شکست تلخ نیست. در واقع این زندگی است که تلخ است. با دو سه قاشق خنده و سرخوشی و امیدهای واهی هم مزه اش عوض نمی شود. اینکه تلخی مزه ی بدی است توهم مردم است. همان احمق هایی که شعارشان لذت از زندگی است. در فاضلاب بیمارستان هم اسیر باشند باز می گردند چیزی پیدا کنند تا خود را با آن سرگرم کنند، به آن بخندند‏.‏
از این سرخوشی دیوانه وار آدم ها تهوع دارم. در خلوتهایشان می دانند چه موجودات غمگینی هستند. نمی دانند این غمگینی به خاطر آن سرخوشی احمقانه است. خوشی، غم را با خود می آورد زیرا بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد.‏ وقتی جایی را بکنید بی اختیار باعث می شوید جایی دیگر بالا بیاید و بلند شود.‏ من حالم بد است می دانم. اما این باعث شده چیزهایی ببینم که هرگز نمی توان آن ها را دید. شانس بیاورید شما را نبینم و نخواهم برایتان حرف بزنم. آنگاه مفاهیم بر سرتان خراب می شود.‏ من حالم خوب نیست، می دانم...‏

Comments (3)

On August 1, 2010 at 1:38 PM , عمو آلبرت said...

کاملا قبول دارم...راستی با پست لجبازی ذهنی هم کاملا موافقم...کلا با وبلاگت خیلی حا می کنم...

 
On August 1, 2010 at 11:12 PM , Unknown said...

باعث افتخاره عمو آلبرت. ‏مرسی

 
On August 7, 2010 at 3:16 PM , یک مالیخولیایی said...

خیلی وقتها وقتی آدم به پیروزی می رسه طعم تلخ زندگی رو بیشتر حس می کنه حتی،وقتی برای به دست آوردن یه چیزی کلی زحمت می کشی و فکر می کنی وقتی بهش برسی خیلی خوشحال می شی،ولی وقتی به دستش میاری،شادی زیاد دوام نمیاره،چون خیلی زود عادی میشه واست،یه همچین وقتهایی دقیقا میشه گفت خوشی غم رو میاره