.امروز روز عید است و برای من روز مرگ...
هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی.
بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.
امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم...
(از داستان جسد گمشده)
2:19 PM |
Category: |
1 comments
Comments (1)
لینک داستان جسد گمشده:
http://vishno-k.blogspot.com/2010/03/blog-post_22.html