3

عین یه نارگیل. حسابی حسابی رسیدم. بوی بدنم رو حس می کنی؟

نارگیل؟! اما عزیزم تو اصن چاق نیستی.

چرا...چرا... من چاقم. یه خپلوی گرد و قلنبه که روش پره از موهای نرم و قهوه ای... چه حس خوبیه. تلو تلو... الانه که بیافتم، اما خیالی نیست.

از کجا می خوای بیافتی؟ من که سفت چسبیدمت!

نارگیل به این بزرگی نمی بینی؟روی سقف آویزونم، پام چسبیده به شاخه های یه درخت بزرگ... چطور می تونی منه به این بزرگی و سنگینی رو بالای یه درخت چسبیده باشی؟... تو کجائی؟ من نمی بیمنت!

من از دست هات بهت نزدیکترم چطور منو نمی بینی؟ اگر هم آویزون درختی لطفا نیافت چون من بی نارگیل می شم اونوقت.

نه بابا چیزیم نمیشه... مگه نمی دونی؟!

چیو؟

اینکه جاذبه اینجا کمه. وقتی می خوری زمین آروم میای بالا بعد دوباره می خوری زمین، بعد دوباره میای بالا و اصلا زمین نمی خوری می دونی چرا؟

نمی دونم... چرا؟

خب معلومه احمق! چون اصلا زمینی وجود نداره که بخوای زمین بخوری! ما روی ماه ایم! نمی بینی؟!

منم حس می کنم توی فضام ولی انگار تو زیاده روی کردی... تا ماه راه دوریه.

اصلا نمی دونم چطور داریم حرف می زنیم! یکی از ما نمی تونه واقعی باشه. یکی از ما باید تو ذهن اون یکی باشه چون روی ماه هوایی وجود نداره، صدایی هم نمی تونه باشه، هر چی هم فریاد بزنی کسی صداتو نمی شنوه... چشم هام... درست نمی بینم... عینکمو می بینم. اون پائینه، می تونم از اینجا تکونش بدم.

دیگه داری زیاده روی می کنی، زود باش بیا پائین!

با توام! چته؟! اصلا صدای منو می شنوی؟!

خورشید داره کم کم پائین می ره. اینجا خبری از غروب نیست. جوی نیست، نارنجی نیست، قرمزی نیست، رنگی نیست، نوری پخش نمی شه. یه سایه ی بزرگ داره همه چیز رو می بلعه. هوا سرده... می لرزم.

چرا گریه می کنی؟!!!

می ترسم... اینجا خیلی تاریکه. تو رو خدا نجاتم بده... نه! من نمی خوام برم تو خاک... نه پدر... خواهش می کنم.

چرا یهو اینجوری شدی؟! ببینمت. سرت چرا داغه؟

خواهش می کنم پدر...

من پیشتم! گریه نکن، پاشو، پاشو باید بریم حمام. بدنت مثل آتیش داغه.

نه... نه... پدر... تو رو خدا. من دخترتم. منو خاک نکن... نه... نه! من از تاریکی می ترسم... پدر خواهش می کنم.من دوست دارم، منو با اینا تنها نذار!!!

اینقدر خودتو سفت نکن باید بری توی آب! تشنج کردی! چرا اینجوری می کنی آخه!؟!

نه... نههههههههههههه.... پدر تو رو خدا! منو نکن زیر خاک... نه! نه!! من نمی ت...

...

بیدار شدی عزیزم؟

من خواب می دیدم؟

نه، تو تشنج کرده بودی. مجبور شدم به زور بکنمت زیر آب سرد، متاسفم.

حس میکنم یه چیزی از پشت سرموهام رو می کشه. خشونت عجیبی روی خودم حس می کنم... می دونی بدترین حس دنیا چیه؟

اینکه تنها باشی؟

نه! اینکه با کسی باشی که دوسش داری و اون غیر منتظره ترین کاری رو بکنه که انتظارش رو داری...

چه کاری؟

کاری که می کنه مهم نیست. اما در پس کارش فقط یه چیز می بینی... تنفر... تنفر... و این چیزیه که یه شیشه ی سخت به سختی قلبمون رو به راحتی می شکنه. هر شیشه ای رو می شه حسابی داغ کرد و وقتی در اوج گرما بود گذاشتش تو یه جای سرد، خیلی سرد و این غافلگیری تناقض به راحتی هر چیز سختی رو می شکنه. تو حتی انتظارش رو نداری و چیزی رو که می بینی کاملا با تصورت متفاوته.

عزیزم من با توام، تو باید به من فرصت بدی کمکت کنم. نمی خوای بالاخره بگی چرا اینجایی؟

من عقلمو دارم از دست می دم؟! چرا اینقدر کابوس می بینم؟

نه، اینا همش به خاطر خستگی ئه و زیاده روی. تو داری با فکر کردنت به ذهنت آسیب می رسونی. چرا کارت رو ول کردی؟ چرا اینهمه راه تا این شهر اومدی و تو یه اتاق اجاره ای کوچیک! اونم تو یه خیابون شلوغ زندگی می کنی؟

تو باور نمیکنی! اگه بهت بگم ترکم می کنی، هیچ کس حاضر نیست با یه دیوونه باشه.

تو واقعا خیال میکنی اینجوریه؟ من چطور میتونم از قلب خودم فرار کنم؟

اصلا می دونی چه چیز تو، تو رو برام جذاب کرده؟

بدنم؟

من بدنت رو دوست دارم اما این کک و مک های زیر چشم هات، این لک های ظریف و مبهم. من عاشقه روح معصومانه ای هستم که این لکه ها به چهره ی تو بخشیدن.

همیشه به راحتی می تونم احساس کنم و بفهمم که مرکز دوست داشتن نه در مغز که واقعا در قلبه. تمام متخصصین مغز آدم های بی مغزی هستن، آدم های بی احساسی که تابحال متوجه واقعی بودن اختصاص داشتن دوست داشتن به قلبشون نشدن. شاید برای همین احساسات ما از هیچ منطقی پیروی نمی کنه. شاید برای همین عشق های ما همیشه توأم با انواع تناقضات و ابهام است، چون هیچ سلول خاکستری در اون نقش بازی نمی کنه و همه چیزش با تپش های قلب تنظیم می شه.

این کاملا درسته، دقیقا به همین دلیل در قلبم احساس سنگینی می کنم. دلم می خواد چیزهایی که تو ذهنته به من بگی!

خب... من آرامشم رو از دست داده بودم. دیگه تحملم تموم شده بود. هیچ چیز و هیچ چیز و هیچ حسی اون چیزی رو که من اینجا داشتم بهم نمی داد. می خواستم... می خواستم.. به خونم برگردم.

به خونت برگردی؟! خب پس چرا اومدی اینجا؟ اصلا مگه اونجا چه اتفاقی افتاده بود که مجبور به فرار شدی؟!

تو باور نمی کنی، هیچ چیز رو باور نمی کنی، چون هر چیزی من بگم برای تو غیر منطقی به نظر خواهد اومد.

قول می دم! من باور می کنم! فقط بگو...

پانزده سال دور از مادرم زندگی کردم. پانزده سال کار کردم برای اینکه باید می کردم. مادرم از کار افتاده بود و من هم هیچ کس رو نداشتم. تو این شهر لعنتی هم نتونستم کاری پیدا کنم. در کل شهر بگردی هیچ کس به یه هتلدار یا حتی به یه پادوی ساده احتیاج نداره. اصلا اینجا هتلی نداره. مردم این شهر اصلا از غریبه ها خوششون نمی یاد.

پس دلت برای مادرت تنگ شده بود. چرا بعد از این همه مدت؟! پانزده سال مادرت را ندیدی؟!!

تو اصلا متوجه نیستی! صبر کن ببینم... خب تو که از چیزی خبر نداری... باید برات توضیح برم. من نمی تونستم بیام. کارمو از دست می دادم. مادرم یک ریز می نوشت که برای داروهاش به پول نیاز داره. حتی یک روز هم به سرم نزد کارمو از دست بدم و بی پول و بی کار برگردم خونه.

خب حالا چرا اینجایی؟ اصلا چرا پیش مادرت نیستی؟

موضوع همینه! مدت زیادی می شد که نامه هاش عجیب شده بود. مدام حرف های تکراری و بی محبت می زد و تنها چیزی که از من می خواست پول بیشتر بود. فکر کردم شاید ذهنش آسیب دیده یا فراموشی گرفته.

چرا تلفن نمی زدی؟

نمی تونست حرف بزنه. ده سالی بود. از وقتی سکته کرد. باورم نمیشه که اونو رها کردم!!

خب؟ حالا؟

باور نمی کنی، فکر می کنی خل شدم... اما، اما خونه ی ما اینجا بود. تو همین خیابون... من دیوونه نشدم! فهمیدی؟ اینجوری نگام نکن!

من باور می کنم عزیزم، ناراحت نباش... نشون بده خونه ی شما کجا بود.

بیا دم پنجره از اینجا معلومه... اوناهاش. اون ساختمون سفید و نوسازو می بینی، خونه ی ما دقیقا اونجا بود.

خب اینکه نوسازه نمی تونه ماله شما باشه آخه!

می بینی! نوسازه! خونه ی مارو خراب کردن و اینو ساختن!

و... مادرت؟

مادرم محو شده، انگار هرگز نبوده، باورت می شه؟! من خیلی از این مردم رو می شناسم. اون مردو می بینی، اون میوه فروشه. اسمش آقای نجاره. این اسمو ما بهش داده بودیم چون بچه که بودیم تمام کارای نجاری محله رو انجام می داد یا اون دو خانم پیری که دارن با هم حرف می زنن. من اونارو خوب می شناسم. حتی می دونم اسم پدرشون و نام فرزندی که یکیشون از دست داده چی بوده! اما ... اما... باور نکردنیه! اونا وانمود می کنن منو نمی شناسن!!! همشون دروغگوئن! اونا مادرمو کشتن! مطمئنم، همشون دروغگوئن.

آروم باش الی! من شوکه شدم... آخه چرا باید جمع بشن و مادرت رو بکشن و خونه ی شما رو خراب کنن!؟ عزیزم پانزده سال گذشته! شاید اشتباه می کنی.

نه! نههههه! چطور آدم می تونه خونه ی خودشو فراموش کنه؟ خونه ی کودکی! این تنها چیزیه که من تو این دنیا در موردش حس مالکیت دارم. اون تنها نقطه ی آرامش ذهن من بود. تنها جائی که در اون حس امنیت می کردم، می تونستم راحت بخوابم و از گرماش لذت ببرم، چطور می تونم فراموش کنم؟ من... من... مطمئن نیستم اما حتی اگه مادر من مرده باشه حتما باید دلیلی داشته باشه که اینا نمی خوان منو به یاد بیارن...

پیش پلیس هم رفتی؟

مشکل من همینه، اونا فکر می کنن من دیوونم! قبل از اینکه پیش پلیس برم اینا اونجا بودن...تمام پلیس ها منو می شناختن و با انگشت نشون می دادن... فکر می کنن من دیوونم. حتی زحمت بررسی اون خونه رو هم به خودشون ندادن... بیا اینجا! شروع شد!

چی شروع شد؟

نگاه کن! من خیلی وقته اون خونه رو زیر نظر دارم. هر جمعه ده بیست نفر از اهالی خیابون وارد اون ساختمون می شن... اونجا هیچ صاحب به خصوصی نداره. من... همشونو می شناسم، تک تک اونایی که داخل اون خونه می رن! امروز چند شنبه است؟

جمعه!

حدسم درست بود، پس حالا نوبت اون یارو قصابه و بعد خانوم خیاط و بعد اون پیرزن رماله که عین جادوگراست. می بینی؟! اولی رفت داخل. هر ده دقیقه یکی داخل می ره برای اینکه کسی متوجه نشه... اما من فهمیدم... بالاخره می فهمم چه نقشه ای دارن... لعنتی های عوضی!

من واقعا غافلگیر شدم ولی... ولی باید بدونی که من باور می کنم. می تونی رو کمک من حساب کنی!حتما کلکی تو کاره. چطوره من برم اونجا سرک بکشم، موافقی؟!

نه اونا تو رو میکشن!

من اصلا نمی ذارم اونا منو ببینن. به من اعتماد کن. خیالت راحت باشه. امروز ته توی ماجرا رو در میارم.

باورم نمی شه! تو منو باور کردی! خدای من!

چرا که نه! هیچ ناراحت نباش... اما قبلش نظرت با یه خورده دیگه از اون کنیاک های مخصوص من و یه نخ چمن یونجه ی دیگه چیه؟

ما که تازه خوردیم! مگه ندیدی حالم بد شد؟

اونکه به خاطر اینا نبود. تو سرما خوردی. اتفاقا این چیزا برای سرماخوردگی خیلی هم خوبه. تازه می دونی که من بدون این چیزا هوش و حواسم اجارست!

من الان نمی تونم. برو سر و گوش آب بده، من دارم از هیجان و دل شوره می میرم. بعد بیا کاری می کنیم که اصلا بریم دو تائی بشینیم روی سیارک های انتهایی منظومه ی شمسی... اصلا می پریم تو یه سیاهچاله تا مچاله بشیم مثل قوطی کنسرو. نظرت چیه؟

من حتی اگه قوطی کنسرو هم بشم باز تو رو دوست دارم...

پس قوطی کنسرو عزیزم بعدا می بینمت، مراقب خودت باش، من از اینجا مراقبم، زود برگرد.

حتی یه بوسه؟

اگه قوطی های کنسرو می تونن همدیگرو ببوسن... پس... چه اشکالی داره... بیا جلو ببینم چه می کنی قهرمان...



4

این خیلی عجیبه... نه عجیب نیست، جالبه... اصلا آدم از فکر بهش لال مونی می گیره. تا کجا می خواد جلو بره؟ این کثرت و بی انتهایی کی به پایان می رسه؟ این روح بازیگوش کی از این بازی مسخره دست می کشه؟ دیدی مردم چه جوری همو می شناسن؟ آدم فلان و بهمان و بیساریه. این چیزارو بلده و این کارارو کرده. این چیزو داره و اون چیزو نداره. یک مشت قضاوت و مقایسه و ترازو... ما چی هستیم؟ جز اینه که مارو مثل پرتقال می سنجن؟! چقدر درشتیم، چه عطری می دیدم، رنگمون چیه، ماله کدوم قبرستونی هستیم و آیا تازه ایم یا پوسیدیم! تو هم دست به کمر نگیر. همین تو هم مثل بقیه. جز با چند شیء و کلمه ی بی ارزش مشخص نمی شی. همه چی باید اختصاصی باشه. گند زدیم با این اختصاصمون، با شخصیت و افکار و عقاید و رفتار و ارزش و کوفت و زهرمارهای اختصاصی مون.

می خوای با یه سخنرانی گیرا شروع کنی؟ مثل همیشه باید دق دلیت رو سر خودت و بقیه خالی کنی؟ این اصلا اخلاق خوبی نیست. می دونی زن ها در برابر چنین سخنرانی هایی چی جواب می دن؟!

لابد اینکه چقدر حوصله شان را سر می برم و آیا همیشه اینجوریم؟!

شاید هم از این بدتر! ممکن است هیچ چیز نگن!!

یعنی به خاطر زن ها فکر نکنم؟! شما زن ها! اجازه می دید کمی فکر کنم... لااقل بگذارید فکرم را تمام کنم بعد هرچه بخواهید غیرمنطقی می شم. اینقدر غیرمنطقی که خیال کنید با یک دیوانه ی زنجیری طرفید. از همان سوژه ها که عاشقش هستید. اجازه می دی؟

یعنی به نظر تو زن ها فکر نمی کنن؟

چرا. اتفاقا اونها همیشه در حال فکر کردنن. شاید با بخش مردانشون فکر می کنن. عاشق مردشون هستن! مثل ما که با بخش زنانه مان احساس می کنیم. اینطور نیست خانوم؟ بانو؟ ارزشمند؟ باوقار؟ مدل؟ فریبا؟ زیبا؟ مهم؟ ظریف؟ مادر؟ ها... چقدر تو صفت داری... خودت چه هستی؟ پشت این شخصیت ها و اسم و هندوانه های زیر بغلت چیزی باقی مانده؟ حالا خیال نکنی گیرم توئی. بحث سررفتن حوصله بود حرصم درآمد. خواستم تلافی کنم. داشتم می گفتم قرار است ما تا کی اثر انگشت باشیم؟ این حافظه ی سرنگون شده ی زمین کی پر می شه؟ گیرم که من با تو فرق دارم. چه گلی زدیم به سر گل های له شده ی قبلی؟ تا این حرف ها شنیده می شه فوری پیش خودت می گی چی کار کنیم بریم خودمونو بکشیم؟! آره، از اون زور زدن های روزانت و خودخواهیت معلومه. علاقه ی جنون آمیز تو به خوشگذرونی یک تراژدی واقعی است! از ارتباطاتت که نگو، کمدی محض است! یک تراژدی کمیک است. هر کداممان حداقل ده برابر استکان هایی که شکستیم قلب تکه تکه کردیم! و صد برابرش قلبمان شکسته. اون چندتائی هم که می بینی خودشان را می کشند نه اینکه فکر کنی به تعالی رسیده اند و خودخواهیشان را کنار گذاشته اند! نه! یکبار برو بایست روی یک پل بلند. بعد کمی خم شو. ببین این سقوط چه کشش عظیمی داره! اصلا فکر کردی چه؟ همه ی خودکشی ها که مثل هم نیستن. بعضی هاشون اسمش سقوطه و بعضی بازگذاشتن شیر گاز. بعضی غرق شدن و برخی مسمومیت. ظاهرا به یک چیز ختم می شوند اما ابدا یکسان نیستند. معادله ای دارد برای خودش. ما می شویم یک ضریب، روشمان و فکر و احساسمان ضریبی دیگر و آنطرف همیشه مساوی صفر است. پس یا ما صفریم یا روش و فکر و احساسمان. شاید هم همه با هم صفر باشیم. اما باز هم داریم از قانون اثر انگشت پیروی می کنیم. همه ی ما برده ی احتمالاتیم و بنده ی تصادف. ما لزوم یک هرج و مرج و کثرت دیوانه کننده ایم. هیچ کس آنچه هستیم را به ما نشان نمی دهد. آنقدر درگیر خود و چیزهای اختصاصی مان هستیم که فرصتی نداریم ببینیم. خود من هم فرصت نکرده ام اما حسرتش را دارم. لااقل من غر می زنم. تو چه؟ غر بلدی بزنی؟ یا وقتت حسابی پر است؟ امروز چند بار سر خودت را شیره مالوندی؟ حمام رفتی؟ شیره چسبنده است، به این راحتی ها پاک نمی شود! چقدر شخصیتت را به رخ کشیدی؟! برعکس چقدر با شخصیت ات و ضعفش خودت را مبرا و راحت کردی؟ من همینیم که هستم! من نمی تونم، نمی خوام، نمی فهمم!

اَل! فکر می کنم خانم ها دیگه واقعا حوصله شان سر رفت! لطفا تمامش کن، برو بیرون خرید کن یا مثلا... برو یه غلطی بکن دیگه! حوصله ی منم سر بردی آخه!

احساس می کنم به هیچی احتیاج ندارم. دیدی یه وقت هایی وقتی مریض هستی بی اشتها می شی؟ تمام علاقمندی هات رو از دست می دی و همه چیز برات بی ارزشه چون تو داری رنج می کشی و خلاصی از اون تنها چیز واقعیه که تو می خوای. واقعیت اینجوریه دیگه. بر حسب تو تعریف می شه. خبر نداری اون بیرون چه خبره! بذاربهت بگم... الان اون بیرون هیچی نیست! چون من بیرون نیستم. وقتی بخوام برم بیرون و ببینم چه خبره همه چیز عوض می شه. چون من اونجا هستم. مشکل اینجاست که من اون بیرون زیادی هستم. چندین برابر اینکه بخوام ببینم دیده می شم. اونا فکر می کنن من دیوونم. به نظرم اونا فکر می کنن همه دیوونن! واقعا اعتماد به نفس بالایی دارن. با اینحال امروز به چیزی نیاز دارم و مجبورم بار تحمل ناپذیر بودن در میان این آثار انگشتان کسل کننده و تنفرآمیز رو بر پشتم تحمل کنم. تو خیلی خوب منو می شناسی. حوصله ی حرف و اینارو ندارم. دوست داشتم این خیابون پر بود از کلاغ های پر بنفشی که هادداگ می خوردند و دور تا دورش را به جای قوطی کبریت های آجری و بتنی درخت هایی پارچه ای، بلند و خیس فرا گرفته بود. پارچه خوب خیس می شه و اصلا این درخت ها می تونن لباس هایی داشته باشن از نوع پنبه یا نخ که حسابی آب جذب کنه. آسفالت هم جایش را بدهد به سس خردل! کلاغ ها هی پائین بیایند هادداگشان را بزنند به زمین و بروند بنشینند بالای درخت ها بخورند. اصلا همیشه دلم می خواست روی چیزی مثل سس خردل راه برم. یک سفتی عجیبی داره و در عین حال انعطاف پذیر و شله و انگار تمام ویژگی های یه آسفالت بدرد بخور رو در خودش داره. فکر می کنم پیچ ماهیتابه را بیش از حد زیاد کردم. بوی هادداگ بخت برگشته درآمد!

Comments (0)