دست هایم را ببندید، دهانم را پر کنید، پاهایم را زنجیر کنید، گوش هایم را ببرید، احساسم را بگیرید، عشقم را به تاراج برید، قیافه ام را سیاه کنید و رویتان را برگردانید تا مرا نبینید.... با این جیوه ی سیال ذهنم چه می کنید؟ نه یخ می زند و نه می شکند، از میان حفره های بیمار گونه ی ذهنم عبور می کند و آهسته در سرم می چرخد و دنیا را بدون اینکه بخواهد عوض کند، تغییر می دهد... ‏

Comments (0)