این طور فرض میشه که آدمها همواره بین دو کنش خوب و بد بودن، بین دو نوع رفتار و خواست متضاد قرار دارن، یا مهربانند و یا بی رحم، یا خودخواهند و یا دگر خواه، یا عصبیند و یا آرام.‏ یا رک اند و یا ریاکار و آب زیر کاه.‏ ما معمولا در تفکر شخصیمان دنبال آدمهایی هستیم که آن قسمت مثبت را داشته باشند، می خواهیم کسی را پیدا کنیم که مهربان و عاشق پیشه و آرام و شاد و رک باشد.‏ اما خیلی ها هم هستند که اینگونه فکر نمی کنند و انتظارات غیر واقع بینانه ای از اطرافیانشان ندارند و زندگی را آنچنان هم امیدوار کننده نمی یابند.‏ اما موضوع اینجاست که آیا خوب بودن، آیا وجه مثبت را داشتن، ارزشش را دارد؟ اصولا آیا یک آدم راستگو نمی تواند بد باشد؟ نمی تواند راستگوئیش مضر باشد؟ فرض کنید آدم راستگویی رازی را به کسی می گوید و طرف می رود و از ناامیدی خودکشی می کند، آدم رکی می رود و به کسی ضعفش را در بازیگری می کوید و طرف می رود و بازیگری را کنار می گذارد!‏ فردی آرام می رود خرید و چون آرام است کسی ککش هم نمیگزد و تا می توانند داخل پاچه اش می کنند!‏ اما اگر هرکس بنا به موقعیتی که در آن است بتواند آنچه هست و باید باشد را مشخص کند چه؟ مثل فردی که دیگر راستگو نیست، بلکه خودش است! کسی که ممکن است زمانی راستگو باشد و زمانی تشخیص دهد که بهتر و مفیدتر است که دروغ بگوید!
می خواهم این موضوع را اینگونه تصحیح کنم: ‏ خرد مند و آگاه بودن، خیلی بهتر از خوب بودن و وجوه مثبت را داشتن است!‏
نشستم روی صندلی. دستهایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و چشم هایم را بستم. الآن هزاران فکر دارم و میلیونها گذشته. هزاران تصویر و بی نهایت صوت.‏ اما هیچ یک را بازگو نمی کنم. جای آنها راحت است، درون شلنگ های سیال ذهن. حرکتهای مارپیچ و دردآورشان را حس می کنم.‏

خیلی ها تصور می کنن انسان در حال از بین بردن طبیعته، زیادی تولید مثل کرده و در آینده تمام جنگل ها و دریاهارو نابود می کنه، اما آدمها این تصورات رو دارن چون عمر کوتاه و نگاه سطحی به دنیای اطرافشان دارند، قدرت طبیعت را دست کم گرفته اند و خیال می کنند طبیعت در جنگ با انسان شکست خورده است.‏ در واقع طبیعت هیچ عجله ای ندارد و آرام آرام انسان را هم در خودش هضم می کند. مثل سنگی که آب آبشار به تدریج و طی چند صد سال در اون نفوذ می کنه .‏ حتی همین پلاستیک هایی که می گویند چند صد سال طول می کشد تا تجزیه شوند، اینها را در دریا، جنگل و کوه بیاندازید و بعد ها خواهید دید که طبیعت چه بلایی سرشان خواهد آورد!‏ همین حالا هم که این را می خوانید هزاران انسان در زیر خاک دارند توسط ریشه های انواع درختها خورده و هضم می شوند. موضوع تنها کوری انسان است، چیزی را که نمی بینند.‏

هرگز شخصیت داستانم را نمی کشم، بلکه او را در خلاء مرگ، بیرحمانه رها می کنم.

مرگ همواره راهی میانبر برای پایان داستان است، مرهمی بر درد ضد قهرمان آن و یک پایان خوب! آری مرگ بهترین و کم دردناکترین پایان است، اما باقی ماندن سخت است، انتظار مرگ را کشیدن از لحظه ی مرگ سختتر و زندگی کردن از هردو اینها مشکل تر است...

داشتم کنار دریا قدم میزدم . الان تعطیلات عیده ولی برخلاف انتظار خبری از آدمها و مزاحمین نیست.‏ چندتا مرغ دریایی داشتن به آرومی روی دریا پرواز می کردن و از دریا هم موج ها همینطور به ساحل میزدن و اون صدای فوق العاده ی خالی شدن موج ها روی شن های خیس ساحل و نغمه ی کف های در حال احتضار آب، مدام توی گوشم تکرار می شدن.‏ فکر کردم اینجا همه چی در حال حرکته، به راه رفتنم ادامه دادم، روی تیر های چوبی بیرون زده از آب چهار پنج تائی مرغ دریایی خیلی آرام نشسته بودند.‏ابرها به آرومی از فراز دریا و ساحل حرکت می کردن و درخت ها در سکونی مرده وار کمی آنطرفتر با بادی که از طرف دریا می آمد، به آرامی تکان می خورند. به گمانم اشتباه فکر می کردم. اینجا همه چیز ساکن است، حتی این شن ها که با باد کمی جابجا می شود و یا این صدف های تکه تکه شده که بوسیله ی آخرین نیروی باقی مانده در موج، تکانی می خورند.‏ همه چیز اینجا در عین حرکت و جنبش ساکن است...
رفتم و روی تکه سنگی نشستم، نخواستم سکون ساحل را به هم بزنم. من هم باید در عین حرکت ساکن باشم. بلند شدم و آهسته ساحل را ترک کردم تا همانطور ساکن باشد و ساکن بودن را اینگونه از ساحل آموختم.
این روزها، این سالها و تک تک این لحظات را هرگز از یاد نخواهم برد... وقتی که تنهایم گذاشتید و تنهایم گذاشتند، وقتی بها ندادید و بها ندادند، وقتی حماقت کردید و حماقت کردند، وقتی بد رفتاری کردید و بد رفتاری کردند. وقتی سکوت کردید و سکوت کردند، وقتی دوستتان داشتم و خودتان را به خریت زدید، وقتی متواضع بودم و غرورتان را رویم بالا آوردید، وقتی منتتان را کشیدم و طاقچه های خیالی و بی ارزشتان را برایم بالا گذاشتید! روزی هم خواهد رسید! روزی می آید که همه تان را ترک می کنم، همه تان را تنها می گذارم و می روم، روزی خواهد آمد که اگر دوستم داشته باشید به شما می خندم و اگر دنبالم بیایید تحقیرتان می کنم و به اندازه ی تمام لحظاتی که تنهایم گذاردید و گذاشتند تنهایتان/تنهایشان می گذارم، من هرگز از جمعیت هفت میلیاردی آدم ها نخواهم ترسید و می دانم وقتی تنهایشان بگذارم هیچ کس جای من را نخواهد گرفت! آری من مغرورم، خود بزرگ بینم و تمام آن مزخرفاتی که در ذهنتان است، هنگامی واقعیت را کشف می کنید که من رفته ام و ترکتان کرده ام، می روم در گوشه ای می نشینم و معاشرت با حیوانها را به انسانها ترجیح خواهم داد، می روم و شما را با زندگی نکبتی تان تنها می گذارم تا همینطور گوشت یکدیگر را بدرید. بروید و عطر را روی خودتان خالی کنید،بروید دنبال دنیای بورژوازی و زیبای خودتان و به من بگویید وقت ندارید، بگویید نمی دانید، بگویید نمی شود، بگویید نمی خواهید، دوستم نداشته باشید و مرا نخوانید و حرفم را گوش ندهید و مرا نفهمید.... روزی هم میآید که تمام نه های دنیا را به خودتان برمیگردانم، تا آن روز من تمام نون های نفی کننده ی دنیا را در گاو صندوق قلبم به امانت برایتان نگه می دارم دوستان خوبم!‏
"بخش اول"
اولیویا- فکر می کنی دانه ای که کاشتیم کی از خاک بیرون میاد؟
آنتونی- اگه خوب آبش بدی و آفتاب هر روز بتابه تا اواسط جون بیرون میاد
اولیویا- یعنی به اندازه ی یه بچه طول می کشه؟
آنتونی- ولی تا جون فقط شش ماه باقی مونده
اولیویا- مادرم منو شش ماهگی به دنیا آورد... آنتونی! پدرم منو چطور تو شکم مادرم کاشت؟
آنتونی- بچه که مثل گیاه نیست، کسی تو رو نکاشت
اولیویا- پس پدرم چه نقشی تو بدنیا اومدنم ایفا کرد؟
آنتونی- دختر جوونی مثل تو خوب نیست این چیزا رو بدونه، به دانه ای که کاشتیم فکر کن
قبل از اینکه شروع کنم باید یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهت بگم... تو آدم واقعا بی احساسی هستی. کسی که از دوست داشتن هیچی سرش نمیشه چه برسه به خزعبلاتی مثل عشق. شاید برای همینه که دارم این داستان رو برای تو می نویسم. البته کس دیگه ای رو هم نمیشناختم ولی به هر حال تو هم مثل گربه ی خانگی سفیدی که اگر یادت باشد همیشه دور و برم می پلکید ساکت و بی معرفتی و احتمالا همین ویژگی ات تو را برایم جذاب کرده. راستی گربه دیروز به طرز مسخره ای مرد. پنجره را نیمه باز گذاشته بودم تا دود سیگار جا توی خانه ام خوش نکند. یه پروانه یا شاید یه حشره ی پردار گنده اومده بود تو خونه و تو که گربه را دیده بودی، آرام و قرار نداشت. تا پنجره دنبال پروانه کرد و وقتی حشره ی پردار گنده از پنجره بیرون رفت گربه خیال کرد که اونم یه پشمالوی پردار گندست. روی دو پا ایستاد تا پروانه رو بگیره که یهو باد وزیدن گرفت و پنجره به شدت به هم خورد. به گمانم گربه زهره اش ترکید وگرنه آنجایش خل نبود که از طبقه ی هفتم بپرد آن پایین. مطمئنا می دانی گربه ام ماده بود. به اندازه ی کافی فزول هستی. حتما یکبار که در آشپزخانه بودم حسابی پشت گربه را چک کرده بودی. الان در شرایطی هستم که هرچه بخواهم می توانم به تو بگم، دلیلش را در همین صفحه جا میدهم. راستی می دانی چقدر خنگ وابله به نظر می رسی!؟ پای پنجره نرفتم تا جنازه ی گربه را تماشا کنم. مطمئنا تا بحال یک بچه از روی دلرحمی یا قبر بازی گربه را خاک کرده، شاید هم کار کارگرهای شهرداری باشد ولی به هر حال گربه مرده، اگر نمرده بود راه خانه را بلد بود. گربه ها هرچقدر هم که بی معرفت و ساکت باشند به جایش راه خانه را خوب بلدند. نگفته پیداست که موضوع داستانی که می خواهم شروع کنم گربه نیست. اینکه داستان هنوز اسمی ندارد هم به این خاطر است که نمی خواستم برای چیزی که هنوز وجود ندارد اسمی انتخاب کنم. به محض اینکه احساس کنم داستان شخصیتی درخور پیدا کرد اسمی مناسب برایش انتخاب می کنم. چند ماهی هست که از کارم استعفا دادم و به جای آن به سفر رفتم. جاهایی بود که می خواستم ببینم.در واقع داستان راجع به همین سفرهاست.‏
امروز حسابی دلم گرفته بود، حوصله ام به قدری سر رفته بود که نزدیک بود شعله ام خاموش شود، گربه ای هم در کار نبود تا خودم را مشغولش کنم. بلند شدم و به تو زنگ زدم و تو طبق معمول در دسترس نبودی. به دوستت زنگ زدم و او گفت برای کاری مجبور شدی به ده کوره ای بروی که نه برق دارد و نه آب لوله کشی و خودم فهمیدم جایی که آب لوله کشی و برق ندارد نمی تواند آنتن مخابراتی داشته باشد. برای همین راه افتادم توی خیابون. رفتم و کمی پیراشکی خریدم و وقتی خواستم به خانه برگردم با مردی مواجه شدم که می توانست بی اندازه بخندانتمان. او مردی قد بلند بود که وقتی راه می رفت صدای چرم خالص و اصلش گوش رو حسابی آزار می داد. یه کت تمام چرم قهوه ای و زن جذب هم به تن داشت و دستهاشو که پوشیده از دستکشی چرم و مشکی بود مدام باز و بسته می کرد و گاهی با اونها مغرورانه کمربند سیاه و براق و چرمیش رو به دست می گرفت. به طور خلاصه یک گوساله ی کامل رو به تن کرده بود. فکر می کنم او هم قصد داشت پیراشکی بخرد چون داشت به طرف همان مغازه می رفت، بی تردید آدم محافظه کاری بود که به معجزه اعتقاد داشت وگرنه قبل از وارد شدن به مغازه سعی نمی کرد با آن دستکشهای بزرگ چند سکه ی صد تومانی کوچک را از جیبش بیرون آورد و بشمرد. سکه ها از دست های ناکارامدش ول و روی زمین پخش شدند و چند تایی افتادند زیر یک پل فلزی کوچک که روی جوب آب کنار خیابان زنگ زده بود. دنبالشان دوید و دستش را از بین میله های پل عبور داد. یکی از سکه ها را پیدا کرد- از چهره ی شادش معلوم بود- اما وقتی خواست دستش را بیرون بکشد دیگر آن شادی جایش را به اخم وتخم داد و بعد زورهای بی فایده و خنده دار. وقتی اوضاع حسابی بحرانی شد دو سه تائی آدم رفتند کمک مرد ولی از دست آنها هم کاری بر نیامد. یکیشان زنگ زد به آتش نشانی ولی آتش نشانی که نشانی از آتش نیافته بود با خونسردی جواب داده بود که بیرون آوردن دست یه مرد از بین میله های پل روی جوب جزو وظایفشون نیست و بهتره کمی تلاش کنن تا مرد رو خلاص کنن. در اینجا بود که مرد شروع کرد به تکون خوردنهای عجیب و به خودش می پیچید، پاهایش را مدام تکان میداد و فهمیدم دستشوئیش گرفته! دلم حسابی به حالش سوخت. قبل از اینکه شاهد خیس شدن شلوار چرم و روشنش باشم- که کم کم داشت غروب می کرد و قرار بودتیره و نمناک شود- آنجا را ترک کردم. به نظرم خیلی خنده دار و در عین حال تراژدیک بود. اینکه مردی به آن خوش تیپی در چنین موقعیتی خودش را خیس کند. مثل اینکه ازانیشتین در حالی که دستش را تا ته داخل دماغش کرده برای تیتر روزنامه ی صبح فردا عکس گرفته باشند یا فیلمی از خانم وزیر خارجه ی ایالات متحده ی آمریکا در حالی که دارد دوش می گیرد و خودش را لیف می زند در اخبار پخش کنند! تو همیشه آماده هستی برای شنیدن چنین جریاناتی و وقتی از پشت گوشی تلفن تعریفشان می کنم هر هر می خندی و حسابی مرا شاد می کنی اما اینبار تو در ده کوره ای هستی که آب لوله کشی ندارد و من نمی توانم به تو زنگ بزنم. وقتی هم که این داستان را بخوانی که البته هنوز شروع نشده باز نمی توانی به من زنگ بزنی و به آن بخندی چون آن زمان که زنگ بزنی احتمالا چیز هایی میشنوی از این قبیل:‏
‏- الو، اونجا منزل پدرامه؟
‏-اینجا منزل پدرام بود! اون چند ماه پیش مرد، شما کی هستید؟‏‏‏
‏‏‏یا:‏
‏-‏‏‏ الو، پدرام؟
‏-‏ ‏‏‏سلام، من پدرام هستم. در حال حاضر چند وقتیه از مردن من می گذره و من نمی تونم به تلفن شما جواب بدم. به هرحال می تونید پیام خودتون رو بعد از شنیدن صدای بوق بگذارید
شایدم اصلا کسی گوشی رو جواب نده چون به هر حال کمتر کسی حاضره تو خونه ای زندگی کنه که یه نفر توی اون به تازگی مرده. متاسفم که نتونستم به قولم وفا کنم و دلیل اینکه می تونم هرچی دلم خواست به تو بگم رو یکی دو صفحه دیرتر گفتم ولی وقتی این داستانو می خونی این امکان برات وجود نداره تا بهم زنگ بزنی و به تلافی بد و بیراهی که صادقانه بهت گفتم فحشم بدی

"بخش دوم"
یه سنجاق قفلی خمیده و زوار در رفته، درست وسط موکت اتاق افتاده بود. این خونه از اون خونه ها نیست که فرش داشته باشه. سنجاق کاملا باز بود و قبل از اینکه ادامه بدم باید روشن کنم که سنجاق حالا روی میزه، چون داشتم به لکه ای که بی دلیل روی سقف ایجاد شده بود نگاه می کردم و پایم به طرز فیلم ترسناکی روی سوزن سنجاق رفت. خدا رو شکر زیاد فرو نرفت و به سرعت کشیدمش بیرون و فقط کمی آه و اوه کردم و بد و بیراه گفتم، هرچند، دقیقا نمی دانم به چه کسی داشتم فحش می دادم. چرا یه سنجاق باید افتاده باشه وسط خونه ی من؟ من فقط یه پتو دارم که ملافه ای هم نداره و اصولا حتی در مخیله ام هم نمی گنجه که بخوام سنجاق قفلی داشته باشم. مسلما اینجا شکنجه گاه هم نیست و لبهای کسی رو با این قفل نمی کنن. بچه هم در این خانه نداریم تا بخواد با یک سنجاق قفلی و آهنربا آزمایش مغناطیس و بچسب و ول کن انجام دهد. همان آزمایشی که شاید اگر نبود رویای لعنتی ماشین و عصر فلزی هم تو مغز منحرف انسان شکل نمی گرفت.‏
اینجا کسی جادوگری هم بلد نیست تا با فرو کردن سوزن سنجاق به یه عروسک کوچک کسی رو ناکار کنه. سعی نمی کنم جلوی خون کف پایم رو بگیرم. این اولین باری نیست که تو این خونه خون ریخته می شه. امروز از زیر تختم کاسه ای پیدا کردم. اصلا برایم آشنا نبود و تهش رو جوهری سیاه و خشک پوشونده بود. سعی کردم بشورمش ولی آب که به جوهر خورد قرمز شد و بویی آشنا به مشامم رسید. بو، بوی خون بود. باز هم تاکید می کنم که اسمم پدرام است و مثلا مرضیه یا سوسن نیست. پس خون نمی تواند کار من باشد. بعضی فکر می کنند معجزه فقط مربوط می شه به زمانهای قدیم، ولی من با اطمینان می گم که روزی چندتا از این معجزه ها فقط توی خونم مشاهده می کنم. البته هنوز ایمان نیاوردم. مزاج من قدسی نیست و کلا به مقدسات آلرژی داره. یکبار پدرم سعی کرد مرا به مراسمی مذهبی ببره. وسط مراسم آنقدر عطسه کردم که تمام خطوط ارتباطی آدم ها با خدا دچار اخلال شد و مرا از آنجا پرت کردند بیرون. برای همین اگر هم دلم بخواهد ایمان داشته باشم مطمئنا از شدت عطسه خواهم مرد. خودم را به آن راه نزده ام. می دانم قرار بود داستان راجع به سفر هایم باشد اما وقتی فکر کردم دیدم آنقدرها هم سفر نرفته ام که بشود داستانی از ماتهتش درآورد.از طرفی پیدا کردن ظرفی که معلوم است روزی پر از خون بوده خیلی هیجان آور است. اکثر آدمها دوست دارند داستان یکی از عناصر عشق، مرگ، هیجان و معما را داشته باشد. حدسم این است که ظرفی که خون ته آن خشک شده می تواند شامل تمام این عناصر یکجا باشد. اما فعلا قصد ندارم بیشتر از این به ظرف بپردازم چون همین حالا همسایه زنگ زد و باید بروم دم در، زود بر می گردم...‏
دیوانه ها می خواهند آیفون تصویری برای آپارتمان نصب کنن! آدمها واقعا روز به روز خنگ تر می شوند، حتی یه بچه ی دو ساله هم به صدای مامان و خالش واکنش های مختلفی نشون می ده اونوقت این خرس های گنده نمی دونم تو آیفون چی چی رو می خوان ببینن. بعضیاشون می گن اینطوری امنیت خونه میره بالا:‏
‏-‏کیه؟
‏-مامور گاز، لطفا باز کنید
‏-نه! باز نمی کنم، روی صورتت جای چاقوئه، حتما خلافکاری، برو گمشو!‏
‏یا:‏
‏-کیییه؟
‏-سرهنگ باقری، لطفا درو باز کنید. به ما گزارش دادن یه خلافکار تو آپارتمانتونه!‏
‏-اگه سرهنگی ببینم کارتتو؟ چرا لباس پلیس نداری پس؟!‏
‏-مادر جان همه پلیس ها که لباس پلیس نمی پوشن. اینم کارت بفرما
‏-خب مادر من از کجا بدونم که راست می گی، من که سواد ندارم
بعضیا با دیدن چنین تحولات تراژدیکی یکهو یه کتاب پونصد صفحه ای می نویسن و با هزار و یک دلیل که از مقعدشون بیرون کشیدن ثابت می کنن دنیا تا سه سال دیگه درست مثله پاکت آبمیوه ای که آدم همیشه می فهمه تا سه روز دیگه تموم می شه، تموم می شه. مثلا چون تقویم مایا ها تا 2012 بیشتر جا نداره یا چون تو یه معبد مصری یه طرحواره ای شبیه آیفون تصویری هست که کنارش سمبل مرگ قرار داره. من به شخصه فکر میکنم مایا ها و هر قومی اصولا هرچقدر هم که آینده نگر باشن باز حوصله شان سر می رفت اگر می خواستند تقویمشان را همینطور بی خود جلو ببرند. آدم ها قرار نیست به خاطر آیفون تصویری حالا حالاها منقرض بشن، فقط کش میان! چونکه اکثر آدم ها نسبت به قدیم در خیلی چیز ها زرنگ شده اند. از طرفی چیزایی مثل ام.تی.وی و فیلم های هالی وود و آیفون تصویری و دانشگاه آدما رو خنگ کرده جوری که اگه یه تیکه شعر براشون بخونی با غرور و اعتماد به نفس می گن که از فلسفه بازی و اینجور چیزای سرکاری خوششون نمی آد. برای همین فکر می کنم کم کم قد آدما داره بلند می شه و تا چند صد ساله آینده بشریت بر اثر نرسیدن خون به پاها دچار انقراض کامل می شه.‏
باید اعتراف کنم جائی که الان در اون هستم نوعی سفر محسوب می شه. چون به دلایلی عاطفی به اینجا اومدم و باز به دلایلی عاطفی تا چند روز آینده از اینجا بر می گردم. چند روز است که با کسی حرف نزده ام، نه اینکه نزده باشم، سعی داشتم از کلمه ی تنهایی استفاده نکنم اما انگار هیچ چیز به اندازه ی تنهایی گویای تنهایی نیست. قرار بود دوستی رو ملاقات کنم اما چند ساعتی هست که خبری ازش نیست و هرچه قدرزنگ می زنم جوابی نمی دهد. اگر اتفاقی برایش نیفتاده باشد که معمولا هم نمی افتد الان باید با یک دوست دیگر- البته از نوع عاطفی اش-مشغول بگو بخند و درد و دل یا لاس و اینها باشد. در چنین مواقعی آن محرکی که آدم را وادار به دوستی می کند خاموش می شود. چون آن دوست کاملا او را ارضاء می کند و اوهیچ احتیاجی به دیگری ندارد. برای همین اگر بیشتر از این نگرانش شوم احتمالا با صدایی بلند به من گوشزد می کند که احتیاجی به نگرانی و دلسوزی من ندارد و لازم نیست نگرانش باشم. به هر حال چنین دوست هایی نمی توانند در عین حال چند نفر را دوست داشته باشند و برخلاف اسمشان دوست نیستند بلکه رفیقند و اینکه من هم آن ها را دوست دارم ابدا برایشان مهم نیست چون اصولا آدم ها دو دسته اند، آدم های تنها و آدم های معمولی. آدم های تنها به ندرت علاقه ای به ارتباط با آدم های تنهای دیگه دارن و آدم های معمولی هم ترجیح می دن با آدم های معمولی دیگه رابطه داشته باشن. در نتیجه آدم های تنها همیشه تنها باقی می مونن.‏
حسابی گرسنه ام شده، می روم چیزی بخورم.‏.‏.‏

"بخش سوم"
از آنجایی که قرار است داستان به زور هم که شده درباره ی سفرهایم باشد می خوام از سفرم به اصفهان و شیراز صحبت کنم. نمی دانم وقتی بچه بودم چند بار مغزم ضربه خورد اما آنقدر بوده که باعث بشه با قطار به اصفهان برم و بدون اینکه توقف کنم با اتوبوس به سمت شیراز حرکت کنم و بعد در راه برگشت بروم و اصفهان را ببینم. خودش را که نه، قبرستان هایش را. آن هم نه همه ی قبرستان ها. * اینجا را یک ستاره می زنم تا یادم بماند این مطلب را جلوتر توضیح دهم چون حالا در قطار نشسته ام و قطار دارد واگن به واگن تیش تیش کنان به سمت اصفهان می رود. آدم خسیسی نیستم ولی برای دیدن چند قبر و درخت قدیمی دلم نمی آمد پول زیادی خرج کنم. برای همین روی این صندلی زوار در رفته که انگار یادگاری از عصر حجر است چندان راحت نیستم و با این وضع یک دقیقه هم خوابم نمی بره. به خاطر همین کتاب داستانی رو که همراه داشتم ور داشتم و شروع کردم به خواندن. از کودکی عادت داشتم وقتی در اتوبوس و ماشین می نشستم و سعی می کردم چیزی بخوانم حالم بد بشه. تضمین می کنم که هرگز شجاعت آواز خواندن و رقصیدن رو نداشتم پس منظور معنی اول فعل خواندنه. قدیمها وقتی دلم می خواست تو شش هفت ساعتی که تا شمال مونده بود کتاب مورد علاقمو بخونم یا وقتی فقط نیم ساعت به امتحان مونده بود، من سوار ماشین بودم و هنوز چند صفحه ای از درسم رو نخونده بودم، به محض خوندن سه جمله ی اول سرم گیج می رفت و احساس حالت تهوع شدید بهم دست می داد. این جور موقع ها عادت داشتم یه فحش رکیک- بسته به سن مورد نظر –به فک وفامیل کتابم یا راننده ی اتوبوس یا ماشین بدم و با بی رحمی تمام کتاب رو پرت می کردم تو کیفم. تا اینکه بعد از چند سال یاد گرفتم حتی فکر خوندن یه کتاب یا مجله رو توی اتوبوس و ماشین از سرم بیرون کنم. برای همین هم حالا دارم جبران می کنم! الان چند ساعتی از حرکت قطار گذشته و من همچنان دارم داستان مورد علاقمو می خونم، یعنی تا اینجای کتاب را که خواندم فهمیدم بهش علاقه دارم. مثل دو تا آدم که هنوز با هم رابطه نداشته یا با دو سه بار بیرون رفتن می فهمن که به هم علاقه دارن. منم دلم می خواد ناتوانیم رو در خوندن،داخل این جور قطار ها جبران کنم. شاید بعدها کتابهای روانشناسی رو که باز کنید با کلمه ی عقده ی خواندن یا مثلا سندرم پدرام مواجه بشید چون این حس آنقدر در من قوی هست که اصلا نگاه های تعجب آمیز یا طرد کننده ی دیگران مانعم نشه. حتی یک مرد میانسالی هست که کتاب خواندن پیوسته ی من شده کابوس خوابهای داخل قطارش. چون مدام بیدار می شه، با اضطراب به من و کتابم نگاه می کنه، دستی به صورتش می کشه و باز می خوابه. نمی دانم قطار با ماشین و اتوبوس چه فرقی می کنه که من فقط تو قطار حالم از خوندن و نوشتن بد نمی شه. مسلمه که باید خودتان فهمیده باشیدکسی که با خواندن حالش در اتوبوس خراب می شه با نوشتن هم همین بلا بر سرش نازل می شه. جالب اینجاست که این قطار قطاره اتوبوسیه یعنی صندلی هاش مثل اتوبوس کنار هم چیده شدن و خبری از لغت کوپه نیست. همه ی این ها یعنی درجه ی کمتر از دو! تو لیست قطار ها اگه قطاری درجش دو باشه یعنی فقط سیستم گرمایش داره، یعنی بوفش فقط چیپس و چایی داره و آدم ها وقتی از قطار پیاده می شن کمر درد و پادرد و سردرد دارن و کلا درجه ی دو یعنی تمام تلاش دست اندرکاران قطار اینه که با پولی که پرداختید شما رو حداقل زنده به مقصد برسونن. تو این قطار آدم ها نوبتی می خوابن و حرف می زنن و عجیب اینه که زوج های خیلی زیادی بینشون نوبت می گیرن. حرف زدنهای بلند بلند این زوج ها قطار رو شبیه یه پارتی شلوغ و گنده کرده که یه آدمی مثل من تک و تنها و در نهایت بی علاقگی یه آلبالو یا گیلاس آبجو یا نهایتا شامپاین ارزون قیمت گرفته دستش و یه گوشه ای برای خودش نشسته و به هر چیز مزخرفی که از جلوی ذهنش رد شه فکر می کنه. شاید بشینه به این فکر کنه که بقیه چطور برای خودشون معشوق یا ه دارشو جور می کنن و مدتی رو باهاش می گذرونن. اصلا عادت نداشتم و به هیچ عنوان در تصورم نمی گنجید که جایی باشم و از اولین کسی که بدم نیومد سوالی مسخره بپرسم و سر حرف رو باز کنم. پیش خودم می گفتم شاید این بقین که میان سراغ آدمی مثل من. برای همین چند سالی هست که وقتی تو خیابون یا سینما یا قطار و ترمینال و مترو دارم آروم آروم باسایه ی نداشتم که به خاطر نور زیاد ترکم کرده راه می رم به این فکر می کنم که شاید همین الان این خانم نسبتا محترمی که از جلوم رد می شه بهم لبخند بزنه و برگرده بگه من شما رو جایی ندیدم یا مثلا ساعت چنده یا چمیدونم آدرسی چیزی بپرسه و مثل زرافه ها در هنگام جفت گیری علامت خاصی بده یا بگه:‏
سلام، شما همونی هستید که منتظرید تا یکی از جلوتون رد شه و سر صحبت رو باز کنه؟ منم می گم: سلام، آره من همونم. بعد اون می گه:ولی من هیچ چیز بخصوصی در شما نمی بینم که بخوام سر صحبت رو باز کنم. بعد من می گم:خیلی ممنون،خودم اینو می دونستم. در انتها خداحافظی می کنیم و از اونجا دور می شیم.
چون توی اینجور قطار ها سیستم سرمایش وجود نداره، سیستم گرمایش علاوه بر گرمایش سعی می کنه فقدان سیستم سرمایش رو هم جبران کنه. به همین دلیل مسافرها گاها مجبور می شن پنجره رو باز کنن. این چیز ها رو دارم با اتودم به همراه نود درجه چرخش نسبت به کتابم و روی سفیدی صفحه ی آخرش می نویسم. اونم در حالی که همه پیف پیفشون هواست و به سختی می شه با وجود بوی گند فضله های گرد و تازه ی گوسفندا نفس کشید. بو به حدی شدید و تازه به نظر می رسه که انگار گوسفندا همیشه تا اونجا که می تونن خودشونو نگه می دارن و می رن پشت ریل کمین می کنن. در این هنگام یکی از اون باهوشاشون گوششو می چسبونه به ریل و وقتی صدای اولین قطار رو شنید اشاره ای به بقیه می کنه. همه از مخفیگاه بیرون میان و شروع می کنن به دانه دانه ریدن روی ریل. حالا نرین کی برین!‏

"بخش چهارم"
دویست سال دیگه هم بگذره باز مردم نمی فهمند نسبیت یعنی چی و به چه دردی می خوره، برای همین باور نمی کنن یه آدم بیست و پنج ساله مثل من تا دو ماه دیگه بر اثر مرگ طبیعی از دنیا می ره. یعنی دقیقا اوایل فروردین. الان بهمنه و به جای برف آفتاب از پنجره می تابه. چشمهامو تنگ کردم و حس می کنم خورشید داره به اعصابم تجاوز می کنه.‏
انسان نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود. گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند و به هنگام مرگ خشک و شکننده. پس هرکه سخت و خشک است مرگش نزدیک شده.
این جمله ها رو لائوتزه گفته. یادم باشه داستان لائوتزه رو وقتی سوار گاوش شده بود و می خواست بزنه به دشت و بیابون تعریف کنم. تعداد چیزایی که قراره تعریف کنم روز به روز داره زیاد می شه و ممکنه چند تائیش رو قربانی بقیه کنم. منم الان خشک و شکنندم و دو سالی هست که می دونم اوایل فروردین سال آینده می میرم. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم ولی سعی می کنم خودمو با جمله های لائوتزه توجیه کنم. دیگه با مردن کنار اومدم و کلی هم راجع بهش فکر کردم.‏
تو یه کتاب ژاپنی نوشته بود، یک به بسیار داخل می شود و بسیار به یک داخل می شود. یک یک است و نه بسیار. بسیار، بسیار است و نه یک. با اینهمه در همان زمان یک با بسیار یکی است و بسیار با یک یکی است. این خلاصه ی درک و باور من از مرگه و حتی از زندگی. حوصله ی توضیح دادنش رو ندارم، امیدوارم فهمیده باشید... نفهمیدید؟ شاید تمرکز ندارید. اجازه بدید کمکتون کنم. جای نشستنتان را درست کنید. راست بنشینید، چار زانو، چشم ها نه کاملا بسته و نه کاملا باز، سه تا شش متر جلوتر را نگاه کنید. حالا تا 10 بشمارید. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. حالا بدنتان راست و آرام است اما فکرتان ممکن است پراکنده باشد، پس این جمله ها را فراموش کنید، به درد نمی خورند... خب اصلا چکار کنم که نمی فهمید! قبول کنید که من فروردین می میرم و وارد بسیار می شوم و خوشبختانه طوری می میرم که خونی ریخته نمی شه. امروز می خواستم از انباری خانه چندتائی کاغذ بردارم. در را باز کردم. یک فرش که به زور خود را در انباری جا کرده بود افتاد روی زمین و ولو شد. یادم نمی یاد فرش داشته باشم. اونم فرشی که لکه ای بزرگ و تیره گند زده به وجهه ی تاریخی اش. این لکه را هم آب زدم. این هم خون است. شما هم حتما تابحال متوجه شدید کسی که اینقدر خون از بدنش خارج شده نمی تواند دیگر زنده باشد. اما اگر کسی مرده پس چرا هیچ پلیسی زنگ خانه را نمی زند؟ اصلا کی مرده؟ جسد کجاست؟ شاید این جسد هم وارد بسیار شده ولی به هر حال باید مشخص بشه چطور کسی تونسته تو خونه ی من با پس دادن این همه خون بمیره. پس شاید لازم باشه چشم هامو تیز کنم، به جای سیگار پیپ بکشم و سعی کنم مثل یه کاراگاه فکر کنم. حالا من یه کاراگاه خبره ام که لازم نیست با بروکراسی اداری دست و پنجه نرم کنه و می تونه بدون دستیار یا مزاحمت های پلیس پرده از راز یه قتل فجیع برداره. این یکی از خوبیای تنهائیه. تنهایی آزادی زیادی به همراه داره. اما آزادی همیشه هم به درد بخور نیست. مخصوصا اگر فقط اسکلتش ساخته شده باشد. سال پیش حوالی آبان ماه بود که این سینمای آزادی فقط یه اسکلت بزرگ قهوه ای بود. با یکی از دوست های قدیمی داشتیم از جلویش رد می شدیم. دیدیم نزدیک هزار نفر آدم جمع شدن و همه دارن بالا رو نگاه می کنن. آن زمان مردم هنوز معترض نشده بودند و این جمعیت مسلما به دلیلی دیگر آنجا جمع شده بودند.یک نفر نمی دانم چطور رفته بود نوک بلندترین تیرآهن و گویا می خواست خودش را از آن بالا بیاندازد پائین. این صحنه را بگذارید کنار خنده ها و عکس گرفتن های مردم و بعد به من حق می دهید که حسابی حالم خراب بشه. تا بحال این چیزارو تو سینما دیده بودم و نه روی سینما، اونم یه سینمای ماقبل سینما، یه اسکلت. به گمونم این آدم هایی که اینجان سابقه ی زیادی تو دیدن صحنه های مرگ و زندگی یه آدم دارن که این جور هیجان زده مشغول تفریح کردنن. شاید اینا اصولا کارشون اجتماع خود کشی باشه. هرجا کسی می خواد خودکشی کنه به سرعت به هم زنگ می زنن و می گن:‏
‏- هی! یکی می خواد خودشو از بالای سینما آزادی بندازه پائین!‏
‏- جداً؟!!‏
‏- حسابی حوصلم سر رفته بود، می یای دیگه؟
‏- آره، حتما، خیلی وقت بود خودکشی ندیده بودم، تخمه هم بیارم؟
‏- آره، دوربین و بالش پشت گردنی هم بیار، ممکنه یارو فس فس کنه و گردن درد بگیریم.‏
اما من اصلا نمی تونم این جور صحنه ها رو تحمل کنم. بایستم یه جا و منتظر باشم یکی خودشو بندازه پائین و مغزش روی زمین پخش شه، زنا جیغ بزنن و مردا فریاد بکشن. بعد یه آمبولانس بیاد و جنازه رو با جارو خاکنداز از روی زمین جمع کنه. اینجاست که تآتر تموم می شه، مردم می رن خونه هاشون و منتظر یه خودکشی دیگه می شن.‏
وقتی از اونجا رفتیم اون یارو برام وضعیت مرده زنده ی گربه ی شرودینگر رو پیدا کرده بود. نمی دونستم که خودشو انداخت یا نه. وقتی رسیدم خونه تلویزیون رو روشن کردم. اون زمان هنوز تلویزیون رو نفروخته بودم. داشت اخبار می داد. یکی از خبرها راجع به همین سینما آزادی بود. یارو با گرفتن یه پاکت سیگار و یه بطری آب معدنی اومده بود پائین و تفریح اجتماع کنندگان رو به گند کشیده بود. داشتم به اون آتش نشان قهرمانی که طرف رو راضی کرده بود بیاد پائین فکر می کردم:‏
‏- آروم باش! بگو چی می خوای؟! فقط بگو چی میخوای تا بیای پائین!‏
‏- من یه پاکت سیگار می خوام و تشنمم هست! اینجا باد زیادی میاد
‏- آروم باش، تا دو دیقه ی دیگه یه پاکت سیگار و آب معدنی میاد بالا!‏
...
‏- بیا! اینم سیگار و آب معدنی، دیگه بیا پائین
‏- سیگار چی گرفتید؟
‏- وینستون لایته، ایناها!‏
‏- چی!! من از این سیگارای عکس دار مزخرف نمی کشم. من فقط کمل می کشم... الان خودمو می ندازم پائین!‏
این جور خودکشیها معمولا با موفقیت کمی همراهه چون خلاقیتی توش به کار نرفته. مثلا با یه هدفون تو گوشی گرون قیمت و با کیفیت به مراتب راحتتر و مطمئن تر می شه خودکشی کرد تا از بالای یه تیرآهن بزرگ که هزاران نفر اون پائین به آدم می خندن و پفک می خورن. کافیه هدفونو بزارید تو گوشتون، آهنگو تا آخر زیاد کنید و برخلاف جهت حرکت قطار ها روی ریل راه برید...‏

"بخش پنجم"
تلویزیون را که روشن کردم داشت آن آواز مسخره را پخش می کرد
‏- بوی گل سوسن و یاسمن آید...‏
من هم دیدگاه های سیاسی خاص خودم را دارم اما این شعر تهوع آور آنقدر حالم را بد کرد که همانطور که با دست چپ تلویزیون را خاموش می کردم با دست راست تلفن را برداشتم و به جعفر زنگ زدم. جعفر پدر-خدای تمام سمساریهای این شهره. به سرعت اومد و چون فهمیده بود می خواهم خودم را از دست تلویزیون خلاص کنم پول کمی دستم داد. وقتی خواست تلویزیون را با خودش ببرد پایش لغزید و نزدیک بود تلویزیون از دستش بیافتد. برگشت و گفت: این موزائیک ها لق شدن، باید یکی رو بیاری برات ردیفش کنه.‏
امروز بیستم اسفنده و من چیزی حدود ده روز وقت دارم تا به پرونده ی این جسد گمشده پایان بدم. این جسد روی شخصیت داستان بسیار موثر بوده و برای همین تصمیم گرفتم اسم داستان رو "جسد گمشده" بذارم. خیلی مسخرست که کسی رو بیارن تو خونه ی آدم سلاخی کنن و بعد جسدشو گم و گور کنن و حتی به خودشون زحمت ندن پارچه ها و لباس های خونیشونو با خودشون ببرن. اونها رو همونطور ول کردن کنار لباسشویی و رفتن. خیال کردن صاحب خونه میاد و اونها رو می ندازه تو لباسشویی ولی اوضاع این پارچه ها و لباسها خرابتر از اونیه که یه ماشین چرخون زبون بسته بتونه از پسشون بر بیاد.‏
قرار بود این خونه رو زودتر پس بدم و برگردم به تهران اما ماجرای این جسد گمشده حسابی موی دماغ شده. وظیفه ی کاراگاهیم ایجاب می کنه قبل از رفتن به خونه راز این قتل رو کشف کنم اما دوست دارم آخرین روزهای عمرم رو تو خونه ی خودم باشم نه تو این خونه ی کوچیک اجاره ای. به گمانم ماه پیش بود که بعد از دو سه ماهی دوری از اینجا تصمیم گرفتم به دیدن قبرستان قدیمی این شهر برم و کمی روزهایم را متنوع کنم:‏
زمستون سردیه و من تو یه اتوبوس سرد خلوت نشستم که از زیر صندلی هاش یه باد سردی در جریانه که حسابی پاهام رو به درد آورده. آدم ها در یه همچین جایی نقش بخاری رو ایفا می کنن چون به هر حال موجودات خونگرمی هستن. در واقع تو زمستون همیشه باید سعی کرد تو اتوبوسهای شلوغ نشست. اما موضوع هیجان انگیزی که می خواستم راجع بهش حرف بزنم مربوط می شود به دختر عجیبی که کمی آنطرف تر نشسته، ولی قبل از این می خوام چیزی را تعریف کنم که حسابی ذهنم را مشغول کرده، می دانم که همه به موضوعات هیجان انگیزی که یه طرف قضیه اش یک دختری باشه که قراره دو روز بعد تصادف کنه، علاقه دارن. به شما اطمینان می دم که به این موضوع برمی گردم. وسطهای جاده بود که از سرما از خواب بیدار شدم. یه نگاهی به بیرون انداختم. مسلمه که تو یه همچین شب ابری و مرطوبی چیز زیادی نمی شه دید ولی احساس کردم آنچنان برفی تو این بیابون اومده که همه جارو سفید کرده. بعد نور یه ماشین می افته روی زمین و حالا خیال می کنم هیچ برفی روی زمین نیست، ولی خاک بی رنگ تر از اونه که باید باشد و باز فکر می کنم برف همه جا رو پوشونده. همینطور که در جمله ی معروف شکسپیر غرق بودم یک تابلوی کج می بینم که سقوط کرده و افتاده روی زمین. رویش را از حفظم. این راه را صدها بار آمده ام. نوشته سیگار اول راه است، فرزندانمان را دریابیم. یادم میفته که اول راه قبل از سوار شدن سیگار کشیدم و بچه هم ندارم تا در یابمش. برای همین باز به زمین برفی/خاکی نگاه می کنم. الان یک ساعت گذشته، خیالتان راحت، آن دختر عجیب همچنان روی صندلیش نشسته و مشغول تعریف کردن خواب عجیبتریه که دیشب دیده. ولی با اینکه مخاطبش من هستم سرم را گرفته ام سمت پنجره و باز دارم مثل شک یه نوجوونه تازه به بلوغ رسیده به خدا، به بودن برف شک می کنم. عین پاندول یه ساعت دارم بین بودن و نبودن برف رو زمین نوسان می کنم و متاسقانه می بینم که بعد از مدتی به خاطر اصطکاک زمانیه ذهنم جایی بین این دو شک می ایستم. بالاخره یا برف رو زمین هست و یا نه. کافیست بروم بیرون و یک دستی به زمین بزنم. آره، به راننده می گم بزنه کنار!‏
‏- برا چی بزنم کنار؟ می خوای بشاشی؟
‏- نه، می خوام ببینم رو زمین برف نشسته یا نه
‏- خب چشم کورتو باز کن ببین برف اومده یا نه!‏
‏- آخه دو ساعته دارم نگاه می کنم ولی شک دارم. می خوام دست بزنم تا مطمئن بشم.‏
‏- برو گمشو بشین سرجات تا با اردنگی نزدم در کونت! تو از اون آدمهایی هستی که تا دست نزنن باور نمی کنن دختر کنار دستشون دختره! برو عمو... برو
بعد از این پیروزی بزرگ در کشف حقیقت احتمالا بر می گردم سرجام و پرده ی شیشه ی اتوبوس رو می کشم، زل می زنم تو چشم های این دختر عجیب و به طور حاشیه ای زیبا، و خوب به حرفهاش گوش می دم چون به هر حال دو روز بیشتر وقت نداره حرف بزنه و منم دو روز می تونم روش حساب عاطفی باز کنم. کم کم به مقصد می رسیم. جایی که دوستی قرار بود به استقبالم بیاد ولی هرگز نیومد و برای همین من هم برای تلافی، ماجرای عاطفی هیجان انگیز دختر عجیبی که قراره دو روز دیگه بمیره رو تعریف نمی کنم!‏

"بخش ششم"
باید اعتراف کنم داستان تعریف کردنم آشی شده از زمانهای گذشته و حال و مطمئن نیستم شما راحت با آن کنار بیایید. هرچند، هرچقدر هم که در گذشته و حال نوسان کنم باز وقتی داستان را می خوانید اوضاعتان خیلی بهتر از زمانیست که یک فیلم از دیوید لینچ می بینید. وقتی به این شهر کوچک اما پر از قبرستان های قدیمی و بزرگ رسیدم حال و هوای خوبی داشتم. اما دو روز بعد حال و هوایم دنده عقب زد و برگشت به همان اوضاع ناراحت کننده ی چند روز پیش و حتی قبل تر از آن. این شهر مثل شیراز و اصفهان نیست. مردم وقتی می بینند همیشه می روم و میان قبرها پرسه می زنم تعجب نمی کنند. چون اینجا خبری از بناهای باستانی و جاهای دیدنی نیست. شاید خنده دار به نظر برسد اما هفت هشت باری که به شیراز و اصفهان رفتم هرگز به دیدن تخت جمشید یا منار جنبان و این جور چیز ها نرفتم. شاید به خاطر آفتاب باشد. من از آفتاب بیزارم و شاید چون این بناها تنها در روز برای بازدید آزادند دلم نمی خواهد ببینمشان وگرنه هرکدام یکی دو تا قبر قدیمی در کنارشان دارند.شنیده بودم در یکی از دهات شیراز درختی کهنسال و بزرگ وسط قبرستان قدیمی شان خودی نشان می دهد. من عاشق درختهای قدیمی و قبر های کهنه هستم و نیمی از سفرهایم به خاطر این جور چیزهاست. آن نیمه ی دیگر سفرهائیست که از رفتنشان پشیمان می شوم. از اصفهان که به تهران برگشتم باز شروع کردم به خواندن آن داستانی که با دو سه صفحه خواندنش عاشقش شده بودم. چهل پنجاه صفحه بیشتر نمانده بود اما چون دل درد شدید داشتم نتوانستم بیشتر از بیست صفحه اش را بخوانم. شاید هم روده درد بود. رفتم خانه و کیفم را خالی کردم. بعد بلند شدم و آمدم نشستم روی یک سنگ، پشت یک قبر. کتابم را دراوردم و تصمیم گرفتم داستان را بخوانم و تمامش کنم، مثل تمام عشق های دیگر که بالاخره روزی خوانده می شوند و به پایان می رسند. باید کمی صبر کنید تا داستان را به پایان رسانم و بعد داستان خودم را ادامه دهم. البته شما لزومی نداره منتظر باشید چون این وقفه ی در داستان اصلا به چشمتان نمی آید، مثل زمانی که فوتبالی را با تاخیر پخش می کنند و نیمه ی دوم ظاهرا ثانیه ای بعد از نیمه ی اول شروع می شود...‏
حتما خیال می کنید داستان را تمام کردم. نمی شود گفت اشتباه می کنید اما درست هم نمی گوئید. چند صفحه ای مانده بود که احساس کردم داستان برای من به پایان رسیده. نمی خواستم آخرش را بدانم. تا همینجا کافی بود.برای همین بوسیدمش و برای همیشه گذاشتمش داخل کیفم. سرم را که گرفتم بالا چشمم افتاد به دختری که داشت میان قبر ها پرسه می زد و رویشان را با دقت می خواند. یک دفترچه ی یادداشت هم توی دستهاش بود. حتم دارم داشت شعرهای روی قبر ها را می نوشت. من هم این کار را قبلا کرده ام. متاسفانه کمند آدمهایی که شعر های درست و حسابی برای قبر فک و فامیلهایشان سفارش دهند. بی رحمانه است که مجبور باشی این همه سال زیر یه شعری که ازش خوشت نمیاد بخوابی.‏
به نظرم زیبا بودن خیلی سخت تر از زشت بودن است. این دختر با اینهمه وجه اشتراکی که با من دارد شده تجسد دیگر من! یه تناسخ در لحظه ی حال. چهره اش مثل گچ سفید است اما به دل می نشیند، زیاده از حد می نشیند. اما نه اهلش هستم و نه حال و حوصله ی بلند شدن و رفتن و آشنا شدن با او را دارم. شاید چون یه رابطه ی عاطفی با مردن اون دختر به پایان رسیده بود و این بی حوصلگی از نتایجش بود. کسی که حتی اسمش رو نپرسیده بودم! حتی حوصله ندارم تعریف کنم با چه زحمتی توانستم از مرگ کسی که اسمش را نمی دانستم با خبر شوم. برای همین با اینکه این دختر مثل سیاره ی مشتری بزرگ و سرشار از جاذبه بود به سمتش حرکت نکردم. مثل قمر اروپا تو یخ های بزرگ و سرد خودم غرق بودم و بدون اینکه به طرف مشتری حرکت کنم دور دختر می چرخیدم، همانطور نشسته. سرم را انداختم پائین و زل زدم به سوسکی که مطمئن نبودم سوسک باشد. داشت روی یکی از قبر ها راه می رفت. از اینکه یکی از وارثانم را جلوی خودم می دیدم خوشحال بودم. تا چند ماه دیگه این سوسک میاد و یه تیکه از گوشت صورتم رو می بُره و می بَره خونه برای بچه ها یه استیک گوشت تازه ی صورت آدم درست می کنه و اونا می شن وارثان من. از اونجایی که آدمهای تنها همیشه تنها باقی می مونن نباید تصور کنید وارثان آینده ی من بعد از این سوسک ها، گیاهان گل دار، زنبورها، عسل ها و آدمان. نه! این سوسک قرار نیست بعد از مردن غذای ریشه های یه گیاه به دردبخور بشه، چون سلول های من حاوی مقادیر زیادی انزوا و از این جور پروتئین ها هستن، سوسک دچار تحول روحی می شه، خونواده رو ول می کنه و می ره وسط صحرای مغولستان، یه کاکتوس گنده پیدا می کنه و همونجا می ره زیر خاک و کم کم روح از بدنش جدا می شه. بعضی آدم ها فکر می کنن سوسک ها روح ندارن. چنین آدم هایی احتمالا تصور می کنن فرمانروای زمینن و تمام موجودات برای خدمتگذاری به اونها جون می کنن. قیافه ی چنین آدم هایی وقتی سوسک ها در حال خوردن دل و روده ها شون در دومتری زیر خاک هستن واقعا باید دیدنی باشه. وقتی روح سوسک با روح من محشور شد کاکتوس کم کم سوسک رو سر می کشه و اینطوری می شه که من برای همیشه یه کاکتوس تنها و گنده ی بی حرکت می شم وسط صحرای مغولستان.‏
‏- بفرمائید چایی...‏
سرم را گرفتم بالا و زل زدم به چشم های کشیده و براقش که معلوم بود با شلختگی و عجله مدادی زیر آن کشیده. مغزم حق داشت قفل بشه. مشتری با پای خودش آمده بود نزدیک اروپا. هر لحظه ممکن بود به سمتش سقوط کنم. مشتری سیاره ی سردی نیست، پر از گرما و حرارته و ممکنه بتونه تمام یخ های اروپا رو ظرف چند ثانیه تصعید کنه.‏
چایی را گرفتم و شروع کردم به خوردن. با اینکه جوابش را ندادم نشست کنارم و وقتی چائیم را خوردم باز لیوانم را پر از گرما کرد. اینبار لبخندی تحویلش دادم. بعد با عجله اسمش را پرسیدم. نمی خواستم اشتباه قبلی را دو باره تکرار کنم. این اسم محوری می شد برای این جسم گازی پرحرارت تا حول آن در ذهنم تعریف شود. وقتی او هم اسمم را پرسید، پرسید چرا اینقدر ناراحت و غمگینم و لبخندی طبیعی زد! جوابش را ندادم ولی باز هم ناراحت نشد. دستم را گرفت و کشاند به طرف آن درخت بزرگی که به خاطر دیدنش این راه را آمده بودم. دستم را گذاشت روی تنه ی زمخت و پرخلل و فرج آن. بعد گفت که این درخت بزرگترین آدمخواره دنیاست ولی اصلا بهش نمی یاد. جواب دادم تو این دنیا همه چی اون چیزی دیده می شه که نیست. پرسید یعنی این درخت سبز نیست؟ جواب دادم نه! گفتم این قبرهای بی رنگ؛ در واقع این ها سبزن. گفت بهم نمی یاد حرف های بی حساب بزنم و منم جواب دادم که... که... می خوام جمله ها رو همونطوری که بود بنویسم:‏
‏- بهت نمی یاد حرف های بی حساب بزنی، درخت سبزه و اصلا برای همین سبز رنگ زندگی و صلحه!‏
‏- ولی سبز رنگ حسد هم هست. در حالی که به قول تو آدم ها فکر می کنن سبز رنگ زندگی و صلحه. اما واقعیت اینه که طبیعت تنها به این دلیل ساده سبزه که از این رنگ بی نهایت متنفره.‏
‏- متنفره؟ آها، چون تمام طیف های نور رو جذب می کنه و فقط سبز رو منعکس می کنه.‏
‏- دقیقا! برای همینه که صلح همیشه منجر به جنگ می شه. چون فقط اینطور به نظر می رسه! صلح طیفیه که از یه تفکر ساطع می شه و نشون دهنده ی هیچ چیز نیست جز تنفر آن تفکر از صلح! برای همین هم سیاستمدارا بیشترین استفاده کنندگان از کلمه ی صلح و در عین حال بزرگترین ایجاد کننده ی جنگ ها در دنیان.‏
‏- حرفهات شیرینه، آدم فهمیده ای به نظر می رسی
‏- از این حرف ها نزن، جنبه اش را ندارم. من آدم مغروری بودم چون همیشه تصور می کردم بیشتر از بقیه می فهمم، ولی کی حاضره بپذیره که یکی عین خودش-اونم شش هفت سانتی کوتاهتر- بیشتر از اون می فهمه؟! برای همین به اندازه ی موهای سرم مسخرگی و حقارت کشیدم. آدم ها موجودات متکبر و حسودی هستن و منم یکی از اونهام.‏
‏- تو هم مثل من دوست داری بیای و تو قبرستون قدم بزنی؟
‏- مثل تو نه، ولی من دنبال قبرستون هایی هستم که درختهای بزرگ از وسطشون درومده.‏
- چه جالب، البته امروز چون جائی نداشتم که برم اومدم تو این قبرستون. مثل آدم هایی که وقتی بی خانمان می شن، به خونه ی پدری پناه می برن.‏
‏- چرا جایی نداری؟
‏- اگه جواب ندم چه اتفاقی می افته؟
‏- هیچی. من نمی فهمم که چرا جایی نداری
‏- خب پس جواب نمی دم. من میرم بشینم چون خیلی خستم و حال خوشی ندارم.‏
‏- من تو این شهر یه خونه ی کوچیک دارم. داخل این خونه ی کوچیک یه بطری کوچیک دیگه هم هست که می تونه آروممون کنه.‏
‏- بریم مست کنیم تا عاقل به نظر برسیم؟
‏- نه. بریم مست به نظر برسیم تا عاقل باشیم.‏

"بخش هفتم"
یه شبپره ی کوچیک گیر افتاده تو یه لامپ بزرگ ومدام خودش رو می زنه به شیشه ی کلفت اون. لازم نیست به این فکر کنید که چطور یه شبپره می تونه توی یه لامپ بزرگ وجود داشته باشه. مهم اینه که داره از گرما می سوزه و دلش می خواد از اونجا بیاد بیرون. یه شبپره ی دیگه بزور خودشو از سوراخ توری پنجره چپوند داخل و با کله رفت توی لامپ. ولی فایده نداشت و شروع کرد به ضربه زدن به لامپ. شبپره ی داخل لامپ سعی داشت با اشاره به شبپره ی بیرون لامپ حالی کنه که اینجا چقدر داغ و تنگه ولی شبپره ی بیرون لامپ خیال می کرد داره به انعکاس تصویر خودش تو شیشه ی لامپ نگاه می کنه و به تلاشش ادامه داد. بین دنیای مردگان و زندگان همیشه رودی از جیوه جریان داره. این افکار همینطور که دارم به آینه نگاه می کنم به ذهنم رسوخ می کنه. بعضی وقتها خیال می کنم تصویرم می خواد چیزی حالیم کنه ولی من زبون مرده ها رو ابدا نمی فهمم. تا یکی دو هفته ی دیگه قراره برم اونطرف آینه و مثل یه گل آفتاب گردان بشم که روی سطح خورشید کاشته می شه و برای اینکه به سمت نور نگاه کنه سرشو می ندازه پائین و بعد از اون دیگه هرگز دیده نمی شه. تو این چند ساله سخترین کار برای من این بوده که پس اندازم رو طوری خرج کنم که وقتی فروردین امسال به پایان رسید هر پولی رو که توی بانک پس انداخته بودم تموم بشه. مسافرتها خرج های مشخصی دارن و خوشبختانه هیچ قبرستانی هزینه ی ورودی از یک بازدید کننده دریافت نمی کنه. اگر پول کافی داشتم آنرا به یکی از دوستان مورد اعتمادم می سپردم تا وقتی مردم، خرج هزینه ی سوزاندن و بردنم به فضا کند. دلم می خواست بدنم را در یک اتاق خلاء و کاملا بسته می سوزاندند و خاکستر و تمام گازهای سیاه آن را می بردند پخش می کردند دور و اطراف کمربند سیارکی بین مشتری و مریخ، تا همینطور دور خورشید بگردم و خودم را از شر چرخه ی دنیا اومدن و مردن، دنیا اومدن و مردن و از همه مهمتر آن مسخره بازیهای بینشان خلاص کنم:‏
‏- پس شما تو این زمین چه غلطی می کنید؟! پیدا کردن یه روح اینقدر کار سختیه؟!‏
‏- قربان همه جا رو گشتیم اما نیست، غیبش زده. حتی قبر هم نداره تا دور و بر اونجا به کمینش بشینیم.‏
‏- اگه خدا بفهمه چه اراذلی دارن زیر دستش کار می کنن از عصبانیت دو سه تا کهکشانو می ترکونه!‏
‏- قربان حالا می گید چی کار کنیم؟ این بچه قراره فردا تو صحرای مغولستان بدنیا بیاد. اگه بدنیا نیاد پس کی می خواد بیست سال دیگه اون بچه ای که دیروز بدنیا اومد رو حامله کنه؟ اگه اون بچه حامله نشه پس چطور اکبر خان مغول معروف بدنیا می یاد؟ اگه اون بدنیا...‏
‏- اَه! بس کنید دیگه! تا به شکل سوسک مسختون نکردم برگردید و تمام منظومه ی شمسی رو بگردید، می خوام روح این یارو تا یه ساعت دیگه جلوی میزم باشه!‏
اگر می خواستم چنین پولی جور کنم حداقل باید پنجاه سال دیگه با اضافه کاری حداکثری کار می کردم. برای همین سعی می کنم وقتی مردم، پیش جناب مرگ چندتا جمله ی خفن بگم و از این ادا اصول های بودایی در بیارم تا یارو فکر کنه از این بودهی ستوهای به بیداری رسیده هستم و ولم کنه برم برای خودم توی دنیای سفید و خالی نیروانا. آدم هرچقدر هم که اونجا حوصلش سر بره باز از اینکه هنوز خستگی از تن به در نکرده، بشه بابای اکبر خان مغول، خیلی بهتره. امروز بیست و دوم اسفنده و از صبح توی خونه مشغول فکر کردن بودم. دیروز که حمام رفتم دیدم آب از سوراخ کف وان پائین نمی ره. دستم را کردم داخل آب و حس کردم یه کپه مو سوراخ ها را پر کرده، جنسشان زیادی نرم بود و وقتی کشیدمشان بیرون، دیدم خیلی بلندتر از موهای منند و بی اندازه هم نازکند. آب به حدی وان را پر کرده بود که مقداری از آن سرریز کرد و هنگامی که به کف حمام نگاه کردم دیدم خون آبی تیره و متعفن از زیر شکاف دستشویی حمام بیرون می زند. از آن همه موی ریخته که فقط یک آدم مرده می توانست از خود وا دهد و این خون آب پنهان شده، فهمیدم جسد زن است، یعنی زن بود، چون اجساد جنسیتی ندارند و دیگر غده هایشان کار نمی کنند. معلوم بود قاتل یا قاتلین جسد را که در خون غرق شده بود در وان شسته اند اما هرچه حمام را گشتم مدرکی پیدا نکردم. تحقیقاتم بسیار کند پیش می ره. قاتل هیچ ردپایی از خودش به جا نگذاشته. برای همین امروز خیلی ناامید شده بودم. کرختی وادارم کرد در خانه بمانم. احساس می کنم به اندازه ی ته یه بلیت اتوبوس بی مصرف شدم. تمام آدم ها این بی مصرفی رو با کار کردن و بچه دار شدن و قبول مسئولیت از سرشون باز می کنن.‏
دیگه حسابی حوصله ام سر رفت. بلند شدم و رفتم کافه ی همیشگی. همان کافه ی شلوغ و سرشار از روشن فکران قهوه خور و سیگار کش. اول یک قهوه سفارش دادم. مزه اش عالی بود. بعد هوس لازانیا کردم اما نداشتند و رفتم سراغ اسپاگتی. بعد شروع کردم به سیگار کشیدن. بعد منتظر شدم تا شاید کسی بیاید و بنشیند کنارم و مثلا بخواهد با فندکم سیگارش را روشن کند و ما با هم آشنا بشیم. بالاخره حتی آدمی که تایک هفته ی دیگر می میرد هم کمی عشق و محبت نیاز دارد. اما هیچ کس نیامد. معتقد نیستم تنها دلیل نیامدن آن بمب عشق و محبت، حال و روز کشورم باشد اما باید بدانید در این مملکت زنها در شرایط واقعا اسفباری به سر می برند. شاید یک دختر به شخصه احساس کند زندگی خوبی دارد اما زنها و دختر ها وضعیت ناامید کننده ای دارند. در این کشور به ندرت می بینی دختری بیاید و بنشیند کنارت و از تو فندک بگیرد. چون از کودکی به دخترها این توهم را می دهند که آسمان را سوراخ کرده اند و آنها را انداخته اند پائین و آنجایشان را با یک پرده ابریشمی و جواهر نشان بسته اند و آنها باید حسابی مراقب آن باشند و آن را فقط تقدیم یک انسان درست و حسابی و بدرد بخور کنند. وقتی دختر ها با این توهم بزرگ می شوند و دورشان را هاله ای از غرور و وقار فراگرفت، بعد ناگهان با او مثل کالا، مثل یکی از اجناس فروشگاه رفتار می کنند. او حق ندارد یازده شب در خیابان قدم بزند، اگر هم بزند یعنی فاحشه است یا اگر نباشد به زور فاحشه اش می کنند. او را مجبور می کنند مثل چیپس ها و پفک ها خود را با ده ها مانتو و روسری و چادر بپوشاند و فقط این صاحب و خریدار کالاست که حق دارد این بسته بندی ها را باز کند و از محتوایش لذت ببرد. من آدم غرب زده ای نیستم. برخلاف تصور خیلی ها خیال می کنم اگر در این مملکت مردسالار و سرکوبگر، زن کالاست، در کشوری آن سوی کره ی خاکی که پر است از رویای برج های دوقولو و مغازه های مک دونالد، زن و مرد، هردو کالا هستند. اما خوبی این تساوی این است که حداقل توازنی بین این دو برقرار می شود و یکی مجبور نیست بار زورگویی و جاکشی ملت را یک تنه به دوش بکشد. نمی دانم این حرف ها را چرا دارم می زنم. اکثر آدم ها وقتی می فهمند دارند می میرند دیگر درباره ی چنین موضوعاتی فکر نمی کنند و اصلا برایشان مهم نیستند چون:‏
‏- به جهنم! وقتی من بمیرم و نباشم، دیگه چه اهمیتی داره؟! ‏

"بخش هشتم"
امروز بیست و چهارم اسفنده. هوا همچنان آفتابیه. مزخرفترین زمستون ممکن رو گذروندم. برف خودش رو بازنشسته کرده و رفته آسایشگاه سالمندان پیش دوستی و انسانیت و درختها و هوای تمیز. همشون حسابی پیر و از کار افتاده شدن و چون دیگه دندونی براشون نمونده از صبح تا شب سوپ به خوردشون می دن. بهترین سوپهای دنیا تو روستایی کوچیک در امتداد دریای شور خزر پخته می شه. چند باری رفتم. یه امامزاده ای در این روستا وجود داره که چند صد سالیه بار تقدس گرایی مردم اونجا رو به دوش می کشه. در محوطه ی این امامزاده یه قبرستون خیلی قدیمی وجود داره. اکثر قبرهای قدیمی هیچ نشونه ای ندارن و پات رو هر کجا که بگذاری زیرش چندین نفر روی هم خوابیده اند. یک درخت بزرگ و باشکوه با برگهایی پهن و سبز و با تنه ای کلفت تر از شش برابر باسن مادربزرگم همانطور ساکت ایستاده. درست وسط قبرستان. باسن مادربزرگم مهد پرورش ده ها کودک بوده و این درخت آرامگاه صدها آدم. از باسن به باسن. می تونه اسم یه مستند در مورد زندگی و مرگ آدم ها باشه. این درخت تنها موجودیه که فهمیده آدم ها چقدر مفیدند و به جای خوردن آت و آشغال های آماده، از جسد پرگوشت و چربی آدم تغذیه می کنه. برای همین در چهار صد سالگی همچنان سرحال و پر نیروئه و مدام بلندتر می شه. وقتی کنار این درخت می ایستم و بالا رو نگاه می کنم این احساس بهم دست می ده که کنار هزاران آدم ایستاده ام. یعنی تمام آن مردگان زنده. مردم این روستا به این درخت می گویند درخت سه برادر. تنه ی آن گرد نیست و انگار از سه تنه ی به هم چسبیده تشکیل شده. می گویند سه برادر بودند که داشتند از سربازان فلان حکومت فرار می کردند و وقتی به این امامزاده می رسند محاصره می شوند و همانطور که پشت به پشت هم ایستاده بودند کشته می شوند. از خونشان درختی رشد کرده و جسد هایشان تبدیل شده به تنه ی درخت. اگر از جسد این زن هم درختی رشد کرده باشد دیگر هرگز نمی توانم پیدایش کنم. این جمله ها را در حالی دارم تعریف می کنم که مشغول کندن موزائیک های کف خانه هستم. آنقدر لق هستند که حتی یک کاراگاه معمولی هم به آنها شک کند، خصوصا اگر همسایه، صبح زنگ خانه را بزند و از آدم بپرسد که آیا بیلچه ی کهنه ای که در باغچه افتاده مال اوست یا نه و از آن بدتر اینکه بعضی دیوارها زیرشان پر است از خاک و سنگ ریزه. به همسایه جواب آری دادم و با همان بیلچه دارم خاک را می کنم. معمولا در چنین مواقعی وقتی به درجه ای از کندن می رسی باید با یه دست سفید و پوسیده که از خاک بیرون می زنه مواجه بشی اما تمام چیزی که من پیدا کردم یک کیف زنانه ی سبک و یک چاقوی بزرگ آشپزخانست. داخل کیف فقط یک گوشی شکسته و یک دفترچه ی یادداشت قرار داره. صفحه ی اول دفتر یادداشت یه شماره تلفن و یه آدرس نوشته شده. این بزرگترین موفقیتم در چند سال اخیر بحساب میاد، هرچند نباید تصور کنید از این موفقیت خوشحالم چون گفته شده که موفقیت اغلب در ایجاد شادمانی ناموفق است. شاید چون ما همیشه وقتی یک مرحله را رد می کنیم به جای خوشحالی به مرحله ی بعد فکر می کنیم. برای همین بلند شدم و دارم می روم به آن آدرس.‏
‏- بله؟
‏-سلام. می خواستم بدونم شما کسی رو گم نکردید؟
‏- نه! شما؟
‏- کسی از آشنایانتون احیانا کشته نشدن یا مثلا مفقود شده باشن؟
‏- نه! شما کی هستید آقا؟
‏- من، من کاراگاهم.‏
‏- کاراگاه؟ اتفاقی افتاده؟
‏- من آدرس شما رو توی یه کیف زنونه پیدا کردم
‏- کیف کی؟
‏- نمی دونم! اومدم تا شما بهم بگید
‏- خب اون زن کجاست؟ وقتی اسمش را نمی دونید از کجا باید بدونم
‏- مرده! و فقط آدرس شما توی کیفش بود و البته یه شماره تلفن که احتمالا مال شماست
‏- خب شاید اگه جسدش رو ببینم بفهمم کیه
‏- جسدی در کار نیست، جسد گم شده
‏- پس از کجا می دونید اون زن کشته شده؟ اصلا شما کی هستید؟!‏
‏- گفتم که کاراگاهم... الو؟ الو؟
آیفون را گذاشت. شاید قاتل خودش است وگرنه چرا باید خودش را بزند به نفهمی؟
اما اگه نخواد حرف بزنه، وقتی جسدی در کار نیست، چطور باید وادارش کنم حرف بزنه؟ ما اینجا حق نداریم مثل بعضی جاهای دیگر اسلحه داشته باشیم، خصوصا اگر خودمان خودمان را کاراگاه کرده باشیم.اینجا چون از مردم می ترسند و چون مردم از مردم می ترسند و چون مردم از اسلحه می ترسند داشتن آن برای مردم ممنوع است و طبعا بدون اسلحه نمی شود از یک آدم اعتراف گرفت.‏
از آنجایی که هر جمعه باید برای کاری تهران باشم و هیچ پیشرفتی هم در تحقیقاتم نداشتم بار و بندیلم را بستم و خانه کوچک را ترک کردم.‏

"بخش نهم"
از ولی عصر تا هفت تیر راه زیادی نیست. دقیقا سه سیگار و نصفی که بری می رسی به تابلوی هفت تیر. این مسیر ویژگی های خاصی داره. اولین سیگار که به فیلتر می رسه می رسم به کلیسا. این انتهای بدشانسیه که تو شهره به این بزرگی مجبورم هر جمعه از کنار کلیسا عبور کنم، اونم دقیقا زمانی که خانواده ها بعد از یه گفتگوی حسابی با خدا اومدن بیرون و دارن با هم خوش و بش می کنن. اینجاست که حسابی عطسم می گیره و خدارو شکر می کنم که مسجدی تو این خیابون نیست. بعضی از این آدم ها که هر هفته منو می بینن خیال می کنن مخصوصا عطسه می کنم و چپ چپ نگاهم می کنن. شاید این بدبینی بخاطر این باشه که تو این کشور هیچ وقت به اقلیت ها احترام نمی گذارند. مثلا الان یه پیرمرد چپ دست می خواست بلیت مترو رو بذاره تو... تو...‏
‏- آقا! این دستگاه اسمش چیه؟
‏- اسم؟! اسم می خواد چه کار؟
‏- آخه می خوام تو داستانم دربارش یه جمله بنویسم.‏
‏- خب... بنویس بلیت چک کننده ی مترو
‏- می تونید یه اسم کوتاهتر بگید؟
‏- خب بنویس ، چک بلیت!‏
بله، یه پیرمرد چپ دست می خواست از چک بلیت عبور کنه. بلیتشو گذاشت تو دستگاه چپی و خواست از در دستگاه راستی رد بشه ولی در چپی باز شد و تا پیرمرد متوجه قضیه شد در بسته شد. به هر حال کار به جایی کشید که تصمیم گرفتم از دفعه ی بعد از اون سمت خیابون به طرف هفت تیر راه برم ولی این مسیر هم مشکل خاص خودشو داره. به جای عطسه مجبورم بخندم چون اینور خیابون پره از یه تبلیغ زرد رنگ بزرگ که روش نوشته "ازدواج کنید" و یه علامت تعجب هم گذاشته تهش! زیرشم نوشته همسان یابی!‏
‏- الو؟! اونجا موسسه ی همسر یابیه؟
‏- بله بفرمائید
‏- من دنبال یه خانومی هستم که دوست داشته باشه بعد از غذا آروق بزنه
‏- لطفا چند لحظه صبر کنید... تبریک می گم!! یه خانم بسیار مناسب هست که عاشق آروقه بعد از غذاست. فقط ایشون ساکن زاهدان هستن. البته این مشکل به راحتی قابل حله.‏
‏- قیمتش چنده؟
‏- چون شما مورد ویژه ای هستید، برای شما در میاد شش درصد مهریه.‏
حالا رسیدم به هفت تیر و چون حوصله ی مترو رو ندارم یه تاکسی به سمت خونه گرفتم. فقط دو روز دیگه به آخر سال باقی مونده. مردم طبق معمول مشغول پول خرج کردن هستن و خیال می کنن سال که تموم می شه نباید هیچ پولی تو جیب باقی گذاشت. حتی اگه قرار نبود تا چند روز دیگه بمیرم باز هم این ریخت و بپاشهای مسخره شان برایم جالب نبود. تصمیم گرفتم این چند روز به مرگ فکر نکنم. خیال می کنم اینطوری راحتتره. به جای آن داشتم به این فکر می کردم که چقدرحافظه ام این چند وقته ضعیف شده. الان شک دارم که قضیه لائوتزه رو که سوار گاوش شده بود و داشت از شهر و مردم فرار می کرد تعریف کنم یا قضیه ی اون دختری رو که توی قبرستون باهاش آشنا شدم. شاید باید سکه بیاندازم ولی جیبهایم را که گشتم دیدم سکه ای ندارم. برای همین به سکه های متحرک داخل خیابان فکر کردم. رفتم جلو، یکیشان را انتخاب کردم، سلام کردم. بعد لبخند زدم و سپس از او خواستم بین یک و دو، یکی را انتخاب کند. لبخند زد و گفت دو. بعد رفت تا خودش را در بازار خرج کند. به گمانم ده روزی بود که آن دختر به خانه ام آمده بود و ما زندگی خوبی داشتیم. ابدا از گذشته اش نمی گفت و من هم گذشته ای نداشتم تا برایش تعریف کنم. گذشته ام یک مشت رویای کسل آور و طولانی بود. به او نگفته بودم فروردین امسال می میرم. یا باور نمی کرد یا می کرد و در هر دو صورت وجهه ی جالبی نداشت. برای همین راجع به مرگم ابدا حرفی نزدم. یک روز صبح دیدم خم شده لب پنجره و دارد سیگار می کشد. بدون اینکه برگردد گفت:‏
‏- اگه یه روزی بخوام از پیشت برم، اگه ترکت کنم چی کار می کنی؟
‏- نمی دونم، شاید هیچ کاری نکنم.‏
‏- اون زمانی که برم برای تو به چی تبدیل می شم؟ چه چیزی از من به یادت می مونه؟
جواب دادم:‏
‏- آخرین کسی که منو ترک کرد.‏

"بخش دهم"
بعضی وقتها حس می کنم هنوز بهش احتیاج دارم. امروز روز عیده و برای من روز مرگ. هرچقدر به حافظه ام فشار آوردم بیاد نیاوردم اون دختر عجیب کی و چطور منو ترک کرد. شاید یه روز که خوابیده بودم آروم بلند شده، وسایلش رو جمع کرده و زده به چاک. هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی. تصمیم داشتم به آن شهر کوچک برگردم و برای آخرین بار سعی کنم بفهمم تو خونه ام چه کسی و توسط چه کسانی و برای چه به قتل رسیده. اما ترجیح دادم در خانه ی خودم در طبقه ی هفتم بمیرم تا در حین کاراگاه بازی در خانه ای کوچک و اجاره ای در قلب شهری کوچک که جز قبرستان هیچ بنای باستانی ندارد. بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.‏
امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم‏...‏

"بخش یازدهم"
از زمانی که چشم هایم را بستم و منتظر بودم یک ماه می گذرد و من همچنان هر روز به رختخواب می روم، چشم هایم را می بندم و منتظر می مانم، اما دیگر خیلی دیر شده. نمی دانم چطور چنین چیزی امکان دارد؟ مرگ آنقدرها هم سرش شلوغ نیست. دیروز که در پارک قدم می زدم رادیوی پارک اخبار پخش می کرد و معلوم بود آدم های زیادی در چند روز اخیر نمرده اند. خبری از زلزله و سیل نبود و در فیلیپین سونامی نیامده بود. در پاکستان کسی خودش را وسط بازار مرکز شهر نترکانده بود و هواپیماهای نظامی افغانستان را بمباران نکرده بودند . تو آمریکا بچه ای همکلاسیهاشو به رگبار نبسته بود و در ایران کسی را به اتهام توطئه یا بد قیافه بودن یا راه رفتن در خیابان از دار آویزان نکرده بودند. شاید مرگ هم به مرخصی رفته، چون گمان نمی کنم او بتواند خودش را بازنشسته کند، آن هم با این کسخل بازیهای آدم ها.‏
‏- کثافت رذل! بگیر! بمیر! دنگ... دنگ... دنگ
‏- آآ...خ...آآ...ه ه...‏
‏- بمیر عوضی! چرا نمی میری؟! من دوازده تا گلوله به توی لعنتی زدم! بمیر! مغز و قلبت رو سوراخ کردم، دیگه کجاتو بزنم آخه؟!‏
‏- نمی دونم چرا نمی میرم... دارم از درد می میرم... پس چرا نمی میرم؟! کجایی مرگ لعنتی!؟
دیروز صاحب خانه ی آن خانه ی کوچک در آن شهر لعنتی زنگ زد. می گفت همسایه ها می گویند یک ماه با کسی هم خانه شده بودم و خیلی ناراحت و عصبانی بود که چرا از او اجازه نگرفتم. فحشی نثارش کردم و گفتم برود به جهنم. گفتم برود خودش را با آن خانه ی مزخرفش و با آن موزائیک های لقش به گا دهد. وقتی از وقت مرگ آدم می گذرد، آدم دیگر اخلاق و همه چیزش را از دست می دهد.‏
دیگه کاری از دست من ساخته نبود، بلند شدم و رفتم توی خیابان قدم زدم و ناگهان حس کردم دلم می خواهد قهوه بخورم و سیگار بکشم. سرم را انداختم پائین و تصمیم گرفتم به اولین کافه ای که رسیدم بروم داخلش. بعد از یکی دو خیابان گشتن یکی پیدا کردم. همیشه دلم می خواست داستانی بنویسم که به پایان نرسد. رفتم داخل کافه، قهوه ای خوردم و خواستم سیگار بکشم. دختری لاغر اندام آمد نشست کنارم. پرسید فندک دارم یا نه. جواب دادم نه و گفتم اگر پیدا کرد به من هم بدهد.‏

اولیویا- آنتونی! چند روزه ماه جون تموم شده ولی این گیاه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده.‏
آنتونی- حتما خوب آبش ندادی
اولیویا- ولی من هر روز بهش آب می دادم. هر روز مواظبش بودم.‏
آنتونی- شاید دانه از اولش فاسد و خراب بوده!‏
اولیویا- چطور اون دانه می تونست فاسد و خراب باشه؟! ما بهترینشو انتخاب کردیم!‏
آنتونی- قرار نیست تمام دانه ها رشد کنند.‏
اولیویا- ولی من مطمئنم گیاه ما بالاخره یه روزی سر از خاک بیرون میاره، شاید اواخر سپتامبر...‏
(Vishno-k ....... نوشته شده در بهمن 1388)

شادی های کوچک را به شادی های بزرگ و طولانی ترجیح دهید.‏ شادی هرچه کوچکتر باشد دوامش بیشتر و عوارضش کمتر است!‏
(این داستان رو به عنوان عیدی تقدیم می کنم به تمام دوستان، امیدورام عید بهتون حسابی خوش بگذره...)
دستم را از پشت شلوارم کشیدم بیرون و آماده شدم طبق معمول این چند روزه بروم فروشگاه. با اتفاقی که دیشب رخ داده بود هرکس جای من بود حداقل دو سه بار خودش را دار زده بود یا مثلا چهار پنج بار خودش را از پشت بام انداخته بود پائین، بلند شده بود، رفته بود بالای پشت بام، خودش را انداخته بود پائین، باز بلند شده بود و همینطور خودش را می کشت.اما من کمی زیادی بی خیالم و به همین گریه ای که آدم شرمش می آید اسمش را گریه بگذارد، اکتفا کردم.
نفس اول را که بیرون از خانه فرو دادم دیدم هوا که در زمستان بهاری بود، بهاری تر شده و به گمانم تا چند روز دیگر تابستان شروع می شود و در تابستان، پائیز و در پاییز، زمستان و همینطور فصل ها که بعد از چندین میلیون سال حوصله شان سر رفته، دارند جایشان را با هم عوض می کنند. خیابان حسابی شلوغ است. مردم آنچنان در خیابان ها ریخته اند که اگر دلت بخواهد وسط خیابان بالا بیاوری حتما ده بیست نفر از محتوای معده ات سیراب می شوند. برای همین باید مواظب غذاهایی که می خوری باشی. فکر می کنم حالا که شب عید است حتما فروشگاه هم مثل این خیابانها به شکل لانه ی زنبورها در یک روز کاری، شلوغ و پر از ویز و ویز است. برای همین ایستادم و نخواستم بروم فروشگاه و در حالی که ر.م با یک دست یک مشتری، با دستی دیگر یک مشتری دیگر و با سر، پدر مشتری سمت راست و با زبان مادر مشتری سمت چپ را راه می اندازد، بروم پشت سرش و مثلا درباره ی اتفاقی که دیشب برایم افتاده حرف بزنم و بگویم چقدر غمگین ام و انتظار داشته باشم برگردد و در حالی که مشتری ها را از دست می دهد با من همدردی کند.
گرسنه بودم. می توانستم بروم سراغ همبرگر فروشی سر چهار راه یا داخل شیرینی فروشی آن دست خیابان کار را با نصف قیمت یکسره کنم. بوی گوشت سرخ کرده دستم را گرفت و به زور کشاند دم در مغازه ی همبرگر فروشی. جای نشستن نبود. مثل شیرهایی که یک گاو را شکار کرده و خانوادگی افتاده اند روی جسد پر خون گاو و دارند به طرز جنون آمیزی گاو را می درند و دهان و صورتشان پر از خون است، آدم ها هم تو این مغازه افتاده اند به جان همبرگر ها و صورتشان آغشته به سس های قرمز و سفید است. انزجار شدیدی بهم دست داد و رفتم سمت همان شیرینی فروشی که ای کاش پایم می شکست و نمی رفتم. از چشم هام هنوز هم قطره های اشک دانه دانه پائین می ریخت. به شیرینی فروشی که رسیدم دیدم دو نفر یقه ی هم را گرفته اند و بعد از پیش درآمد فحش های خوار و مادر و مادربزرگ و عمه و هرچه زن در فامیل هست، راند اول را با مشت هایی که به فک همدیگر می زدند شروع کردند. وقتی جمعیت خیرخواه، که آمدن بهار دیوانه شان کرده بود و در خیابانها مثل ارواح سرگردان "مادّه­ گی چرخ" می زدند، آن دو را یکی دو خیابان از هم جدا کردند، چشمم افتاد به پسر بچه ی لاغر و با نمکی که صورتش را لکه های شکلات پوشانده بود. مغازه ای در دست تعمیر و بی در و پیکر جلویش بود. رفت داخلش و صورتش را کج و ماوج کرد و چسباند به شیشه ی مغازه، طوری که جای صورتش با جوهر شکلات باقی مانده بود و اینجا بود که خنده ام شروع شد و هنگامی که پسرک از مغازه بیرون آمد، دستهایش را به کمر گرفت و خیلی جدی به اثر هنری اش زل زد، خنده هایم بیشتر شد. اما گریه ام قطع نشد. نصف اشک هایم که از روی ناراحتی می ریختم جایشان را به اشکهایی دادند که نمک کمتری داشتند و از روی شادی بودند. از چشم چپم اشک شادی و از چشم راستم اشک غم بیرون می زد. ناگهان دستی سنگین شانه ام را لمس کرد. برگشتم و دیدم پلیسی عصبانی و چاق است. پرسید آیا دارم گریه می کنم یا می خندم. شب عید بود و حدس زدم از اینکه گریه می کردم عصبانی شده و یا شاید می خواهد نگذارد گریه هایم شادی مردم را خراب کند. برای همین لبخندی زدم و گفتم می خندم! دستبندش را درآورد. یکی را بست دست خودش و دیگری را به دست من و با زوری عجیب مرا که زبانم قفل شده بود کشان کشان به کلانتری برد. آنجا بود که زبانم کم کم باز شد و پرسیدم چه خطایی کردم. افسر نگهبان چپ چپ نگاهم کرد و گفت خودم می دانم چه غلطی کرده ام ولی من باز پرسیدم که چرا مرا آورده اند آنجا! افسر که قدی کوتاه و جثه ای بزرگ داشت جلو آمد و کشیده ای خواباند زیر گونه ی سمت چپم. به نظرم حسابی قرمز شده بود و دردش طوری بود که انگار با سوزن دارند پوستم را سوراخ سوراخ می کنند. بعد پرسید که آیا نمی دانم به دستور رئیس جمهور خندیدن در اماکن عمومی قدغن شده است! آن هم خنده ی همراه اشک! گفتم نه، نمی دانستم. و باز کشیده ای خوردم در طرف مقابل. پرسید مگر اخبار نمی بینم. گفتم نه، و باز کشیده ای خوردم در طرف مقابل طرف مقابل. بعد سوال کرد "اخبار نمی بینی؟! این خودش جرم است!" جوابی ندادم تا کشیده ی دیگری نخورم که باز کشیده خوردم. مرا فرستاد به اتاقی دیگر که گویا مافوقش آنجا نشسته بود. او هم سوالاتی مشابه پرسید و سر و صورتم را به کشیده و مشت مزین کرد. سرباز داخل راهرو هم مرا کتک زد و آبدارچی اداره هم وقتی داشت برای کارکنان چای می برد لگدی به باسنم زد. بعد بردنم داخل یک اتاق دیگر که مردی درجه دار به طرز عجیبی پاهایش را از هم باز کرده بود و با غرور به دیوار کنارش تکیه داده بود. سرباز هم که اتفاقا سرش اصلا هم باز نبود و کلاهی زوار در رفته کچلیش را پوشانده بود، کنارم بود. مرد درجه دار بعد از هر سوالی که می پرسید و با هر جوابی که من می دادم سرش را چند سانتی متر به چپ می گرداند و سرباز کشیده ای به من می زد. آقای درجه دار گه گاه بین حرفهایش از درد به خود می پیچید و باز ادامه می داد و ابدا تکان نمی خورد. از سرباز خیلی آرام پرسیدم که چرا خود جناب درجه دار نمی آید تا مرا بزند. سرباز در گوشم گفت که طرف فتق شدیدی دارد و نمی تواند. پرسیدم چرا نمی رود و خودش را خلاص نمی کند. با عصبانیت جواب داد:"پس کی می خواد به آدمهای قانون شکنی مثل تو رسیدگی کنه؟!" و کشیده ای هم از طرف شخص خودش زد. برایم پرونده ای تشکیل دادند و جرمم را نوشتند: خندیدن در خیابان! و در توضیحات قید کردند که خنده ام شدید و همراه اشک بوده و با منظور صورت گرفته. مرا فرستادند پیش قاضی، قاضی هم همان سوالات تکراری را پرسید و گفت گناهم این است که قانون مستقیم رئیس جمهور را به سخره گرفته ام. حکم را نخواند و ادامه ی دادگاه را انداخت به یک هفته ی بعد چون آنطور که سرباز می گفت می خواست برای تعطیلات با زن و بچه ها بروند سوریه زیارتی از ویلای چند هزار متریشان داشته باشند. خواستم بگویم"مگر جا قحط است" که سرباز که گویا همه چیز را پیش بینی کرده بود با دست پشت سرم زد.
حالا در زندان هستم. اکثر زندان بان ها به تعطیلات رفته اند و زندان خلوت و بی سر و صداست. اتفاقا اینجا خیلی راحت است و لازم نیست خودم را به خاطر خیلی چیز ها ناراحت کنم. تو خونه که تلویزیون نگاه می کنم پشت سر هم از این کلیپ هایی می گذارند که یک سری دختر و پسر که لامصبها حتی یک مو هم روی پوست صاف و سفیدشان پیدا نمی شود، با مایوهای جذاب و هفت رنگشان در ساحل دارند توپ بازی می کنند و می خندند و می دوند و دو سه تائیشان هم می پرند توی آب و با چشم های رنگیشان از هزاران کیلومتر آنطرف تر زل می زنند به چشم آدم و مدام پُز می دهند. هم پز خودشان را می دهند و هم پز ساحل تمیز و آفتابی و خلوتشان را. به گمانم پز مدل تلویزیون داخل خانه شان را هم می دهند و یا شاید پز جنس لعابی و گران قیمت توالت فرنگی دستشوئیشان را! داخل زندان مجبور نیستم چنین چیز هایی ببینم تا حسادتم شکوفه دهد. اینجا تصور زیادی از شادی آدم های بیرون ندارم و گمان نکنم خیلی راحتتر از من باشند. حداقل اینجا حسرت کارهای نکرده را نمی خورم چون کاری نمی توانم انجام دهم و علاوه بر آن مجبور نیستم هر روز صبح به سوالات عجیب پیرزن همسایه که حافظه اش چند سالی هست کرکره را پائین کشیده، جواب بدهم. و مهم تر از آن دیگر مجبور نیستم مخ دختر فروشنده ی فروشگاه را بزنم و انرژیم را به خاطر حرفهای پوچی که به اجبار می زنم و احتمالا او از آنها خوشش می آید، هدر دهم ...
زندان چیزی برای تعریف کردن ندارد و کم کم می خواهم بروم سراغ پایان ماجرا. روز قبل که آخرین روز حضورم در زندان بود با زندانی دیگری آشنا شدم که اصلا قیافه اش به خلافکارها نمی خورد. برای همین پرسیدم به چه جرمی اینجا نگهش داشته اند. اول طفره رفت و گفت باورم نمی شود. گفتم اتفاقا مرا به جرم خندیدن گرفته اند و فکر نمی کنم جرمش عجیبتر و غیر قابل باورتر از جرم من باشد. چشم هایش گشاد شد، خندید و گفت به جرم گریه کردن و غمگین بودن در خیابان و حدود دو ماه پیش او را گرفته اند.
فردای آنروز که قاضی را در دادگاه دیدم کمی چاق تر شده بود و سعی کردم جوابهایی بدهم که حداقل کتک نخورم. قاضی مرا با چشم های اژدها مانندش بالا پائین کرد و از من قول گرفت از این پس اخبار ساعت نه شب را دنبال کنم و قوانین رئیس جمهور و کشور را به طور کامل اجرا کنم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم! اول گفتم که آن روز که دستگیر شدم خنده ام از روی شادی نبود، واقعا ناراحت بودم و نصف اشک هایم از ناراحتی بود و آن نیمه ی دیگر به خاطر آن پسرک بود که داشت با شکلات روی شیشه چهره نگاری می کرد. بعد پرسیدم اگر خندیدن جرم است پس چرا کسی را به اتهام گریه کردن در زندان نگه داشته اند. قاضی اخم هایش رفت توی هم، به سرباز اشاره ای کرد و او هم مرا کتک زد. قاضی مدت زیادی فکر نکرد و حکم داد از این پس دیگر حق ندارم در اماکن عمومی احساساتم را بروز دهم، نه باید گریه کنم و نه حق دارم بخندم. حکم را پذیرفتم و با خوشحالی دادگاه را به سمت خیابان هایی با چهره ی پوکری ترک کردم.
ما هر روز درباره ی طلوع و غروب خورشید حرف می زنیم، با آنکه خوب می دانیم خورشید در واقع نه طلوع می کند و نه غروب. ‏ما هر روز درباره ی ساعت حرف میزنیم و گذر ثانیه ها، با آنکه خوب می دانیم ثانیه ها نه وجود دارند و نه گذر می کنند.‏
ما همیشه به دنبال خوشبختی هستیم، با آنکه می دانیم خوشبختی نه وجود دارد و نه بدست می آید.‏
ما تنها به دنبال چیزهایی هستیم که خودمان خلقشان کرده ایم...‏
در اتاق تاریکی نشسته ای، تک وتنها، بی سر و صدا.‏ سعی داری خودت را از عذابهای فکریت خلاص کنی، می خواهی خودت را کنترل کنی، پارو را به دست می گیری و قایق سنگینت را به سختی حرکت می دهی، آب را کنار می زنی و سعی می کنی خودت را به سراب نوری در دوردستها نزدیک کنی.‏ چند لحظه ای بیشتر لازم نیست تا نور خیالی ذهنیت از افق اقیانوسی که در آن سرگردانی محو شود.‏ پارو را رها می کنی، موجها قایقت را تکان می دهند، سکوت گلویت را می فشارد و به نفس هایت وزنه هایی سنگین آویخته می شود.‏ و بعد ترس می آید.‏ سایه ها از راه می رسند و تمام افق رویداد جلوی چشم هایت را می پوشانند. احساس می کنی هیولایی دارد از راه می رسد، در این اقیانوس تاریک و بی انتها هیولا آرام به تو نزدیک می شود.‏ ترس تمام وجودت را فرا می گیرد و تو تنها به فرار می اندیشی، پارو را دوباره به دست می گیری، این بار چشم هایت را می بندی و فقط پارو می زنی.‏ هرچه بیشتر دور میشوی هیولا نزدیک تر می آید.‏ هیولا پاروهایت را می شکند و قایقت را خورد می کند و تو را مجبور می کند به داخل آب سرد و تاریک اقیانوس شیرجه بزنی. سرت که زیر آب می رود رویاهایت را می بینی و هزاران تاریکی روشن در اعماق دست نیافتنی کف اقیانوس. ماهی های کوچکی هم هستند، ورجه وورجه ای می کنند و خودشان را میزنند به پیشانیت. سرت را از آب بیرون می آوری، دست هایت خسته است، پاهایت نای تکان خوردن ندارند، بدنت کم کم سرد می شود و افکارت رفته رفته خاموش. سرت را آرام روی بالش می گذاری و در اقیانوسی بی انتها و تاریک به تدریج غرق می شوی.‏‏

بچه که بودم هیچ وقت دوست نداشتم مثل همسن های خودم چهارشنبه سوری که می­شد برم تو خیابون و نارنجک و سیگارت بترکونم. نمی دونم، شاید چون زیادی ادّعام می شد یا خجالتی بودم یا شایدم می ترسیدم. ولی معمولا آتیش رو روشن می کردیم، البته اون زمان که خونمون یه حیاط فکسنی داشت و ما چوبهای خشک درخت مو یا پیچک رو روی هم تلنبار می کردیم و با یه کبریت آتیش رو روشن و شروع به پریدن از روی آتیش می کردیم. زردی و سرخی آتیش چشم رو محسور می کنه و یه حس دوگانه در آدم به وجود میاره؛ گرما و سوختن، زندگی و مرگ. به نظرم نگاه انداختن به آتیشِ زندگی و مرگ و پریدن از اون کاریه که سالی یکبار هم که شده می شه انجام داد و مطمئنا تاثیر ذهنی خوبی برای متعادل نگه داشتن روانمون داره. جدیدا برادر کوچکمو می برم تو خیابونا تا هرچقدر می خواد کپسول و موشک و سیگارت بزنه. حتی دو سه تائیشو خودم می زنم. بعضیا خیال می کنن ترقه بازی چهارشنبه سوری جز ضرر جسمی و روحی هیچ عایدی برای بچه ها و جوونا و مردم نداره. اکثر روشن فکرا چنین خشونت و سر و صدایی رو نفی می کنن و شروع می کنند از مراسم چهارشنبه سوری در زمانهای قدیم صحبت کردن که نمی دونم قبلنها این جوری نبود: یک نفر با قاشق می زد به قابلمه و می رفت دم در خونه ها آجیل می گرفت و ده ها رسمی که حالا برای ما مسخره شده. نمی توان به گذشته برگشت. چنین روشنفکرانی دچار توهم اتوپیای سنتی شده اند و خیال می کنن زمانی در گذشته همه چیز عالی بوده! رسوم، رفتار مردم، حکومت، اخلاق و... . آنها به انسان به عنوان موجودی نیک می نگرند که جدیدا شر شده! از آنها بپرسید چرا نوجوانان 10 تا 20 ساله عشقشان بازی های جنگی، پُر خشونت و هیجان آور است؟!

چرا بچه ای که به ظاهر معصوم و آرام است در بازی به راحتی خون می ریزد و سر دشمن را می ترکاند یا با ماشین عابران پیاده را زیر می کند؟

جواب احتمالا این است که اینها نیازند! نیاز خشونت، نیاز کشتن،نیاز وحوشت، هیجان و این نیاز باید رفع شود و این بازی ها تا حدی می توانند این نیاز را رفع کنند و از سرکوب و ناگهان نمود پیدا کردن آن در زندگی واقعی جلوگیری کنند. مواد منفجره ای که در چهارشنبه سوری استفاده می شود نیز تا حدی می تواند این گونه نیازها را در انسان ارضاء کند و از افزایش جرم و خشونت و جنایت در روزهای آینده تا حدی جلوگیری کند. هرچند این ارضاء تا زمانی مفید است که فرد بتواند واکنش هایش را کنترل کند و اخلاق را از دست ندهد. بعضی روانشناسان ،که به نظرم هر چیزی را می شناسند جز روان!، با چنان مطلق گرایی و اعتماد به نفس از ضررها و مشکلات استفاده از مواد منفجره در چهارشنبه سوری و تاثیرات مخرب بازی های کامپوتری حرف می زنند که اگر کسی نداند فکر می کند بهشان وحی شده! اصولا اینها روانشناسان بی تحلیلند! کسانی که روان انسان و نیازهایش را نمی شناسند و به ذهن به شکل ماشین نگاه می کنند و اصطلاحا زبان ناخودآگاه و ذهنمان را نمی فهمند. هر چیزی استعدادی می خواهد، یک شاعر باید بتواند خیال کند، باید بتواند بازی کند، حس کند، حسش را قالب بندی کند و خلق کند. به همین صورت یک روانشناس هم باید بتواند تحلیل کند و مکاشفه انجام دهد! مکاشفه یعنی دریافت مستقیم و بی واسطه! و زبان ذهن را تنها با دریافت مستقیم می توان دریافت. هر عملی می تواند واکنشهایی متضاد در ذهن ایجاد کند. بنابراین تمام شلوغ کاریها و بازی های خشنی که نوجوانان انجام می دهند می توانند برخلاف نظر این روانشناسان یک چشم، علاوه بر صدمات روحی، منفعات روحی و روانی نیز داشته باشد.

ما در کشورمان کنسرت نداریم. جشن های بزرگ، بار، دیسکو، سینماهای آزاد، شادی های جمعی و چیز هایی از این قبیل نداریم. اکثر مناسبات در کشور ما دینی واکثرا از نوع عزاداری است. یک جوان در این کشور نه می تواند نیاز جنسیش را با معاشرت آزاد با جنس مخالفش و بدون دردسر رفع کند و نه می تواند هیجانات و نیاز به شادی و مستی را برآورده سازد. در این کشور همه چیز سرکوب می شود. تنها چیزهای متعالی! حق بقا دارد و انسان برده ی حکمرانان ومنادیان دین است تا به جایی برسد که آنها می خواهند و برایش ترسیم کرده اند و کارهایی بکند که از نظر آنها درست است. همین امشب بروید بیرون و ببینید به ازای هر فرد دو پلیس در خیابان کاشته اند. پلیس هایی که تنها آموزش دیده اند و پرورش نیافته اند. پلیس هایی که به جای امنیت، وحشت با خود دارند و به جای اخلاق، فحش و ناسزا بلدند و به جای حرف، خشونت! این پلیس ها هیچ چیز نیستند جز چماق سرکوبگر آقایان. نباید تسلیم چنین زورگوئیهایی شد. امیدوارم تمام ایرانیان آنطور که می خواهند شادی کنند و امشب مثل سال های قبل صدای انفجار(خواهشا کوچک!) و جرقه های کوچک آتش از کوچه ها به گوش برسد، زیرا سکوت تنها آرامش پیش از طوفان است!


از زمانی که چشم هایم را بستم و منتظر بودم یک ماه می گذرد و من همچنان هر روز به رختخواب می روم، چشم هایم را می بندم و منتظر می مانم، اما دیگر خیلی دیر شده. نمی دانم چطور چنین چیزی امکان دارد؟ مرگ آنقدرها هم سرش شلوغ نیست. دیروز که در پارک قدم می زدم رادیوی پارک اخبار پخش می کرد و معلوم بود آدم های زیادی در چند روز اخیر نمرده اند. خبری از زلزله و سیل نبود و در فیلیپین سونامی نیامده بود. در پاکستان کسی خودش را وسط بازار مرکز شهر نترکانده بود و هواپیماهای نظامی افغانستان را بمباران نکرده بودند . تو آمریکا بچه ای همکلاسیهاشو به رگبار نبسته بود و در ایران کسی را به اتهام توطئه یا بد قیافه بودن یا راه رفتن در خیابان از دار آویزان نکرده بودند. شاید مرگ هم به مرخصی رفته، چون گمان نمی کنم او بتواند خودش را بازنشسته کند، آن هم با این کسخل بازیهای آدم ها.
- کثافت رذل! بگیر! بمیر! دنگ... دنگ... دنگ
- آآ...خ...آآ...ه ه...
- بمیر عوضی! چرا نمی میری؟! من دوازده تا گلوله به توی لعنتی زدم! بمیر! مغز و قلبت رو سوراخ کردم، دیگه کجاتو بزنم آخه؟!
- نمی دونم چرا نمی میرم... دارم از درد می میرم... پس چرا نمی میرم؟! کجایی مرگ لعنتی!؟
دیروز صاحب خانه ی آن خانه ی کوچک در آن شهر لعنتی زنگ زد. می گفت همسایه ها می گویند یک ماه با کسی هم خانه شده بودم و خیلی ناراحت و عصبانی بود که چرا از او اجازه نگرفتم. فحشی نثارش کردم و گفتم برود به جهنم. گفتم برود خودش را با آن خانه ی مزخرفش و با آن موزائیک های لقش به گا دهد. وقتی از وقت مرگ آدم می گذرد، آدم دیگر اخلاق و همه چیزش را از دست می دهد.
دیگه کاری از دست من ساخته نبود، بلند شدم و رفتم توی خیابان قدم زدم و ناگهان حس کردم دلم می خواهد قهوه بخورم و سیگار بکشم. سرم را انداختم پائین و تصمیم گرفتم به اولین کافه ای که رسیدم بروم داخلش. بعد از یکی دو خیابان گشتن یکی پیدا کردم. همیشه دلم می خواست داستانی بنویسم که به پایان نرسد. رفتم داخل کافه، قهوه ای خوردم و خواستم سیگار بکشم. دختری لاغر اندام آمد نشست کنارم. پرسید فندک دارم یا نه. جواب دادم نه و گفتم اگر پیدا کرد به من هم بدهد.

اولیویا- آنتونی! چند روزه ماه جون تموم شده ولی این گیاه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده.
آنتونی- حتما خوب آبش ندادی
اولیویا- ولی من هر روز بهش آب می دادم. هر روز مواظبش بودم.
آنتونی- شاید دانه از اولش فاسد و خراب بوده!
اولیویا- چطور اون دانه می تونست فاسد و خراب باشه؟! ما بهترینشو انتخاب کردیم!
آنتونی- قرار نیست تمام دانه ها رشد کنند.
اولیویا- ولی من مطمئنم گیاه ما بالاخره یه روزی سر از خاک بیرون میاره، شاید اواخر سپتامبر...‏

(ادامه ندارد...‏)‏
این مقدمه رو در حالی می نویسم که تنها یک قسمت از داستان باقی مونده... دقیقا نمی دونم چه تعداد خواننده داشته اما حداقل می دانم که داشته و برای همین مقدمه می نویسم. ‏اولین نکته ای که می خواهم بگویم این است که داستان برای راحتی خواننده ها بعد از اینکه قسمت یازدهم نوشته شد به صورت کلی و یکجا در وبلاگ قرار داده می شه. ‏ این کارو به پیشنهاد دوستان دارم انجام می دم .‏ نکته ی بعدی قیمت داستان است که به پیشنهاد دوستان 2050 تومان قیمت گذاشته شده و این ارزانی به خاطر این است که پولی بابت چاپ و کاغذ و غیره داده نشده.‏ در ضمن ما از اون آدم ها نیستیم که بگیم داستان و این چیزا قیمت نداره و خیلی ارزشش بیشتر از پوله و فلان و بهمان، همین 2050 تومان هم از سرمان زیادیست. چرا می خندید، جدی گفتم!‏ هر زمان مرا دیدید پول داستان را بدهید و اگر ندیدمتان و خیلی اصرار دارید و معتقدید زندگی ما هم باید یک جوری بگذرد لطف کنید بفرستید به شماره حسابم.‏ در آخر می خواستم داستان را تقدیم کنم. اصولا آدم اگر کاری را برای خودش انجام دهد عذاب وجدان می گیرد و کارش هرچقدر هم مهم باشد برایش بی ارزش می شود.‏ بنده این داستان را یک بار به دوستی عزیز تقدیم کردم و امروز شکل وبلاگیش را و خصوصا قسمت آخرش را به م.ر.ی.م عزیز تقدیم می کنم.‏ شانس آوردم اسمی که می خواهم داستان را به آن تقدیم کنم اسم زیبا و با مسمائیست یا با مثما یا با مصما... شانس ما این است که فقط سه نوع س در زبانمان داریم وگرنه بنده باید نیم ساعت با مثما را به ده بیست شکل می نوشتم.در آخر ‏باید از اجداد ادیبمان به خاطر اینکه ما را با این زبان نوشتاری و گفتاری عجیب اصوصا به گ.ا دادند تشکر کنم.‏ خیال می کنم با مصما را اشتباه نوشتم و تصور می کنم این کلمه ی عجیب شکل چهارمی دارد، هر کس از راز این کلمه خبر دارد لطف کند و ما را آگاه کند و به تلافی داستان را مجانی بخواند.‏
اواخر اسفند 88، داخل خانه، هوا گرم، زندگی جاری
تمام ارزش هنر به ابهام است، به حسی که از بیرون می آید و در درون شخص به بار می نشیند.‏ هنر وقتی زیباست که نسبیت را به خوبی رعایت کند، هنر وقتی هنر است که متعالی نباشد!‏ هنر متعالی یعنی ابزاری برای عقل و اخلاق، و هنر ارزشش بیشتر از آن است که در خدمت عقل باشد.‏ اصولا هنری که در آن قاعده و قانون از پیش تعریف شده وجود داشته باشد هنر نیست!‏ بلکه تقلیدی عقلی است،‏ هنر باید این قابلیت را داشته باشد تا دو حس متضاد را در دو انسان مختلف ایجاد کند و هر شخص با داشته های حسی خودش دریافتی ویژه و بی نظیر از آن داشته باشد.‏ خوبی هنر این است که مثل خمیر در دستان مختلف شکل های مختلفی به خود می گیرد و کسی نمی تواند ادعا کند به آن دست یافته!‏ زایش اساس هنر است و هنرمند دائما در حال زایش است، زایش موجودی که اگرچه به موجودات دیگر شبیه است اما یگانه و منحصر به فرد است. وقتی هنر آکادمیک شود و فرد سعی کند فقط با استفاده از تعاریف و کارهای دیگران کاری عام پسند و تقلیدانه انجام دهد اصولا کاری نکرده جز شاشیدن در ذات هنر.‏
اگر می خواهی قوی باشی با احساس ضعف شروع کن. اگر می خواهی جلوتر از همه باشی خودت را کنار بکش. اگر می خواهی دیده شوی خودت را نشان نده. اگر می خواهی دوستت داشته باشند سرد باش. از خود دفاع نکن تا پیروز شوی، رقابت نکن تا بی رقیب باشی. خالی شو تا پر شوی!‏ بیمار شو تا سالم شوی، رنج ببر تا به کمال برسی، کم داشته باش و به دست خواهی آورد. اما زیاد داشته باش تا گیج شوی!‏
آه، اگر می دانستید....‏ دیگر هیچ وقت سعی نمی کردید بدانید.‏
شعر و دین تنها یک فرق دارند. دین چیزی را عرضه می کند که خود می گوید حقیقت است، در حالی که شعر چیزی را بیان می کند که خود می گوید کاذب است. آنچه شعر بیان می کند واقعیت نیست و شعر سعی می کند به نوعی خود فریبی دست پیدا کند. با این حال این فریب کاری آگاهانه است و ما در شعر از لحاظ عاطفی ارضاء می شویم بی آنکه مانع پیشرفت عقل شویم. اما در دین ما حقیقت را ناگهان می پذیریم و احساس خود را به نوعی دیگر ارضاء می کنیم. ‏دین ادعا می کند عقلیست، در صورتی که دین کاملا احساسی و شهودیست و کمتر با عقل ارتباط دارد. شهود یعنی گزاره ای که بدون مقدمه از خلاء و نهان ذهن انسانی که خود را پیام آور دینی می داند بیرون می آید و حقیقت انگاشته می شود. در دین مردم با انجام دادن مراسم عزاداری و قربانی کردن و دعا خواندن خود را فریب می دهند بی آنکه واقعا فریب خورده باشند! زیرا این اعمال مثل شعر احساس و نیاز های روان را ارضاء می کنند. دین در صورت ناآگاه بودن می تواند برخلاف شعر مانع پیشرفت عقل شود،اما اگر آگاهانه باشد مثل شعر می تواند انسانی را که به آن محتاج است از لحاظ روحی و احساسی ارضاء کند، بدون آنکه به عقل صدمه بزند.‏
باکره گی از قدیم دو جنبه ی کاملا متناقض با ارزش بودن و بی تجربه و ناآگاه بودن رو با خودش به همراه داشته... باکره سعی می کند باکره باقی بماند، این اینرسی باکره گیست... باکره گاهی نمی خواهد بپذیرد واقعیت طبیعت چیست، نمی خواهد بداند جنس مخالفش چگونه است و چه اتفاقی می افتد اگر بداند، باکره گی فقط برای زن ها نیست، فقط هم در مورد جنسیت و بودن و یا نبودن پرده ای پوستی نیست... باکره گی می تواند روانی باشد، باکره ی روانی کسی است که نمی خواهد آگاه باشد و از دخول آگاهی به ذهنش می ترسد.‏ اینگونه است که وقتی دور و اطرافت را نگاه می کنی میبینی اکثر آدمها یاد گرفته اند باکره ی روانی باشند و زحمت و درد دانستن را از سر خود باز می کنند. برای آنها ندانستن افتخاریست!‏
بعضی وقتها حس می کنم هنوز بهش احتیاج دارم. امروز روز عیده و برای من روز مرگ. هرچقدر به حافظه ام فشار آوردم بیاد نیاوردم اون دختر عجیب کی و چطور منو ترک کرد. شاید یه روز که خوابیده بودم آروم بلند شده، وسایلش رو جمع کرده و زده به چاک. هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی. تصمیم داشتم به آن شهر کوچک برگردم و برای آخرین بار سعی کنم بفهمم تو خونه ام چه کسی و توسط چه کسانی و برای چه به قتل رسیده. اما ترجیح دادم در خانه ی خودم در طبقه ی هفتم بمیرم تا در حین کاراگاه بازی در خانه ای کوچک و اجاره ای در قلب شهری کوچک که جز قبرستان هیچ بنای باستانی ندارد. بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.

امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم‏...‏

ادامه دارد...‏

ما روز به روز از طبیعتمان دورتر می شویم، یعنی قبلا شده ایم و حالا داریم مکافاتش را می بینیم. ما از ذات طبیعی خود دور شده ایم. برای اینکه بیش از حد آرزو و بیش از اندازه آگاهی داریم!‏ ما برای ارضای آرزوهای خود به دنبال شادی می گردیم. اما زمانی که می کوشیم آرزو های بیش از اندازه ی خود را ارضاء کنیم، نتیجه ی متضادی بدست می آید.‏
وقتی می خواهیم غذا بخوریم می توانیم یک یا دو مزه، یک یا دو غذا مثل گوشت و سبزی را بخوریم و لذت ببریم. اوضاع زمانی خراب می شود که شهوت آرزویمان ما را مجبور می کند بخواهیم پنج مزه را با هم تجربه کنیم!‏ ( تابحال زاپاتا خورده اید؟!‏) ‏آنگاه بجای لذت تنها خودمان را پُر می کنیم و بعد برآشفته می شویم، زیرا دچار فراخواهی و اشباع شده ایم که حواسمان از درک آن عاجز است.‏
هیچ کس شما را به خاطر درک و فهمتان نمی خواهد... انتظارات بی جا را کنار بگذارید، غریزه پرستی انسان را درک کنید.‏
حقیقت به دو شکل مشخص می شود...
چیزی را که در آن شک دارید به دوستتان بگویید، اگر خندید حقیقت است... اگر عصبانی شد ، بدون تردید حقیقت است!‏
نه آقا، مرگ با مردن بدن شروع و تموم نمیشه... مرگ از روح شروع می شه... وقتی روح بمیره جسم هم می میره... ما تو خیابون راه می ریم و متوجه نمی شیم از کنار چه مرده های متحرکی عبور می کنیم...‏ اکثر آدمهایی که من تو این شهر می بینم تو چشم هاشون هیچ نوری نیست، مثل یه حفره ی خالی و عمیق هیچ چیزی در اونها مشاهده نمیشه. با این مقدمه می خوام برم سراغ بچه های خیابونی، همونایی که من و شما هر روز باهاشون مواجه می شیم و چه به خیال خودمون کمکشون می کنیم و چه با زرنگی بهشون یه نه! گنده یا فحشی چیزی می دیم، باز خیال می کنیم که کار درست رو انجام دادیم. تو چشم بعضی از این بچه های به ظاهر زرنگ که نگاه کنی هیچ ‏چیزی نمیبینی... هیچ نوری در این چشم ها نیست. این بچه ها نوارهای فشرده ی لاغری از رویاهای سرکوب شده اند...‏ این بچه ها در روز هزاران نه می شنوند! هزاران هزار نه! هزاران هزاران دلسوزی، تحقیر، بی توجهی. ‏اما اینقدر زیادند که ما مجبور شده ایم برای عذاب وجدان نداشتن بی خیالشان شویم!‏ آخر بیایید و قضاوت کنید کدام یک از ما می تواند در یک روز سه یا چهار بار نه یا فحش بشنود؟ چه برسد به یک بچه که تعریفش از دنیا قرار است با همین حرفها که می شنود شکل بگیرد‏...‏
خیلی از ما دیگر به گناه اعتقاد نداریم، چون اعتقاد به گناه را مثل یک بیماری در کشورمان یافتیم...‏ گناه در کشور ما شکل خرافی دارد... خیلی ها تمام کارهای روزشان را با گناه نکردن و مبارزه با گناه آغاز و تمام می کنند و چون این گناه گزاره ای دینیست می توان به راحتی قسمتی از آن را به کار برد و قسمت دیگری را که دوست نداریم و در جامعه مُد نیست بی خیال شویم... مسلمانان این کشور گناه را به شکل خرافی در مقولاتی به شکل افراطی پذیرفته اند و باقی را بی خیال شده اند... مثلا دروغ و خشونت را بیخیال شده اند ولی به جایش نسبت به مسائل جنسی فوق العاده حساس و بدبینند. اگر دختری را با پسری هم آغوش ببینند آه و اوهشان هوا می رود و فورا عصبانی می شوند.‏ واقعیت این است که برخلاف تصور بسیاری از روشنفکران گناه واقعا وجود دارد!‏ اما گناه واقعی، اخلاقی و روانیست و نه دینی و قانونی! ‏شکل کنونی دین، گناه را تبدیل به یک سری گزاره کرده و چون مردم با گزاره ها اندازه ی فهم و نیازشان برخورد می کنند شکل خرافی گناه شکل می گیرد و اوضاع این می شود که می بینید.‏ در صورتی که گناه تضادی است که در روان انسان وقتی که کاری خلاف اخلاق و عرف گذشتگان انجام می دهد شکل می گیرد.‏ اگر شما به جای راه رفتن با پا روی دو دستتان راه بروید احساس گناه می کنید. اگر شما با محارم رابطه ی جنسی داشته باشید احساس گناه می کنید، هرچند که خودتان ندانید و این تضاد روانی به شکل بیماری جسمی یا اضطراب و ... خود را نشان دهد.‏
برگردیم به کودکان خیابانیمان.‏ همه ی ما در برابر کودکان خیابانی گناه کاریم!‏ زیرا داریم برخلاف قوانینی با آنها برخورد می کنیم که در طول تاریخ، بشر با همشهریهای خودش داشته است!‏ این احساس گناه هر روز توسط ما نادیده گرفته می شود چون ما با عقلمان خودمان را توجیه می کنیم که در بی خانمان شدن و سختی این بچه ها مقصر نیستیم و هیچ کاری از دستمان برنمی آید و اصلا به ما مربوط نیست.‏ همین قبول نکردن این موضوع اوضاع را خیلی خراب می کند... خیلی ها تعجب می کنند وقتی می بینند در شهر هایی مثل تهران آمار خشونت، خود کشی، تصادف، زمین خوردن! و حوادث دیگر اینقدر زیاد است. شاید من را دیوانه بدانید ولی یکی از مهمترین دلایلش همین احساس گناه ناخودآگاهیست که در ما در مورد دیگران، همشهریانمان و خودمان وجود دارد و چون دیده نمی شود به شکل حادثه و مصیبت رخ می نماید! شاید بگویید که پولدارها باید به بچه های خیابانی یا فقیران کمک کنند یا مثلا دولت! دولت که قربانش بروم فکرش را فعلا از سرتان بیرون کنید تا برویم سراغ گزینه ی بعد که پولدار های محترمند! درست است، پولدارها مسئول این بدبختی ها هستند، زیرا نمی فهمند اگر چیزی دارند همه اش از تلاش خودشان نیست و اگر هم بود باز می توان اثبات کرد که مسئولند! اما آنها تنها با مسئولیت ترند و ما هم مسئولیم، یعنی روانمان این حس را دارد. خیلی از بچه های خیابانی ظاهرا زنده اند ولی روحشان مرده! و ما گناهکاریم! به خاطر این مرگها! من به شخصه معتقدم هیچ راهی وجود ندارد تا ما خود را از این گناه خلاص کنیم. گناه ما این است که در این کشور بدنیا آمدیم، در این شهر زندگی می کنیم، از این خیابان رد می شویم که کودکی خودش را در سرما جمع کرده و آدامس می فروشد. این گناهان ظاهرا گناه نیستند اما ذهن ما قوانین خودش را دارد که چندان منطقی نیست. تنها راه این است که این گناه را بپذیریم و اجازه ندهیم خودش را با بلاهایی که سرمان میاورد به ما نشان دهد!‏
الان دقیقا دو سه هزار ساله که تا یکی دلش می خواد به قول خودش خلاقیت بزنه و سوال جالبی از ملت بپرسه با شور و شوق می گه: اگه یه روز از عمرتون مونده بود چی کار می کردید؟ بعد ملت در مودبانه ترین حالت ممکن شروع میکنند به چرت و پرت گفتن و خیالات میکنن. باز هم تاکید می کنم که خیال می کنن !‏ من به شما میگم که آخرین روز عمرتان هیچ غلطی نمی توانید بکنید. در این روز به هیچ چیز نمیتونید فکر کنید چون فورا متوجه حماقتتون خواهید شد. مثل گدایی میشید که وسط صحرای آفریقا نشسته و کاسه ی گدایی گذاشته جلوش. آخرین روز عمرتان باید بروید در خیابان قدم بزنید و به هیچ چیز فکر نکنید و با کسی حرف نزنید. کار های دیگری هم باید بکنید. مثلا باید به اندازه ی کافی دستشویی بروید وناهار و شام بخورید. اصلا چرا دارم این حرف ها را به شما بزنم. اصلا این قسمت را قرار نبود در داستان بنویسم. این قسمت مخصوص خوانندگان عقیم است. بله شما! اصلا می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرف هایم را به شما بزنم. اصل این داستان اصلا به صورتی که می بینید نیست و من یک تار مو از دوستی را که برایش داستان را می نویسم با کل بدن بی مو یا با موی شما،عوض که نمی کنم هیچ، از شما خسارت هم می گیرم. بله شما عقیمید، یک مشت خواننده ی اخته. تمام غده ها و اعضای زنانه و مردانه ی تناسلیتان را بریده و کنده اند. شما همیشه سکوت می کنید. شما دو هزار سال است که سکوت کرده اید. یعنی از همان زمان که یک مصری دوهزار سال پیش داستانی به ذهنش رسید، آنرا با شور و ذوق نوشت و برد در میدان شهر و به مردم نشان داد و همه فقط سکوت کردند و به چهره اش زل زدند. شما هرگز آدم نمی شوید. حتی وقتی نویسنده ای در کتابش برایتان جای خالی می گذارد آنرا نمی توانید پر کنید! چون عقیمید! شما هر وقت به تآتر می روید مثل یک تیکه تاپاله می نشینید روی صندلی تان و تنها کاری که بلدید این است که هر چند دقیقه باسنتان را از سمت چپ کمی بلند کنید و باد شکمتان را خالی کنید. اگر بازیگر بخندد شما هم می خندید. اگر ناراحت شود، ناراحت می شوید. اگر حرف بزند سکوت می کنید. اگر حرف نزند باز هم سکوت می کنید. از شما سوال می پرسد، خفه می شوید. نظرتان را می خواهد، سکوت می کنید. همینطور در تاریکی می نشینید و اگر جای شما را با یک مشت الاغ عوض کنند نه برای بازیگران فرقی دارد و نه برای جامعه ی هنری. هرچند خرها گاها صدایی از خود در می آورند و بازیگران می توانند طبیعی تر بازی کنند. شما همیشه یک ساندویچ دراز دستتان می گیرید و می نشینید جلوی نوشته ای که به خیالتان می خواهید بخوانیدش. ساندویچتان را بکنید در ماتحتتان!‏ رمان ها و داستان ها را از رو می خوانید که چه بشود؟ مثلا می خواهید رکورد بزنید؟ شما اگر هم عقیم نبودید باز به کسی می مانستید که هر روز ده بار خود ارضایی می کند و سلولهایش دیگر چیزی برای پس دادن ندارد و حتی برایتان مهم نیست که من به اشتباه از فعل جمله استفاده کردم. شما می نشینید جلوی فیلم. کارگردان مسخره تان می کند، به شما توهین می کند، عین خیالتان نیست. فیلم را بد تمام می کند، اصلا تمام نمی کند، شما اعتراضی ندارید. شما تنها فیلم را می بینید زیرا اگر نبینید ممکن است از دیگری عقب بیافتید. شما به جای مغز داخل جمجمه تان کنتور نصب کرده اید. می روید بین وبلاگها می گردید پر بازدید کننده ها را پیدا کنید. اگر کسی نظر داده بود شما هم نظر می دهید تا عقب نیفتید. تنها مطالب یک یا حداکثر دو جمله ای را می خوانید تا در پایان روز کنتورتان پیشرفت سریعتری داشته باشد و اعداد بزرگتری نشان دهد. شما سیگار می کشید چون بقیه می کشند و سیگار نمی کشید چون بقیه نمی کشند! دانشگاه می روید تا رفته باشید و کار می کنید تا کرده باشید. تمام زندگی شما پر شده از یک مشت عدد. شما مثل خواجگان حرمسرا می مانید که کاری نمی توانند بکنند جز اینکه تعداد زنان شاه را بشمارند. شما موسیقی که گوش می دهید دوست دارید بمش آنقدر زیاد باشد تا تکانتان دهد، زیرا خودتان حال ندارید خودتان را تکان دهید. بله من دارم به شما توهین می کنم! اما شما همچنان دارید می خوانید و ادامه می دهید. اگر ادبیات دست و پایم را نبسته بود فحش هایی نثارتان می کردم تا از کارتان پشیمان شوید. دارم حداکثر تلاشم را می کنم تا داستانم خوانده نشود. نمی خواهم یک روز چشمم را باز کنم و ببینم هزاران خواننده ی عقیم داستان را بدون خواست من خوانده اند و دلم هم نمی خواهد بدون اینکه بخواهم خواننده ای نداشته باشم. می خواهم با اراده عمل کنم. چند قسمت انتهایی داستان را شاید نوشتم و شاید هم ننوشتم. اگر نوشتم اول اجازه بگیرید و بعد بخوانید. اصلا اگر وقت داشتم آنقدر این چند قسمت را طولانی می کردم تا هیچ کس نتواند آنرا بخواند... باز هم تاکید می کنم که دارم به شما توهین می کنم!‏( و باز هم تاکید می کنم که این قسمت جزو داستان نبوده نیست و نخواهد بود و اصلا چه فرقی بحال شما دارد؟)‏