دویست سال دیگه هم بگذره باز مردم نمی فهمند نسبیت یعنی چی و به چه دردی می خوره، برای همین باور نمی کنن یه آدم بیست و پنج ساله مثل من تا دو ماه دیگه بر اثر مرگ طبیعی از دنیا می ره. یعنی دقیقا اوایل فروردین. الان بهمنه و به جای برف آفتاب از پنجره می تابه. چشمهامو تنگ کردم و حس می کنم خورشید داره به اعصابم تجاوز می کنه.

انسان نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود. گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند و به هنگام مرگ خشک و شکننده. پس هرکه سخت و خشک است مرگش نزدیک شده.

این جمله ها رو لائوتزه گفته. یادم باشه داستان لائوتزه رو وقتی سوار گاوش شده بود و می خواست بزنه به دشت و بیابون تعریف کنم. تعداد چیزایی که قراره تعریف کنم روز به روز داره زیاد می شه و ممکنه چند تائیش رو قربانی بقیه کنم. منم الان خشک و شکنندم و دو سالی هست که می دونم اوایل فروردین سال آینده می میرم. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم ولی سعی می کنم خودمو با جمله های لائوتزه توجیه کنم. دیگه با مردن کنار اومدم و کلی هم راجع بهش فکر کردم.

تو یه کتاب ژاپنی نوشته بود، یک به بسیار داخل می شود و بسیار به یک داخل می شود. یک یک است و نه بسیار. بسیار، بسیار است و نه یک. با اینهمه در همان زمان یک با بسیار یکی است و بسیار با یک یکی است. این خلاصه ی درک و باور من از مرگه و حتی از زندگی. حوصله ی توضیح دادنش رو ندارم، امیدوارم فهمیده باشید... نفهمیدید؟ شاید تمرکز ندارید. اجازه بدید کمکتون کنم. جای نشستنتان را درست کنید. راست بنشینید، چار زانو، چشم ها نه کاملا بسته و نه کاملا باز، سه تا شش متر جلوتر را نگاه کنید. حالا تا 10 بشمارید. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. حالا بدنتان راست و آرام است اما فکرتان ممکن است پراکنده باشد، پس این جمله ها را فراموش کنید، به درد نمی خورند... خب اصلا چکار کنم که نمی فهمید! قبول کنید که من فروردین می میرم و وارد بسیار می شوم و خوشبختانه طوری می میرم که خونی ریخته نمی شه. امروز می خواستم از انباری خانه چندتائی کاغذ بردارم. در را باز کردم. یک فرش که به زور خود را در انباری جا کرده بود افتاد روی زمین و ولو شد. یادم نمی یاد فرش داشته باشم. اونم فرشی که لکه ای بزرگ و تیره گند زده به وجهه ی تاریخی اش. این لکه را هم آب زدم. این هم خون است. شما هم حتما تابحال متوجه شدید کسی که اینقدر خون از بدنش خارج شده نمی تواند دیگر زنده باشد. اما اگر کسی مرده پس چرا هیچ پلیسی زنگ خانه را نمی زند؟ اصلا کی مرده؟ جسد کجاست؟ شاید این جسد هم وارد بسیار شده ولی به هر حال باید مشخص بشه چطور کسی تونسته تو خونه ی من با پس دادن این همه خون بمیره. پس شاید لازم باشه چشم هامو تیز کنم، به جای سیگار پیپ بکشم و سعی کنم مثل یه کاراگاه فکر کنم. حالا من یه کاراگاه خبره ام که لازم نیست با بروکراسی اداری دست و پنجه نرم کنه و می تونه بدون دستیار یا مزاحمت های پلیس پرده از راز یه قتل فجیع برداره. این یکی از خوبیای تنهائیه. تنهایی آزادی زیادی به همراه داره. اما آزادی همیشه هم به درد بخور نیست. مخصوصا اگر فقط اسکلتش ساخته شده باشد. سال پیش حوالی آبان ماه بود که این سینمای آزادی فقط یه اسکلت بزرگ قهوه ای بود. با یکی از دوست های قدیمی داشتیم از جلویش رد می شدیم. دیدیم نزدیک هزار نفر آدم جمع شدن و همه دارن بالا رو نگاه می کنن. آن زمان مردم هنوز معترض نشده بودند و این جمعیت مسلما به دلیلی دیگر آنجا جمع شده بودند.یک نفر نمی دانم چطور رفته بود نوک بلندترین تیرآهن و گویا می خواست خودش را از آن بالا بیاندازد پائین. این صحنه را بگذارید کنار خنده ها و عکس گرفتن های مردم و بعد به من حق می دهید که حسابی حالم خراب بشه. تا بحال این چیزارو تو سینما دیده بودم و نه روی سینما، اونم یه سینمای ماقبل سینما، یه اسکلت. به گمونم این آدم هایی که اینجان سابقه ی زیادی تو دیدن صحنه های مرگ و زندگی یه آدم دارن که این جور هیجان زده مشغول تفریح کردنن. شاید اینا اصولا کارشون اجتماع خود کشی باشه. هرجا کسی می خواد خودکشی کنه به سرعت به هم زنگ می زنن و می گن:

- هی! یکی می خواد خودشو از بالای سینما آزادی بندازه پائین!

- جداً؟!!

- حسابی حوصلم سر رفته بود، می یای دیگه؟

- آره، حتما، خیلی وقت بود خودکشی ندیده بودم، تخمه هم بیارم؟

- آره، دوربین و بالش پشت گردنی هم بیار، ممکنه یارو فس فس کنه و گردن درد بگیریم.

اما من اصلا نمی تونم این جور صحنه ها رو تحمل کنم. بایستم یه جا و منتظر باشم یکی خودشو بندازه پائین و مغزش روی زمین پخش شه، زنا جیغ بزنن و مردا فریاد بکشن. بعد یه آمبولانس بیاد و جنازه رو با جارو خاکنداز از روی زمین جمع کنه. اینجاست که تآتر تموم می شه، مردم می رن خونه هاشون و منتظر یه خودکشی دیگه می شن.

وقتی از اونجا رفتیم اون یارو برام وضعیت مرده زنده ی گربه ی شرودینگر رو پیدا کرده بود. نمی دونستم که خودشو انداخت یا نه. وقتی رسیدم خونه تلویزیون رو روشن کردم. اون زمان هنوز تلویزیون رو نفروخته بودم. داشت اخبار می داد. یکی از خبرها راجع به همین سینما آزادی بود. یارو با گرفتن یه پاکت سیگار و یه بطری آب معدنی اومده بود پائین و تفریح اجتماع کنندگان رو به گند کشیده بود. داشتم به اون آتش نشان قهرمانی که طرف رو راضی کرده بود بیاد پائین فکر می کردم:

- آروم باش! بگو چی می خوای؟! فقط بگو چی میخوای تا بیای پائین!

- من یه پاکت سیگار می خوام و تشنمم هست! اینجا باد زیادی میاد

- آروم باش، تا دو دیقه ی دیگه یه پاکت سیگار و آب معدنی میاد بالا!

...

- بیا! اینم سیگار و آب معدنی، دیگه بیا پائین

- سیگار چی گرفتید؟

- وینستون لایته، ایناها!

- چی!! من از این سیگارای عکس دار مزخرف نمی کشم. من فقط کمل می کشم... الان خودمو می ندازم پائین!

این جور خودکشیها معمولا با موفقیت کمی همراهه چون خلاقیتی توش به کار نرفته. مثلا با یه هدفون تو گوشی گرون قیمت و با کیفیت به مراتب راحتتر و مطمئن تر می شه خودکشی کرد تا از بالای یه تیرآهن بزرگ که هزاران نفر اون پائین به آدم می خندن و پفک می خورن. کافیه هدفونو بزارید تو گوشتون، آهنگو تا آخر زیاد کنید و برخلاف جهت حرکت قطار ها روی ریل راه برید

(...ادامه دارد)

Comments (3)

On February 17, 2010 at 8:46 PM , مسعود said...

چرا بعضی ها این همه واسه خودکشی قروفر میان و لفتش میدن؟
ما هم یه بنده خدایی رو خواستیم اینجا:
http://kholnevis.blogfa.com/post-15.aspx
بکشیم اما گندش دراومد

 
On February 17, 2010 at 11:14 PM , Unknown said...

خب خود کشی هم مثل عشق می تونه به اندازه ی یه فیلم هندی مسخره و کش دار باشه و در عین حال می تونه مثل یه فیلم از کیشلوفسکی سریع و واقعی باشه. می تونه مثل همینگوی در اوج باشه یا مثل براتیگان اسطوره ای

 
On February 19, 2010 at 12:17 PM , مسعود said...

مرگ خوب مال تارکفسکیه
جنس مرگش اعلاست
فیلم ایثار رو می گم