برادر... من خداحافظی نمی کنم. می خواهم بنویسم، مثل همیشه، اما این بار عینکی به چشم ندارم... زیرا برای نوشتن این ها به دیدن نیازی نیست و البته هنوز خیسی قطرات اشک دوست داشتن های بی فایده خشک نشده... برادر... من این ها را با چشمانی عور و کم توان می نویسم... با همان چشمان گود افتاده و بی فروغ، در انتهای کتابی ناتمام...
برادر... ما یکدیگر را در فاضلاب شهری یافتیم. ما هم را در خط مقدم جنگ و زیر آتش ناامید کننده ی دشمن خیالی یافتیم. ما همدیگر را زیر هزاران تن بار غم یافتیم، زیر ساعت ها کرختی و بی حوصلگی. ما همدیگر را در سرخوردگی جوانی یافتیم و در مرگ عشق. اما چه چیز از این بالاتر؟ روشنایی مرده رنگی در تاریکی سرد. همین نور کوچک که قلبهایمان را پیوند می داد با آن سیگارهای حسرت آلودی که دردهایمان را به رقص می آورد و آن ساعت ها تفکرات و تحلیل های به ظاهر بی فایده ای که فریادی کور در چاهی عمیق بود، همینها از ما وجودی می سازد که در اذهان بشری به یاد می ماند. ما همیشه در آن بخش فراموش شده ی روان آدمی جاودانه خواهیم بود و این تازه شروع کار است. تو می روی و تمام آن روزهای معمولی را با خود می بری. معمولی مثل وضعیت یک ساحل آرام و یا تند بادی برفراز کوهی مه گرفته و مرطوب. تو می روی اما ذهن هایمان خود خواسته محکومند. یکدیگر را با زنجیر محکم فریاد به دیگریک جوش داده اند و این فریاد های خاموش را مثل لطافت بادی ممتد در دریاچه ای دور افتاده و مطرود همواره با خود همراه دارند.
برادر... ما همدیگر را می فهمیم بدون آنکه بخواهیم بفهمیم. ما دردهایمان را خوب می فهمیم، بدون آنکه تلاشی کنیم تا بفهمیم. ما ساطور برنده ی عشق را چشیده ایم و ذهن های بریده بریده مان را به اشتراک گذاشته ایم. برادر، ما ارزش سکوت را می فهمیم و تو می دانی در آن اتاق قرمز چقدر تنها بودم و من می دانم در آن اتاق بنفش چقدر تنها بودی. برادر... خودت را به آن راه نزن... اگر پیوندمان نبود شاید این نویسنده ی در تاریکی اکنون زیر خاک ها مرده وارمی زیست و برای ارواح مردگان و کرم های بی زبان می نوشت. خوب می دانی آن نوشتن ارزشش بیش از این نوشته هاست چون آدم ها از کرم ها به مراتب احمق ترند و از ارواح مردگان بی نهایت بی رحم تر... اما شاید زمانش نبود... شاید هنوز هم باید بنویسم... شاید هم هنوز باید باشم؛ نویسنده در تاریکی.
برادر... ما یکدیگر را در فاضلاب شهری یافتیم. ما هم را در خط مقدم جنگ و زیر آتش ناامید کننده ی دشمن خیالی یافتیم. ما همدیگر را زیر هزاران تن بار غم یافتیم، زیر ساعت ها کرختی و بی حوصلگی. ما همدیگر را در سرخوردگی جوانی یافتیم و در مرگ عشق. اما چه چیز از این بالاتر؟ روشنایی مرده رنگی در تاریکی سرد. همین نور کوچک که قلبهایمان را پیوند می داد با آن سیگارهای حسرت آلودی که دردهایمان را به رقص می آورد و آن ساعت ها تفکرات و تحلیل های به ظاهر بی فایده ای که فریادی کور در چاهی عمیق بود، همینها از ما وجودی می سازد که در اذهان بشری به یاد می ماند. ما همیشه در آن بخش فراموش شده ی روان آدمی جاودانه خواهیم بود و این تازه شروع کار است. تو می روی و تمام آن روزهای معمولی را با خود می بری. معمولی مثل وضعیت یک ساحل آرام و یا تند بادی برفراز کوهی مه گرفته و مرطوب. تو می روی اما ذهن هایمان خود خواسته محکومند. یکدیگر را با زنجیر محکم فریاد به دیگریک جوش داده اند و این فریاد های خاموش را مثل لطافت بادی ممتد در دریاچه ای دور افتاده و مطرود همواره با خود همراه دارند.
برادر... ما همدیگر را می فهمیم بدون آنکه بخواهیم بفهمیم. ما دردهایمان را خوب می فهمیم، بدون آنکه تلاشی کنیم تا بفهمیم. ما ساطور برنده ی عشق را چشیده ایم و ذهن های بریده بریده مان را به اشتراک گذاشته ایم. برادر، ما ارزش سکوت را می فهمیم و تو می دانی در آن اتاق قرمز چقدر تنها بودم و من می دانم در آن اتاق بنفش چقدر تنها بودی. برادر... خودت را به آن راه نزن... اگر پیوندمان نبود شاید این نویسنده ی در تاریکی اکنون زیر خاک ها مرده وارمی زیست و برای ارواح مردگان و کرم های بی زبان می نوشت. خوب می دانی آن نوشتن ارزشش بیش از این نوشته هاست چون آدم ها از کرم ها به مراتب احمق ترند و از ارواح مردگان بی نهایت بی رحم تر... اما شاید زمانش نبود... شاید هنوز هم باید بنویسم... شاید هم هنوز باید باشم؛ نویسنده در تاریکی.
11:19 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)