بعضی وقتها حس می کنم هنوز بهش احتیاج دارم. امروز روز عیده و برای من روز مرگ. هرچقدر به حافظه ام فشار آوردم بیاد نیاوردم اون دختر عجیب کی و چطور منو ترک کرد. شاید یه روز که خوابیده بودم آروم بلند شده، وسایلش رو جمع کرده و زده به چاک. هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی. تصمیم داشتم به آن شهر کوچک برگردم و برای آخرین بار سعی کنم بفهمم تو خونه ام چه کسی و توسط چه کسانی و برای چه به قتل رسیده. اما ترجیح دادم در خانه ی خودم در طبقه ی هفتم بمیرم تا در حین کاراگاه بازی در خانه ای کوچک و اجاره ای در قلب شهری کوچک که جز قبرستان هیچ بنای باستانی ندارد. بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.

امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم‏...‏

ادامه دارد...‏

Comments (2)

On March 13, 2010 at 5:07 AM , یک مالیخولیایی said...

این داستانتو هی نمی خوندم که برسه به آخرش همه رو یه جا بخونم.ولی دیگه امروز همه رو از اول خوندم.جالبه...بعضی از شخصیت ها هنوز وارد نشده خارج می شن.کاش بیشتر راجع بهشون بگی.مثل اون دختر تو قطار یا همینی که زد به چاک

 
On March 13, 2010 at 2:48 PM , Unknown said...

راستش مالیخولیا جان این داستان فقط یه قسمتش باقی مونده، ارتباط تنگاتنگی بین این شخصیت هایی که به ظاهر هنوز نیومده خارج می شن وجود داره، حقیقتش اصلا مخصوصا داستان اینجوریه، نمی دونم دوست ندارم راجع به سبکش چیزی بگم، امیدوارم تموم که شد راضی باشی