اولین ساعت های اولین روز اولین سال دهه ای نو آغاز شده.‏ همه چیز کاملا دگرگون شده واین عدد نیست که تغییر یافته بلکه این تغییر به اندازه ی گردش زمین و تغییر حالتش در این شب و به اندازه ی بهار شدن زمستان واقعی و موثر است. تغییری که با مرگ همراه است، مرگی به مانند مرگ در زمستان. با یک تولد جدید امتداد می یابد، تولدی به مانند زندگی در بهار. آوازی آرام به گوشهایم می رسد. شوری در آن نیست، هیجانی نیست، اضطراب، نگرانی... هیچ چیز در آن نیست. یک وقار عجیبی دارد. این دهه ایست که ما در آن آرامش را جستجو خواهیم کرد...‏
امروز، من کوچ کردم. مثل پرستو ها در فصل سرد. امروز وارد دنیای دیگری شدم. در دنیای جدید من دوست داشتن به شکل دانه های شن در کنار دریای افکارم رسوب کرده. خورشید شن ها را گرم کرده و صدایی ممتد از موج هایی آرام که ‏‏ پیوسته روی شن ها می ریزد و آن را خیس می کند، به گوش می رسد...‏
ما دست در دست یکدیگر روی شن ها در سکوتی کامل و در ابدیتی خام آهسته قدم می زنیم. از روی شن های سفت و خیس کنار آب ها صدفی بزرگ و حلزونی بر می دارد و به گوش هایش می چسباند. چشم هایش را می بندد و لبخندی آرام بر لب های بنفشش نقش می بندد. من تکه چوبی می یابم. نگاهی به او می اندازم. بادی آرام و سرد وزیدن می گیرد. حسی کوچک از سردی می دهد که در برابر گرمای آفتاب فرح بخش است و لرزشی سراسر لذت آور و ناب بر انداممان می اندازد... ‏
تکه چوبم را روی زمین می کشم و نوشتنی بی نهایت را، روی دفتر بی انتهای شن های گرم ساحل دریایی بی کران، آغاز می کنم...‏

Comments (0)