گاهی در خوابهام آدمهایی می بینم که بی نهایت در اعتقادشون راسخند. عده ای را می بینم که می خواهند بجنگند. بعضی را می بینم که خفن دیندارند و یا حتی برعکس. در خوابهایم همیشه به ساحلی می رسم. یک ساحل آبی و آرام. در آنجا آدمهای زیادی در رفت و آمدند. همین آدمهایی که قبلتر گفتم. من در کنار ساحل همنطور که دارم راه می روم ناگهان دلم می خواهد پرواز کنم. می دانم نمی شود ولی چشمم را مدتی می بندم و دلم می خواهد بلند شوم از روی زمین. بعد پرشی کوتاه می کنم و بالا می روم. اینقدری بالا می روم تا آنها همه دهانشان از تعجب باز شود و به تمام اعتقاداتشان شک کنند. بعد آرام آرام می روم پائین و وقتی دوباره می پرم لذتی بی نهایت می برم. بعد از این کار می روم جلوی یک مغازه. صاحبش یک پسر خوش تیپ و پولداره. جلوی مغازه یه تخت انداخته شده. دختری اونجا زندگی می کنه. گویا می شناسمش. می روم می خوابم کنارش و هیچی نمی گیم. پسر می آید و از دست دختر خیلی عصبانیست. دختر هرچه منتش را می کشد حتی کلمه ای هم نمی گوید. دختر ناراحته. می گه حالا کجا باید بره. می گم بیاد خوابگاه من. خوابگاه من یه اتاقه که ده نفر توش زندگی می کنن و بعضیاشون پیرمرد پیرزنن. بردمش اونجا و رفتیم تو. پیرمردا جوراباشونو که انگار صدها سال بود به پاشون بود درآوردن. عین خیالمون هم نبود. نمی دونم چرا تو اون شرایط افتضاح اینقدر خوشحال بودیم. دراز کشیدیم و خوشحال بودیم. همدیگر را همینطور بغل کرده بودیم و از آن اتاق تنگ و شلوغ لذت می بردیم. ‏

Comments (2)

On July 21, 2010 at 12:39 PM , یک مالیخولیایی said...

تعبیرش چیه حالا؟

 
On July 21, 2010 at 4:31 PM , Unknown said...

خوابای خودمو زیاد خوب نمی تونم تعبیر کنم. البته قضیه پرواز و اینا یه مقدار مشخصه برام چیه جریانش. بقیشم باید دو نفری تحلیل کرد. تکی نمی تونم خوب و انگیزشم نئارم نمی دونم چرا