من چرا یخ زدم؟!‏
چون یه مرغ یخ زده شکار کردی و همینطور گرفتی دستت!‏
شکار؟
تو آشپز خوبی نیستی، نباید اصلا سراغ مرغ می رفتی، حتما گند می زنی با غذایی که می خوای درست کنی. البته حوصله ات نیامد بروی بیرون. بیشتر هوس آشپزی بود که زده بود به سرت. بلند شدی و خودت را خاراندی، حسابی هم خاراندی. اول زیر بغل چپت را و بعد پشت کمرت را و سپس باسنت. بعد کش و قوس آمدی. این مثلا جای ورزش و صبحانه ات بود. یکراست رفتی سراغ آن چاقوی تیز و کلفت که ساطور جلویش یک میوه خوری بیشتر نیست! معلوم است دیگر، به مرده نشان دهی از ترس نبش قبر می شود چه برسد به یک مرغ! فریزرت هم که همین روز ها اوراق می شود. از پدرت بیشتر سن دارد. رفتی و درش را باز کردی، چشمت افتاده بود دنبال آن مرغ چاق و چله ی درسته که گذاشته بودی داخل پلاستیک تا یخ بزند. آنقدر هم تنبلی فریزرت پر از برفک است. آدم با بارش گم می شود، مرغ که جای خود دارد. بله، پلاستیک بود اما خبری از مرغ نبود، زیر ماهی نبود، کنار نان نبود، لای سبزی ها نبود. هی سرک شیدی. جای آندفعه را هم نگاه کردی، این یکی زرنگتر بود. اما رانش را دیدی که آن عقب ها از گوشه ی گوشت های بسته بندی زده بود بیرون. گوشت ها را زدی کنار و خواستی پایش را بگیری، بالهایش را تکیه داده بود به کیسه ی ذرت و ران های گوشتی اش می لرزید. حرصت درآمد. به مادرش فحشی دادی و چاقو را نشانش دادی، جیغی کشید و عقب تر رفت. دستت را بردی داخل فریزر اما نمی رسید. کله ات را هم داخل بردی، باز هم نرسید. مجبور شدی باز هم داخل تر بروی و پاهایت حالا بیرون فریزر آویزان بود. اما بسکتبالیست هم بودی به مرغ نمی رسیدی. این بود که به هر زوری بود خزیدی داخل تر و با چاقویت برفک ها را کنار می زدی. و نیمی از بدنت رفته بود داخل آن غول آهنی مادر یخ زده!‏
چی خیال کردی؟! فکر کردی ولش می کردم؟! پدر بابای پدر سوخته ی خروس صفتشم درمیاوردم!‏
آفرین! آفرین! چه اراده ای! هرکس جای تو بود حاضر می شد گرسنگی بکشد ولی داخل اون تونل سرد و یخ زده ی پشت فریزر نخزد! اون هم با یه تی شرت فیزرتی و یه شلوار پارچه ای به در نخور. یه کم که برفک هارو کنار زدی دیدی مرغ به چه سرعتی ازانتهای تونل خارج شد. سقف تونل کوتاه بود و مجبور شدی همینطور عین سرباز ها تو میدون جنگ روی اون یخ ها ی سرد بخزی. کمی جلوتر نوری دیده می شد. پایان تونل بود. از تونل که بیرون اومدی چشمهات کور شد. از بس که سفیدی برف ها تو چشم می زد و باد و بوران و دونه های وحشی برف تو صورتت می زدن. اما تو خیلی قوی و مصمم بودی و صاف ایستادی و دویدی. مرتب پاهات توی برف های انبوه و نرم فرو می رفت و دو سه باری با صورتت داخل برف ها افتادی. گوله های برف قیافت رو کرده بود عین یه پاگنده ی پشمالو! دور خودت می چرخیدی ولی ناامید نشده بودی. به زحمت از یه تپه یخی بالا رفتی تا نشونه ای از مرغ پیدا کنی. همه جا سفید بود و سفید. فقط چند تا نقطه ی سیاه دیدی در قلب سفیدی های پست کنار یه تپه ی بزرگ یخی دیگه در دور دست ها. باز هم دویدی. وقتی به اونجا رسیدی با یه گله پنگوئن مواجه شدی که داشتن تو اون سرما فیلم تماشا می کردن. از سری جنگ ستارگان بود. آن قدیمی هاش. مثل اینکه کمی طول کشیده بود تا فیلم به این سرزمین ایزوله ی سرد برسه. تو همیشه دلت می خواست از داستان این فیلم سر در بیاری و این یکی از اون قسمت های اصلی بود که هرگز ندیده بودی اما هوس فیلم دیدن هم تو رو سست نکرد و شروع کردی بین ردیف ها دنبال مرغ گشتن. کم کم صدای اعتراض پنگوئن ها هم درومد. خودت هم خجالت زده بودی اما فقط سه ردیف جلوئی باقی مانده بود. دلت گواهی داد آن ها را هم بگردی و عجب توفیقی! مرغ بخت برگشته و سر بریده روی یکی از صندلی های جلو کز کرده بود و بدنش از ترس می لرزید و وقتی تو را دید سکته ای کرد و برای دومین بار جان داد. باسنش را با چاقوی تیزت جلوی اذهان عمومی پنگوئن ها دریدی و آن ها فیلم را ول کرده و به جای ژانگولر بازی های هریسون فورد برای شکار قهرمانانه ی تو کف می زدند. با استعداد ترهایشان سوت هم می زدند و تو در میان تشویق و سر و صدای پنگوئن ها از آن جا دور شدی و راهت را از میان انبوه برف ها یافتی و ورودی تونل را پیدا کردی، به داخلش خزیدی و بعد با کمک چاقویت دوباره برفک ها را کنار زدی و از فریزرت با سر پریدی بیرون و حالا عین یک سگ در خود مانده، که دیگر وظیفه ای ندارد، مات و مبهوت ایستاده ای وسط آشپزخانه.‏
نمی بینی؟! یخ زدم! نمی تونم تکون بخورم!‏
اصلا این مرغ رو برای چی شکار کردی؟ هیچ یادت میاد؟
آره، قراره مری بیاد. باید سریع یه چیزی درست کنم. من آشپزیم حرف نداره، باید دست پختمو بخوره. فقط اگه بتونم دستم رو حرکت بدم... آخ... آره... حالا بهتر شده. هیچ نمی دونی آشپزی چقدر خوبه. هیچی اندازه خوردن به من خوش نمی گذرونه. این خوردن شامل کتک خوردن، کلک خوردن، گه خوردن و خوردن های از این بدتر هم می شه. باور کن خیلی کیف می ده. یکی از بهترین خاطرات من کتکی بود که از بابام به خاطر دست بردن داخل جیب شلوارش خوردم. همیشه می ترسیدم این کار رو بکنم. فکر می کردم چی می شه! اما فقط کتکم زد و اصلا هیچی نگفت. عاشق دست هاش بودم و وقتی منو می زد آنچنان لذتی می بردم که اشک از چشم هام جاری بود. چه چیزهای بد محشرین اینا. ‏
نگو که می خوای بشی یه بشکه ی خیکی!!‏
نه، گفتم که خوردن فقط اون نیست، تازه برای خیلی ها خوردن به یه... یه... یه چیز دیگه تبدیل شده... یعنی خودمم این یه قلمشو ندیده بودم.‏
قضیه مال دیشبه؟
آره، دیشب که دیر خونه اومدم. داشتم از خیابون بالا می رفتم، یعنی داشتم پائین می رفتم یعنی شیبش رو به بالا بود، به هر حال بالا می رفتم. این کابل های برق صدای عجیبی می دادن. پیاده رو بی نهایت خلوت بود، جون می داد برای پیرزن خفه کردن. رسیدم به یه چهار راه. اون خیابون که دیگه بدتر! عین این قمرهای مشتری سرد و خلوت و بی روح بود. به هر حال خیابون فرعیه. یه یاروئی یهو از تاریکی بیرون زد. خل وضع بود به نظرم. از دور یه چیزی می گفت، نشنیدم ولی بی خودی صبر کردم ببینم چی می گه. پرسید اینجا خیابون پنیره؟ خندم گرفت. خودمم نمی دونستم اسم خیابون چیه، با اینکه نزدیک خونمونه. گفتم شما که چشم هات قویه تابلو رو بخون ببین اسم این خیابون چیه... گفت پنیره، گفتم آفرین. بعد گفت این پلاک ده کجاست. باز خندیدم. گفتم حتما اون ته هاست. گفت نه همین اول خیابونه ولی من باورم نمی شد چون من که بچه بودم همیشه کسی ته کلاس می نشست که اسمش در لیست ده بود. گفتم تو که خودت می دونی چرا از من می پرسی. جواب داد که اخه کسی درو باز نمی کنه. گفتم خب حتما دلشون نمی خواد باز کنن. گفت نه فکر کنم اشتباه اومدم، خودشون گفتن بیام. گفتم خب پس زنگ بزن ببین چرا گذاشتنت سر کار. بعد... اصلا اینو ولش کن، اینو نمی خواستم تعریف کنم که... موضوع خوردن بود. یه کمی جلوتر یه رستورانه. جالبه اسمش پنیره. حتما صاحبش اولین اسمی رو که دیده گذاشته روی رستوران و احتمالا قبلش از خیابون پنیر رد شده. این رستوران کلا عجیبه ولی به نظر من آدم هایی که داخل این رستوران میان همه به یه دیدگاه متعالی از خوردن رسیدن، یعنی رسیدن به اون مفهوم اصلی و زیبای خوردن. با اینکه دور رستوران رو با کاغذ های کلفت پوشوندن من همیشه سرم رو دزدکی از یه گوشه ی بی پرده سیخ می کنم و زل می زنم به آدم ها و میزها و گارسون و صندوقدار و اون غذاهای خوشمزه و آرزو می کنم کاش مال من بودن ولی بعد که فکر می کنم از خودم خجالت می کشم. باید از اونها یاد بگیرم. اونا خیلی از من جلوترن. اصلا رسیدن به ته مفهوم خوردن. ساعت ها بی حرکت میشینن روی صندلی ها و زل می زنن به غذا. نه از صدای چنگال و چاقو خبریه و نه از حرف زدن های مسخره، خنده های آبکی و نه گارسون و صاحب رستوران زرت و پورت می کنن. همه در سکوت محض و بی حرکتی مطلق هستن و توجه همه فقط و فقط به غذاست. با غذاشون گرم می شن و بعد به تدریج سرد... سرد و سرد. من ندیدم، ولی گمان کنم با غذاها فاسد هم می شن. گارسون همیشه یه پارچه ی تمیز و سفید دستش می گیره و می ایسته کنار صندوقدار. هردو بی حرکت دیوار رو نگاه می کنن تا مزاحم خوردن مشتری ها نشن. بالاخره یه روزی دست مری رو می گیرم و می برمش به این رستوران عالی. اما قبلش باید مثل اونها به مفهوم واقعی خوردن پی ببرم. چیزی که باید در اون ها مشترک باشه... اصلا شاید خوردن، یعنی نخوردن!‏

Comments (0)