این صداها، این افکار، این همه همهمه ی داخل ذهنم از آن روزی شروع شد که وقتی شش سالم بود با آن همه علامت تعجبی که بالای سر داشتم به روزی فکر می کردم که دیگر نبودم و نمی توانستم درک کنم من که اکنون هستم چطور می توانم زمانی نباشم. مثل دیدن خود از جایی بیرون از خود بود. فشاری بی حد و اندازه از نوعی تناقض را در خودم حس می کردم. فکر کردن به اینکه نمی توانستم نبودن را درک کنم آزارم می داد و حتی یکبار به خاطرش گریه کردم... همه چیز از آن روز آغاز شد.‏..‏

Comments (0)