از زمانی که چشم هایم را بستم و منتظر بودم یک ماه می گذرد و من همچنان هر روز به رختخواب می روم، چشم هایم را می بندم و منتظر می مانم، اما دیگر خیلی دیر شده. نمی دانم چطور چنین چیزی امکان دارد؟ مرگ آنقدرها هم سرش شلوغ نیست. دیروز که در پارک قدم می زدم رادیوی پارک اخبار پخش می کرد و معلوم بود آدم های زیادی در چند روز اخیر نمرده اند. خبری از زلزله و سیل نبود و در فیلیپین سونامی نیامده بود. در پاکستان کسی خودش را وسط بازار مرکز شهر نترکانده بود و هواپیماهای نظامی افغانستان را بمباران نکرده بودند . تو آمریکا بچه ای همکلاسیهاشو به رگبار نبسته بود و در ایران کسی را به اتهام توطئه یا بد قیافه بودن یا راه رفتن در خیابان از دار آویزان نکرده بودند. شاید مرگ هم به مرخصی رفته، چون گمان نمی کنم او بتواند خودش را بازنشسته کند، آن هم با این کسخل بازیهای آدم ها.
- کثافت رذل! بگیر! بمیر! دنگ... دنگ... دنگ
- آآ...خ...آآ...ه ه...
- بمیر عوضی! چرا نمی میری؟! من دوازده تا گلوله به توی لعنتی زدم! بمیر! مغز و قلبت رو سوراخ کردم، دیگه کجاتو بزنم آخه؟!
- نمی دونم چرا نمی میرم... دارم از درد می میرم... پس چرا نمی میرم؟! کجایی مرگ لعنتی!؟
دیروز صاحب خانه ی آن خانه ی کوچک در آن شهر لعنتی زنگ زد. می گفت همسایه ها می گویند یک ماه با کسی هم خانه شده بودم و خیلی ناراحت و عصبانی بود که چرا از او اجازه نگرفتم. فحشی نثارش کردم و گفتم برود به جهنم. گفتم برود خودش را با آن خانه ی مزخرفش و با آن موزائیک های لقش به گا دهد. وقتی از وقت مرگ آدم می گذرد، آدم دیگر اخلاق و همه چیزش را از دست می دهد.
دیگه کاری از دست من ساخته نبود، بلند شدم و رفتم توی خیابان قدم زدم و ناگهان حس کردم دلم می خواهد قهوه بخورم و سیگار بکشم. سرم را انداختم پائین و تصمیم گرفتم به اولین کافه ای که رسیدم بروم داخلش. بعد از یکی دو خیابان گشتن یکی پیدا کردم. همیشه دلم می خواست داستانی بنویسم که به پایان نرسد. رفتم داخل کافه، قهوه ای خوردم و خواستم سیگار بکشم. دختری لاغر اندام آمد نشست کنارم. پرسید فندک دارم یا نه. جواب دادم نه و گفتم اگر پیدا کرد به من هم بدهد.

اولیویا- آنتونی! چند روزه ماه جون تموم شده ولی این گیاه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده.
آنتونی- حتما خوب آبش ندادی
اولیویا- ولی من هر روز بهش آب می دادم. هر روز مواظبش بودم.
آنتونی- شاید دانه از اولش فاسد و خراب بوده!
اولیویا- چطور اون دانه می تونست فاسد و خراب باشه؟! ما بهترینشو انتخاب کردیم!
آنتونی- قرار نیست تمام دانه ها رشد کنند.
اولیویا- ولی من مطمئنم گیاه ما بالاخره یه روزی سر از خاک بیرون میاره، شاید اواخر سپتامبر...‏

(ادامه ندارد...‏)‏

Comments (2)

On March 13, 2010 at 11:37 PM , یک مالیخولیایی said...

پایانش عالی بود

 
On March 15, 2010 at 6:47 PM , مسعود said...

لذت بردن از یک نوشته عوامل متعددی داره یکیش همذات پنداری با یکی از شخصیت های داستانه و یا عاشق یکی از شخصیت ها شدن
حالا که دارم داستان رو مرور میکنم دنبال اون کاراکتری می گردم که یه همچین حسی رو برام ایجاد کرد نمی دونم شخصیت اول بود جسد بود و یا شاید فندکی که به دختر لاغر تعارف می شد ولی به هر حال همذاتپنداری داشتم