سرنوشت یک آینه است. انعکاس معکوس تمام خواست ها و آرزوهای ما.‏ کارش این است که رویاهایمان را بگیرد و چیزی درست خلاف آن تحویلمان دهد تا انسان بیشترین رنج را بکشد. اما همین کار را هم به شدیدترین صورت ممکن انجام می دهد. اول روی خوش نشان می دهد. تو را به خواسته هایت نزدیک می کند و در آخرین لحظه ناگهان همه چیز را معکوس می کند. ناگهان از دستت خارج می کند تا بیشترین زجر را بکشی...‏
سرنوشت چیزی جز ماشین رنج انسان نیست.‏
مفیدترین آدم ها همیشه همان ها هستند که کمترین تاثیر را در اطرافشان می گذارند. ‏

انیشتین هرگز نخواست بپذیرد که در مرگ چند صد هزار نفر مردم بی گناه ژاپن دخالت داشته. با اینکه نامه ای از روی خیرخواهی به روزولت نوشته بود و همان نامه باعث شروع پروژه ی منهتن آمریکا شد! جالب است که او بعدها یکی از سرسخت ترین مخالفان این پروژه بود! نوعی عذاب وجدان ناخوداگاه!‏

آلفرد نوبل دینامیت را برای کشتار نساخته بود اما با خواندن روزنامه ای فرانسوی که خبر دروغین مرگش را با تیتر "فرشته ی مرگ مرد " داده بود به این فکر افتاد تا تمام ثروتش را برای جایزه ای صلح آمیز که به بشر کمک می کند اختصاص دهد. به هر حال انسان های زیادی توسط اکتشاف او کشته شدند.‏

آرتور گالستون* عامل شیمیایی نارنجی را برای افزایش نرخ رشد گیاه سویا با پاشیدن آن از آسمان بر روی مزارع کشف کرد. ‏اما در سال 1970 ارتش آمریکا از خاصیت سمی این ماده در ابعاد زیاد بهره برداری کرده و با استفاده از آن بیش از چهارصد هزار نفر طی جنگ ویتنام کشته و مجروح شده و بیش از پانصد هزار کودک دارای نقص بدنیا آمدند.‏

توماس میدگلی* در سال 1930 موفق شد گازهای فرئون* را کشف کند.‏ این گاز برای یخچال های خانگی به عنوان سردکننده استفاده می شد. زیرا برخلاف قبلی ها نه سمی بود و نه خاصیت انفجاری داشت. اما به تدریج با افزایش کاربرد آن ناگهان آشکار شد که این گاز به صورتی شدید لایه ی ازن زمین را از بین می برد و چندی نگذشت که توماس میدگلی به مردی مشهور شد که در تاریخ کره ی زمین بیش از هر جاندار و ارگانیسم دیگری بر روی اتمسفر زمین تاثیر گذاشته و آن را از بین برده!‏ آیندگان از تخریب ازن بسیار بیش از ما رنج خواهند دید.‏

گرهارد شرادر* در حالی که به دنبال آفت کشی برای کمک کردن به از بین بردن گرسنگی در جهان و نجات دادن جان گرسنگان در سراسر جهان بود ناگهان گازی کشنده و سمی به نام گاز اعصاب سارین را کشف کرد. مرگ آخرین و بهترین عارضه ی در معرض این گاز قرار گرفتن است!‏

تحقیقی روی هزاران مومیایی برجا مانده از تمدن مصر نشان داد سرطان یک بیماری جدید است و در گذشته نادر بوده. دِ دِ تِ یکی از اولین مواد شیمیایی بود که به خاطر ایجاد سرطان در بسیاری کشور ها تولیدش متوقف شد. استفاده از امواج در عصر جدید به میزان شدیدی بر افزایش میزان سرطان و مرگ و میر ناشی از آن افزوده. دنیای ما را امواجی مخرب و بعضا کشنده در بر گرفته اند. غذاهایی که می خوریم به خاطر تولید دست کاری شده و مصنوعی شان بیش از پیش سرطان را گسترش داده اند. مسخره است که اکنون با همین تکنولوژی هایی که بعضا عامل ایجاد سرطان در انسان است برای درمان او استفاده می شود. ‏
-----------------

چیزی که دنیای ما از آن رنج می برد آدم هایی هستند که به هر نوعی می خواهند در جهان اطراف تاثیر بگذارند. شاید حتی می خواهند آن را بهتر کنند. اما اکثر این تاثیر ها فقط منجر به یک چیز می شوند: ‏تخریب!‏ هرج و مرج، کشتار، بیماری، فقر، رنج. ‏
در معنی و کاربرد واژه هایی مثل مفید شدیدا باید تجدید نظر شود! ما تماما چیزهایی را مفید می دانیم که کاملن باعث رنج روزافزون زندگی انسان بوده اند! ‏




*Arthur Galston
*Thomas Midgley
*CFC
*Gerhard Schrader

سیاست جهان امروز ما این است:‏
کشتن هزاران نفر برای جلوگیری از احتمال کشته شدن ده ها هزار نفر دیگر!!‏

هیچ جنگی قابل توجیه نیست. تنفر تنها رویکرد من نسبت به این واژه ی کثیف است.‏
این صداها، این افکار، این همه همهمه ی داخل ذهنم از آن روزی شروع شد که وقتی شش سالم بود با آن همه علامت تعجبی که بالای سر داشتم به روزی فکر می کردم که دیگر نبودم و نمی توانستم درک کنم من که اکنون هستم چطور می توانم زمانی نباشم. مثل دیدن خود از جایی بیرون از خود بود. فشاری بی حد و اندازه از نوعی تناقض را در خودم حس می کردم. فکر کردن به اینکه نمی توانستم نبودن را درک کنم آزارم می داد و حتی یکبار به خاطرش گریه کردم... همه چیز از آن روز آغاز شد.‏..‏
من چرا یخ زدم؟!‏
چون یه مرغ یخ زده شکار کردی و همینطور گرفتی دستت!‏
شکار؟
تو آشپز خوبی نیستی، نباید اصلا سراغ مرغ می رفتی، حتما گند می زنی با غذایی که می خوای درست کنی. البته حوصله ات نیامد بروی بیرون. بیشتر هوس آشپزی بود که زده بود به سرت. بلند شدی و خودت را خاراندی، حسابی هم خاراندی. اول زیر بغل چپت را و بعد پشت کمرت را و سپس باسنت. بعد کش و قوس آمدی. این مثلا جای ورزش و صبحانه ات بود. یکراست رفتی سراغ آن چاقوی تیز و کلفت که ساطور جلویش یک میوه خوری بیشتر نیست! معلوم است دیگر، به مرده نشان دهی از ترس نبش قبر می شود چه برسد به یک مرغ! فریزرت هم که همین روز ها اوراق می شود. از پدرت بیشتر سن دارد. رفتی و درش را باز کردی، چشمت افتاده بود دنبال آن مرغ چاق و چله ی درسته که گذاشته بودی داخل پلاستیک تا یخ بزند. آنقدر هم تنبلی فریزرت پر از برفک است. آدم با بارش گم می شود، مرغ که جای خود دارد. بله، پلاستیک بود اما خبری از مرغ نبود، زیر ماهی نبود، کنار نان نبود، لای سبزی ها نبود. هی سرک شیدی. جای آندفعه را هم نگاه کردی، این یکی زرنگتر بود. اما رانش را دیدی که آن عقب ها از گوشه ی گوشت های بسته بندی زده بود بیرون. گوشت ها را زدی کنار و خواستی پایش را بگیری، بالهایش را تکیه داده بود به کیسه ی ذرت و ران های گوشتی اش می لرزید. حرصت درآمد. به مادرش فحشی دادی و چاقو را نشانش دادی، جیغی کشید و عقب تر رفت. دستت را بردی داخل فریزر اما نمی رسید. کله ات را هم داخل بردی، باز هم نرسید. مجبور شدی باز هم داخل تر بروی و پاهایت حالا بیرون فریزر آویزان بود. اما بسکتبالیست هم بودی به مرغ نمی رسیدی. این بود که به هر زوری بود خزیدی داخل تر و با چاقویت برفک ها را کنار می زدی. و نیمی از بدنت رفته بود داخل آن غول آهنی مادر یخ زده!‏
چی خیال کردی؟! فکر کردی ولش می کردم؟! پدر بابای پدر سوخته ی خروس صفتشم درمیاوردم!‏
آفرین! آفرین! چه اراده ای! هرکس جای تو بود حاضر می شد گرسنگی بکشد ولی داخل اون تونل سرد و یخ زده ی پشت فریزر نخزد! اون هم با یه تی شرت فیزرتی و یه شلوار پارچه ای به در نخور. یه کم که برفک هارو کنار زدی دیدی مرغ به چه سرعتی ازانتهای تونل خارج شد. سقف تونل کوتاه بود و مجبور شدی همینطور عین سرباز ها تو میدون جنگ روی اون یخ ها ی سرد بخزی. کمی جلوتر نوری دیده می شد. پایان تونل بود. از تونل که بیرون اومدی چشمهات کور شد. از بس که سفیدی برف ها تو چشم می زد و باد و بوران و دونه های وحشی برف تو صورتت می زدن. اما تو خیلی قوی و مصمم بودی و صاف ایستادی و دویدی. مرتب پاهات توی برف های انبوه و نرم فرو می رفت و دو سه باری با صورتت داخل برف ها افتادی. گوله های برف قیافت رو کرده بود عین یه پاگنده ی پشمالو! دور خودت می چرخیدی ولی ناامید نشده بودی. به زحمت از یه تپه یخی بالا رفتی تا نشونه ای از مرغ پیدا کنی. همه جا سفید بود و سفید. فقط چند تا نقطه ی سیاه دیدی در قلب سفیدی های پست کنار یه تپه ی بزرگ یخی دیگه در دور دست ها. باز هم دویدی. وقتی به اونجا رسیدی با یه گله پنگوئن مواجه شدی که داشتن تو اون سرما فیلم تماشا می کردن. از سری جنگ ستارگان بود. آن قدیمی هاش. مثل اینکه کمی طول کشیده بود تا فیلم به این سرزمین ایزوله ی سرد برسه. تو همیشه دلت می خواست از داستان این فیلم سر در بیاری و این یکی از اون قسمت های اصلی بود که هرگز ندیده بودی اما هوس فیلم دیدن هم تو رو سست نکرد و شروع کردی بین ردیف ها دنبال مرغ گشتن. کم کم صدای اعتراض پنگوئن ها هم درومد. خودت هم خجالت زده بودی اما فقط سه ردیف جلوئی باقی مانده بود. دلت گواهی داد آن ها را هم بگردی و عجب توفیقی! مرغ بخت برگشته و سر بریده روی یکی از صندلی های جلو کز کرده بود و بدنش از ترس می لرزید و وقتی تو را دید سکته ای کرد و برای دومین بار جان داد. باسنش را با چاقوی تیزت جلوی اذهان عمومی پنگوئن ها دریدی و آن ها فیلم را ول کرده و به جای ژانگولر بازی های هریسون فورد برای شکار قهرمانانه ی تو کف می زدند. با استعداد ترهایشان سوت هم می زدند و تو در میان تشویق و سر و صدای پنگوئن ها از آن جا دور شدی و راهت را از میان انبوه برف ها یافتی و ورودی تونل را پیدا کردی، به داخلش خزیدی و بعد با کمک چاقویت دوباره برفک ها را کنار زدی و از فریزرت با سر پریدی بیرون و حالا عین یک سگ در خود مانده، که دیگر وظیفه ای ندارد، مات و مبهوت ایستاده ای وسط آشپزخانه.‏
نمی بینی؟! یخ زدم! نمی تونم تکون بخورم!‏
اصلا این مرغ رو برای چی شکار کردی؟ هیچ یادت میاد؟
آره، قراره مری بیاد. باید سریع یه چیزی درست کنم. من آشپزیم حرف نداره، باید دست پختمو بخوره. فقط اگه بتونم دستم رو حرکت بدم... آخ... آره... حالا بهتر شده. هیچ نمی دونی آشپزی چقدر خوبه. هیچی اندازه خوردن به من خوش نمی گذرونه. این خوردن شامل کتک خوردن، کلک خوردن، گه خوردن و خوردن های از این بدتر هم می شه. باور کن خیلی کیف می ده. یکی از بهترین خاطرات من کتکی بود که از بابام به خاطر دست بردن داخل جیب شلوارش خوردم. همیشه می ترسیدم این کار رو بکنم. فکر می کردم چی می شه! اما فقط کتکم زد و اصلا هیچی نگفت. عاشق دست هاش بودم و وقتی منو می زد آنچنان لذتی می بردم که اشک از چشم هام جاری بود. چه چیزهای بد محشرین اینا. ‏
نگو که می خوای بشی یه بشکه ی خیکی!!‏
نه، گفتم که خوردن فقط اون نیست، تازه برای خیلی ها خوردن به یه... یه... یه چیز دیگه تبدیل شده... یعنی خودمم این یه قلمشو ندیده بودم.‏
قضیه مال دیشبه؟
آره، دیشب که دیر خونه اومدم. داشتم از خیابون بالا می رفتم، یعنی داشتم پائین می رفتم یعنی شیبش رو به بالا بود، به هر حال بالا می رفتم. این کابل های برق صدای عجیبی می دادن. پیاده رو بی نهایت خلوت بود، جون می داد برای پیرزن خفه کردن. رسیدم به یه چهار راه. اون خیابون که دیگه بدتر! عین این قمرهای مشتری سرد و خلوت و بی روح بود. به هر حال خیابون فرعیه. یه یاروئی یهو از تاریکی بیرون زد. خل وضع بود به نظرم. از دور یه چیزی می گفت، نشنیدم ولی بی خودی صبر کردم ببینم چی می گه. پرسید اینجا خیابون پنیره؟ خندم گرفت. خودمم نمی دونستم اسم خیابون چیه، با اینکه نزدیک خونمونه. گفتم شما که چشم هات قویه تابلو رو بخون ببین اسم این خیابون چیه... گفت پنیره، گفتم آفرین. بعد گفت این پلاک ده کجاست. باز خندیدم. گفتم حتما اون ته هاست. گفت نه همین اول خیابونه ولی من باورم نمی شد چون من که بچه بودم همیشه کسی ته کلاس می نشست که اسمش در لیست ده بود. گفتم تو که خودت می دونی چرا از من می پرسی. جواب داد که اخه کسی درو باز نمی کنه. گفتم خب حتما دلشون نمی خواد باز کنن. گفت نه فکر کنم اشتباه اومدم، خودشون گفتن بیام. گفتم خب پس زنگ بزن ببین چرا گذاشتنت سر کار. بعد... اصلا اینو ولش کن، اینو نمی خواستم تعریف کنم که... موضوع خوردن بود. یه کمی جلوتر یه رستورانه. جالبه اسمش پنیره. حتما صاحبش اولین اسمی رو که دیده گذاشته روی رستوران و احتمالا قبلش از خیابون پنیر رد شده. این رستوران کلا عجیبه ولی به نظر من آدم هایی که داخل این رستوران میان همه به یه دیدگاه متعالی از خوردن رسیدن، یعنی رسیدن به اون مفهوم اصلی و زیبای خوردن. با اینکه دور رستوران رو با کاغذ های کلفت پوشوندن من همیشه سرم رو دزدکی از یه گوشه ی بی پرده سیخ می کنم و زل می زنم به آدم ها و میزها و گارسون و صندوقدار و اون غذاهای خوشمزه و آرزو می کنم کاش مال من بودن ولی بعد که فکر می کنم از خودم خجالت می کشم. باید از اونها یاد بگیرم. اونا خیلی از من جلوترن. اصلا رسیدن به ته مفهوم خوردن. ساعت ها بی حرکت میشینن روی صندلی ها و زل می زنن به غذا. نه از صدای چنگال و چاقو خبریه و نه از حرف زدن های مسخره، خنده های آبکی و نه گارسون و صاحب رستوران زرت و پورت می کنن. همه در سکوت محض و بی حرکتی مطلق هستن و توجه همه فقط و فقط به غذاست. با غذاشون گرم می شن و بعد به تدریج سرد... سرد و سرد. من ندیدم، ولی گمان کنم با غذاها فاسد هم می شن. گارسون همیشه یه پارچه ی تمیز و سفید دستش می گیره و می ایسته کنار صندوقدار. هردو بی حرکت دیوار رو نگاه می کنن تا مزاحم خوردن مشتری ها نشن. بالاخره یه روزی دست مری رو می گیرم و می برمش به این رستوران عالی. اما قبلش باید مثل اونها به مفهوم واقعی خوردن پی ببرم. چیزی که باید در اون ها مشترک باشه... اصلا شاید خوردن، یعنی نخوردن!‏

عجیب است که ما بزرگترین ضعف ها، کاستی ها، دردها و مشکلاتمان را از همان جایی بدست آورده ایم که آن را خانه می نامیم و امن می خوانیمش، از دامان همان کسی که ما را بیشتر از همه دوست داشت. از کودکی تصادفی و پر همهمه مان. از یک سری نفهمی و خوش خیالی. از کنش ها و واکنش ها در تخت های کوچکمان، وقتی هنوز زبان باز نکرده بودیم...‏
تناسخ را باید پذیرفت... ما همیشه ادامه ی اشتباهات گذشته ایم... اشتباهاتی به توان رسیده
گیر کرده ایم
دوستت دارم یکی از تنها عباراتی است که گفتنش همیشه بیش از شنیدنش لذت بخش است. توانایی دوست داشتن بزرگترین موهبت روح انسان است. چیزیست مثل پارو برای قایق یا باله برای نهنگ...‏
برای آنکه مشهور شوید لازم نیست خیلی بفهمید یا خارق العاده باشید. تنها چیزی که لازم دارید این است که آنقدر خودتان را به نفهمی بزنید و کارهایتان در عین جذاب بودن آنچنان ساده و پیش پاافتاده باشد که حتی نفهم ترین آدم ها هم شما را بفهمند.‏

این از ناگفته های هنر زمان ماست.‏
تنها راه برای فهمیدن یک مفهوم، صرف نظر کردن از تلاش برای فهمیدن سایر مفهوم هاست...‏
دوست داشتن نگاه همیشگی به یک چهره است. دوست داشتن نگاه کردن به تمام دنیا از داخل سوراخ باریک یک نی لبک است. تو تنها چیزی کوچک از دنیای اطرافت را می بینی اما آن تصویر کوچک برای تو همه چیز است. یک نوع کوری به
تمام چیزهای دیگر و همه چیز شدن، بی نهایت شدن و یگانگی یک تصویر. ‏

عکس ها را دست کم نگیرید. آن ها چیزی به شما می دهند فرازمان... چیزی که هرگز از دست نمی دهید. تنها چیزهایی ‏‏ازبین می روند که در قاب زمان جا خوش کرده اند. ‏
اولین ساعت های اولین روز اولین سال دهه ای نو آغاز شده.‏ همه چیز کاملا دگرگون شده واین عدد نیست که تغییر یافته بلکه این تغییر به اندازه ی گردش زمین و تغییر حالتش در این شب و به اندازه ی بهار شدن زمستان واقعی و موثر است. تغییری که با مرگ همراه است، مرگی به مانند مرگ در زمستان. با یک تولد جدید امتداد می یابد، تولدی به مانند زندگی در بهار. آوازی آرام به گوشهایم می رسد. شوری در آن نیست، هیجانی نیست، اضطراب، نگرانی... هیچ چیز در آن نیست. یک وقار عجیبی دارد. این دهه ایست که ما در آن آرامش را جستجو خواهیم کرد...‏
امروز، من کوچ کردم. مثل پرستو ها در فصل سرد. امروز وارد دنیای دیگری شدم. در دنیای جدید من دوست داشتن به شکل دانه های شن در کنار دریای افکارم رسوب کرده. خورشید شن ها را گرم کرده و صدایی ممتد از موج هایی آرام که ‏‏ پیوسته روی شن ها می ریزد و آن را خیس می کند، به گوش می رسد...‏
ما دست در دست یکدیگر روی شن ها در سکوتی کامل و در ابدیتی خام آهسته قدم می زنیم. از روی شن های سفت و خیس کنار آب ها صدفی بزرگ و حلزونی بر می دارد و به گوش هایش می چسباند. چشم هایش را می بندد و لبخندی آرام بر لب های بنفشش نقش می بندد. من تکه چوبی می یابم. نگاهی به او می اندازم. بادی آرام و سرد وزیدن می گیرد. حسی کوچک از سردی می دهد که در برابر گرمای آفتاب فرح بخش است و لرزشی سراسر لذت آور و ناب بر انداممان می اندازد... ‏
تکه چوبم را روی زمین می کشم و نوشتنی بی نهایت را، روی دفتر بی انتهای شن های گرم ساحل دریایی بی کران، آغاز می کنم...‏
کتاب های تاریخ باز می شوند. افسانه ی ما خوانده می شود. ما آدم ها مثل هویج ها در دستگاه آبمیوه گیری تاریخ به یک چیز تبدیل می شویم و تاریخ از ما، در این دهه، دروغی خواهد ساخت آبکی و ما را طوری نشان خواهد داد که نبودیم. صفت هایی را به ما نسبت خواهد داد که نداشتیم. تمام رنج های یک دهه از زندگیمان برایش چند خط بیشتر نخواهد بود و کثرت دیوانه کننده مان برایش قابل چشم پوشی و ساده خواهد بود. ما و دهه ی هشتادمان آخرین ساعت های آخرین روز آخرین سال این دهه را می گذرانیم و پس از آن همه فراموش خواهیم شد. می رویم در همان سرزمین مورد علاقه ی من... سرزمین جوراب های گمشده...‏


‏"خداحافظ ای دهه ی دوست داشتن ها... ای دهه ی هشت دار... سال هشتاد و هشتت را از یاد نخواهم برد... سال عشق های سگی"‏

8

هشت زیباست ... هشت زیباست و در عین پیچیدگی یک دایره معمولی است، هرچند این دایره تاب خورده باشد...

8-آری، هشت زیباست و من زمان زیادی است که در این زیبایی سقوط کرده ام ...

و هشت زیبا و معمولی است اما بی حد و اندازه، بینهایت است! آری هشت، هشت نیست! بینهایت است و این را خود نیز نمی داند...

هشت همان بینهایت است، حتی اگر نود درجه چرخیده باشد! افسوس که نیروی بینهایت سیاه چاله را توان رهایی نیست!


8-دستانم پر و در جيبهايم هست. در دستي آينه و در دست ديگر يك پاكت از آن سيگارهاي عالي دارم... مي‌توانم آينه را بيرون آورم...

مي‌توانم آينه را به 8 و 8 را به آينه نشان دهم... آينه نميتواند 8 را معكوس نشان دهد زيرا 8 خود آينه است

و تصوير معكوس آينه را خود، معكوس مي‌كند... امروز ديگر آينه‌ها تصاوير را بيرون از خود نشان مي‌دهند...

و امروز 8 نمي‌داند كه 8 است و نمي‌داند كه در قلب پيچيده "سياه-سفيد چاله" خود "بلعيده جهاني" دارد...


8-قلب کوچکم در قلب 8 فشرده شده. دوست داشتن بزرگترین درد من است. درد دوست داشتنی من. در میان جاذبه ی بی نهایتش.‏


8-در قلب یک سیاه چاله دیگر "من" ای وجود ندارد. تمام جسم من به انرژی تبدیل می شود. تمام ذرات من از هم گسیخته می شوند

و ذهن و افکارم ذوب می شوند. من می روم در متن ناخودآگاه جمعی تمام اذهان بشر.

در روح دوست داشتنی که در تمام انسان ها وجود دارد. عشق و مرگ همیشه یک چیز بوده اند.

درون یک سیاهچاله ی عشق، من از بین می رود. من مرگ را می گذراند. مرگ این چنین تغییری است. ساده است.

هردو تو را از خودت خارج می کنند. به هم متصلند و از یک جا سرچشمه می گیرند. عشق دست نیافتنی ما، مرگ است.

آنجاست که تمام عشق حضور دارد. این دو کلمه تنها یک مفهوم رانشان می دهند. تنها یک احساس...

اشک هایم درد می کنند... نمی ریزند
وقتی بچه بودم دلخوشی سالیانم روز های قبل عید بود... صرفا به این خاطر که روزهای متفاوتی بود، از درس و مدرسه رفتن های کله ی صبح و اون مطالب و آموزش های اجباری مسخره خلاصی پیدا می کردم و می توانستم برای خودم باشم. می توانستم امیدوار باشم و احساس می کردم در یک شادی ممتد و آرامش بخش قرار دارم. عید را کمتر دوست داشتم. خودش را دوست داشتم حتی با اینکه کودکی ناامیدانه و بدی داشتم، اما از روزهای عید خیلی خوشم نمی امد. عید همیشه برای من یک شروع بود. شروع یک پایان. چون عید با آغازش می رفت تا آن روز های آرام قبل عید را به پایان برساند و روز چهارده فروردین همیشه یک کابوس در ذهنم بود. یک بار شدید تحمل ناپذیر و آغاز روز های کسل کننده. آغاز جواب پس دادن به این و آن. به مدرسه و دیگران. آغاز یک سال دیگر شبیه بقیه سال ها. با کمی خط خطی های بیشتر در ذهنم.‏ آغاز روز هایی که مال من نبود...‏

هیچ وقت فکر نمی کردم روزهای قبل عید برایم اینگونه بگذرد. هیچ وقت خیال نمی کردم روز های قبل عید تک و تنها در خانه ای خلوت و سرد و در میان هیاهوی سکوت نشسته باشم و تنها همدمم سیگار هایم باشد. خیال نمی کردم روزی برسد که روز اول عید بروم سر جلسه ی امتحان و تلنباری از درس روی دوشهایم سنگینی کند. هیچ وقت فکر نمی کردم از زور نداشتن آجیل مجبور شوم کلی وقت بگذارم و تخمه های خیس را با ماهیتابه بوداده کنم و بخورم و خیال کنم دارم آجیل عید می خورم. خیال نمی کردم از هوس قورم سبزی بروم و کنسروش را بخرم و بعد بازش کنم و ببینم داخلش به جای گوشت دانه های سویا دارد و رویش با افتخار نوشته باشد: "برای گیاهخواران"! و بعد به این فکر کنم که چطور سازنده ی این کنسرو نمی توانسته یک کلمه ی ساده را درک کند! قورمه سبزی! این فقط سبزی است! خدای من! قورمه اش کجاست؟ یعنی اینقدر یک آدم می تواند احمق باشد که نیمی از هویت یک غذا را از بین ببرد و باز ان را به همان اسم بخواند! قورمه سبزی!! هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور شوم قورمه ی قورمه سبزی را با سرخ کردن گوشت چرخ کرده و اضافه کردن آن به این خورش جبران کنم... ‏ فکر نمی کردم روزی برسد که من همان چندر غاز عیدی را نداشته باشم. عید بشود و کسی مرا سرد هم که شده نبوسد. کسی مرا بغل نکند. برادرم در بغلم نباشد. مادر آن یک بوسه در سال را از گونه ام نکند و بعد از عید نتوانم به آن که دوستش داشتم هزار بار زنگ بزنم تا بالاخره از میان شلوغی خط های تلفن سوراخی بیابم و بگویم:‏
سلام... ها ها... عیدت مبارک...‏
حالا من اینجا نشسته ام.... تنها... سیگاری به لب، آهنگی به راه و روز هایی که به سختی هرچه تمام تر آرام و رنج آور سپری می شوند... ‏
وقتی سعی می کنید بیشتر خوش بگذرانید قدرت تحمل سختی ها را به تدریج از دست می دهید و در برابر سختی ها بیشتر رنج خواهید کشید... ‏
.امروز روز عید است و برای من روز مرگ...
هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی.‏
بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.‏

امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم...

(از داستان جسد گمشده)
چیزهایی هستند که غیر قابل تجربه و تحلیل اند. چیزهایی هستند که غیر قابل دیدن و لمس اند،غیر قابل درک و تعریف. چنین چیزهایی آهسته می آیند، بدون آنکه متوجه شوید. شما را آرام آرام در بر می گیرند و دارید آن را تجربه می کنید، بدون آنکه حتی بدانید...‏

(از: آخرین روز زندگی مردگان خیابان هشتم)
آسمان خاکستری است. سبز چمن مرده است. زمین گل آلود. درخت ها سفت زمین را چسبیده اند و آدم ها آهسته، جدا جدا، گاها از میان درختان قدم از قدم بر می دارند. بادی تند وزیدن گرفته. آدم ها خودشان را چسبیده اند، درخت ها زمین را. و ما پشت پنجره به سخن باد گوش می دهیم. از لابلای سوت کشیدن های جیغ مانند او از درز پنجره. می گوید... آهستگی بس است... ، همه چیز باید دیگرگون شود، خودتان را رها کنید...‏
زندگی ما مثل دانه های غبار است در یک اتاق کوچک و تنگ. در هم می لولیم و هیچ قانونی برای حرکاتمان، برای بودنمان وجود ندارد. زندگی مان حرکتی است براونی و تصادفی. همگی در حجمی انبوه از دانه های بی شمار دیگر سردرگمیم. با کوچکترین بادی تشویش برمان می دارد و حرکاتمان شتاب می گیرد و حتی تراژدی زندگیمان این است که برخلاف تمام اجزای دیگر طبیعت جاذبه روی ما تاثیری ندارد. نمی توانیم به زمین بنشینیم. نمی توانیم آرامش داشته باشیم...‏
گاو پر فایده ترین حیوان است. شیر و پوست و گوشت و هزاران فایده دارد. همین فوایدش باعث از بین رفتن و اسارتش است. گربه از گاو خیلی بی فایده تر است. گربه زندگی بهتری دارد. حتی خیلی ها به خاطر همین بی فایدگی عاشقش هستند و مثل بچه شان دوستش دارند. ‏
با فواید بی فایدگی آشنا شوید!‏
به جای آن که کاستی ها و ضعف هایتان راپنهان کنید سعی کنید از تواناییها و داشته هایتان برای رهایی از حقارت برج کاستی ها استفاده کنید. اینگونه، کاستی ها و ضعف ها خود به عاملی برای بدست آوردن قدرتی درونی و برون ریزی استعداد و خلاقیت تبدیل می شود. با کاستی هایتان رقابت کنید!‏ برج های داشته هایتان را بسازید. همه چیز در مورد داشته ها و کاستی هایمان نسبی است... ‏

3

عین یه نارگیل. حسابی حسابی رسیدم. بوی بدنم رو حس می کنی؟

نارگیل؟! اما عزیزم تو اصن چاق نیستی.

چرا...چرا... من چاقم. یه خپلوی گرد و قلنبه که روش پره از موهای نرم و قهوه ای... چه حس خوبیه. تلو تلو... الانه که بیافتم، اما خیالی نیست.

از کجا می خوای بیافتی؟ من که سفت چسبیدمت!

نارگیل به این بزرگی نمی بینی؟روی سقف آویزونم، پام چسبیده به شاخه های یه درخت بزرگ... چطور می تونی منه به این بزرگی و سنگینی رو بالای یه درخت چسبیده باشی؟... تو کجائی؟ من نمی بیمنت!

من از دست هات بهت نزدیکترم چطور منو نمی بینی؟ اگر هم آویزون درختی لطفا نیافت چون من بی نارگیل می شم اونوقت.

نه بابا چیزیم نمیشه... مگه نمی دونی؟!

چیو؟

اینکه جاذبه اینجا کمه. وقتی می خوری زمین آروم میای بالا بعد دوباره می خوری زمین، بعد دوباره میای بالا و اصلا زمین نمی خوری می دونی چرا؟

نمی دونم... چرا؟

خب معلومه احمق! چون اصلا زمینی وجود نداره که بخوای زمین بخوری! ما روی ماه ایم! نمی بینی؟!

منم حس می کنم توی فضام ولی انگار تو زیاده روی کردی... تا ماه راه دوریه.

اصلا نمی دونم چطور داریم حرف می زنیم! یکی از ما نمی تونه واقعی باشه. یکی از ما باید تو ذهن اون یکی باشه چون روی ماه هوایی وجود نداره، صدایی هم نمی تونه باشه، هر چی هم فریاد بزنی کسی صداتو نمی شنوه... چشم هام... درست نمی بینم... عینکمو می بینم. اون پائینه، می تونم از اینجا تکونش بدم.

دیگه داری زیاده روی می کنی، زود باش بیا پائین!

با توام! چته؟! اصلا صدای منو می شنوی؟!

خورشید داره کم کم پائین می ره. اینجا خبری از غروب نیست. جوی نیست، نارنجی نیست، قرمزی نیست، رنگی نیست، نوری پخش نمی شه. یه سایه ی بزرگ داره همه چیز رو می بلعه. هوا سرده... می لرزم.

چرا گریه می کنی؟!!!

می ترسم... اینجا خیلی تاریکه. تو رو خدا نجاتم بده... نه! من نمی خوام برم تو خاک... نه پدر... خواهش می کنم.

چرا یهو اینجوری شدی؟! ببینمت. سرت چرا داغه؟

خواهش می کنم پدر...

من پیشتم! گریه نکن، پاشو، پاشو باید بریم حمام. بدنت مثل آتیش داغه.

نه... نه... پدر... تو رو خدا. من دخترتم. منو خاک نکن... نه... نه! من از تاریکی می ترسم... پدر خواهش می کنم.من دوست دارم، منو با اینا تنها نذار!!!

اینقدر خودتو سفت نکن باید بری توی آب! تشنج کردی! چرا اینجوری می کنی آخه!؟!

نه... نههههههههههههه.... پدر تو رو خدا! منو نکن زیر خاک... نه! نه!! من نمی ت...

...

بیدار شدی عزیزم؟

من خواب می دیدم؟

نه، تو تشنج کرده بودی. مجبور شدم به زور بکنمت زیر آب سرد، متاسفم.

حس میکنم یه چیزی از پشت سرموهام رو می کشه. خشونت عجیبی روی خودم حس می کنم... می دونی بدترین حس دنیا چیه؟

اینکه تنها باشی؟

نه! اینکه با کسی باشی که دوسش داری و اون غیر منتظره ترین کاری رو بکنه که انتظارش رو داری...

چه کاری؟

کاری که می کنه مهم نیست. اما در پس کارش فقط یه چیز می بینی... تنفر... تنفر... و این چیزیه که یه شیشه ی سخت به سختی قلبمون رو به راحتی می شکنه. هر شیشه ای رو می شه حسابی داغ کرد و وقتی در اوج گرما بود گذاشتش تو یه جای سرد، خیلی سرد و این غافلگیری تناقض به راحتی هر چیز سختی رو می شکنه. تو حتی انتظارش رو نداری و چیزی رو که می بینی کاملا با تصورت متفاوته.

عزیزم من با توام، تو باید به من فرصت بدی کمکت کنم. نمی خوای بالاخره بگی چرا اینجایی؟

من عقلمو دارم از دست می دم؟! چرا اینقدر کابوس می بینم؟

نه، اینا همش به خاطر خستگی ئه و زیاده روی. تو داری با فکر کردنت به ذهنت آسیب می رسونی. چرا کارت رو ول کردی؟ چرا اینهمه راه تا این شهر اومدی و تو یه اتاق اجاره ای کوچیک! اونم تو یه خیابون شلوغ زندگی می کنی؟

تو باور نمیکنی! اگه بهت بگم ترکم می کنی، هیچ کس حاضر نیست با یه دیوونه باشه.

تو واقعا خیال میکنی اینجوریه؟ من چطور میتونم از قلب خودم فرار کنم؟

اصلا می دونی چه چیز تو، تو رو برام جذاب کرده؟

بدنم؟

من بدنت رو دوست دارم اما این کک و مک های زیر چشم هات، این لک های ظریف و مبهم. من عاشقه روح معصومانه ای هستم که این لکه ها به چهره ی تو بخشیدن.

همیشه به راحتی می تونم احساس کنم و بفهمم که مرکز دوست داشتن نه در مغز که واقعا در قلبه. تمام متخصصین مغز آدم های بی مغزی هستن، آدم های بی احساسی که تابحال متوجه واقعی بودن اختصاص داشتن دوست داشتن به قلبشون نشدن. شاید برای همین احساسات ما از هیچ منطقی پیروی نمی کنه. شاید برای همین عشق های ما همیشه توأم با انواع تناقضات و ابهام است، چون هیچ سلول خاکستری در اون نقش بازی نمی کنه و همه چیزش با تپش های قلب تنظیم می شه.

این کاملا درسته، دقیقا به همین دلیل در قلبم احساس سنگینی می کنم. دلم می خواد چیزهایی که تو ذهنته به من بگی!

خب... من آرامشم رو از دست داده بودم. دیگه تحملم تموم شده بود. هیچ چیز و هیچ چیز و هیچ حسی اون چیزی رو که من اینجا داشتم بهم نمی داد. می خواستم... می خواستم.. به خونم برگردم.

به خونت برگردی؟! خب پس چرا اومدی اینجا؟ اصلا مگه اونجا چه اتفاقی افتاده بود که مجبور به فرار شدی؟!

تو باور نمی کنی، هیچ چیز رو باور نمی کنی، چون هر چیزی من بگم برای تو غیر منطقی به نظر خواهد اومد.

قول می دم! من باور می کنم! فقط بگو...

پانزده سال دور از مادرم زندگی کردم. پانزده سال کار کردم برای اینکه باید می کردم. مادرم از کار افتاده بود و من هم هیچ کس رو نداشتم. تو این شهر لعنتی هم نتونستم کاری پیدا کنم. در کل شهر بگردی هیچ کس به یه هتلدار یا حتی به یه پادوی ساده احتیاج نداره. اصلا اینجا هتلی نداره. مردم این شهر اصلا از غریبه ها خوششون نمی یاد.

پس دلت برای مادرت تنگ شده بود. چرا بعد از این همه مدت؟! پانزده سال مادرت را ندیدی؟!!

تو اصلا متوجه نیستی! صبر کن ببینم... خب تو که از چیزی خبر نداری... باید برات توضیح برم. من نمی تونستم بیام. کارمو از دست می دادم. مادرم یک ریز می نوشت که برای داروهاش به پول نیاز داره. حتی یک روز هم به سرم نزد کارمو از دست بدم و بی پول و بی کار برگردم خونه.

خب حالا چرا اینجایی؟ اصلا چرا پیش مادرت نیستی؟

موضوع همینه! مدت زیادی می شد که نامه هاش عجیب شده بود. مدام حرف های تکراری و بی محبت می زد و تنها چیزی که از من می خواست پول بیشتر بود. فکر کردم شاید ذهنش آسیب دیده یا فراموشی گرفته.

چرا تلفن نمی زدی؟

نمی تونست حرف بزنه. ده سالی بود. از وقتی سکته کرد. باورم نمیشه که اونو رها کردم!!

خب؟ حالا؟

باور نمی کنی، فکر می کنی خل شدم... اما، اما خونه ی ما اینجا بود. تو همین خیابون... من دیوونه نشدم! فهمیدی؟ اینجوری نگام نکن!

من باور می کنم عزیزم، ناراحت نباش... نشون بده خونه ی شما کجا بود.

بیا دم پنجره از اینجا معلومه... اوناهاش. اون ساختمون سفید و نوسازو می بینی، خونه ی ما دقیقا اونجا بود.

خب اینکه نوسازه نمی تونه ماله شما باشه آخه!

می بینی! نوسازه! خونه ی مارو خراب کردن و اینو ساختن!

و... مادرت؟

مادرم محو شده، انگار هرگز نبوده، باورت می شه؟! من خیلی از این مردم رو می شناسم. اون مردو می بینی، اون میوه فروشه. اسمش آقای نجاره. این اسمو ما بهش داده بودیم چون بچه که بودیم تمام کارای نجاری محله رو انجام می داد یا اون دو خانم پیری که دارن با هم حرف می زنن. من اونارو خوب می شناسم. حتی می دونم اسم پدرشون و نام فرزندی که یکیشون از دست داده چی بوده! اما ... اما... باور نکردنیه! اونا وانمود می کنن منو نمی شناسن!!! همشون دروغگوئن! اونا مادرمو کشتن! مطمئنم، همشون دروغگوئن.

آروم باش الی! من شوکه شدم... آخه چرا باید جمع بشن و مادرت رو بکشن و خونه ی شما رو خراب کنن!؟ عزیزم پانزده سال گذشته! شاید اشتباه می کنی.

نه! نههههه! چطور آدم می تونه خونه ی خودشو فراموش کنه؟ خونه ی کودکی! این تنها چیزیه که من تو این دنیا در موردش حس مالکیت دارم. اون تنها نقطه ی آرامش ذهن من بود. تنها جائی که در اون حس امنیت می کردم، می تونستم راحت بخوابم و از گرماش لذت ببرم، چطور می تونم فراموش کنم؟ من... من... مطمئن نیستم اما حتی اگه مادر من مرده باشه حتما باید دلیلی داشته باشه که اینا نمی خوان منو به یاد بیارن...

پیش پلیس هم رفتی؟

مشکل من همینه، اونا فکر می کنن من دیوونم! قبل از اینکه پیش پلیس برم اینا اونجا بودن...تمام پلیس ها منو می شناختن و با انگشت نشون می دادن... فکر می کنن من دیوونم. حتی زحمت بررسی اون خونه رو هم به خودشون ندادن... بیا اینجا! شروع شد!

چی شروع شد؟

نگاه کن! من خیلی وقته اون خونه رو زیر نظر دارم. هر جمعه ده بیست نفر از اهالی خیابون وارد اون ساختمون می شن... اونجا هیچ صاحب به خصوصی نداره. من... همشونو می شناسم، تک تک اونایی که داخل اون خونه می رن! امروز چند شنبه است؟

جمعه!

حدسم درست بود، پس حالا نوبت اون یارو قصابه و بعد خانوم خیاط و بعد اون پیرزن رماله که عین جادوگراست. می بینی؟! اولی رفت داخل. هر ده دقیقه یکی داخل می ره برای اینکه کسی متوجه نشه... اما من فهمیدم... بالاخره می فهمم چه نقشه ای دارن... لعنتی های عوضی!

من واقعا غافلگیر شدم ولی... ولی باید بدونی که من باور می کنم. می تونی رو کمک من حساب کنی!حتما کلکی تو کاره. چطوره من برم اونجا سرک بکشم، موافقی؟!

نه اونا تو رو میکشن!

من اصلا نمی ذارم اونا منو ببینن. به من اعتماد کن. خیالت راحت باشه. امروز ته توی ماجرا رو در میارم.

باورم نمی شه! تو منو باور کردی! خدای من!

چرا که نه! هیچ ناراحت نباش... اما قبلش نظرت با یه خورده دیگه از اون کنیاک های مخصوص من و یه نخ چمن یونجه ی دیگه چیه؟

ما که تازه خوردیم! مگه ندیدی حالم بد شد؟

اونکه به خاطر اینا نبود. تو سرما خوردی. اتفاقا این چیزا برای سرماخوردگی خیلی هم خوبه. تازه می دونی که من بدون این چیزا هوش و حواسم اجارست!

من الان نمی تونم. برو سر و گوش آب بده، من دارم از هیجان و دل شوره می میرم. بعد بیا کاری می کنیم که اصلا بریم دو تائی بشینیم روی سیارک های انتهایی منظومه ی شمسی... اصلا می پریم تو یه سیاهچاله تا مچاله بشیم مثل قوطی کنسرو. نظرت چیه؟

من حتی اگه قوطی کنسرو هم بشم باز تو رو دوست دارم...

پس قوطی کنسرو عزیزم بعدا می بینمت، مراقب خودت باش، من از اینجا مراقبم، زود برگرد.

حتی یه بوسه؟

اگه قوطی های کنسرو می تونن همدیگرو ببوسن... پس... چه اشکالی داره... بیا جلو ببینم چه می کنی قهرمان...



4

این خیلی عجیبه... نه عجیب نیست، جالبه... اصلا آدم از فکر بهش لال مونی می گیره. تا کجا می خواد جلو بره؟ این کثرت و بی انتهایی کی به پایان می رسه؟ این روح بازیگوش کی از این بازی مسخره دست می کشه؟ دیدی مردم چه جوری همو می شناسن؟ آدم فلان و بهمان و بیساریه. این چیزارو بلده و این کارارو کرده. این چیزو داره و اون چیزو نداره. یک مشت قضاوت و مقایسه و ترازو... ما چی هستیم؟ جز اینه که مارو مثل پرتقال می سنجن؟! چقدر درشتیم، چه عطری می دیدم، رنگمون چیه، ماله کدوم قبرستونی هستیم و آیا تازه ایم یا پوسیدیم! تو هم دست به کمر نگیر. همین تو هم مثل بقیه. جز با چند شیء و کلمه ی بی ارزش مشخص نمی شی. همه چی باید اختصاصی باشه. گند زدیم با این اختصاصمون، با شخصیت و افکار و عقاید و رفتار و ارزش و کوفت و زهرمارهای اختصاصی مون.

می خوای با یه سخنرانی گیرا شروع کنی؟ مثل همیشه باید دق دلیت رو سر خودت و بقیه خالی کنی؟ این اصلا اخلاق خوبی نیست. می دونی زن ها در برابر چنین سخنرانی هایی چی جواب می دن؟!

لابد اینکه چقدر حوصله شان را سر می برم و آیا همیشه اینجوریم؟!

شاید هم از این بدتر! ممکن است هیچ چیز نگن!!

یعنی به خاطر زن ها فکر نکنم؟! شما زن ها! اجازه می دید کمی فکر کنم... لااقل بگذارید فکرم را تمام کنم بعد هرچه بخواهید غیرمنطقی می شم. اینقدر غیرمنطقی که خیال کنید با یک دیوانه ی زنجیری طرفید. از همان سوژه ها که عاشقش هستید. اجازه می دی؟

یعنی به نظر تو زن ها فکر نمی کنن؟

چرا. اتفاقا اونها همیشه در حال فکر کردنن. شاید با بخش مردانشون فکر می کنن. عاشق مردشون هستن! مثل ما که با بخش زنانه مان احساس می کنیم. اینطور نیست خانوم؟ بانو؟ ارزشمند؟ باوقار؟ مدل؟ فریبا؟ زیبا؟ مهم؟ ظریف؟ مادر؟ ها... چقدر تو صفت داری... خودت چه هستی؟ پشت این شخصیت ها و اسم و هندوانه های زیر بغلت چیزی باقی مانده؟ حالا خیال نکنی گیرم توئی. بحث سررفتن حوصله بود حرصم درآمد. خواستم تلافی کنم. داشتم می گفتم قرار است ما تا کی اثر انگشت باشیم؟ این حافظه ی سرنگون شده ی زمین کی پر می شه؟ گیرم که من با تو فرق دارم. چه گلی زدیم به سر گل های له شده ی قبلی؟ تا این حرف ها شنیده می شه فوری پیش خودت می گی چی کار کنیم بریم خودمونو بکشیم؟! آره، از اون زور زدن های روزانت و خودخواهیت معلومه. علاقه ی جنون آمیز تو به خوشگذرونی یک تراژدی واقعی است! از ارتباطاتت که نگو، کمدی محض است! یک تراژدی کمیک است. هر کداممان حداقل ده برابر استکان هایی که شکستیم قلب تکه تکه کردیم! و صد برابرش قلبمان شکسته. اون چندتائی هم که می بینی خودشان را می کشند نه اینکه فکر کنی به تعالی رسیده اند و خودخواهیشان را کنار گذاشته اند! نه! یکبار برو بایست روی یک پل بلند. بعد کمی خم شو. ببین این سقوط چه کشش عظیمی داره! اصلا فکر کردی چه؟ همه ی خودکشی ها که مثل هم نیستن. بعضی هاشون اسمش سقوطه و بعضی بازگذاشتن شیر گاز. بعضی غرق شدن و برخی مسمومیت. ظاهرا به یک چیز ختم می شوند اما ابدا یکسان نیستند. معادله ای دارد برای خودش. ما می شویم یک ضریب، روشمان و فکر و احساسمان ضریبی دیگر و آنطرف همیشه مساوی صفر است. پس یا ما صفریم یا روش و فکر و احساسمان. شاید هم همه با هم صفر باشیم. اما باز هم داریم از قانون اثر انگشت پیروی می کنیم. همه ی ما برده ی احتمالاتیم و بنده ی تصادف. ما لزوم یک هرج و مرج و کثرت دیوانه کننده ایم. هیچ کس آنچه هستیم را به ما نشان نمی دهد. آنقدر درگیر خود و چیزهای اختصاصی مان هستیم که فرصتی نداریم ببینیم. خود من هم فرصت نکرده ام اما حسرتش را دارم. لااقل من غر می زنم. تو چه؟ غر بلدی بزنی؟ یا وقتت حسابی پر است؟ امروز چند بار سر خودت را شیره مالوندی؟ حمام رفتی؟ شیره چسبنده است، به این راحتی ها پاک نمی شود! چقدر شخصیتت را به رخ کشیدی؟! برعکس چقدر با شخصیت ات و ضعفش خودت را مبرا و راحت کردی؟ من همینیم که هستم! من نمی تونم، نمی خوام، نمی فهمم!

اَل! فکر می کنم خانم ها دیگه واقعا حوصله شان سر رفت! لطفا تمامش کن، برو بیرون خرید کن یا مثلا... برو یه غلطی بکن دیگه! حوصله ی منم سر بردی آخه!

احساس می کنم به هیچی احتیاج ندارم. دیدی یه وقت هایی وقتی مریض هستی بی اشتها می شی؟ تمام علاقمندی هات رو از دست می دی و همه چیز برات بی ارزشه چون تو داری رنج می کشی و خلاصی از اون تنها چیز واقعیه که تو می خوای. واقعیت اینجوریه دیگه. بر حسب تو تعریف می شه. خبر نداری اون بیرون چه خبره! بذاربهت بگم... الان اون بیرون هیچی نیست! چون من بیرون نیستم. وقتی بخوام برم بیرون و ببینم چه خبره همه چیز عوض می شه. چون من اونجا هستم. مشکل اینجاست که من اون بیرون زیادی هستم. چندین برابر اینکه بخوام ببینم دیده می شم. اونا فکر می کنن من دیوونم. به نظرم اونا فکر می کنن همه دیوونن! واقعا اعتماد به نفس بالایی دارن. با اینحال امروز به چیزی نیاز دارم و مجبورم بار تحمل ناپذیر بودن در میان این آثار انگشتان کسل کننده و تنفرآمیز رو بر پشتم تحمل کنم. تو خیلی خوب منو می شناسی. حوصله ی حرف و اینارو ندارم. دوست داشتم این خیابون پر بود از کلاغ های پر بنفشی که هادداگ می خوردند و دور تا دورش را به جای قوطی کبریت های آجری و بتنی درخت هایی پارچه ای، بلند و خیس فرا گرفته بود. پارچه خوب خیس می شه و اصلا این درخت ها می تونن لباس هایی داشته باشن از نوع پنبه یا نخ که حسابی آب جذب کنه. آسفالت هم جایش را بدهد به سس خردل! کلاغ ها هی پائین بیایند هادداگشان را بزنند به زمین و بروند بنشینند بالای درخت ها بخورند. اصلا همیشه دلم می خواست روی چیزی مثل سس خردل راه برم. یک سفتی عجیبی داره و در عین حال انعطاف پذیر و شله و انگار تمام ویژگی های یه آسفالت بدرد بخور رو در خودش داره. فکر می کنم پیچ ماهیتابه را بیش از حد زیاد کردم. بوی هادداگ بخت برگشته درآمد!

آدم خوب است خیلی خودنمایی نکند، خیلی دور و برش شلوغ نباشد، خیلی افکارش را مرتب به این و آن نگوید، خیلی حرف نزند و بیش ازاندازه رابطه نداشته باشد و کمتر برون ریزی کند. ‏
آدم خوب است مثل این کتاب های به ظاهر رنگ و رو رفته و قدیمی داخل کتابخانه های شلوغ و درهم بر هم باشد که روزی کسی می آید، آن را بر می دارد، باز می کند و با شگفتی و هیجان داخلش را می خواند.‏
کشف شوید!‏
زمان همچون صداست. آن را خودمان ایجاد می کنیم. خودمان به آن معنی می دهیم...‏
زمان همچون صداست. درست زمانی که آن را خلق می کنیم پرواز میکند، فراری می شود و ما تنها انعکاسی ضعیف و غیر قابل تغییر از آن را می شنویم... ما در کثرت این پژواک ها سراسر غوطه وریم.‏