتهای سالن گاهی لبخندکی به آنها می زند.
بیژن زل می زند به پریسا، باز هم می خندند. بیژن بلند می شود و کتش را در می آورد. پریسا هم لباسهایش را در می آورد و قاه قاه می خندد. بیژن شروع می کند به زدن پریسا و پریسا هم بیژن را می زند. از دماغ بیژن خون می آید و ابروی پریسا شکافته شده. بیژن به ساق پای پریسا لگد می زند، پریسا پایش را می گیرد و می خندد. بعد با مشت به شکم بیژن می زند. آن دو آنقدر همدیگر را می زنند تا سرانجام روی زمین می افتند و در حالی که دارند قهقهه میزنند از درد به خود می پیچند. الهه و مازیار کم کم کارشان بالا می گیرد و روی آن پسر و دختر لاغراندام را هم سفید می کنند. در همین اوضاع و احوال پیرمرد از خواب بیدار می شود. چشم هایش را می مالد و می رود بالای یک صندلی می ایستد. شلوارش را پائین می کشد و شروع به شاشیدن می کند و سوتی از شادی می زند. پوریا که سرش بی کلاه مانده، می رود سمت زن فاحشه. دستش را به سمت زن دراز می کند اما زن فاحشه که همچنان دارد گریه می کند سیلی آرامی به پوریا می زند. پوریا می خندد. کمربندش را با هیجان باز می کند و سعی دارد به زن تجاوز کند و زن را مرتب کتک می زند.
اصلا حقشه، تمام فاحشگان دنیا را باید آنقدر زد تا سیاه شوند و دیگر نتوانند کسی را بفریبند.
خودم هم خوب می دانم که این زن گناهی ندارد و این پوریاست که سعی دارد به او تجاوز کند. من چطور می تونم اینو نادیده بگیرم؟! لابد این هم کار الهه است که حسادتش از زیر مازیار گل کرده، شکوفه داده و عطرش پوریا و زن را متاثر کرده!!
اصلا متوجه نیستم؟! زن دارد بار گناهش را می کشد. این اجتناب ناپذیر است. این همیشه زن است که از میوه ی ممنوعه می خورد!
من همیشه جوابی در آستین دارم! اما باید به توصیفاتم برسم... زن فاحشه خودش را به زور از دست پوریا خلاص می کند و با اضطرابی عجیب به سمت سن رفته، از آن بالا می رود و از کنار زن رقاص و پسرک مضحک که پشت زن رقاص آرام ایستاده، عبور می کند و می رود پشت سن. پسرک هم آرام آرام رویش را برمی گرداند و بدون هرگونه حرکت اضافی می رود پشت سن. فضا دوباره کبود می شود و زمان متوقف. اکثر تماشاگران در وضعیت بغرنجی به سر می برند. زمان دوباره به حرکت در می آید. همه به خودشان می آیند و قبل از همه چشمشان می افتد به زن رقاص که همانطور در حالی که پاهایش را از هم باز کرده خشکش زده. جیغی می کشد و می رود پشت یک پرده ی کوچک خودش را قایم می کند. الهه به مازیار نگاه می کند و مازیار به پوریا! پریسا و بیژن خود را خونی و مالی می یابند و اولین چیزی که بیژن می پرسد این است که آیا واقعا آن بچه مال او نیست!؟ پیرمرد از روی صندلی پائین می آید و دوباره روی صندلی به خواب می رود. آن دختر و پسر نیز که حسابی استراحت کرده اند بلند می شوند و باز می روند پشت پرده. ناگهان ایده ای به ذهن مازیار می رسد، آن هم در حالی که پوریا با خشم دارد به طرفش می آید و الهه دارد لباسهای پاره اش را جمع و جور می کند و چپ چپ به او نگاه می کند.
مازیار- همش زیر سر اون پسر بچه بود! دیدید!؟ تا ظاهر شد هممون اختیارمونو از دست دادیم. رفت پشت سن! تا غیب نشده باید بریم دنبالش، نباید اجازه بدیم در بره!
مازیار و پوریا جلوتر و پریسا و بیژن و الهه عقبتر به سرعت از سن بالا می روند و به سمت پشتی سن یورش می برند. خبری از پسرک نیست. به جای آن، چیزی از سقف آویزان است و صدای تاب خوردن هایش مثل کشیدن ناخن روی تخته ای سیاه، ذهن را می آزارد.
زنی با لباسهایی عجیب، خودش را حلق آویز کرده...
قسمت ششم
زمان زیادی از آن اتفاق وحشتناک گذشته. اما در واقع چیزی عوض نشده. پیکر زن مدتیست مثل پاندول ساعتی بزرگ در حال نوسان است و تماشاگران همه غافلگیر و بهت زده اند. مازیار... مازیار... حقیقتش را بخواهید هیچ از این وضع راضی نیستم. دلم نمی خواست آن زن خودش را به خاطر رفتار غیر عادی پوریا حلق آویز کند. آن هم در حالی که پوریا از یک کودک سه ماهه که بی وقفه خودش را خیس می کند هم بی اختیار تر بود. برای همین سعی کردم به عقب برگردم؛ در زمان. نه آن زمانی که شما مدام در ذهنتان به آن برمی گردید، به همان شکلی که بوده تکرار می شود و شما یا از آن لذت می برید و یا حسرتش را می خورید. نه! این زمان کتابی قطور است که شما هر بار تنها یک صفحه از آن را می توانید ببینید. زمان را برگرداندم به جائی که زن فاحشه در حال گریه کردن است. پوریا مثل یک کوروکدیل، برای دریدن گورخری که برای خوردن آب به لب دریاچه آمده، آرام و برنامه ریزی شده، به سمت زن حرکت می کند.
اما الهه متوجه می شود و بوسه های مازیار را رها می کند و به سرعت به سمت پوریا حرکت می کند. مازیار هم الهه را دنبال می کند و قبل از اینکه دست پوریا به زن فاحشه برسد، الهه در حالی که چشم هایش بی اندازه می درخشد پوریا را می گیرد و به گوشه ای می کشاند و کمربند پوریا اینبار صلح جویانه و توسط الهه باز می شه. برای آنها که دوست دارند این جور صحنه ها را تصور کنند باید بگویم که متاسفانه الهه اندام افتاده و از تاریخ گذشته ای دارد و این صحنه هیچ شباهتی به آنچه در فیلمها می بینید ندارد. البته از یک منظر به بعضی از این فیلمها شباهت دارد زیرا مازیار هم از راه می رسد اما با دیدن این صحنه سراغ زن فاحشه نمی ره. در واقع راه حل در امان ماندن زن فاحشه اینبار در عدد سه خلاصه می شد؛ یک عدد فرانسوی اصیل! الهه به خوبی از پس هردوی آن ها بر می آمد.
در حالی که پریسا و بیژن روی زمین افتاده اند و پیرمرد آخرین قطره های مثانه اش را خالی می کند، زن فاحشه گریه اش را قطع می کند و آرام آرام به قصد پشت سن به سمت سن می رود. پسرک هم رویش را برمی گرداند و کمی پس از زن صحنه را ترک می کند. همه به خودشان می آیند، مازیار قبل از کتک خوردن از پوریا ایده ای به ذهنش می رسد و همه به سمت پشتی سن یورش می برند و با جسد آویزان زن مواجه می شوند. خیال هم نکنید شانس در این کار دخیل بوده، نه! این تنها یک صفحه بود. من تمام صفحات دیگر را هم نگاه کرده ام. همه ی آنها با حلق آویز شدن زن خاتمه می یافت. انگار سرنوشت بعضی آدم ها تنها یک صورت دارد. این جور سرنوشت ها به کل از تیر رس علت و معلول خارجند و ما مجبوریم زن فاحشه را به عنوان یک جسد بپذیریم.
مازیار قیافه ی عجیبی پیدا کرده. عضلات صورتش مثل سینه های زن های نود ساله ی عهد عتیق مصر که در عمرشان یکبار هم سینه بند نمی بستند حسابی افتاده. شاید هم اصلا آن موقع هنوز چنین چیزی کشف نشده بود... الهه طبق معمول با دیدن جسد، آن هم به آن نزدیکی جهت جاذبه را اشتباه گرفته و هرچه در معده دارد به جای آنکه از پائین خالی کند به بالا می فرستد و مثل آتشفشان دهانش را باز می کند و دوغ آبی زرد و متعفن به بیرون می پاشد. پوریا الهه را کشان کشان به پائین می برد. پریسا زیر چشمانش بنفش شده و بیژن خیلی بچگانه کف دستهایش را روی صورتش گذاشته و از لای انگشتانش به جسدی که تکان می خورد می نگرد. آن دوسپس با هم و خیلی آهسته از پشت سن بیرون می آیند.
بیژن- آخه چرا؟!
پریسا- لعنتی! هممون می میریم.
بیژن- هیچ دلم نمی خواد اینطوری بمیرم.
پریسا- دلت می خواد چه جوری بمیری؟
بیژن- نمی دونم، ولی اینجوری نمی خوام بمیرم... عوضی! همش به خاطر اون دیوثه!
پریسا- کی دیوثه؟!
بیژن- اون یارو، همونی که یهو ظاهر شد. این یارو یه دیوثه با اصالته!
پریسا- مگه آدمای دیوث چه جورین؟
بیژن- نمی دونم، اما مطمئنم همشون مثل این یارو دیوثن!
...
پوریا- نکنه تو و اون زنه با هم آشنا بودید که اینطور عزا گرفتی؟ هان؟
مازیار- چی؟
پوریا- چرا آشنائیتو پنهان کردی؟ بگو ببینم قضیه تو با اون زنه چی بود؟!
مازیار- نمی دونم.
پوریا- شک ندارم تو یه ارتباطی با این خودکشی داری! و شاید هم قتل، از کجا معلوم. ممکنه کار همون پسره باشه. با اون کارایی که با ما کرد هیچ معلوم نیست اون پشت چه بلایی سر زنه آورده!
بیژن- ...
حرفهای مسخره، اتهام های بی خود. دهانشان فقط باز می شود و افکار بیمار گونه خالی می کند. هیچ حال مازیار را درک نمی کنند.
چه حالی؟! مسخره ترین کار عزاداری برای مرگ یک فاحشست. تازه این یارو که اصن به اون زن اهمیتی نمی داد. نقش یک سوراخ ارضاء کننده رو ایفا می کرد.
نه! این درست نیست. مازیار حس بدی داره. سایه ی عشق در وجودش بیدار شده!
عشق؟! چه عشقی؟! اون فقط دستش رو چسبونده بود به باسن اون زن و فقط ازش یک چیز می خواست! جای اون زن هرکس دیگه ای می تونست باشه، با هر باسنی!
نه! این عشقه! زبان بدن خودمحور و آزاده... در هر تماسی عشقی نهفته است. این یه قانون جهان شموله. و این تماس تنها به دست و بدن ختم نمی شه. نگاه و تخیل دستهای ذهن انسانند. انسان با ذهنش هم می تواند لمس کند، می تواند عاشق شود. اما مازیار با همان دست واقعی عاشق شد. بدون آنکه خود بداند. نتوانست کشفش کند. حالا این عشق به ناامیدی رسیده و مثل یک بادکنک باد کرده و تمام وجودش را از فسادش در برگرفته. به گمانم زن هم عاشق او بود.
نه! اون فقط می خواست کامی از فاحشه بگیرد و البته فاحشه زرنگتر بود. کامی می گرفت و پولی در می آورد. این یه حقه ی مسالمت آمیزه. فاحشگی حقه ی مسالمت آمیز زنانه است. جادوئی است که مرد را مجنون می کند و به بند می کشد ولی آن مرد هرگز احساس رنج نمی کند، زیرا به هر حال مجنون است. زن ها ترجیح می دن به صورت مسالمت آمیز و روباه وار طعمه شان را شکار کنند، با کمترین دردسر و خطر.
اما مردها هم ظلم خودشان را اعمال می کنند. پس مردها گرگ وار شکار می کنند. تجاوز بارزترین نمونه ی این گرگ وارگی است. یا آزارهای جنسی یا هر زور گویی دیگه. این خیلی بدتر از فاحشگی ئه! در فاحشگی هر دو طرف راضی اند. اما طرفی که به او تجاوز می شود، هرگز لذتی نمی برد.
اشتباهه! اشتباهه! تجاوز دقیقا معادل فاحشگی است! آنرا متعادل می کند. تا زمانی که زن فاحشه ای در دنیا باشد، مردی متجاوز نیز حضور خواهد داشت. این تعادل حقه ها و زورگوئی هاست. فقط روششون متفاوته. یکی روباه وار شکار می کند و با جادویش شکار را وارد زندانی ذهنی می کند که خلاصی از آن ناممکن است و دیگری گرگ وارانه از قدرت مستقیم و از خشونت ظاهری استفاده می کند. چه فرقی هست بین یک جادوگر ظالم و یک شاه ظالم؟؟؟ هر دوی آنها انسان ها را به بند می کشند! خیلی خوب است که بدانم منظورم از فاحشه ها و متجاوزان آن زن مفلوکی نیست که به خاطر یک کف دست اسکناس خود را در خیابان عرضه می کند و همچنین منظور مردهای مستی نیستند که در خیابانی خلوت به دختری تجاوز می کنند...
با اینکه همان فکر های مریض و تکراری را دارم، با همان تنفر مسخره و بی منطق از زن ها، اما اینبار حرفهام بویی از حقیقت می دن. خیلی جالبه، به سختی می تونم نفی اش کنم. اما سوال اینجاست که چرا تنها تجاوز در حال سرکوبه؟! همه جا صحبت از مبارزه با تجاوزه! مبارزه با پادشاهان زورگوست. اگر وزنه ی تجاوز پائین بیاد وزنه ی بالا رفته ی فاحشگی چه فجایعی به بار خواهد آورد؟! این چقدر خطرناک است؟ رونق گرفتن کار جادوگران خوش خط و خال و انسان فریب!
شاید هرج و مرج حاکم بشه.
الان چه چیز حاکمه؟
هرج و مرج.
پس چه فرقی می کنه؟
آن موقع نوع دیگری از هرج و مرج حاکم خواهد شد.
پس چه فرقی می کنه؟ بگذار بشه.
به گفتن نیست، خودش می شود. اما این هرج و مرج جدید، بسیار گریبان گیر خواهد بود.
پریسا- آقا خواهش می کنم، اجازه بدید ما از اینجا بریم. هرکاری بگید می کنم، خواهش می کنم، من نمی خوام مثل اون زن بمیرم!
مرد زرد- من به همه ی شما هشدار داده بودم، خودتان خواستید.
بیژن- چطور تونستی یه آدمو به کشتن بدی؟!
مرد زرد- من به کشتن دادم؟! شما پرروترین و بی شرم ترین قاتلینی هستید که به عمرم دیده ام.
پریسا- عصبانیش نکنید!... شما درست می گید آقا، همش تقصیر ما بود. از ما بگذرید، خواهش می کنم، التماستون می کنم.
پوریا- برای چی التماس می کنی؟! اون ارزش التماس کردنو نداره... مرتیکه ی جاکش!
بیژن- راست می گه، چرا این حرفها رو به این دیوث می زنی.
پوریا- به نظر من که اون جاکشه!
بیژن- نه! اشتباه می کنی. این یارو اصلا هیچ شباهتی به یه آدم جاکش نداره. قیافش داد می زنه که یه دیوثه...
مرد زرد- استعاره، استعاره، زندگیتان همیشه قربانی استعاره بوده. دوست دارید همه چیز را جسمانی کنید. به آدم های متعالی می گوئید بزرگ، به آنها که ورای وقایع را می بینند می گوئید دیدشان بلند است. به آدم های بانفوذ می گوئید کلفت، به زن های بلند قد می گوئید شاسی بلند، آن ها که بی حالند آویزان و شلند و آنها که تنبلند گشاد. زرنگ ها تیز و بزند و کسانی که صبر و تحملی دارند سینه شان گشاده است. آنها که اراده ی راسخی دارند ثابت قدمند و کسانی که کم می فهمند مغزشان تو خالیست. کسانی که دوست داشتنی اند شیرین اند و دخترانی که ازدواج نکرده اند ترشیده! فقرا تنگ دستند و آدم های خیر گشاده دست. اگر کسی شکست بخورد یا لطمه ای ببیند می گوئید گائیده شده و اگر ناراحت باشد اعصابش خورد شده است. دختران زیبا را آلت زنانه می نامید و چیزهای مزخرف، بی هدف و آدم های کم عقل، دیوانه، گیج، چاپلوس، بی بند و بار و آنها که کاری را نمی توانند درست انجام دهند ترکیباتی از همین آلت زنانه اند. اعضای مردانه هم کاربردهای خود را دارند. از چیزهای مزخرف گرفته تا چیزهای با ارزش! کاربردهایی مشابه و گاها متضاد!
پوریا- واقعا مجبوریم همینطور اینجا بایستیم و به چرندیات این یارو گوش بدیم؟
پریسا- لعنتی من دارم التماستو می کنم اونوقت تو انشا تحویل ما می دی؟! دیگه دارم دیوونه می شم! من می خوام از این سالن لعنتی برم بیرون، من اون در لعنتی رو می خوام! فهمیدی؟! من به اون در لعنتی احتیاج دارم!
مرد زرد- این تمام چیزیه که می خواید؟
پریسا- آره!
مرد زرد- یه در؟ در به چه دردی می خوره؟ کجا می خواید برید؟ خوب شما از اول یه در داشتید! می رفتید و خودتون رو باهاش ارضاء می کردید!
پوریا- کدوم در؟ اینجا که دری نیست!
مرد زرد- یکی هست... چطور ندیدید؟
پریسا- ما همه جای سالن رو گشتیم، چرا چرت و پرت می گی؟! اصلا خودت از اون اول گفتی که دری وجود نداره.
مرد زرد- من چنین حرفی نزدم.
بیژن- خیلی خب، خیلی خب، کجاست؟ فقط نشونمون بده.
مرد زرد- آنجا، پشت همان پرده ای که آن دختر و پسر مشغولند یک در سفید است.
همه به سرعت به سمت دختر و پسر رفتند. مرد زرد راست می گفت. پشت آن پرده دری بود. پسر و دختر ابدا غفلگیر نشده بودند و خیلی آرام داشتند خودشان را عقب و جلو می کردند. پوریا و الهه با خشونت تمام اندام نحیف و لاغرشان را گرفتند و پرتشان کردند کنار.
بیژن- دیوانه ها! تمام این مدت این در اینجا بود و این دو تا احمق حتی به روی خودشان هم نمی آوردن. سکس چشمشون رو کور کرده، معتادای بدبخت. از زندگی فقط همینو یاد گرفتن. شیطونه می گه بزنم...
پریسا- ولشون کن بدبخت هارو، اینا هم مثل اون پیرمرده و اون زنک دیوونن... خدارو شکر، بالاخره از اینجا در می ریم.
پریسا با خوشحالی در رو باز می کنه، کمی جلو می ره ولی گام هاش ضعیف می شه، بیژن دستش رو از پشت می گیره و به سمت خودش می کشه.
پوریا- اوه ه ه! اینجا چقدر تاریکه... آهای، این در به کجا راه داره؟
مرد زرد- به هیچ جا.
الهه- یعنی چی هیچ جا؟!
مرد زرد- یعنی جایی که چیزی نیست، جایی که اصلا وجود نداره، هه هه.
الهه- داری مارو مسخره می کنی؟
پوریا- ولش کن. جز خزعبل چیزی تحویلمون نمی ده. یکی باید بره ببینه این راهرو به کجا می رسه. خب، کی داوطلب می شه؟
پریسا- من می رم، به شرطی که یه چراغ قوه بهم بدید. آخه از تاریکی می ترسم.
الهه- چراغ قوه از کجا بیاریم حالا! حرفها می زنی!
پوریا- راستی اون زن مشنگه کجاست؟
پریسا- هنوز خودشو پشت پرده قایم کرده.
مازیار- من می رم!
پوریا- به به! مثل اینکه گنجشک دل شکسته ی ما به خودش اومده.
مازیار- حرفهای مسخرت برام مهم نیست. هرچی می خوای مسخره کن. مهم اینه که خودت جرئتشو نداری که بری.
پوریا- حیف که در وضعیت خوبی نیستم وگرنه حالیت می کردم تا با بزرگتر از خودت چطور باید حرف بزنی، ببین اگه بخوای زرنگ بازی در بیاری و تنهایی از اینجا بری بیرون مطمئن باش می یام و وقتی پیدات کردم دهنتو سرویس می کنم، فهمیدی؟!
الهه- ولش کن! ببخشید، اون عصبی شده، واقعا کار بزرگی می کنی اگه بری، اگه به جایی رسیدی داد بزن تا ما هم بیایم. فقط مراقب باش چون من اصلا به این یارو اطمینان ندارم!
مازیار- بسیار خب، شما همینجا منتظر باشید. نگران هم نباشید. برای من دیگه چیزی مهم نیست، برای همین هم دارم می رم.
در حالی که آن پنج نفر به دالان سیاه و بی انتهایی که مازیار به سرعت در آن محو می شد بی قرارانه چشم امید دوخته اند چکه های آب کم کم از سقف پائین می ریزند. صندلی های وسط سن دیگر کاملا سبز شده اند. مرد زرد همچنان در حال لبخند زدن است و زن رقاص پشت پرده می لرزد.
بیژن- باسه چی می خندی؟ دیگه داری حرصمو در میاری، من نمی فهمم از آزار ما چه سودی عایدت می شه؟
مرد زرد- نخندم؟! تلاش های شما خنده دار است! برای چه تلاش می کنید، برای هیچی! بی خود دارید خودتان را مسخره می کنید و عذاب می دهید.
پریسا- برای هیچی؟! ما دنبال آزادیمون هستیم. چه چیزی از این بالاتر؟!
مرد زرد- خواهش می کنم منو نخندونید! آزادی؟! در مورد چی حرف می زنید؟
الهه- درمورد زندگیمون. زندگی بدون آزادی به چه دردی می خوره؟ خوشت میاد تو یه قفس نگهت دارن؟!
مرد زرد- ماهی را بندازید روی زمین، پرنده را بکنید زیر آب، لاک پشت را ببرید در آسمان. ببینید کدام یک زنده می مانند. آزادی بدون زندگی به چه دردی می خورد؟
پریسا- چرا چرت و پرت می گی؟ کی ماهیئه، کی لاکپشته؟ زندگی به اون خوبی داشتیم و همش به خاطر آدمی مثل تو به گه رفته.
این بوی افتضاح از کجا می یاد؟
خوب آدم وقتی می میره بو می گیره دیگه.
من نمی دونم چرا باید چیزی رو که اصلا به من ربطی نداره تحمل کنم. بدنم بدجوری بو گرفته.
از اینکه بدون اینکه بمیرم بدنم بو گرفته ناراحتم؟
نه، ازاین ناراحتم که به خاطر یه فاحشه که عاشقش بودم و اصلا به من ربطی نداشت دارم رنج می کشم. من یه فاحشه نیستم! درسته که بو گرفتم ولی دیگه یه جسد نیستم. می تونم از خودم دفاع کنم. من هم مثل بقیه! هیچ کس منو درک نمی کنه. چه کسی می داند در حفره های تو خالی قلب من چه می گذره؟! من گرسنه ی نزدیکیم. قربانی فاصله. وقتی روحت از کسی که بی نهایت دوسش داری میلیونها سال نوری فاصله داره اون برات می شه یه نقطه. یه ستاره ی کوچولو تو یه کهکشان سرد. فرقی نمی کنه این ستاره چقدر بزرگ باشه. اینقدر دوره که هیچ گرمایی نداره و فقط یه نقطست. مرگ من به خاطر همین سرما بود. پوستم گرمایش را از دست داده بود. سینه هایم یخ زده بود. پاهایم دیگر حرکت نمی کردند. آن ستاره بسیار دور بود. هرگز نمی توانست به من دست پیدا کند و من هم نمی توانستم به او نزدیک شوم. بین ما خلاءای بود به اندازه ی فاصله ی میلیونی دو کهکشان همسایه. ما تنها همدیگر را می دیدیم؛ از آن فاصله. چیزی که او می دید بدن لذت بخشی بود که از بختش به عاریت گرفته بود و آن چیزی که من می دیدم دور شدن بود. کهکشان های ما داشت از هم دور می شد و فرقی نمی کرد ما در چه جهتی حرکت کنیم. نزدیک می شدیم یا دور، کهکشان هایمان ما را با خود می برد؛ به دور دستها.
پوریا- شما هم شنیدید؟
الهه- چی رو؟
پوریا- صدای ضربه رو... گوش بده!
پریسا- دیگه باور ندارم کسی می خواد کمکمون کنه. کدوم آدمی می تونه با ضربه زدن به دیوار به کسی کمک کنه؟
پوریا- شاید فهمیدن این تو گیر افتادیم می خوان دیوار رو خراب کنن.
الهه- راست می گه، حتما دارن دیوارو سوراخ می کنن... نگاه کنید! اینجا ترک خورده، داریم نجات پیدا می کنیم!
پریسا- پس در چی؟ اون هنوز برنگشته!
بیژن- اگه راهی داشت تا حالا اومده بود. از اولم معلوم بود که این در فقط یه تله است. به گمانم اونم به سرنوشت اون زن دچار شد. جسد زن آن پشت همچنان دارد تاب می خورد. اما چیزهایی عوض شده. جسد به طرز عجیبی حرکت دارد. چیزی در آن غیرعادی است. موهایش سیخ شده. انگار زن را برق گرفته. موها همینطور از سرش دور می شوند و موج ور می دارند. انگار تارهای مویش دارند رشد می کنند. قطرشان هم دارد زیاد می شود.
پوریا- از سقف چرا آب میاد؟ سقف هم ترک خورده!
مرد زرد- مگر آزادی نمی خواستید؟
پوریا- یعنی اینجا داره خراب می شه، دارن سالن رو خراب می کنن!
پریسا- یعنی ما نمی میریم؟
مرد زرد- شما قبلا مرده اید.
بیژن- باز شروع کرد. کار این یارو از اراجیف و چرت و پرت و خزعبل گذشته، دیگه داره کسشعر می گه!
پریسا- عزیزم مؤدب باش!!
بیژن- آخه چه واژه ی دیگه ای می تونه مزخرفات این یارو رو توصیف کنه؟! دایره ی لغاتم دیگه ته کشیده، مجبورم برم اون پائین ها!
الهه- از دیوار هم داره آب می ریزه بیرون!
پریسا- چرا صندلی ها اینجوری شدن؟
پوریا- چه جوری شدن؟
پریسا- اونجارو نگاه کن! صندلی های اون قسمت سبز شدن. چمن روشون دراومده!
بیژن- اینجا چه خبره؟!
دیگر سقف چکه نمی کند. از دیوار هم دیگر آب نشت نمی کند. حالا تکه ای از سقف ریخته و دیوار دارد خرد می شود. صندلی های وسط سالن دارند همراه زمین زیر پایشان بالا می آید. زمین کم کم به لرزه می افتد.
پریسا- چه خبر شده، همه چیز داره نابود می شه، نکنه بمیریم؟ من نمی خوام بمیرم. من نمی خوام غرق بشم، خدایا!!
بیژن- عزیزم آرامش خودتو حفظ کن، باید یه فکری بکنیم. حتما یه راه نجاتی هست.
الهه- آب تمام کف سالن رو پوشونده. اگه همینطور ادامه پیدا کنه تا ده دقیقه دیگه کارمون تمومه!
از درون تاریکی جسمی سایه وار به روشنایی می آید. مازیار کارش از سینه ی زن های نود ساله مصری هم گذشته. زیر چشمهایش باد کرده و مثل خرطوم فیل آویزان شده و کبود کبود است.
پریسا- اومدی؟ خدارو شکر. اینجا داره می ره زیر آب! این در به کجا راه داره؟ می شه ازش در رفت؟
مازیار همانطور خیره شده به بی معنیترین جای ممکن و اصلا انگار چیزی نشنیده.
پوریا- هی! چرا اینجوری شدی؟ حرف بزن! نمیبینی؟! داریم میمیریم!
بیژن عصبانی می شود. یقه ی مازیار را می گیرد و به شدت او را تکان می دهد. پریسا سعی می کند او را از مازیار جدا کند.
بیژن- دِ حرف بزن لعنتی! چرا لال مونی گرفتی؟
پوریا- نمی شه روی این در حساب کرد. هیچ معلوم نیست چه چیزی اونجا بوده که این بدبخت این شکلی شده، شاید زبونشو قطع کردن که نتونه حرف بزنه با ما!
آب نیم متری بالا آمده، ناگهان از وسط سالن بخار بلند شده و آب فوران می کند. دودی غلیظ و سیاه بالا می زند. از درون زمین جایی زیر آب ها مواد مذاب به خارج می پاشد و لایه های آب را می شکافد. بدن ها شروع به لرزیدن می کند. برای هیچ کس مهم نیست که دختر و پسر دیگر تقریبا به زیر آب رفته اند. اما آن ها بلند می شوند و ایستاده به کارشان ادامه می دهند. حتی انفجار آتشفشان زیر صندلی ها هم نظرشان را جلب نکرده و همچنان دارند لذت می برند. صندلی ها به بالا پرتاب می شوند و با صدای شدیدی به درون آب بر می گردند.
پوریا- باید بریم روی سن. بجنبید. اینجا داره میره زیر آب.
الهه- من شنا بلد نیستم! خواهش می کنم منم ببر، دارم غرق می شم!
پوریا- چرا کولی بازی در میاری! آب تا سینتم بالا نیومده. بیا رو شونه ی من.
آن ها به سرعت به بالای سن می روند. آب از سر و رویشان می چکد و قیافه هایشان اسپاگتی ئی شده که دو سه ساعت در آب جوشیده و حالا از یک چنگال آویزان است و دارد همینطور بخار می کند. چنین اسپاگتی هایی حسابی خمیر شده اند و به احتمال زیاد خوردنشان فقط دل درد خواهد آورد.
پریسا سعی می کند زن رقاص را از پشت پرده بیرون بیاورد، اما زن با اضطراب از پشت پرده بیرون می آید، جیغ گوشخراشی می زند و به سمت پشت سن می دود. صدایی مثل گرفتگی گلو و عبور زوزه وار هوا از تنگنای حلقش شنیده می شود.
بیژن- ولش کن زنیکرو، مخش عیب داره. ماکه نمی تونیم به زور مواظبش باشیم، بره به جهنم!
الهه- پوریا خواهش می کنم دستمو ول نکن، خواهش می کنم!
پوریا- نترس عزیزم، این فقط یه زمین لرزه است.
بیژن- و یه آتشفشان.
پریسا- و یه طوفان شدید.
پوریا- می بینی! چیزی نیست. ما همه نجات پیدا می کنیم. فقط باید سفت به این دیوار بچسبیم.
آن ها خودشان را محکم چسبانده اند به دیوار سن. مازیار خونسردانه به سقف نگاه می کند. کم کم آسمان پیدا می شود. سقف تقریبا فروریخته است. آسمان شدیدا خاکستری و مبهم است و رعد و برق پیوسته نوری سفید و کور کننده را روی آن نقاشی می کند. بارانی شدید هم از آسمان می بارد. دیوار سمت راست سن تقریبا فروریخته و آب دیگر آن شدت خود را از دست داده. در واقع دیگر سالنی وجود ندارد. سالن حالا پر از آب است و تا آن جا که دیده می شود آب است و آب و آب.
پریسا- ما وسط دریائیم؟!
بیژن- اینطور به نظر می رسه. چطور ما می تونیم وسط دریا باشیم. مگه ما...
الهه- برای همین دری وجود نداره! همه جا فقط آبه! آخه کدوم احمقی یه سالن تآتر وسط دریا می سازه؟!
پریسا- پس اون در به کجا راه داشت؟! انگار دیوارهای انتهای سالن هیچیشون نشده. شاید اشتباه کردیم، شاید پشت در خشکی بود!
بیژن- هیچ حس خوبی راجع به اون دره نداشتم، ببین سر این بدبخت چه بلایی اومده... ای وای! چرا اینطوری می شه؟! خودتونو سفت بچسبید!
زمین به شدت می لرزد، مواد مذاب آنقدر شدت دارند که آب را به اطراف می پاشند و بیرون می زنند، بالا می روند و سرخیشان به تدریج رنگ می بازد و به سیاهی تبدیل می شود و مثل یک تیکه تاپاله ی گاو روی آب می افتد. همانقدر سنگین، تیره و شل. شدت لرزه ها آنقدر زیاد شده که کف سن دارد ترک می خورد، دیوار سن کم کم فرو می ریزد و آن پنج نفر از ترس به وسط سن پناه می برند. آب از زیر سن می جوشد و با لرزه های زمین کم کم به داخل ترک های سن نفوذ می کند. همه روی زمین می خوابند و دستهای همدیگر را گرفته اند. به غیر از دیوار انتهای سالن دیگر هیچ دیواری وجود ندارد. آتشفشان کم کم خاموش می شود و تنها دودی غلیظ و تکه هایی سنگ از آن باقی مانده اند. آن قسمت از سن که آن پنج نفر روی آن بودند حالا مثل یک قایق کاغذی در یک تشت بزرگ روی آب شناور است و سطحش آنقدر کم است که پاهای پوریا و پریسا کاملا در آب است.
پریسا- خداروشکر، می بینید! زیر آب نرفتیم! کاش اون زن و پیرمرد رو هم با خودمون می یاوردیم!
بیژن- باید اعتراف کنم از خودم بیزارم. آن دختر و پسر را هم همانطور رها کردیم، فکر کنم غرق شدند. اما واقعا تقصیر خودشان بود. خودتان که شاهد بودید!
الهه- اون پرده که هنوز سر جاشه!
پوریا- عجیبه، چطور هنوز سرپاست! اصلا چه اهمیتی داره؟ چیزی که من دارم به اون فکر می کنم اینه که این یارو تمام تلاششو کرد تا مارو نابود کنه و حالا نگاه کنید خودش داره غرق می شه! واقعا آدم احمقی بود.
بیژن- تکون هم نمی خوره، چطور سرش هنوز از آب بیرونه؟ دیگه زمینی وجود نداره!
الهه- شاید خودش رو چسبونده به دیوار.
آنقدر سریع به درون آب افتاد که هیچ کس حتی سقوطش را هم ندید. آب زیادی به اطراف پاشیده شد. بیژن به درون آب افتاد و بقیه به زور خودشان را چسبانده بودند روی آن سطح شناور: تکه سنگی بزرگ از آسمان سقوط کرده بود!
پریسا- دستتو بده به من، بیاید کمک!
بیژن- چیزی نیست، می یام بالا، فقط دستمو بگیرید.
پوریا و پریسا به زور بیژن را بالا می کشند. مازیار دستهایش را به زانوهایش حلقه کرده و پوریا با یک دست بازویش را سفت چسبیده تا داخل آب نیافتد.
پریسا- این چی بود دیگه؟! اول آتشفشان و طوفان و رعد و برق و حالا یه سنگ که از آسمون می افته. دنیا داره به آخر می رسه! هممون می میریم. تلاشمون بی فایدست.
مرد زرد- صدای منو می شنوید؟! با شمام!
پوریا- تو هنوز زنده ای؟! به جای اون همه چرندیات یک کلمه به ما می گفتی که دنیا داره به آخر می رسه. شاید راحت تر تسلیم می شدیم. اما حالا باید با زجر بمیریم.
مرد زرد- اشتباه می کنید! هیچ چیز به آخر نرسیده. در واقع همه چیز تازه شروع شده.
پریسا- پس این اتفاقات چیه؟! آخه ما چه گناهی کردیم که باید چنین رنجی بکشیم. مگه ما چی می خواستیم؟ فقط می خواستیم بریم جائی که از اونجا اومدیم، می خواستیم آزاد باشیم.
مرد زرد- هستید! حالا دیگر آزادید، مگر این را نمی خواستید؟
پوریا- این آزادیه؟! نگاهمون کن، ما داریم کجا می ریم، آب مارو داره به کجا می بره؟ تو به این می گی آزادی؟ آخه گناه ما چیه؟ چی کار کردیم، ما هم مثل بقیه آدم ها زندگی کردیم ولی حالا انگار محکومیم!!! آخر به چه چیز؟؟؟
مرد زرد- شما محکومید به آزادی! یعنی خودتان اینطور خواستید.
پریسا- چرا خودت رو نجات ندادی؟ همینطور ایستادی تا بمیری!! چطور مرگ رو به این راحتی می پذیری؟!
مرد زرد- من نیازی به مرگ ندارم. و همینطور زندگی و به همین ترتیب نیازی هم ندارم تا خودم را نجات دهم. من فقط منتظر کسانی هستم که آمده بودم تا آن ها را با خود ببرم.
الهه- منظورت کیان؟ در مورد چی حرف می زنی؟...
پریسا- نگاه کنید! سرش رفت زیر آب!
از زیر آب های انتهای سالن چیزی تقلا می کرد. دختر و پسری در حالی که پوستشان سفید و بی خون شده بود در عمقی از آب همچنان به یکدیگر چسبیده بودند و عشق بازی می کردند. زمانی پسر خود را روی دختر می آورد و گاهی دختر پسر را می گرفت، می چرخاند و روی او قرار می گرفت. آن دو به سرعت زیر آب می چرخیدند و حرکاتشان سرعت می گرفت و کف زیادی ایجاد می کرد. کم کم پوستشان آبی می شد و دست و پاهایشان هم در هم ذوب می شدند. حالا دیگر آن دختر و پسر به لوله های دراز و منعطفی شباهت دارند که روی بدنشان به جز دو چشم ریز و یک دهان کوچک هیچ چیز قابل تشخیصی وجود ندارد. دو مار ماهی دراز با پوستی لزج و تیره رنگ در حالی که دور هم می لولیدند و در عین حال به جلو شنا می کردند راهشان را پشت سر یک ماهی طلائی کوچک به سمت افق بی انتهای آب های آن سوی دریا پی می گرفتند... مرد زرد، به یک ماهی طلائی کوچک تبدیل شده بود.
الهه- همشون غرق شدن! حتی اون پیرمرده، کاش بیدارش می کردیم، حداقل می تونست در بیداری و با آگاهی بمیره. فکر کن گرفتی خوابیدی و یکهو بیدار می شی و می بینی که چند وقتیه از مردنت می گذره و دو تا غول تشم وایستادن جلوت تا حالیت کنن که مردی! خیلی وحشتناکه.
پوریا- عزیزم اون یارو ماشالا عمرشو کرده بود. تازه کسی که همیشه خوابه چه فرقی با یه مرده داره؟ حداقل اینجوری به طور رسمی مرده به حساب میاد.
اما آن ها در اشتباهند. پیرمرد مدت زیادی می شود که مثل تکه برگی سبک و خشک روی آب آرام و بی تلاطم دریا، جائی در نزدیکی مسیر عبور ماهی طلائی و آن دو مار ماهی شناور است و همانطور در آرامشی کامل خروپف می کند و گه گاه با موج های کوچک آب بدنش بالا و پائین می رود و به سوی ناپیدایی حرکت می کند.
پریسا- دوباره شروع شد! مواظب باشید!
الهه- من دارم می افتم! خدای من...
پوریا- دست منو سفت بچسب.
باز هم زمین لرزه شروع شد و موج های بلند قایق بی بادبان و پارویشان را تکان می داد. آتشفشان دوباره به کار افتاد اما حالا دیگر آن ها فاصله ی زیادی از آن داشتند و تنها نقطه های روشنی را می دیدند که از داخل آب بیرون می پاشید. فوران ذرات پر حرارت آتشفشان اینبار آنقدر شدید است که چند تکه ای راه خود را از میان هزاران ذره ی کوچک و پر جنب و جوش دیگر باز می کنند و به روی پرده می پرند و آن را سوراخ می کنند و آتش می زنند. مثل آن یکی دو اسپرم قهرمانی که خود را به تخم رسانده و به داخل آن فرو می روند. پرده کم کم آتش می گیرد و سوراخی گشاد به سرعت در آن گسترده می شود. کمی آنطرفتر پوریا و پریسا همچنان در حال امیدواری دادن به خودشان هستند:
پریسا- بالاخره که به یه خشکی می رسیم! حداقل داریم به یه سمتی حرکت می کنیم، از بودن تو اون شکنجه گاه وحشتناک که بهتره!
پوریا- حتی ممکنه چندتا کشتی پیدامون کنن.
بیژن- من که چشم آب نمی خوره، شاید روزها طول بکشه تا به یه جایی برسیم. عجیبه! من کم کم دارم احساس گرسنگی می کنم!
الهه- منم! چرا یهو اینجوری شد؟!
پریسا- خب، طبیعیه، ما فقط یه نصف روز تو اون خراب شده بودیم. مسلمه که باید الان گشنمون بشه.
الهه- ولی همه با هم! این عجیب نیست؟!
بیژن- شاید این یارو گرسنش نباشه! هان؟ گشنته؟! آخی، زبون نداری حرف بزنی گونجشک بی زبون؟
مازیار سرش را بالا می گیرد. از درون چشم هایش ترسی به جان بیژن می افتد، خودش را جمع و جور می کند. مازیار بلند می شود و می ایستد و به افق نگاه می کند و با سرعتی خیره کننده شروع به صحبت می کند.
مازیار- آره درسته باید از اولم اینارو می گفتم عنکبوت ماده عنکبوت نر رو می خوره و ملخ ماده ملخ نر رو می خوره و ملخ مرده ملخ ماده رو باردار می کنه و ملخ می میره و فیل نر روی فیل ماده می افته و موش آفریقایی با سرعت نور با موش ماده آمیزش می کنه و بعد با موش دوم آمیزش می کنه و سپس با موش سوم آمیزش می کنه و آمیزش می کنه و آمیزش می کنه و روی زمین می افته و دست و پاهاش رعشه وار تکون می خوره و می میره و دقیقا همین مرگه که به ما زندگی می ده و فرقی نمی کنه که گیاه خوار باشی یا گوشت خوار که هرچی باشی داری چیزی رو می خوری که قبلا مرده پس ما با خوردن مرده ها و اجساد زندگی می کنیم و در واقع ما با مرگ زنده ایم که شاید این هم پیش گویی نباشد و من پیش بینی می کنم فقط من هم نکرده ام همه این را می گویند که ما حرف زدنمان را هم از شامپانزه ها تقلید کرده ایم و فقط حوصلمان نمی آمد مدام دست و پایمان را برای هم تکان دهیم بله من ظهور نظام نوینی را نوید می دهم که هنوز به وجود نیامده در حال فروپاشی است و ساختار فروپاشنده ی آن با پویایی های غیر خطی تدوین شده است که این به معنای پیدایش خودبخودی نظام جدید خواهد بود و مفهوم پیچیدگی را توضیح می دهد و نشان می دهد که سلول ها همه خودزا هستند و حلقه ی پس خور دارند و بنابراین فرایندی که منجر به ظهور حیات می شود پیوسته است و در نتیجه فقط یک مرگ و زندگی وجود دارد یک بار زندگی و یک بار مرگ بقیه مرگ ها و تولد ها نسبی اند که هر مرگی می تواند تولد باشد و هر تولدی مرگ ذهن و آگاهی ما شیء نیستند آن ها فرآیندند پس چرا ما در دنیای شیء ها زندگی می کنیم که اگر به سنگی لگد بزنی می توانی حرکت سنگ را پیش بینی کنی در حالی که پیکره ی خود ما غیر قابل پیش بینی است و ممکن است با لگدی بخندد یا حتی به کسی لگد بزنی و بپرد و بغلت کند مثل شادی ها و غم ها و خاطرات و جاه طلبی ها و احساس هویت شخصی و اراده آزادتان بله همه و همه ی اینها رفتار اجتماع وسیعی از سلول های عصبی هستند و ما را کرده اند بسته هایی از سلول های عصبی که این با ذهن ما در تضاد است چطور مسئله ی دشوار آگاهی می تواند با این وضعیت حل شود. شاید باید دبستان های بررسی آگاهی تأسیس شود و بودا باز بیاید چوب دستی اش را به دست بگیرد و بچه ها را آموزش دهد تا تعدادی فیزیکدان و ریاضیدان از داخلشان به تجربه ی آگاه فضای ذهنی برسند و الا آدم ها همانطورخونخوار و آدم خوار باقی می ماندند. آدم خوارهایی که کت و شلوار می پوشند و اپیلاسیون می کنند و به گداها و بچه های آفریقایی کمک می کنند و ختنه کردن دخترها در آفریقا را محکوم می کنند و بعد نصفشان می روند بار مست می کنند و آن نصفه ی دیگر می روند عبادت می کنند و ورد می خوانند و بعد باز به هم می پیوندند و در حالی که هردو عقلشان را از دست داده اند راه می افتند در خیابان ها و گداها، گربه ها، سگ ها، زن ها، مرد ها، بچه ها، پیاده رو، دیوار خانه های قدیمی و آب جوب ها را می گیرند و سرشان را می برند و بعد می شاشند رویشان و سپس مدفوعشان را روی همدیگر خالی می کنند و فقط به باسنشان یک دستمال می کشند در حالی که تا زانو در گه خود فرو رفته اند و از ترس روی تمام آینه ها عکس های زیبا چسبانده اند که حرکت می کنند و لبخند می زنند و بعد می روند این عکس ها را روی سن نمایش می دهند و مد روز می کنند و عطر ها و جواهرات و بوسه های شهوت انگیزشان را رویش خالی می کنند و بعد به خودشان و خود ارضائیشان افتخار می کنند در حالی که نمی دانند اما می خواهند بدانند اما نمی دانند ولی می خواهند بدانند ولی نمی دانند ولی باز هم می خواهند بدانند آن دانستنشان را با آن لباس های شیک و چهره های خونسرد و جیب های پر پول و انگشتان آغشته به خونشان را که هر روز آن را با صابون می شویند هم خودشان را و هم آن عقاید مزخرفشان را که از ماتحت خر بیرون کشیده اند و هم ان غرورشان را می دانید چه حتما می دانید منظورم چیست احساس می کنم چیزی از کمرم بیرون آمده مطمئنا دم نیست که کاش دم بود موش دم دارد فیل خر شیر پلنگ ماهی اسب گوزن میمون و حتی مارمولک همه دم دارند به جز آدم برای همین دم است که آدم ها اینقدر پفیوس هستند هرکه دم ندارد پفیوس است حتی آن دو سه گونه ی میمون ها که خواستند ادای آدم ها را در بیاورند رفتند و دم هایشان را بریدند و باسن قرمزشان افتاد بیرون و حالا مثل خر و بلکه هم بیشتر پشیمانند از گهی که خورده اند بله ما اگر دم داشتیم به این روز نمی افتادیم و این قدر پفیوس نبودیم...
مازیار با همان دهان کف کرده بدون لحظه ای درنگ وحشیانه به درون آب شیرجه می زند. پریسا جیغ می کشد و الهه فریاد می زند و پوریا تمام تلاشش را می کند تا دست مازیار را بگیرد اما مازیار که توانسته بود با حرفهایش آن ها را مبهوت کند کاملا غافلگیرانه نقشه اش را پیاده کرد. بیژن به لبه ی سطح شناور می رود. دستش را می کند داخل آب و سعی می کند مازیار را آن زیر بیابد.
بیژن- گرفتمش!
پوریا- منم گرفتمش!
بیژن- ولی تو که اونوری، بیا کمک کن بیاریمش بیرون، شاید تو یه تیکه چوبی چیزی تو دستته.
پوریا- چرا چرت می گی! دستش تو دستهامه!
پریسا- وای! این که اون نیست! این مرده!
بیژن- خدای من، اینم مرده.
الهه-اینا... اینا چی ان که از آب زدن بیرون؟!! اینا چی ان!!!
کم کم کمرهایی لاغر، صاف، رنگ پریده و بی روح از زیر آب های اطراف مثل تکه های پوسیده ی چوب بیرون می آیند و شناور می شوند. هزاران جسد از زیر آب بالا آمده اند و دور قایق بی بادبان آن ها پر از جسد شده. بیژن مثل دیوانه ها دستش را به پیراهنش می کشد و از اینکه جسدی به آن سردی را لمس کرده چندشش شده. سکوتی ترسناک بر همه چیره می شود و ورود آن مه غلیظ که به سرعت قایقشان را احاطه کرده نیز این ترس افزونی می بخشد. در آن سکوت عجیب به تدریج صدایی مبهم و دور، نزدیک می شود و شکل و قیافه پیدا می کند. از درون آن مه غلیظ شبح قایقی چوبی و کوچک نمایان می شود. شکل صدا جیغ است و قیافه اش ناله. جسمی سیاه روی قایق بی حرکت نشسته و آه و ناله اش سوزناک است. جیغ هایی عجیب و سرسام آور می کشد و گریه هایش بیش از آنکه غمناک باشد مبهم است و ترسناک. پاروهای قایق به آرامی و منظم بر آب می زنند. فقط یک روح می توانست آن ها را آنقدر نرم روی آب بکوبد و نگاه که می کنی انگار پاروها خودشان می چرخند. پیرزن سیاه پوش آنقدر سیاه بود که چهره اش دیده نمی شد. نام او بان شی است! بان شی ابدا تکان نمی خورد. زجه هایش آنقدر دردناک و ترسناک بود که الهه گوشهایش را پوشانده و سرش را لای زانوهایش گذاشته بود، قایق بان شی مرتب به آن ها نزدیک ترمی شد و پوریا و بیژن و پریسا همانطور دهانشان باز مانده بود و زل زده بودند به چهره ی ناپیدا و سیاه آن پیرزن منحوس. پیرزن لحظه ای زجه هایش را قطع نمی کرد و همانطور که از آن ها دور می شد انگار صدای زجه هایش نیز کم کم در چاهی عمیق فرو می رفت و کسی در چاه را به تدریج می گذاشت و صدای پیرزن به تدریج قطع می شد. آن چهار نفر که دیگر جانی در بدن نداشتند هر یک گوشه ای افتاده بودند و زبانشان قفل شده بود...
آب هر کجا می خواست آن ها را می برد و آن ها در کوره راه های جریان های سیاه و غیر منظم آب های دریایی به آن بزرگی، راهی مبهم و بی انتها را در پیش گرفتند...
چیزی که باید به آن برگردیم پشت سن است. یعنی جائی که جسدی از طنابی کلفت آویزان شده و زنی برهنه مدتی است رقصی عجیب و جادوئی را آغاز کرده. همه ی این ها از پس سوراخ گشاد پرده ی پشت سن که حالا تنها در اطرافش چند تکه پارچه باقی مانده قابل مشاهده است. جسد زن دیگر غیر قابل تشخیص است. در حالی که شما به حرف های مازیار گوش می دادید زن رقاص شروع به رقص می کند. پای چپش را کمی بالا می آورد و زانو هایش را خم می کند. کف پایش را به ساق پای راستش نزدیک می کند. دستهایش را به آرامی به راست حرکت می دهد و کف دستهایش را عمود بر زمین به سمت مخالف بدنش می چرخاند و سرش را نیز در همان جهت می گرداند. موهای جسد آنقدر کلفت و بزرگ شده اند که دیگر صورتش غیر قابل تشخیص و در دریای شاخه های بیرون زده از سرش محو و ناپیدا شده. لباس و پوست زن مدتی است خشک شده و قسمتهایی از آن ریخته و به جای آن پوستی زمخت و تیره رنگ و پر از خلل و فرج از زیرش بیرون زده. پستان های زن مثل میوه های رسیده ی فصل تابستان که تا پائیز چیده نشده اند از بدنش جدا شده و روی زمین افتاده اند و پاهایش مدتی است که به هم جوش خورده اند و از انگشتان کف پایش ریشه هایی بیرون زده و به درون زمین رفته اند. زن رقاص دستهایش را بالای سرش می برد و کف هر دو دستش را به هم می چسباند و پای چپش را هم روی زمین می گذارد. بعد شروع می کند به چرخاندن دستهایش به شکل عدد 8. این کار را به آرامی و با چرخش های متوالی و منظم مچ دست ها و آرنجش انجام می دهد و شکمش را هم مثل ماری به اطراف می چرخاند. در این حال از پشت گردن زن دو دست دیگر بیرون می آید و سپس دو دست دیگر و بعد دو دست دیگر و حالا زن رقاص هشت دست دارد که آن ها را دو به دو و با فاصله از هم، به ترتیب به شکل عدد 8 در سمت راست و چپ بدنش می چرخاند و کمرش همان چرخش های قبلی را حفظ می کند و گردنش هم متناسب با حرکاتش به چپ و راست حرکت می کند. جسد زن حالا دارای شاخه های بلند و قطوری است که از تنه ای زمخت و پر خلل و فرج بیرون زده اند و در پائین، این تنه ی قطور به ریشه هایی می رسد که زمین را سوراخ کرده و به درون خاک نفوذ نموده اند. تکه طنابی پوسیده و کهنه از یکی از شاخه ها آویزان است و با پریدن اولین جرقه های آتشفشان که دوباره فوران کرده آتش گرفته و نیست می شود. جرقه ها به بعضی شاخه های درخت نیز می رسند. شاخه های درخت کم کم شعله ور می شوند. زن رقاص به سمت درخت می رود. با یکی از هشت دستش یکی از شاخه های اتش گرفته را در دست می گیرد، آن را به دو نیم می کند و نیمه ی خاموش را از آتش نیمه ی روشن مشتعل می کند. آتشفشان مدام سهمگین تر و فعال تر می شود و جرقه های درشت به اطراف می پاشند. تعدادی جرقه که به سمت درخت می آیند شکل خاصی به خود می گیرند. دست و پا در می آورند و سرهایی کوچک نیز برای خود دست و پا می کنند. سپس بال هایی ظریف و طلائی از پشتشان در می آید. این ها فرشتگانی کوچک از اعماق تاریک زمینند که به سوی درخت می شتابند. درختی که نوک شاخه هایش همه آتش گرفته اند و دایره ای از آتش احاطه اش کرده. فرشتگان همه روی زمین می افتند، دور درخت حلقه می زنند و شروع به راه رفتن می کنند. به محض اینکه راه می افتند چهره هایشان سیاه می شود و به شیاطینی مهیب تبدیل می شوند که دم هایی تیز و بال هایی خفاش مانند دارند. سپس می ایستند و باز به فرشتگانی معصوم بدل می شوند و بعد از شروع دوباره ی رقص زن رقاص، آن ها نیز رقص کنان رقص متناوب شیاطین و فرشتگان را دور زن به اجرا در می آورند. زن رقاص فارغ از تمام این اتفاقات دوباره پای چپش را بالا می گیرد و آن را به سرعت به سمت راست پرتاب می کند و زانوی پای راستش را نیز خم می کند و یکی از دست های چپش را هماهنگ با پای چپش به سمت مخالف می گرداند و آن دست جفت با آن را کمی بالا می برد و کف دستانش را باز می کند و کمی انگشتانش را به داخل انحناء می دهد. سه جفت دست دیگر همچنان در حال چرخیدن به شکل عدد 8 هستند و آن شعله ها این 8 را به خوبی در ذهن ما ترسیم می کنند و هاله ای نورانی از حرکتشان به وجود می آورند. حرکات در این زمان تداومی تکراری و موسیقی وار دارد. بدن زن رقاص از شدت گرما سرخ شده، چیزی داخل سرش تکان می خورد، از میان دو چشمش می گذرد و در شکمش می لولد و بعد از کمی تلاش باز هم پائین می آید.ماری سبز با سری پهن و چشمانی درشت از میان پای زن ظاهر می شود. سرش را خارج می کند و به تدریج از مهبل زن بیرون می آید و به دور پای راستش می پیچد، سپس از پایش بالا می رود و بعد از دور زدن کمرش حول دست راستی که به شکل تأیید کننده ای رو به بالا قرار دارد می پیچد و سرش را بالا می گیرد و با چشم های نافذش به چهره ی زن رقاص می نگرد که چشم هایش را بسته و لبخندی ملایم و آرامش بخش بر روی لبهای کوچک و گلبه ای خود دارد...
پایان... تیرماه 89
Vishno.knecht
12:39 AM |
Category: |