الان دقیقا دو سه هزار ساله که تا یکی دلش می خواد به قول خودش خلاقیت بزنه و سوال جالبی از ملت بپرسه با شور و شوق می گه: اگه یه روز از عمرتون مونده بود چی کار می کردید؟ بعد ملت در مودبانه ترین حالت ممکن شروع میکنند به چرت و پرت گفتن و خیالات میکنن. باز هم تاکید می کنم که خیال می کنن ! من به شما میگم که آخرین روز عمرتان هیچ غلطی نمی توانید بکنید. در این روز به هیچ چیز نمیتونید فکر کنید چون فورا متوجه حماقتتون خواهید شد. مثل گدایی میشید که وسط صحرای آفریقا نشسته و کاسه ی گدایی گذاشته جلوش. آخرین روز عمرتان باید بروید در خیابان قدم بزنید و به هیچ چیز فکر نکنید و با کسی حرف نزنید. کار های دیگری هم باید بکنید. مثلا باید به اندازه ی کافی دستشویی بروید وناهار و شام بخورید. اصلا چرا دارم این حرف ها را به شما بزنم. اصلا این قسمت را قرار نبود در داستان بنویسم. این قسمت مخصوص خوانندگان عقیم است. بله شما! اصلا می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرف هایم را به شما بزنم. اصل این داستان اصلا به صورتی که می بینید نیست و من یک تار مو از دوستی را که برایش داستان را می نویسم با کل بدن بی مو یا با موی شما،عوض که نمی کنم هیچ، از شما خسارت هم می گیرم. بله شما عقیمید، یک مشت خواننده ی اخته. تمام غده ها و اعضای زنانه و مردانه ی تناسلیتان را بریده و کنده اند. شما همیشه سکوت می کنید. شما دو هزار سال است که سکوت کرده اید. یعنی از همان زمان که یک مصری دوهزار سال پیش داستانی به ذهنش رسید، آنرا با شور و ذوق نوشت و برد در میدان شهر و به مردم نشان داد و همه فقط سکوت کردند و به چهره اش زل زدند. شما هرگز آدم نمی شوید. حتی وقتی نویسنده ای در کتابش برایتان جای خالی می گذارد آنرا نمی توانید پر کنید! چون عقیمید! شما هر وقت به تآتر می روید مثل یک تیکه تاپاله می نشینید روی صندلی تان و تنها کاری که بلدید این است که هر چند دقیقه باسنتان را از سمت چپ کمی بلند کنید و باد شکمتان را خالی کنید. اگر بازیگر بخندد شما هم می خندید. اگر ناراحت شود، ناراحت می شوید. اگر حرف بزند سکوت می کنید. اگر حرف نزند باز هم سکوت می کنید. از شما سوال می پرسد، خفه می شوید. نظرتان را می خواهد، سکوت می کنید. همینطور در تاریکی می نشینید و اگر جای شما را با یک مشت الاغ عوض کنند نه برای بازیگران فرقی دارد و نه برای جامعه ی هنری. هرچند خرها گاها صدایی از خود در می آورند و بازیگران می توانند طبیعی تر بازی کنند. شما همیشه یک ساندویچ دراز دستتان می گیرید و می نشینید جلوی نوشته ای که به خیالتان می خواهید بخوانیدش. ساندویچتان را بکنید در ماتحتتان! رمان ها و داستان ها را از رو می خوانید که چه بشود؟ مثلا می خواهید رکورد بزنید؟ شما اگر هم عقیم نبودید باز به کسی می مانستید که هر روز ده بار خود ارضایی می کند و سلولهایش دیگر چیزی برای پس دادن ندارد و حتی برایتان مهم نیست که من به اشتباه از فعل جمله استفاده کردم. شما می نشینید جلوی فیلم. کارگردان مسخره تان می کند، به شما توهین می کند، عین خیالتان نیست. فیلم را بد تمام می کند، اصلا تمام نمی کند، شما اعتراضی ندارید. شما تنها فیلم را می بینید زیرا اگر نبینید ممکن است از دیگری عقب بیافتید. شما به جای مغز داخل جمجمه تان کنتور نصب کرده اید. می روید بین وبلاگها می گردید پر بازدید کننده ها را پیدا کنید. اگر کسی نظر داده بود شما هم نظر می دهید تا عقب نیفتید. تنها مطالب یک یا حداکثر دو جمله ای را می خوانید تا در پایان روز کنتورتان پیشرفت سریعتری داشته باشد و اعداد بزرگتری نشان دهد. شما سیگار می کشید چون بقیه می کشند و سیگار نمی کشید چون بقیه نمی کشند! دانشگاه می روید تا رفته باشید و کار می کنید تا کرده باشید. تمام زندگی شما پر شده از یک مشت عدد. شما مثل خواجگان حرمسرا می مانید که کاری نمی توانند بکنند جز اینکه تعداد زنان شاه را بشمارند. شما موسیقی که گوش می دهید دوست دارید بمش آنقدر زیاد باشد تا تکانتان دهد، زیرا خودتان حال ندارید خودتان را تکان دهید. بله من دارم به شما توهین می کنم! اما شما همچنان دارید می خوانید و ادامه می دهید. اگر ادبیات دست و پایم را نبسته بود فحش هایی نثارتان می کردم تا از کارتان پشیمان شوید. دارم حداکثر تلاشم را می کنم تا داستانم خوانده نشود. نمی خواهم یک روز چشمم را باز کنم و ببینم هزاران خواننده ی عقیم داستان را بدون خواست من خوانده اند و دلم هم نمی خواهد بدون اینکه بخواهم خواننده ای نداشته باشم. می خواهم با اراده عمل کنم. چند قسمت انتهایی داستان را شاید نوشتم و شاید هم ننوشتم. اگر نوشتم اول اجازه بگیرید و بعد بخوانید. اصلا اگر وقت داشتم آنقدر این چند قسمت را طولانی می کردم تا هیچ کس نتواند آنرا بخواند... باز هم تاکید می کنم که دارم به شما توهین می کنم!( و باز هم تاکید می کنم که این قسمت جزو داستان نبوده نیست و نخواهد بود و اصلا چه فرقی بحال شما دارد؟)
8:04 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)