از ولی عصر تا هفت تیر راه زیادی نیست. دقیقا سه سیگار و نصفی که بری می رسی به تابلوی هفت تیر. این مسیر ویژگی های خاصی داره. اولین سیگار که به فیلتر می رسه می رسم به کلیسا. این انتهای بدشانسیه که تو شهره به این بزرگی مجبورم هر جمعه از کنار کلیسا عبور کنم، اونم دقیقا زمانی که خانواده ها بعد از یه گفتگوی حسابی با خدا اومدن بیرون و دارن با هم خوش و بش می کنن. اینجاست که حسابی عطسم می گیره و خدارو شکر می کنم که مسجدی تو این خیابون نیست. بعضی از این آدم ها که هر هفته منو می بینن خیال می کنن مخصوصا عطسه می کنم و چپ چپ نگاهم می کنن. شاید این بدبینی بخاطر این باشه که تو این کشور هیچ وقت به اقلیت ها احترام نمی گذارند. مثلا الان یه پیرمرد چپ دست می خواست بلیت مترو رو بذاره تو... تو...

- آقا! این دستگاه اسمش چیه؟

- اسم؟! اسم می خواد چه کار؟

- آخه می خوام تو داستانم دربارش یه جمله بنویسم.

- خب... بنویس بلیت چک کننده ی مترو

- می تونید یه اسم کوتاهتر بگید؟

- خب بنویس ، چک بلیت!

بله، یه پیرمرد چپ دست می خواست از چک بلیت عبور کنه. بلیتشو گذاشت تو دستگاه چپی و خواست از در دستگاه راستی رد بشه ولی در چپی باز شد و تا پیرمرد متوجه قضیه شد در بسته شد. به هر حال کار به جایی کشید که تصمیم گرفتم از دفعه ی بعد از اون سمت خیابون به طرف هفت تیر راه برم ولی این مسیر هم مشکل خاص خودشو داره. به جای عطسه مجبورم بخندم چون اینور خیابون پره از یه تبلیغ زرد رنگ بزرگ که روش نوشته "ازدواج کنید" و یه علامت تعجب هم گذاشته تهش! زیرشم نوشته همسان یابی!

- الو؟! اونجا موسسه ی همسر یابیه؟

- بله بفرمائید

- من دنبال یه خانومی هستم که دوست داشته باشه بعد از غذا آروق بزنه

- لطفا چند لحظه صبر کنید... تبریک می گم!! یه خانم بسیار مناسب هست که عاشق آروقه بعد از غذاست. فقط ایشون ساکن زاهدان هستن. البته این مشکل به راحتی قابل حله.

- قیمتش چنده؟

- چون شما مورد ویژه ای هستید، برای شما در میاد شش درصد مهریه.

حالا رسیدم به هفت تیر و چون حوصله ی مترو رو ندارم یه تاکسی به سمت خونه گرفتم. فقط دو روز دیگه به آخر سال باقی مونده. مردم طبق معمول مشغول پول خرج کردن هستن و خیال می کنن سال که تموم می شه نباید هیچ پولی تو جیب باقی گذاشت. حتی اگه قرار نبود تا چند روز دیگه بمیرم باز هم این ریخت و بپاشهای مسخره شان برایم جالب نبود. تصمیم گرفتم این چند روز به مرگ فکر نکنم. خیال می کنم اینطوری راحتتره. به جای آن داشتم به این فکر می کردم که چقدرحافظه ام این چند وقته ضعیف شده. الان شک دارم که قضیه لائوتزه رو که سوار گاوش شده بود و داشت از شهر و مردم فرار می کرد تعریف کنم یا قضیه ی اون دختری رو که توی قبرستون باهاش آشنا شدم. شاید باید سکه بیاندازم ولی جیبهایم را که گشتم دیدم سکه ای ندارم. برای همین به سکه های متحرک داخل خیابان فکر کردم. رفتم جلو، یکیشان را انتخاب کردم، سلام کردم. بعد لبخند زدم و سپس از او خواستم بین یک و دو، یکی را انتخاب کند. لبخند زد و گفت دو. بعد رفت تا خودش را در بازار خرج کند. به گمانم ده روزی بود که آن دختر به خانه ام آمده بود و ما زندگی خوبی داشتیم. ابدا از گذشته اش نمی گفت و من هم گذشته ای نداشتم تا برایش تعریف کنم. گذشته ام یک مشت رویای کسل آور و طولانی بود. به او نگفته بودم فروردین امسال می میرم. یا باور نمی کرد یا می کرد و در هر دو صورت وجهه ی جالبی نداشت. برای همین راجع به مرگم ابدا حرفی نزدم. یک روز صبح دیدم خم شده لب پنجره و دارد سیگار می کشد. بدون اینکه برگردد گفت:

- اگه یه روزی بخوام از پیشت برم، اگه ترکت کنم چی کار می کنی؟

- نمی دونم، شاید هیچ کاری نکنم.

- اون زمانی که برم برای تو به چی تبدیل می شم؟ چه چیزی از من به یادت می مونه؟

جواب دادم:

- آخرین کسی که منو ترک کرد.

ادامه دارد...

Comments (0)