در اتاق تاریکی نشسته ای، تک وتنها، بی سر و صدا. سعی داری خودت را از عذابهای فکریت خلاص کنی، می خواهی خودت را کنترل کنی، پارو را به دست می گیری و قایق سنگینت را به سختی حرکت می دهی، آب را کنار می زنی و سعی می کنی خودت را به سراب نوری در دوردستها نزدیک کنی. چند لحظه ای بیشتر لازم نیست تا نور خیالی ذهنیت از افق اقیانوسی که در آن سرگردانی محو شود. پارو را رها می کنی، موجها قایقت را تکان می دهند، سکوت گلویت را می فشارد و به نفس هایت وزنه هایی سنگین آویخته می شود. و بعد ترس می آید. سایه ها از راه می رسند و تمام افق رویداد جلوی چشم هایت را می پوشانند. احساس می کنی هیولایی دارد از راه می رسد، در این اقیانوس تاریک و بی انتها هیولا آرام به تو نزدیک می شود. ترس تمام وجودت را فرا می گیرد و تو تنها به فرار می اندیشی، پارو را دوباره به دست می گیری، این بار چشم هایت را می بندی و فقط پارو می زنی. هرچه بیشتر دور میشوی هیولا نزدیک تر می آید. هیولا پاروهایت را می شکند و قایقت را خورد می کند و تو را مجبور می کند به داخل آب سرد و تاریک اقیانوس شیرجه بزنی. سرت که زیر آب می رود رویاهایت را می بینی و هزاران تاریکی روشن در اعماق دست نیافتنی کف اقیانوس. ماهی های کوچکی هم هستند، ورجه وورجه ای می کنند و خودشان را میزنند به پیشانیت. سرت را از آب بیرون می آوری، دست هایت خسته است، پاهایت نای تکان خوردن ندارند، بدنت کم کم سرد می شود و افکارت رفته رفته خاموش. سرت را آرام روی بالش می گذاری و در اقیانوسی بی انتها و تاریک به تدریج غرق می شوی.
11:26 PM |
Category: |
2
comments
Comments (2)
ادیسه دل به دریا زد و سال های سال آوراه آب ها بود
هر کی بخواهد سفر ادیسه ای داشته باشه هر چقدر طولانی و سخت بالاخره یه روز به خونه اش برمی گرده و گمون نکنم آخرش به این تاریکی که گفتی باشه
آخه قضیه داره، این چیزی که نوشتم تفسیر داره، شاید باید بیشتر دقت کنی... یه کم با قضیه ادیسه فرق داره و آخرش معنی دیگه ای میده