نشستم روی صندلی. دستهایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و چشم هایم را بستم. الآن هزاران فکر دارم و میلیونها گذشته. هزاران تصویر و بی نهایت صوت.‏ اما هیچ یک را بازگو نمی کنم. جای آنها راحت است، درون شلنگ های سیال ذهن. حرکتهای مارپیچ و دردآورشان را حس می کنم.‏

Comments (1)

On March 29, 2010 at 1:49 PM , خلنویس said...

کاش می شد هر از چندگاهی سر شیری که این شلنگ ها بهشون وصله رو بست