(این داستان رو به عنوان عیدی تقدیم می کنم به تمام دوستان، امیدورام عید بهتون حسابی خوش بگذره...)
دستم را از پشت شلوارم کشیدم بیرون و آماده شدم طبق معمول این چند روزه بروم فروشگاه. با اتفاقی که دیشب رخ داده بود هرکس جای من بود حداقل دو سه بار خودش را دار زده بود یا مثلا چهار پنج بار خودش را از پشت بام انداخته بود پائین، بلند شده بود، رفته بود بالای پشت بام، خودش را انداخته بود پائین، باز بلند شده بود و همینطور خودش را می کشت.اما من کمی زیادی بی خیالم و به همین گریه ای که آدم شرمش می آید اسمش را گریه بگذارد، اکتفا کردم.
نفس اول را که بیرون از خانه فرو دادم دیدم هوا که در زمستان بهاری بود، بهاری تر شده و به گمانم تا چند روز دیگر تابستان شروع می شود و در تابستان، پائیز و در پاییز، زمستان و همینطور فصل ها که بعد از چندین میلیون سال حوصله شان سر رفته، دارند جایشان را با هم عوض می کنند. خیابان حسابی شلوغ است. مردم آنچنان در خیابان ها ریخته اند که اگر دلت بخواهد وسط خیابان بالا بیاوری حتما ده بیست نفر از محتوای معده ات سیراب می شوند. برای همین باید مواظب غذاهایی که می خوری باشی. فکر می کنم حالا که شب عید است حتما فروشگاه هم مثل این خیابانها به شکل لانه ی زنبورها در یک روز کاری، شلوغ و پر از ویز و ویز است. برای همین ایستادم و نخواستم بروم فروشگاه و در حالی که ر.م با یک دست یک مشتری، با دستی دیگر یک مشتری دیگر و با سر، پدر مشتری سمت راست و با زبان مادر مشتری سمت چپ را راه می اندازد، بروم پشت سرش و مثلا درباره ی اتفاقی که دیشب برایم افتاده حرف بزنم و بگویم چقدر غمگین ام و انتظار داشته باشم برگردد و در حالی که مشتری ها را از دست می دهد با من همدردی کند.
گرسنه بودم. می توانستم بروم سراغ همبرگر فروشی سر چهار راه یا داخل شیرینی فروشی آن دست خیابان کار را با نصف قیمت یکسره کنم. بوی گوشت سرخ کرده دستم را گرفت و به زور کشاند دم در مغازه ی همبرگر فروشی. جای نشستن نبود. مثل شیرهایی که یک گاو را شکار کرده و خانوادگی افتاده اند روی جسد پر خون گاو و دارند به طرز جنون آمیزی گاو را می درند و دهان و صورتشان پر از خون است، آدم ها هم تو این مغازه افتاده اند به جان همبرگر ها و صورتشان آغشته به سس های قرمز و سفید است. انزجار شدیدی بهم دست داد و رفتم سمت همان شیرینی فروشی که ای کاش پایم می شکست و نمی رفتم. از چشم هام هنوز هم قطره های اشک دانه دانه پائین می ریخت. به شیرینی فروشی که رسیدم دیدم دو نفر یقه ی هم را گرفته اند و بعد از پیش درآمد فحش های خوار و مادر و مادربزرگ و عمه و هرچه زن در فامیل هست، راند اول را با مشت هایی که به فک همدیگر می زدند شروع کردند. وقتی جمعیت خیرخواه، که آمدن بهار دیوانه شان کرده بود و در خیابانها مثل ارواح سرگردان "مادّه­ گی چرخ" می زدند، آن دو را یکی دو خیابان از هم جدا کردند، چشمم افتاد به پسر بچه ی لاغر و با نمکی که صورتش را لکه های شکلات پوشانده بود. مغازه ای در دست تعمیر و بی در و پیکر جلویش بود. رفت داخلش و صورتش را کج و ماوج کرد و چسباند به شیشه ی مغازه، طوری که جای صورتش با جوهر شکلات باقی مانده بود و اینجا بود که خنده ام شروع شد و هنگامی که پسرک از مغازه بیرون آمد، دستهایش را به کمر گرفت و خیلی جدی به اثر هنری اش زل زد، خنده هایم بیشتر شد. اما گریه ام قطع نشد. نصف اشک هایم که از روی ناراحتی می ریختم جایشان را به اشکهایی دادند که نمک کمتری داشتند و از روی شادی بودند. از چشم چپم اشک شادی و از چشم راستم اشک غم بیرون می زد. ناگهان دستی سنگین شانه ام را لمس کرد. برگشتم و دیدم پلیسی عصبانی و چاق است. پرسید آیا دارم گریه می کنم یا می خندم. شب عید بود و حدس زدم از اینکه گریه می کردم عصبانی شده و یا شاید می خواهد نگذارد گریه هایم شادی مردم را خراب کند. برای همین لبخندی زدم و گفتم می خندم! دستبندش را درآورد. یکی را بست دست خودش و دیگری را به دست من و با زوری عجیب مرا که زبانم قفل شده بود کشان کشان به کلانتری برد. آنجا بود که زبانم کم کم باز شد و پرسیدم چه خطایی کردم. افسر نگهبان چپ چپ نگاهم کرد و گفت خودم می دانم چه غلطی کرده ام ولی من باز پرسیدم که چرا مرا آورده اند آنجا! افسر که قدی کوتاه و جثه ای بزرگ داشت جلو آمد و کشیده ای خواباند زیر گونه ی سمت چپم. به نظرم حسابی قرمز شده بود و دردش طوری بود که انگار با سوزن دارند پوستم را سوراخ سوراخ می کنند. بعد پرسید که آیا نمی دانم به دستور رئیس جمهور خندیدن در اماکن عمومی قدغن شده است! آن هم خنده ی همراه اشک! گفتم نه، نمی دانستم. و باز کشیده ای خوردم در طرف مقابل. پرسید مگر اخبار نمی بینم. گفتم نه، و باز کشیده ای خوردم در طرف مقابل طرف مقابل. بعد سوال کرد "اخبار نمی بینی؟! این خودش جرم است!" جوابی ندادم تا کشیده ی دیگری نخورم که باز کشیده خوردم. مرا فرستاد به اتاقی دیگر که گویا مافوقش آنجا نشسته بود. او هم سوالاتی مشابه پرسید و سر و صورتم را به کشیده و مشت مزین کرد. سرباز داخل راهرو هم مرا کتک زد و آبدارچی اداره هم وقتی داشت برای کارکنان چای می برد لگدی به باسنم زد. بعد بردنم داخل یک اتاق دیگر که مردی درجه دار به طرز عجیبی پاهایش را از هم باز کرده بود و با غرور به دیوار کنارش تکیه داده بود. سرباز هم که اتفاقا سرش اصلا هم باز نبود و کلاهی زوار در رفته کچلیش را پوشانده بود، کنارم بود. مرد درجه دار بعد از هر سوالی که می پرسید و با هر جوابی که من می دادم سرش را چند سانتی متر به چپ می گرداند و سرباز کشیده ای به من می زد. آقای درجه دار گه گاه بین حرفهایش از درد به خود می پیچید و باز ادامه می داد و ابدا تکان نمی خورد. از سرباز خیلی آرام پرسیدم که چرا خود جناب درجه دار نمی آید تا مرا بزند. سرباز در گوشم گفت که طرف فتق شدیدی دارد و نمی تواند. پرسیدم چرا نمی رود و خودش را خلاص نمی کند. با عصبانیت جواب داد:"پس کی می خواد به آدمهای قانون شکنی مثل تو رسیدگی کنه؟!" و کشیده ای هم از طرف شخص خودش زد. برایم پرونده ای تشکیل دادند و جرمم را نوشتند: خندیدن در خیابان! و در توضیحات قید کردند که خنده ام شدید و همراه اشک بوده و با منظور صورت گرفته. مرا فرستادند پیش قاضی، قاضی هم همان سوالات تکراری را پرسید و گفت گناهم این است که قانون مستقیم رئیس جمهور را به سخره گرفته ام. حکم را نخواند و ادامه ی دادگاه را انداخت به یک هفته ی بعد چون آنطور که سرباز می گفت می خواست برای تعطیلات با زن و بچه ها بروند سوریه زیارتی از ویلای چند هزار متریشان داشته باشند. خواستم بگویم"مگر جا قحط است" که سرباز که گویا همه چیز را پیش بینی کرده بود با دست پشت سرم زد.
حالا در زندان هستم. اکثر زندان بان ها به تعطیلات رفته اند و زندان خلوت و بی سر و صداست. اتفاقا اینجا خیلی راحت است و لازم نیست خودم را به خاطر خیلی چیز ها ناراحت کنم. تو خونه که تلویزیون نگاه می کنم پشت سر هم از این کلیپ هایی می گذارند که یک سری دختر و پسر که لامصبها حتی یک مو هم روی پوست صاف و سفیدشان پیدا نمی شود، با مایوهای جذاب و هفت رنگشان در ساحل دارند توپ بازی می کنند و می خندند و می دوند و دو سه تائیشان هم می پرند توی آب و با چشم های رنگیشان از هزاران کیلومتر آنطرف تر زل می زنند به چشم آدم و مدام پُز می دهند. هم پز خودشان را می دهند و هم پز ساحل تمیز و آفتابی و خلوتشان را. به گمانم پز مدل تلویزیون داخل خانه شان را هم می دهند و یا شاید پز جنس لعابی و گران قیمت توالت فرنگی دستشوئیشان را! داخل زندان مجبور نیستم چنین چیز هایی ببینم تا حسادتم شکوفه دهد. اینجا تصور زیادی از شادی آدم های بیرون ندارم و گمان نکنم خیلی راحتتر از من باشند. حداقل اینجا حسرت کارهای نکرده را نمی خورم چون کاری نمی توانم انجام دهم و علاوه بر آن مجبور نیستم هر روز صبح به سوالات عجیب پیرزن همسایه که حافظه اش چند سالی هست کرکره را پائین کشیده، جواب بدهم. و مهم تر از آن دیگر مجبور نیستم مخ دختر فروشنده ی فروشگاه را بزنم و انرژیم را به خاطر حرفهای پوچی که به اجبار می زنم و احتمالا او از آنها خوشش می آید، هدر دهم ...
زندان چیزی برای تعریف کردن ندارد و کم کم می خواهم بروم سراغ پایان ماجرا. روز قبل که آخرین روز حضورم در زندان بود با زندانی دیگری آشنا شدم که اصلا قیافه اش به خلافکارها نمی خورد. برای همین پرسیدم به چه جرمی اینجا نگهش داشته اند. اول طفره رفت و گفت باورم نمی شود. گفتم اتفاقا مرا به جرم خندیدن گرفته اند و فکر نمی کنم جرمش عجیبتر و غیر قابل باورتر از جرم من باشد. چشم هایش گشاد شد، خندید و گفت به جرم گریه کردن و غمگین بودن در خیابان و حدود دو ماه پیش او را گرفته اند.
فردای آنروز که قاضی را در دادگاه دیدم کمی چاق تر شده بود و سعی کردم جوابهایی بدهم که حداقل کتک نخورم. قاضی مرا با چشم های اژدها مانندش بالا پائین کرد و از من قول گرفت از این پس اخبار ساعت نه شب را دنبال کنم و قوانین رئیس جمهور و کشور را به طور کامل اجرا کنم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم! اول گفتم که آن روز که دستگیر شدم خنده ام از روی شادی نبود، واقعا ناراحت بودم و نصف اشک هایم از ناراحتی بود و آن نیمه ی دیگر به خاطر آن پسرک بود که داشت با شکلات روی شیشه چهره نگاری می کرد. بعد پرسیدم اگر خندیدن جرم است پس چرا کسی را به اتهام گریه کردن در زندان نگه داشته اند. قاضی اخم هایش رفت توی هم، به سرباز اشاره ای کرد و او هم مرا کتک زد. قاضی مدت زیادی فکر نکرد و حکم داد از این پس دیگر حق ندارم در اماکن عمومی احساساتم را بروز دهم، نه باید گریه کنم و نه حق دارم بخندم. حکم را پذیرفتم و با خوشحالی دادگاه را به سمت خیابان هایی با چهره ی پوکری ترک کردم.

Comments (4)

On March 20, 2010 at 12:27 AM , Anonymous said...

شانس آوردی خبردار نشدن سواد داری و قشنگ می نویسی وگرنه سربازه از بس کتکت می زد که دست خودش از جا بره

 
On March 20, 2010 at 12:26 PM , Unknown said...

حالا که روز عیده با خوندن این نظر ناشناس روحیه ام کمی به روحیات شاد این روزها نزدیک تر شد، متشکرم

 
On March 29, 2010 at 1:43 AM , یک مالیخولیایی said...

اون زندانه انگار بهتر بود.لااقل اون جا می شد احساساتو بروز داد.من اگه بودم می گفتم همون جا نگهم دارین

 
On March 29, 2010 at 10:51 AM , Unknown said...

آخه اونا حواسشون هست، اگه هم بفهمن از زندان خوشت میاد میندازنت بیرون و آزادت می کنن، دنیای زورگوی ما مارو دقیقا به جایی می بره که نمی خوایم، نمی دونم چرا حس کردم شخصیت داستان وقتی آزاد می شه خوشحاله، شایدم در نظرم این نوعی طنزه تلخه