وقتی بچه بودم دلخوشی سالیانم روز های قبل عید بود... صرفا به این خاطر که روزهای متفاوتی بود، از درس و مدرسه رفتن های کله ی صبح و اون مطالب و آموزش های اجباری مسخره خلاصی پیدا می کردم و می توانستم برای خودم باشم. می توانستم امیدوار باشم و احساس می کردم در یک شادی ممتد و آرامش بخش قرار دارم. عید را کمتر دوست داشتم. خودش را دوست داشتم حتی با اینکه کودکی ناامیدانه و بدی داشتم، اما از روزهای عید خیلی خوشم نمی امد. عید همیشه برای من یک شروع بود. شروع یک پایان. چون عید با آغازش می رفت تا آن روز های آرام قبل عید را به پایان برساند و روز چهارده فروردین همیشه یک کابوس در ذهنم بود. یک بار شدید تحمل ناپذیر و آغاز روز های کسل کننده. آغاز جواب پس دادن به این و آن. به مدرسه و دیگران. آغاز یک سال دیگر شبیه بقیه سال ها. با کمی خط خطی های بیشتر در ذهنم. آغاز روز هایی که مال من نبود...
هیچ وقت فکر نمی کردم روزهای قبل عید برایم اینگونه بگذرد. هیچ وقت خیال نمی کردم روز های قبل عید تک و تنها در خانه ای خلوت و سرد و در میان هیاهوی سکوت نشسته باشم و تنها همدمم سیگار هایم باشد. خیال نمی کردم روزی برسد که روز اول عید بروم سر جلسه ی امتحان و تلنباری از درس روی دوشهایم سنگینی کند. هیچ وقت فکر نمی کردم از زور نداشتن آجیل مجبور شوم کلی وقت بگذارم و تخمه های خیس را با ماهیتابه بوداده کنم و بخورم و خیال کنم دارم آجیل عید می خورم. خیال نمی کردم از هوس قورم سبزی بروم و کنسروش را بخرم و بعد بازش کنم و ببینم داخلش به جای گوشت دانه های سویا دارد و رویش با افتخار نوشته باشد: "برای گیاهخواران"! و بعد به این فکر کنم که چطور سازنده ی این کنسرو نمی توانسته یک کلمه ی ساده را درک کند! قورمه سبزی! این فقط سبزی است! خدای من! قورمه اش کجاست؟ یعنی اینقدر یک آدم می تواند احمق باشد که نیمی از هویت یک غذا را از بین ببرد و باز ان را به همان اسم بخواند! قورمه سبزی!! هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور شوم قورمه ی قورمه سبزی را با سرخ کردن گوشت چرخ کرده و اضافه کردن آن به این خورش جبران کنم... فکر نمی کردم روزی برسد که من همان چندر غاز عیدی را نداشته باشم. عید بشود و کسی مرا سرد هم که شده نبوسد. کسی مرا بغل نکند. برادرم در بغلم نباشد. مادر آن یک بوسه در سال را از گونه ام نکند و بعد از عید نتوانم به آن که دوستش داشتم هزار بار زنگ بزنم تا بالاخره از میان شلوغی خط های تلفن سوراخی بیابم و بگویم:
سلام... ها ها... عیدت مبارک...
حالا من اینجا نشسته ام.... تنها... سیگاری به لب، آهنگی به راه و روز هایی که به سختی هرچه تمام تر آرام و رنج آور سپری می شوند...
12:13 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)