نشستم روی صندلی. دستهایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و چشم هایم را بستم. الآن هزاران فکر دارم و میلیونها گذشته. هزاران تصویر و بی نهایت صوت. اما هیچ یک را بازگو نمی کنم. جای آنها راحت است، درون شلنگ های سیال ذهن. حرکتهای مارپیچ و دردآورشان را حس می کنم.
1:25 PM |
Category: |
1 comments
Comments (1)
کاش می شد هر از چندگاهی سر شیری که این شلنگ ها بهشون وصله رو بست