بازي آغاز مي شود... يك در سفيد جلوي رويتان است در يك راهروي سفيد... خودش باز مي شود... در سفيد بعدي را باز مي كنيد و خيلي آرام و بيخيال در بعدي را باز مي كنيد.... به جايي مي رسيد كه اينبار دو در سفيد در برابرتان مي بينيد.. يكي را انتخاب مي كنيد... پشت سرتان تاريك مي شود... راه بازگشتي نيست... جلوتر مي رويد... سه در مي بينيد... باز هم انتخاب مي كنيد... كم كم به راهرويي مي رسيد سفيد كه پر از درهاي سفيد است... درها هيچ فرقي با هم ندارند.. نيرويي مانع از ايستادن تان مي شود... به تدريج ترس بر شما حاكم مي شود... سعي مي كنيد الگويي براي انتخابتان داشته باشيد و در ذهنتان به اين الگو اعتقاد پيدا مي كنيد حال آنكه خودتان فقط براي راحت كردن خودتان آن را ابداع كرده ايد... باز هم جلو مي رويد... راهروها درازتر و درها باز هم بيشتر مي شود... درهايي هم هستند كه روي سقف اند و راهروهايي رو به بالا و پائين... از انتخاب خسته مي شويد... الگويتان را كنار مي گذاريد و اولين دري را كه ديديد باز مي كنيد... مي رويد و مي رويد... در آخر را باز مي كنيد... به پايان مرگ مي رسيد
7:27 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)