در اتاق تاریکی نشسته ای، تک وتنها، بی سر و صدا.‏ سعی داری خودت را از عذابهای فکریت خلاص کنی، می خواهی خودت را کنترل کنی، پارو را به دست می گیری و قایق سنگینت را به سختی حرکت می دهی، آب را کنار می زنی و سعی می کنی خودت را به سراب نوری در دوردستها نزدیک کنی.‏ چند لحظه ای بیشتر لازم نیست تا نور خیالی ذهنیت از افق اقیانوسی که در آن سرگردانی محو شود.‏ پارو را رها می کنی، موجها قایقت را تکان می دهند، سکوت گلویت را می فشارد و به نفس هایت وزنه هایی سنگین آویخته می شود.‏ و بعد ترس می آید.‏ سایه ها از راه می رسند و تمام افق رویداد جلوی چشم هایت را می پوشانند. احساس می کنی هیولایی دارد از راه می رسد، در این اقیانوس تاریک و بی انتها هیولا آرام به تو نزدیک می شود.‏ ترس تمام وجودت را فرا می گیرد و تو تنها به فرار می اندیشی، پارو را دوباره به دست می گیری، این بار چشم هایت را می بندی و فقط پارو می زنی.‏ هرچه بیشتر دور میشوی هیولا نزدیک تر می آید.‏ هیولا پاروهایت را می شکند و قایقت را خورد می کند و تو را مجبور می کند به داخل آب سرد و تاریک اقیانوس شیرجه بزنی. سرت که زیر آب می رود رویاهایت را می بینی و هزاران تاریکی روشن در اعماق دست نیافتنی کف اقیانوس. ماهی های کوچکی هم هستند، ورجه وورجه ای می کنند و خودشان را میزنند به پیشانیت. سرت را از آب بیرون می آوری، دست هایت خسته است، پاهایت نای تکان خوردن ندارند، بدنت کم کم سرد می شود و افکارت رفته رفته خاموش. سرت را آرام روی بالش می گذاری و در اقیانوسی بی انتها و تاریک به تدریج غرق می شوی.‏‏

Comments (2)

On March 19, 2010 at 2:50 PM , مسعود said...

ادیسه دل به دریا زد و سال های سال آوراه آب ها بود
هر کی بخواهد سفر ادیسه ای داشته باشه هر چقدر طولانی و سخت بالاخره یه روز به خونه اش برمی گرده و گمون نکنم آخرش به این تاریکی که گفتی باشه

 
On March 19, 2010 at 9:26 PM , Unknown said...

آخه قضیه داره، این چیزی که نوشتم تفسیر داره، شاید باید بیشتر دقت کنی... یه کم با قضیه ادیسه فرق داره و آخرش معنی دیگه ای میده