دارم می نویسم و دو پروانه ی زیبا برخلاف همیشه که اتاق پر است از مگس ها و کفش دوزک ها و کنه های پرنده ای که یا دور لامپ لاس می زنند یا دقیقا همانجایی که نباید بشینند می نشینند، دارند آرام و با لرزش هایی الهام آمیز پرواز می کنند. پوست بال هایشان زیباست و دقیقا یک شکلند. پنجره ام باز است. صدای آواز جغد می آید. هووووووووووو... سکوت... هو هو هووووووووووووو. موسیقی آرامی هم گذاشته ام. صدای چک چک شیر ظرفشویی هم روی ذهنم موج ور می دارد. دو تکه گوشت هم دارد داخل اُون می  پزد و صدای تیک و تاک تایمرش انگار با لرزش های بال پروانه، با چک چک های آب و با ساعت روی میز هماهنگ است. چیزی که می نویسم این نیست و آن چیزی هم که الان می نویسم درباره خودم نیست بلکه تصویری است از اطرافم. از همه ی آنچه زندگی است و یک مرگ در میانشان آن ها را می نویسد و هم زمان سیگاری می کشد. شاید هم برود پائین و در سکوتی که گه گاه با هو هو هوی آن جغد تنها شکسته می شود کمی قدم بزند و به موج های بی نظم و دور شونده ی دود خاکستری سیگارش خیره شود. جغد می گوید:‏
تنهایی... این تنهایی است


باید جالب باشد دیدن دنیا بعد از آنکه دیگر نیستیم و به معنی درست تر بعد از زمانی که یک سنگ قبر دیگر اضافه می شود به سایر سنگ قبر هایی که فقط تکه ای از زمین را بیهوده به نام ما آلوده می کنند. ‏ اما خیال نکنید آنقدر ها هم جالب است. من در واقع دارم تجربه اش می کنم. خودم را از همه چیز و تمام دنیایم کنار کشیده ام و حالا دارم به دنیا به همان شکلی نگاه می کنم که در آن من مرده ام و نقشی در این تآتر خسته کننده و کسل آور ایفا نمی کنم. در تآتر هم همین گونه است. شخصیت ها یکی یکی به لحاظ ادبی می میرند و دیگر در داستان نقشی ندارند و بازیگرهایشان خود به تماشاگرانی تبدیل می شوند که یک گوشه لم می دهند، سیگاری آتیش می کنند و خدا خدا می کنند این تآتر مسخره زودتر تمام شود تا بروند پی کارشان.  و اما بازیگران نقش اصلی. این آدم های خودخواه خودراضی که تمام تاریخ را به کنجکاوی و خودپرستی خود به کثافت کشانده اند. همیشه دلشان می خواهد در تیررس نگاه ها باشند و دنیا را عوض کنند، اگر چیزی در راست است آن را به چپ ببرند و اگر چیزی را خواستند به راست ببرند آن ها اجازه ندهند و اگر خواستند چیزی را نگه دارند او آن را به تاراج ببرد.  مرتب حرف می زنند و حرفهایشان انگار هزاران بار در آزمایش گاه های تشخیص عام بودگی جملات آزمایش شده و همه می توانند به نوعی با آن ارتباط برقرار کنند و از آن لذت ببرند.  قهرمان ها، نقش های اصلی فیلم ها، نویسندگان مشهور،  سیاستمداران، مجری های تلویزیون، سخنران ها و هر آدمی که همیشه سعی می کند نقش اصلی را داشته باشد در واقع کاری نمی کند جز دست و پا زدن در کثافاتی که خودش آن ها را ایجاد کرده تا فقط جلب توجه کند و دنیا را  تحت کنترل در آورد. بیماری فاعل بودن نامیست که من روی این سندرم خطرناک گذاشته ام. آدم را به یاد خوک هایی می اندازند که در معجونی از گل و لای و مدفوع خودشان شنا و بازی می کنند. ‏باید مرده باشید تا این چیزها را بفهمید. تنفرم را پذیرا باشید ای نقش های اصلی.‏

نفس نفس می زدم و دنبال قطار می دویم. درهایش سوت می کشید و داشت بسته می شد. یک دستم را محکم گره کرده بودم به بند کیفم و دست دیگرم در هوا می چرخید. چند باری پایم گرفت به برجستگی سنگفرش خیابان اما هر دفعه نه زمین خوردم و نه توانستم حواسم را جمع کنم تا باز زمین نخورم بدون آنکه به زمین بخورم. عینکم خیس شده بود و چشمم از دنیا همان چیزی را می دید که تلسکوپ هابل یک کهکشان دورافتاده را با اشعه ایکس پخش و پلا. نمی دانم چرا دهانم باز بود اما کمی آب باران داخل دهانم رفته بود و سعی کردم تف اش کنم بیرون. تشنه ام بود اما آب داخل دهانم را منزجر کننده یافتم. مزه ی خون را در انتهای زبانم حس می کردم و التهاب گلویم نفسم را بند آورده بود. وقتی به در قطار رسیدم چشم هایم سیاهی می رفت و پاهایم نای بلند شدن و بالا رفتن از پله های قطار را نداشتند. اولین صندلی خالی را که دیدم خودم را انداختم رویش. کیفم را از پشتم کشیدم و پرت کردم. نفسم بالا نمی آمد. ناخودآگاه دستم را روی سینه ام گذاشتم. کمکی نکرد. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و خون در رگ هایم کوانتومی شده بود و با فشاری شدید هر چند لحظه یک بار داخل بدنم مته می زد. دستم را از روی سینه ام برداشتم و نگاهی به آن انداختم. پهلوها و ران های پایم نبض شان حسابی می زد و به تپشی عجیب افتاده بودند. باز دستم را نگاه کردم. کمی تکانش دادم. مطمئن شدم دستم را حس می کنم و می توانم تکانش دهم. دوباره آن را روی سینه ام گذاشتم. پاهایم می لرزید، پهلوهایم می جهید، چشم هایم سیاهی می رفت اما هیچ چیز درون سینه ام نمی تپید...‏


سیگارهایی که می کشم تماما روح تیره ی فرّار گذشته است که آن را می خورم، در درونم می چرخد، بازی می کند، پرم می کند، گلویم را می سوزاند، دهنم را خشک می کند و بعد می آید بالا، از دهانم خارج می شود و در آسمان محو و می رود، می رود، و جز ته مانده ای بد بو و بی ارزش چیزی از آن نمی ماند.‏
خواب های شبانه عشق بازی انسان است با بزرگترین، دوردست ترین و در عین حال یقینی ترین معشوق او... مرگ. خواب امید ناخوداگاه انسان است به سوی مرگ. نطفه ی کوچک مرگ اینگونه درون زندگی رشد می کند.‏
نگاهی به دست هایم انداختم. خسته بودم. رهایشان کردم. حس می کردم حتی دست هایم برایم سنگینی می کند. داخل جنگلی تاریک، هوا ابری نیست، باران گرفته. قطره های سکوت همه جا را فراگرفته. خیسم از سکوت. قطره هایش از پوست سرم رد نمی شوند. زیر این پوست بارانی دیگر می بارد. هزاران صدا، زمزمه، موسیقی، جمله های درد آور، تکرارهای دیوانه کننده، هزاران تصویر، صدا، حسرت، دو میلیون احساس که راهشان را از قلب به سمت جمجمه ام باز کرده اند و تمام این مسیر را شکافته اند. همه شان چون ابری بالای سرم جمع شده اند و قطره قطره داخل مغزم می بارند؛ سیل آسا می بارند. نگاه دیگری به دست هایم انداختم. حس بیگانگی عجیبی نسبت بهشان داشتم. این ها مال من نبودند. هیچ حس مالکیتی بهشان نداشتم. همان حسی را داشتم که وقتی انسان به بدن سرد یک مرده دست می زند دارد. این بدن، این دست، این پاها هیچ کدام مال من نبودند. به خودم از جایی بیرون از خودم نگاه کردم. گوشتی دیدم که راه می رفت، مرده ای که از قبر برخواسته بود و طوری راه می رفت انگار تمام عضلات بدنش در طی تمام سال هایی که زیر خاک بوده گرفته و انعطاف ندارد. با این حال زنده بودم. در عمیقترین بخش وجودم نیرویی یافتم. به نوری ضعیف و سوسو زن می مانست که از دریچه ی قفل در به داخل اتاقی تاریک می تابید. زندگی را در آن نور یافتم. این زندگی، تمام این حیات در من منقبض شده بود و تنها بخش کوچکی از دریای بی انتهای درونم را در اختیار داشت. مثل یک صدف کوچک در عمق دوهزار و پانصد پائی اقیانوس آرام. آرام به همانند مرگ. آری این اقیانوس مرگ است. همه چیز انگار وارونه است. زندگی را چیزی یافتم که درون مرگ زندانی شده بود. بدنم مرگ بود و زندگی این نور کوچک و تولد چیزی نبود مگر به زنجیر کشیده شدن زندگی در داخل غار بی انتهای مرگ و مرگ چیزی نبود مگر پایانش! مرگ آزادی زندگی است و برای همین است که آنچنان عاشقانه آن را باز می یابم.  برای همین است که این حشره، تا پنج دقیقه ی پیش لب پنجره ام راه می رفت و حالا بی هیچ دلیلی به پشت افتاده، دست و پاهایش رو به هواست و دیگر نمی جنبد.  ما تماما همه چیز را اشتباه تصور کردیم. چیزی را نیستی دانستیم که آغاز هستی است و آن چیزی را زندگی یافتیم که جز سکونی در یک سیاهچاله ی دردآور مفهوم دیگری ندارد. اینگونه است که جام شوکران برای ارسطو شیرین می شود. آن را با تمام علاقه سر می کشد و بدنش نمی لرزد، پیشانی اش عرق نمی کند و آهسته آهسته تپش های دردناک قلبش خاموش می شود و جایش را به بارانی از سکوت می دهد که تمام بدن بی جانش را خیس می کند. دارم در جنگلی تیره راه می روم. ستاره ها دانه هایی کوچک در پهنه ی تاریک آسمانند. صدف هایی در اقیانوس آرام... و سکوت بر همه می بارد...‏